عید و امثال آن که میشود مینشینم و زنگی میزنم به فامیلها برای عرض تبریک و ادای احترام. بخش مهمیشان در شهر کوچک سلماس ساکن هستند و چون خانهها گاه جا به جا میشود تلفنهایی که در حافظه اسکایپ من است قدیمی میشود و خانه کس دیگری را میگیرم: «من: الو! منزیل آای فیلانی؟»* «طرف دیگر: گارداش ایشتیباه توتموسان!» (آقا اشتباه گرفتی!). بعد این لحن خیلی آشنا با لهجه خاص سلماسی من را صاف میبرد درست وسط این شهر. انگار همین الان وسط میدان کهنهفروشی (جیندیر میدانی) یا پشت دخل مغازه یکی از فامیلها هستم و دارم رفت و آمد صبحگاهی دوچرخههای بیشمار و پیرمردهایی که گاری دستی هل میدهند و آدمهای زنبیل به دست و اندک ماشینهای شهر را تماشا میکنم و شهری را میبینم که دارد کرکرههایش را بالا میکشد. همیشه فکر میکنم یکی از شانسهای زندگیام این بوده که بتوانم در مدت کودکی و نوجوانیام هر یکی دو هفته یکبار یکی دو روز و گاه یک هفته در این شهر باشم و بتوانم از زندگی بهداشتی خودم فرار کنم و عناصری غیر از زندگی استاندارد مرکز-محور را تجربه کنم: بین مردم واقعی کوچه بازار که بعدها هرگز سعادت بودن بینشان را نداشتم چرخ بزنم٬ در دعواهای خیابانی نوجوانانه مشارکت کنم٬ در قهوهخانههای کارگری بنشینم٬ صحنه اعدام و جمعشدن مردم برای تماشایش را ببینم٬ شاهد تشییع جنازههای شهدای جنگ باشم٬ حتی یکی دو بار کنار خیابان چیز بفروشم٬ برای ملاقات یک آدم به حیاط داخل زندان بروم٬ ساندویچ ماکارونی یک هفتهمانده بخورم٬ قمهزنی ببینم و خلاصه زندگی روزمره را بو بکشم. تقریبا هر تجربه عینی از این جنس دارم مال همان روزهای معدود سال است که داشتم دور از خانه بین مردم زندگی میکردم. شاید همین تجربه اندک است که وقتی به سیاستگذاری و اقتصاد در ایران فکر میکنم ذهنم فقط متوجه آدمهای بالای خیابان انقلاب نمیشود. ******...
ادامه مطلب ...