یکی دو روز پشت سر هم که خانه باشم و بیرون نروم و به دلیلی – مثلا بیماری یا بی حوصلگی یا وضعیت هوا نتوانم بیرون بروم – دیگر هر چیزی برایم غیرقابل تحمل می شود. نزدیک غروب نه حوصله دارم که کتاب بخوانم، نه فیلم ببینم، نه وبلاگ بخوانم و نه پای تلفن با کسی حرف بزنم و نه روی کلی پروژه عقب افتاده کار کنم از بس که از صبح زود ذهنم با این چیزها انباشته شده است. تنها کاری که می توانم بکنم آش پزی یا خوابیدن است با این که هنوز ساعت ها تا وقت خواب باقی است. در ایران هر حس دیگری را ممکن بود داشته باشم ولی هرگز و هرگز یادم نمی آید که چنین حسی بهم دست داده باشد.
وقتی در چنین وضعیتی قرار می گیرم حال و روز مهاجرینی که مجبورند ماه ها و سال ها را در این شرایط سپری کنند به خوبی درک می کنم. مثلا کسانی که منتظر تعیین تکلیف وضعیت شان هستند و یا هم سران دانش جویانی که خودشان دانش جو نیستند و مجبورند صبح تا به شب را خصوصا در یک شهر کوچک و آرام و غریب آن هم احتمالا با کم پولی در یک خانه کوچک سر کنند. آمریکای شمالی را نمی دانم ولی خیلی از شهرهایی که در اروپای قاره ای دیده ام شب های سرد و تاریک و دیوانه کننده دارند – احتمالا به استثنای چند جا مثل پاریس و آمستردام و لندن که زندگی شبانه فعال و البته پرخرج دارند- لذا حتی بیرون رفتن هم وضعیت را به تر نمی کند. افسردگی کسانی که کار جدی ندارند از آن مشکلات اساسی مهاجرت است که کم تر دیده ام به آن پرداخته شود و مطمئنم خیلی از خوانندگان آن را در مقاطعی تجربه کرده اند.
پ.ن: ظاهرا لینک کاست گل هزار بهار غیرفعال شده بود. خود فایل ها را این جا آپلود کردم. بخش اول بخش دوم
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید