کلاس اول راهنمایی که بودم دوست داشتم مهندس برق شوم (این تصمیم تا آخر سال اول دانشگاه پابرجا ماند). آن موقع ها حقوق مهندس ها خیلی کم بود برای این که هنوز پروژه های صنعتی چندانی در کشور اجرا نمی شد و مهندسان به سختی کار پیدا می کردند که بیش تر هم کار دولتی بود. حقوق ها هم تماما کارمندی بود و از پرداخت های میلیونی امروزی شرکت های مشاوره و پیمان کاری خبری نبود. خلاصه دور و برمان هر چه مهندس (غیر از مهندسان عمران) می دیدیم با بی کاری یا مشکلات مالی جدی رو به رو بودند. بابای من هم که این وضع را می دید مرتبا با من بحث داشت که اگر مهندس برق شوی مثل فلانی و فلانی بی کار می مانی یا حقوق ماهی ده هزار تومان می گیری و سعی می کرد من را به سمت خواندن حرفه خودش یعنی پزشکی ترغیب کند. جواب من هم همیشه یک چیز بود و آن این که برایم پول مهم نیست و علاقه اولویت دارد! خلاصه یکی دو سالی درگیر بحث بودیم و وقتی دید حریفم نمی شود بی خیال شد. البته بعدا به لطف پیش رفت های دوره سازندگی و نیز گسترش بازار رایانه در ایران وضع مهندسان خوب و به خاطر سیاست های غلط آموزش پزشکی وضع پزشکان بد شد و دوره دبیرستان دیگر بابام خوش حال بود که من قرار است مهندس شوم. من هم در طی فرآیند بلوغ به این نتیجه رسیده بودم که پول مهم ترین چیز دنیا است و خلاصه به تفاهم خوبی دست پیدا کرده بودیم!
دانش گاه که رفتم از همان روز اول مشغول کار شدم. اگر بعدها بخواهم زندگی نامه بنویسم می گویم که مشاغل مختلفی از تدریس دبیرستان و برنامه نویسی و کنترل پروژه و مستندسازی و نصب تجهیزات برقی و برگزاری نمایش گاه فرهنگی و تست های خلاقیت و گردآوری مطالب از روزنامه ها و … را در دوره دانش جوی تجربه کردم. یک خط قرمز هم داشتم و آن این که تدریس خصوصی نکنم. در کنکور جزو ده نفر اول و رتبه اول منطقه دو بودم و خلاصه مشتری تدریس خصوصی زیاد بود ولی به طور ارزشی با این موضوع مشکل داشتم و دنبالش نرفتم. پول های زیادی را هم از دست دادم ولی خوش حال هستم که این کار را نکردم. تجربه دانش گاه کم کم دوباره من را از این ایده که پول مهم ترین چیز دنیا است دور کرد. اطرافیان هم هر وقت با این ایده مواجه می شدند یک جواب مشخص داشتند: بگذار متاهل بشوی و مسوولیت زندگی را بر عهده بگیری آن وقت خودت می فهمی!
سال آخر لیسانس که درس زیادی نداشتم رفتم سر یک کار منظم و با حقوق مشخص. در واقع شدم کارمند شرکتی که همان جا با مریم آشنا شدیم و مدیرعاملش یک سال بعد پدرخانمم شد. دقیقا یک سال تمام از فضای روشن فکری و کارهای دانش جویی و مقاله خواندن بریدم و شدم یک مهندس با کلاس مثل بقیه. از همان هایی که کت و شلوار می پوشند و کیف در دست دارند و پروژه می گیرند و پاداش آخر ماهشان را بررسی می کنند و دایم دنبال این هستند که کجا بروند که حقوق بیش تری بدهد. بعد از یک سال فهمیدم که آدم این کار نیستم. برگشتم دانش گاه و دوباره زندگی ام لذت بخش شد. ارزش های مشترکمان با مریم هم جهت زندگی را درست به همان سمتی هل داد که دوست داشتم. به قول یکی از دوستانم وقتی ازدواج نکرده بودم دنبال پول و زندگی بودم. الان هر قدر بیش تر از متاهل شدنم می گذرد بیش تر مشغول کار سیاسی و فرهنگی می شوم
همان موقع ها این بحث بین دوستان ما به جد مطرح بود که اولویت درآمد و علاقه و ارزش ها باید چه طور انتخاب شود؟ یکی از بچه ها حرف خوبی زد که سال ها است مساله من را حل کرده است. گفت اگر بگویی من به درآمد کم قانعم هیچ نمی توانی قضیه را جمع کنی و جایی متوقف شوی. چون پول زیادش هم برای آدم کم است. باید یک سقف معین بگذاری و بگویی هر وقت درآمدم به این سطح عددی مشخص رسید توقف می کنم. به نظرم حرفش خصوصا در درازمدت و در طراحی دینامیک مسیر شغلی آدم بسیار کلیدی است.
من الان ۲۸ سال دارم. نزدیک هفت سال تمام است که ازدواج کرده ایم و مسوولیت زندگی را بر عهده داشته ام. شغل های مختلف با درآمد های کاملا متفاوت و سطوح مختلفی از زندگی (از جمله دوره هایی از بی کاری و بی پولی) را تجربه کرده ام و هنوز عاقل نشده ام. یادم است اوایل زندگی مشترک میز تحریر نداشتیم و مریم خیلی به آن احتیاج داشت. پول هم نداشتیم و نمی خواستم هم از کسی بگیرم. یک کاری گیرم آمد و یک کتاب را ویراستاری کردم و با پولش که سی هزار تومان بود یک میز خریدیم. هر وقت که به آن میز نگاه می کردم یاد آن یک هفته کار فشرده و لذت خریدنش می افتادم. حرف آن دور و بری ها هم کاملا غلط از آب درآمده است که بگذار متاهل شوی خودت می روی دنبال پول. البته الان دیگر به شیوه سابق پیش بینی نمی کنند بل که توصیه می کنند: ببین تو الان دیگر بیست و هشت سالت است و کم کم باید فکر زندگی ات باشی! بی راه هم نمی گویند. از دار دنیا تقریبا هیچ چیزی ندارم و در عوض دوستانم که مسیر استاندارد را رفتند خیلی هاشان صاحب خانه و ماشین و شرکت و سهام هستند.
من هنوز عاقل نشده ام. هنوز به نظرم می رسد همه لذت زندگی با پول خریداری نمی شود. هنوز هم فکر می کنم آدم باید کارش را دوست داشته باشد یا به آن اعتقاد داشته باشد. هنوز هم به بچه هایی که برای انتخاب رشته کنکور باهام مشورت می کنند می گویم این قدر نپرسید کدام رشته درآمدش بیش تر است به چیزهای مهم تر فکر کنید. هنوز هم همه وقتم را کار نمی کنم و نمی خواهم هم در آینده بکنم. هنوز هم کارهای پرسود را به خاطر این که بهشان اعتقاد ندارم یا برایم جذاب نیست رد می کنم. هنوز هم دوست ندارم برای خودم بازاریابی کنم. هنوز هم به سقف مشخص برای درآمد اعتقاد دارم و برای آینده ام هم مطابق این ایده برنامه ریزی می کنم. فرصت هم تقریبا برایم تمام شده است. در حوزه کاری دنبال موضوعاتی رفته ام که درآمدش کم تر از نصف موضوعات دیگری است که دلم با آن ها راضی نمی شود ولی در بازار پرطرف دار هستند. مردم عموما فکر می کنند من احمق هستم ولی من به نظرم می رسد حداقل طبقه متوسط و درس خوانده کشور ما به سطحی از درآمد رسیده است که نیازهای اولیه اش تامین باشد و لنگ مقدمات زندگی نباشد و لذا بتوان برای سبک زندگی اش از ایده کیفیت زندگی به جای درآمد بیشینه دفاع کرد. گیرم که اگر درآمدت را بیشینه نکردی به جای خانه نود متری در هفتاد متری بنشینی و به جای پژو پراید سوار شوی و به جای این که در سی و پنج سالگی صاحب خانه شوی در چهل سالگی بشوی و به جای این که پول خرج معلم خصوصی و کلاس کنکور بچه ات کنی روی تربیتش از بچگی فکر کنی و لباس ارزان تر بپوشی و تشریفات کم تری داشته باشی. این حرف ها را یک بچه دبیرستانی نمی گوید. یک آدم متاهل می گوید که تجربه زندگی داشته است و آدم هایی را دیده که فقیر ولی دل خوش هستند.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید