اگر بچه های دم کنکوری که از من در مورد انتخاب رشته مشورت می خواهند آدم با انگیزه، مستقل و با قابلیتی باشند معمولا با قاطعیت بهشان می گویم مهندسی صنایع نخوانید و در عوض مهندسی هایی مثل برق و مکانیک یا ریاضی را توصیه می کنم. بچه هایی که مهندسی خوانده اند و برای فوق لیسانس تصمیم می گیرند هم اگر آن ویژگی را داشته باشند معمولا از من می شنوند که ام.بی.ا یا مدیریت نخوانید و به جایش اقتصاد یا روان شناسی بخوانید.
این جواب معمولا بسیار عجیب به نظر می رسد. خود من هر دو این رشته ها را خوانده ام و هر دو هم زمانی به عنوان رشته های با بازار کار جذاب مطرح بودند (هر چند همان طور که می شد حدس زد اخیرا جذابیت مهندسی صنایع در بازار به شدت افت پیدا کرده است). دلیل این توصیه عجیب من به دوستان به دو پیش فرض مهم که من در ذهن دارم بر می گردد که البته آن شرط آدم با انگیزه، مستقل و با قابلیت بودن برای مرتبط بودن این دو پیش فرض لازم است.
۱) آموزش دانش گاهی محلی برای کسب “دانش” یا “فن” نیست بل که فرصتی برای تقویت شیوه فکر کردن و چگونگی روی کرد به مسایل است. دانش و فن مرتبا در حال تحول است و معمولا دانش مرتبط با هر شغلی را می توان در محیط کار یا اندک زمانی پیش از آن آموخت. چیزی که نمی شود آموخت همین تقویت ذهن برای تحلیل های مجرد و پیچیده و قابلیت های شخصی برای حل مساله است.
۲) “چگالی” آموزش و در نتیجه میزان افزون بر پیچیدگی ذهن در رشته های مختلف متفاوت است. هر قدر این چگالی بیش تر باشد بهره وری آموزشی انسان در مدت محدود تحصیل دانشگاهی بالاتر می رود.
به خاطر پایین بودن این چگالی آموزش، تجربه نهایی تحصیل در هر دو رشته برای من تلخ و پرهزینه بود. بنابراین سعی می کنم تا می توانم این را به بقیه بگویم که اگر علایق و اهداف تا حدی مشترک با من دارند حداقل آن ها با چشمان بازتری این تصمیم را بگیرند. مدیریت خصوصا از حیث چگالی آموزش وضع بدتری داشت. بسیار ناراحت کننده است که می بینم از خلال این سه سال تحصیل مدیریت تقریبا هیچ چارچوب “نظری” و “فکری” جدی برایم باقی نمانده است (جز چیزهایی که عمدتا به صورت غیر رسمی یا حین کار تحقیقاتی از شخص دکتر مشایخی و دکتر نیلی آموختم). بسیاری از مباحثی که در رشته مدیریت به عنوان یک درس کامل تدریس می شد (مثلا مدیریت منابع انسانی یا مدیریت فن آوری) عملا دانش عمومی و مشتی اصطلاح است که هر متخصص رشته های دیگر که با آن حوزه سر و کار داشته باشد به صورت تجربی یا در اثر یک مطالعه شخصی کوتاه مدت در حد کفایت می داند و من عملا برتری خاصی به او ندارم. به عبارت دیگر من از رشته مدیریت میراث فکری خاصی با خودم نیاورده ام. این حس معادل این است که برای مسیری که من می خواستم طی کنم تحصیل مدیریت فقط اتلاف وقت بود و لاغیر.
من دو رشته ای که خودم خوانده بودم را مثال زدم که حساسیتی پیش نیاید ولی همیشه به نظرم می رسد که این رده بندی بر اساس “چگالی” محتوی را می توان برای انتخاب رشته به صورت عمومی به کار برد هر چند کسی جرات نمی کند آن را به صورت علنی بگوید.
* دکتر نایبی برداشته بود در درس آمار و احتمال برق اسم درس های صنایع را هم به عنوان پروژه های درس نوشته بود. مثلا پروژه یکی بود کنترل کیفیت، یکی دیگر تئوری صف و الخ. آدم حالش گرفته می شد می دید کل درس اصلی اش حاشیه درس یک رشته دیگر شده است.
** من وقتی از برق رفتم صنایع در این فضا نبودم که بخواهم بعدا کار آکادمیک و نظری و مشاوره ای بکنم. در حس و حال این بودم که کار اجرایی و مدیریتی بکنم و شاید صنایع انتخاب بدی نبود. کمی که جلو آمدم فهمیدم چه اشتباهی مرتکب شده ام.
پ.ن ۱ : برای روشن تر شدن بحث: مسایل سازمانی و مدیریتی بسیاری پیچیده هستند و نیاز به ذهن پرورش یافته برای تحلیل مسایل در سطح انتزاعی دارند. بنا براین بحث من اصلا محدود به مسایل کلان نیست. کسی که می خواهد نظام بازاریابی یک شرکت را اصلاح کند هم باید توان فرموله کردن انتزاعی مسایل و دیدن دینامیک های آن را داشته باشد و فقط یک سری کلمه و تعریف بلد نباشد.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید