عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است ….
ماه قبل سی ساله شدم و الان مطمئنم که تقریبا به نصف میانگین سال هایی که جمعا می توانم زندگی کنم نزدیک شده ام. کمی با خودم سر و کله زدم و دیدم دیگر وقتی برای هوس بازی نمانده و باید تکلیف را یک سره کرد. یک وقتی گفتم که دیگر این جا شربت آبلیمو نخواهم فروخت و فقط چای داغ عرضه خواهم کرد. این انگار پیش درآمدی بود برای آن تکانی که انگار در زندگی ام رخ می دهد.
چند وقت پیش مریم داشت Friends را می دید. دفعه قبل آن یکی سریال دوقلویش – … و شهر – را با هم دیده بودیم و لذت برده بودیم. چند آخر هفته یک نفس از صبح تا شب. این بار دیدم که عمرم به سی رسیده است و وقت تنگ. ندیدمش حتی برای یک ثانیه، هر چند می دانستم که اگر ببینم خیلی می خندم و خوب می دانستم که اگر ببینم دایره موضوعاتم برای گپ زدن – در باطن غیرحقیقی – با آدم هایی که مثل هم نیستیم وسیع تر می شود. ندیدمش به یاد عادتی کوچک در سال هایی دور.
نوجوان که بودم عادتی با خودم داشتم. نوشابه مثل الان به وفور دم دست نبود. به نسبت جیب ما قیمت داشت و باید گاهی شیشه ای می خریدی و قدر جرعه جرعه اش را می دانستی. با خودم عهد کرده بودم که جرعه آخر ته شیشه را نخورم و دور بریزم و می ریختم. برگشتم و دیدم که سال ها است دیگر هیچ جرعه ای را از هیچ چیزی پیش از آن که سیر و انباشته شوم دور نریخته ام.
آدم که سی ساله می شود شکمش حتی بیش تر از قبل گنده می شود و لپ هایش رفته رفته آویزان می شود. این وسط یک عده ای هم پیدا می شوند و توصیه های خنک می کنند: ورزش کن و رژیمت را حفظ کن تا بدنت “فیت” بماند. بندگان خدا حواسشان نیست که اصل این فربهی از جای دیگری است. گیرم که ظاهر شکم را حفظ کردم – که نمی کنم-. فربهی روح را چه کنم؟
من عاشق دانستن داستان زندگی آدم های مختلف هستم. بیوگرافی هر آدم معروفی در ایران – از پوزیسیون و اپوزیسیون و نویسنده و متفکر و الخ – را معمولا با جزییات می دانم. عکس ها هم جزیی از این بیوگرافی است. در عکس جوانی و میان سالی خیلی ها دقت می کنم و می بینم که در میان سالی چیزی غایب است. نمی دانم چیست ولی انگار چیزی از جنس برق نگاه و ته لب خند تلخ روی صورت است که محو شده است. این بدجوری می ترساندم. هر چند همیشه معدود آدم هایی هستند – یا معدود لحظاتی در زندگی همان آدم های از دست رفته – که به آدم امید می دهند.
چند ماه قبل رفته بودیم منزل دوستی و من آخرین شماره مدرسه را که تازه از ایران آورده بود به غنیمت گرفتم. از همان لحظه که سوار اتوبوس شدم شروع کردم به خواندن و تا مجله را جلد به جلد نخواندم نخوابیدم. مدت ها بود از این چشمه دور بودم و هر صفحه ای که می خواندم نسیم خنکی از آن سال های دور – به تعبیر دوستی از آن شب های شعر و شور و حماسه – به جان مرده ام می وزید و زنده ام می کرد. بر بطالت آن همه روزهایی که این سال ها بی می و معشوق سر کرده بودم گریه کردم. فردایش خبر آمد که زاهدان در این میکده را هم بستند.
کتاب خانه ای در خانه داشتیم و بر حسب اتفاق آیین دوست یابی دیل کارنگی و نهج البلاغه علی ابن ابوطالب کنار هم افتاده بودند. حال و هوای این روز اقتضا می کرد که آدم ها به جاذبه و دافعه علی فکر کنند. پدرم که معمولا راجع به موضوعاتی از این دست نظر نمی دهد یک باره گفت که توصیه های این کتاب دوست یابی کجا و خطبه های آتشین این کتاب دیگر کجا؟ و این دوگانه آشتی ناپذیر بر ذهنم نقش بست. آقای کارنگی متاسفانه پیرو خوبی برایت بوده ام!
نشستم و زندگی بقیه را مرور کردم و از خودم پرسیدم که رمز عاشق ماندن حتی در میان سالی چیست؟ یکی اش این بود که این کلیشه آگاه و ناخودآگاه “آدم متعادل و محبوب و میانه رو و موفق بودن” را که سال ها است بر ذهنت و رفتارت سایه افکنده برای همیشه فراموش کن. اگر می خواهی روحت جوان بماند باید پیه نامتعادل بودن و “غیرجذاب بودن” برای خیلی ها – که از جنس تو نیستند – را به تن بخری.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید