بیست و هفت سال طول کشیدم تا بفهمم با نمودار سینوسی طبیعت نمیشه جنگید و بهترین استراتژی تسلیمه. صبح که دستگاه گرمایش خونه ما در اولین روزی که برف رو زمین نشسته و هوا عمیقا سرده از کار افتاد و تعمیرکار گفت فردا صبح میآد من فهمیدم که امروز از اون روزایی است که تو اصطلاح بیوریتمولوژی هستی بهش میگن روز خاکستری. بنا براین به جای رفتن سر جلسه گروه مقالهخوانی مالی نشستم و خاطرات بیل کلینتون را تورق کردم و موسیقی آذری گوش دادم. ظهر هم به جای اینکه برم سر کلاس حل تمرین فکر کردم برم سرکار بهتره. تصمیم گرفتم از مسیر مترو نرم و با ترامو برم. بنا براین یه ربع تو سرما معطل شدم. بعد که رسیدم سر کار اول یه سری آدم زردپوش را دیدم که زیر برف جلوی آژانس – همونی که البرادعی با اینکه دکترا داره ولی روزا اونجا کار میکنه – جمعشده بودن و طبل میزدن که تشویقش کنن پرونده کشورشون را بفرسته شورای امنیت تا دمار از روزگار هموطناشون دربیاد. رفتم تو و دیدم بهترین کار اینه که با دوستام برام یه ناهار و قهوه طولانی و بعدش هم دو ساعتی به درددلها و تعریفهای رییس سابقم که حالا مشاور شده و کاری نداره گوش بدم. سرکار همکارم گفت که یکی از گزارشامون خوب از آن درنیومده و لذا من با قدرت تمام یه ساعتی همه خبرای گویا و بازتاب را زیر و رو کردم. غروب اومدم خونه و برای اینکه مریم را که دیر میاد ذوق زده کنم براش یه شام خوب پختم: خوراک کلم و ماهی قزلآلا و پودر کاری در فر. چون باید فردا هم تمرین تحویل بدم و میدونستم امروز چه جور روزیه با ولع شروع کردم به خوندن «آمریکا» ی کافکا و الان هم به جای اینکه ابتکارم در استفاده از پلوپز به جای بخاری را عملی کنم که شب باهاش اتاق خواب را گرم کنیم و از سرما کنسرو نشیم دارم اینا را مینویسم. اگر تا آخر شب اتفاق خاصی نیفته و همه چی همین طور خوب پیش بره میتونم امروز را به عنوان یک روز موفق در تقویم ثبت کنم. روزی که به جای جنگیدن به تقدیر خندیدم و لذت بردم.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید