دی روز با رفیق باریک اندیشی در باب رفتار عجیب جامعه خودمان صحبت می کردم. می گفتم درک من این است که در دوران فترت سیاسی معمولا روشن فکران و اندیش مندان انزوا می گزینند و به کنجی پناه می برند و می اندیشند و می خوانند و در خلوت نجوا می کنند و و به امید سال های بعد می نویسند و اثر هنری و فکری خلق می کنند. ماحصلش هم می شود مثلا ورق پاره های زندان و شاعرانی که در زمانه عسرت می سرایند. در این کشور عجیب ما حتی همین اتفاق رایج هم نیفتاده است. اگر وضعیت دولت این شده است وضعیت اندیشه و هنر هم دست کمی از آن ندارد آن هم هنر و اندیشه ای که لزوما سر و کاری با سانسور و قدرت ندارد.
دی شب با کلی تشریفات رفتیم که یادگار زریران قطب الدین صادقی را ببینیم. چند سالی بودی کاری از صادقی ندیده بودم و آخرین کار خوبی که از او در ذهنم بود تئاتر هفت قبیله گم شده و خصوصا صحنه شاه کار آخرش با بازی میکائیل شهرستانی بود. من منتقد تئاتر نیستم و نیازی هم نیست مقداری مطلب بخوانم تا این نوشته حرفه ای جلوه کند. چیزی که می نویسم برداشت یک تماشاگر علاقه مند به تئاتر و سینما است. اول از همه اجرا ۱۵ دقیقه دیر شروع شد. هیجان طبل و صحنه پیکار که فروکش کرد از همان دقایق اول فهمیدم که سرم کلاه رفته است و انتظاری از این تئاتر نمی شود داشت. در طول اجرا یک جمله و دیالوگ کلیشه ای بارهای بار عینا بی هیچ تغییر و هیچ نوآوری تکرار می شد که سرتاسر آن پر بود از نژاد پرستی ایرانی و کالایی کردن زنان! در جایی از تئاتر قرار بود که مثلا پسرک داستان در برابر هر حادثه ده سال کهن تر شود و این حادثه ها مربوط به کشته شدن سرداران ایران زمین بود. حداقل انتظار من بیننده این بود که هر کدام از این حادثه ها ماجرای متفاوتی را روایت کند تا من هم مشتاق باشم بعدی را ببینیم. ظاهرا دوست نمایش نامه نویس حوصله نداشته که چندان تفاوتی ایجاد کند. این بود که ده دقیقه وقت صرف این می شد تا کسی به میدان بیاید به شیوه کاملا مشابه و اکیدا کلیشه ای بمیرد و دوست ما ده سال پیرتر شود! بخشی از داستان که می شد کلش را در چند دقیقه خلاصه کرد و این قدر حوصله تماشاگر را سر نبرد بیش از نیم ساعت وقت گرفت. یاد حرف دوستی افتادم که می گفت بابا وقتی داستان ندارید مجبور نیستید کار بسازید و بی خود آن را کش دهید. این وسط نقش روح پدر کشته شده قهرمان بسیار دیدنی بود. باز فهم من غیرحرفه ای این است که وقتی قرار است ماجرا سورئال شود و کسی از عالم دیگر به کمک زمینی ها بیاید این حضور باید به شدت محدود و حساب شده و معمولا حاوی یک پیام اسطوره ای باشد. آقای صادقی به جای این کار کلا تعارف را کنار گذاشته بود و روح زیراران مرحوم را که چیزی در مایه های روح پدر هملت بود با تمام قوا وارد صحنه کرده بود جوری که آخرها همه کنار رفته بودند تا روح گرامی نیزه را از دست پرتاب کننده بگیرد و مستقیما در قلب تک تک افراد دشمن فرو ببرد یا دستانشان را از عقب بگیرد تا پسرش با آسودگی کله شان را ببرد. صحنه هایی در مایه های تفنگ بازی بچه های کوچک. آقای صادقی به خدا توهین به سلیقه و ذوق مخاطب هم حدی دارد. آخر داستان هم یک دفعه پسرکی با مسلسل پلاستیکی یپدا شد که معلوم نبود ربطش به داستان چیست و چه چیزی به آن اضافه می کند. حرف زیاد است و بیش تر نمی نویسم که وقت تلف کردن است. خلاصه داستان را هم این جا روایت کردم (هر چند خود کارگردان هم در دقایق اول پایان داستان را به طرز آشکار و غیرحرفه ای لو می دهد) که شوقتان از بین برود و پول و وقتتان را برای تماشای این کار هدر ندهید. این دعوت به تماشا نکردن برای من معادل اعتراض است. هر چند که دست زدن های بسیار شل آخر کار هم این پیام را منتقل می کرد.
در این سفر دائما به نظریه اعتراض و خروج هیرشمن فکر می کنم (محمدرضا فرهادی پور متخصص موضوع است و اگر سوال داشتید از او بپرسید). اعتراض برای جامعه ای که در حال افول است و کیفیت ها در تک تک اجزای آن در حال زایل شدن است مکانیسمی برای توقف سقوط است. از همان لحظه ای که رسیدم این جا دارم اعتراض می کنم. به خانمی که می خواست زرنگی کند و خودش را وسط صف طولانی گمرگ جا کند، به بانکی که باید فعال می بود و کارمندش نصف شب در باجه اش نبود تا مسافران از راه رسیده ارز خارجی شان را به ریال تبدیل کنند، به مدیران و گارسون های انواع و اقسام رستوران های گران قیمت شمال شهر که بدیهی ترین شیوه رفتار با مشتری یا خدمات دادن را بلد نیستند، به هم کارانی که علی رغم بازخوردها و صحبت های مفصل قبلی مطالب ضعیف و خلاف برنامه ارائه کردند، به خودم که ده دقیقه دیر سر قرار می رسم، به کامنت گذاران و ایمیل زنندگانی که توقعات عجیبی دارند، به اعضای تیم کاری که خارج از جلسه دقیقه ای روی خروجی که باید به کارفرما تحویل دهند کار نمی کنند و …. قبلا این قدر اعتراض نمی کردم ولی الان قانع شده ام که باید دعوا کرد، باید از این احترام ها و ملاحظه های ظاهری فرا رفت و آدم ها را از این تن پروری و از این سواری مجانی جویی و این شل گرفتن کار و زندگی بیرون کشید.
اعتراض وقتی موثر است که در جایی که می شود کاری کرد و نمی شود صورت بگیرد. من به کیفیت هواپیمای شرکت هواپیمایی ایرانی اعتراض نمی کنم چون می فهمم که در این شرایط تحریم همین را هم سرپا نگه داشتن هنر می خواهد ولی وقتی می بینم که مهمان دار طیاره ایستاده و با رفقایش گپ می زند و چراغ بالای سر من دقایقی است که روشن است به خودم حق می دهم که داد بزنم. به همین منوال هم به نویسنده و هنرمند اعتراض نمی کنم که چرا موضوع غیرجذابی را انتخاب می کند چرا که محدودیت او در انتخاب سوژه را درک می کنم ولی وقتی می بینم که خالق اثر بدیهی ترین ظرافت ها در طراحی داستان یا بازی ها را رعایت نمی کند صدایم بلند می شود.
چند سالی است که قانع شده ام که برای اعتراض کردن لزوما حتی به سلیه عمومی قشر تحصیل کرده این ممکلت هم نمی شو اعتماد کرد. مگر همین فیلم مزخرف بید مجنون و این شاه کار! آخر مهرجویی یعنی علی سنتوری با استقبال و تمجدید گسترده رو به رو نشدند؟ شک ندارم که الان کلی تعریف و تمجدید در باب اثر آخر قطب الدین صادقی هم نوشته شده است. می گویند کار هنر این است که عادت ها را بزداید و از مرداب شدن زندگی جلوگیری کند. عادت در روزگار ما عادت به مبتذل شدن و عامیانه کردن امور است. عادتی که باید در مقابل آن ایستاد. هنرمندان ما کجای این ماجرا هستند؟ به نظرم آقای رییس جمهور محبوب خیلی بی راه نمی گوید که جهان در حال احمدی نژادی شدن است. جهان را البته نمی دانم ولی لایه های زیرین کشور خودمان سخت در حال احمدی نژادی شدن است. حتی هنرمندانی که قرار است خلاف جریان شنا کنند.
پ.ن۱: چون سیاستم این است که کامنت دانی این جا محلی برای تایید حرف های نویسنده یا فحش دادن به بقیه و غرزدن به اوضاع و مواردی از این دست نباشد و این مطلب هم کامنت خور این نوعی اش خوب است کامنت دانی را می بندم. طبعا ایمیل برقرار است.
پ.ن۲: لطفا مطالب این وبلاگ را به بالاترین نفرستید. من این جا برای جامعه محدود خوانندگان این وبلاگ می نویسم و حقیقتا دوست ندارم حرفایم خارج از بستر عمومی شود. وقتی نوع نظرات کاربران بالاترین را در مورد مطلب نقد ملی گرایی – که به قول یکی از دوستان آن قدر حرف بدیهی و پیش پا افتاده ای است که اصلا نیازی به گفتنش نیست – را دیدم به کل از هر گروه خواننده عمومی ناامید شدم.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید