به نظر من تولید فکری و فرهنگی موثر و به یاد ماندنی در کشور روند نزولی داشته است. این البته یک برداشت است که من برایش مثال ها و شواهدی دارم و کسانی هم ممکن است با آن مخالف باشند ولی فعلا فرض کنیم مشاهده معتبری است. سوال این است که چرا این طور است؟ قطعا نقش ممیزی و یاس آلودی فضا و بقیه ماجراها بی تاثیر نیست ولی من دنبال عامل ریشه ای تری می گردم چرا که به نظرم این روند نزولی از چندین سال قبل شروع شده و ربطی به شرایط جدید ندارد. فرضیه های مختلفی می توان ارائه کرد. من از جمله به ریشه های اقتصادی به عنوان یکی از دلایل فکر می کنم و به نظرم می رسد که تغییر در سبک زندگی و انتظارات طبقه روشن فکر و فرهنگی ما در این ماجرا بی تاثیر نبوده است. من تقریبا زندگی آدم ها از میانه دهه شصت به بعد را به خاطر می آورم. مشخصا خودم یادم می اید که با این که وضع مالی بدی نداشتم در سال های دانش جویی لیسانس هرگز پا به یک رستوران نگذاشتم. این یک عادت شخصی نبود بل که بازتابی از فضایی بود که در آن زندگی می کردیم و الان متفاوت شده است. فضایی که نماد سال های قبل تر از آنش برایم آن صحنه کلوزآپ است که محسن مخلمباف با موتور می آید دنبال بدل خودش. زندگی که خود مخملباف در بایکوت یا عروسی خوبان به تصویر می کشدش.
ما همه عوض شده ایم. به زندگی های مجلل تر و تفریحات پرخرج تر و کارهای راحت تر عادت کرده ایم. این خودش فی نفسه مساله ای نیست ولی وقتی هزینه تامین این نوع زندگی و الزامات آن را کنار الزامات کار فکری می گذارم به گلوگاهی برای موثر بودن می رسم. موثر بودن و کار ارزنده خلق کردن و تحول آفرینی در جامعه ای که هنر و اندیشه و علم در آن تجاری نشده و پول ساز نیست ایثار می خواهد و ایثار کردن با خوش زندگی کردن جور نمی شود. اگر بخواهی یک مقاله جدی بنویسی یا یک کتاب مهم را ترجمه کنی و یا حتی اندیشه جدید را درست بفهمی یا یک درس به درد بخور بدهی باید روزها و شب هایت را برای آن صرف کنی و این وقتی قرار باشد روز و شب کار کنی تا بتوانی زندگی را بچرخانی یا اگر قرار باشد هزینه هر روزی که صرف کار فکری می کنی برایت خیلی بالا باشد، ممکن نیست.
درویشانه زیستن البته زیان های خودش را هم دارد. مثلا این که آدم تجربه کم تری از جهان های دیگر یا سبک های متفاوت زندگی به دست می آورد ولی در عوض فراغتی ایجاد می کند که می توان در سایه آن موثر بود.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید