ظاهرا اعترافات بنده در باب علاقه های بر باد رفته برای برخی دوستان جالب بوده است. پس اجازه دهید بحث را کامل تر کنم. این طوری فکر کنم برخی مواضع هم روشن تر شده و بعضی اختلاف نظرها هم کم تر شود.
گفتم که من اگر شهروند یک کشور توسعه یافته بودم هرگز اقتصاد نمی خواندم. ولی چرا؟ برای پاسخ به سوال از دو معیار استفاده می کنم. روشن است که حتی اگر معیارها برای همه یکی باشد مصداق معیارها ممکن است متفاوت باشد و لذا این جواب کاملا شخصی من است.
معیار اول من برای رشته چیزی است که اسمش را می گذارم “عمق” و منظورم از آن مجموعه از میزان پیچیدگی مباحث و دقت به کار رفته در بحث ها و اهمیت اساسی سوژه مورد بحث است. برای من اقتصاد از این حیث در میانه قرار می گیرد و رشته هایی مثل فلسفه، دین پژوهی، روان شناسی و برخی گرایش های علوم سیاسی اولویت بیش تری دارند.
معیار دوم اسمش هست “جذابیت” و اشاره می کند به جالب بودن “موضوع” مطالعه و فضای کاری و نوع درس ها و غیره. باز از این حیث اقتصاد در میانه قرار می گیرد و انواع و اقسام رشته های بین رشته ای و شبیه به بین رشته ای مثل ارتباطات و مطالعات شهری و جامعه شناسی دین در مقام بالاتری قرار می گیرند. از این بعد من کاملا ترجیح می دهم به جای حرف زدن راجع به موضوعات کسل کننده ای مثل پول و رشد و سرمایه گذاری راجع به زندگی شهری و مدرنیته و موج سوم و محیط زیست و این ها حرف بزنم. عضو ان.جی.او ها باشم، از این کنفرانس به آن یکی بروم و خلاصه یک جوری خوش بگذرانم.
نتیجه این که این جناب اقتصاد از هر دو لحاظ در میانه است. نه آن قدر عمیق است و نه آن قدرها باحال و شاد و شنگول. من اگر خارجی بودم ترجیح می دادم روی یکی از این معیارها انتخاب کنم. البته حوزه هایی مثل دین پژوهی هر دو ویژگی را باهم داشت و لذا قطعا بر اقتصاد ترجیح داده می شد.
در ایران اما با در نظر گرفتن جمیع جهات اقتصاد برای من جزو گزینه های بهینه بود. هم خیال آدم را از وابسته نبودن معیشتش به دولت و نهادهای دولتی و آسیب پذیر نبودنش از این حیث راحت می کند، هم به اندازه کافی علوم انسانی است یا می تواند باشد، هم دقت و پیچیدگی خوبی دارد و هم دستگاه نظری قوی فراهم می کند. دست آخر هم جزو اولویت نیازهای این کشور است و احساس می کنی یک جوری عینی به درد بهتر کردن وضع مردم می خورد. در واقع این ملاک آخر اقتصاد را برای من از برخی رشته های شاد و شنگول که خودم خیلی دوست داشتم ولی احساس می کردم خیلی به درد بخور نیست جدا کرد.
اعترافاتم را باید با این موضوع پایان ببرم که حتی با در نظر گرفتن این جهات اقتصاد یک رقیب سرسخت داشت که تا یک سال پیش هم در میدان مبارزه حاضر بود. “روان شناسی اجتماعی” هم به اندازه کافی هیجان انگیز، هم عمیق و هم کاربردی و دارای بازار کار خوبی بود. حتی شاید مجموع امتیازاتش بیش از اقتصاد می شد. مشکل این بود که من دیگر فرصتی برای ورود به این حوزه نداشتم. چون نه تحصیلات قبلی ام ربطی به موضوع داشت، نه کیفیت تدریس رشته در ایران خوب بود و نه من شانس پذیرش گرفتن در جای مناسبی را در خود می دیدم. با رفقا که مشورت کردم گفتند سن کار علمی آدم محدود است و شروع در این سن یعنی از دست دادن چند سال مهم. لذا بهتر دیدم که انتخاب دومم را که به شرایط خودم نزدیک تر بود دنبال کنم. این طور شد که من تصمیم گرفتم اقتصاددان بشوم. ولی خدا را چه دیدید، شاید در چند سال آتی فرصتی شد و کمی درس روان شناسی تصمیم و روان شناسی اجتماعی برداشتم و روی یکی از حوزه های داغ اقتصاد یعنی بحث رفتار عامل ها متمرکز شدم.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید