در سال های قبل از انقلاب در شهر کوچک پدر و مادر من پیرمرد روحانی از نسل روحانیون سنتی زندگی می کرده که طبق شنیده هایم بسیار وارسته بوده است و خودم بارهای بار در جمع های مختلف مردم آن شهر ذکر نیکی های او را شنیده ام. یکی از اقواممان که اصولا آدم ضدمذهبی است حکایت می کرد که این آدم زندگی محقرانه ای داشت. انگار یک وقتی شب یا دم صبح خانه نبوده و دزدی آمده بود و وسایل خانه اش را برده بود و همان موقع گرفته بودندش. گویی خانه اش دیوارهای بلندی داشته و فردا صبح که مردم جمع شده بودند و راجع به دزد خانه صحبت می کردند سر و کله اش پیدا می شود و به جای آن که سراغ دزد و وسایلش را بگیرد می گوید خدا رحم کرده این جوان از بالای این دیوار پایین نیفتاده و گرنه معلوم نبود چه به سرش می آمد. این پیرمرد با سلوکش حتی این فامیل ضدمذهب ما را هم به خودش علاقه مند کرده بود.
محسن حجتی دوست قدیمی ام که وبلاگش برای آشنایان گاه شورانگیز و گاه بسیار نوستالژیک است راجع به پدرش نوشته است. پدری از جنس همان روحانی.
این جور داستان ها گونه ای تاریخ شفاهی از نسلی از آدم های این سرزمین است که مرتبا کم یاب تر می شوند. همیشه دوست دارم از این جنس حکایت ها بیش تر بخوانم و بشونم.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید