محیط کاری ایران خصوصا در حوزه علوم انسانی آدم ها را بد عادت می کند. برای این که کارها تخصصی نیست و واقعا آن قدر مهم نیست که شما روی چه حوزه ای کار کرده باشید. همین که یک مدرک دکترا داشته باشید کافی است تا کلی کار بهتان پیش نهاد شود. اگر هم روی موضوعی متمرکز باشید به راحتی می توانید تغییر حوزه کار بدهید چون سطح کارها آن قدر بالا نیست که نشود به سرعت آن را یاد گرفت. ایران که بودم یش نهادهای عجیب و غریبی به من می شد که مثلا بروم در یک پروژه آی.تی یا منابع انسانی یا طراحی ساختار سازمانی یا بازاریابی مشاور شوم یا در کارگاه های آموزشی تدریس کنم. برایشان مهم هم نبود که من اصلا در این حوزه های خاص تخصص و تبحر و حتی دانش فراتر از مباحث پایه ندارم! در حوزه کارهای آکادمیک و پژوهشی علوم انسانی هم وضع یک جوری بدتر از این هم هست. به لطف برنامه های سال های اخیر آن قدر مرکز تحقیقاتی و بودجه پژوهشی این ور و آن پیدا شده و آن قدر آدم شناخته شده کم است که شما هر حوزه ای از یک رشته را کار کرده باشی بلاخره یک پروژه ای می گیری و مشغول می شوی یا فوقش به حوزه های دیگر سرک می کشی.
بازار کاری که من در اروپا دیده ام درست برعکس است. کارهای پژوهشی یا مشاوره ای که برای دارندگان مدرک دکترا و فوق لیسانس امکان پذیر است کاملا تخصصی و دقیقا تعریف شده است و اگر روی آن موضوع تز ننوشته باشی یا تعداد خوبی مقاله چاپ نکرده باشی اصلا درخواست کارت را نگاه نمی کنند. خلاصه این طوری نیست که بروی و بگویی آقا من خیلی خوب و باهوش و پرکارم. لطفا کار به من بدهید و نتیجه اش را ببینید. این موضوع خصوصا برای ما که اجازه کار عام نداریم و فقط در صورتی که تخصصمان کم یاب باشد با صدور ویزای کار برایمان موافقت می شود حساس تر است.
الان که فصل اقدام کردن برای پذیرش نزدیک شده تذکرهای روز افزون اساتید و رفقا برای در نظر گرفتن بازار کار برایم مهم تر و مهم تر می شود. چون از شرایط آینده ایران اطمینان ندارم برای احتیاط باید چیزی بخوانم که اگر احیانا به هر دلیلی نتوانستم برگردم ایران بتوانم کاری پیدا کنم و راننده تاکسی نشوم. قسمت تلخ ماجرا این جا است که این جوری که من فهمیده ام در رشته اقتصاد بین عمیق بودن موضوع – به معنایی که بین ما رایج است – و شانس یافتن کار رابطه معکوس وجود دارد. خود من خیلی دوست دارم که مثلا بروم جایی توسعه یا فلسفه اقتصاد یا اندیشه های اقتصادی بخوانم یا حداکثر روی همین بحث تئوری مکانیسم های اقتصادی و رابطه اقتصاد و سایر حوزه ها (مثل انتخاب عمومی) یا نظریه تصمیم و نظریه بازی متمرکز شوم. اگر این رشته ها را بخوانم شانس کارم بسیار پایین خواهد بود در حالی که بازار کار – حداقل در اروپا – معمولا کسانی را که کارهای تجربی و کمی کرده اند به سرعت جذب می کند. برای این که مراکز سیاست گذاری و شرکت های مشاوره و سرمایه گذاری و بانک ها و الخ به این تیپ آدم ها که می توانند اطلاعات را آنالیز کرده و نتایج عددی مشخص تولید کنند خیلی نیاز دارند. از بین گروه هشت نفره دوره ما یکی از رفقا که معدلش از همه پایین تر است و کم ترین میزان دلبستگی را به علم اقتصاد دارد از همه زودتر کار گیر آورده است. برای این که روی اقتصاد منطقه ای متمرکز شده که حوزه ای است با مفاهیم اقتصادی خیلی ساده که هیچ هیجان فکری در آدم ایجاد نمی کند. هنر او این است که خوب بلد است یک سری داده را بگیرد و با نرم افزار محاسبات لازم را روی آن انجام بدهد. به این خاطر هم از همه بیش تر مقاله منتشر کرده و هم کنفرانس رفته و هم کار گیر آورده است. بقیه که خیلی باسوادتر از او هستند فعلا باید کلی بگردند و ببینند کجا یک پروژه تحقیقاتی تعریف کرده که به علایق آن ها می خورد و پول دارد و جذب آن جا شوند.
خلاصه واقعیت تلخ بازار کار در خارج از کشور و جدیت و انعطاف ناپذیری موجود در آن بعضی وقت ها آدم هایی مثل من را مجبور می کند که کمی بیش تر به آینده فکر کنند و لزوما بر اساس علاقه محض انتخاب رشته نکنند. این جا کاملا متحمل است که “دکترا” بگیری و بعد کار پیدا نکنی. بعد از این تجربه دو ساله به تر می فهمم که چرا برخی دوستان که در ایران خیلی پرشورانه به مباحث نظری اقتصاد یا دیگر حوزه های علوم انسانی علاقه داشتند وقتی رفتند خارج نهایتا به سمت حوزه های دیگری متمایل شدند.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید