• موانع گفت و گو بین اقتصاددانان

    تجربه حضور در برنامه «گفت و شنود اقتصادی» – که به همت دکتر مرتضی کاظمی عزیز برگزار می‌شود – یکی از شیرین‌ترین بخش‌های سفرم بود. وقتی وارد جلسه شدم دوستان مجازی زیادی را دیدم که هیچ گاه یا برای سال‌های طولانی هم را از نزدیک ندیده بودیم. جالب بود که از دور و در فضای مجازی، تنها تعامل من و برخی از این دوستان یادداشت‌های انتقادی – گاه تند – علیه هم‌دیگر بود ولی در فضای واقعی، انگار داشتم دوستان قدیمی نزدیکی را ملاقات می‌کردم. یکی از شیرین‌ترین تجربه‌های زندگی وقتی است که رفتار «بالغانه» بین طرف‌های یک تعامل را تجربه می‌کنی: توانایی برقرای ارتباط انسانی متمدنانه و هم‌دلانه، در عین اختلاف نظرهای فکری. مرتبط با همین موضوع، یکی از دوستان سیری از تعامل ۱۵ ساله نسل جوان اقتصاددانان ایرانی در فضای وبلاگ‌ها و شبکه‌های اجتماعی و تلگرام و الخ را تشریح کرد و به نکته جالبی اشاره کرد: این نسل چون از ابتدای کارش رییس و مدیر و استاد و مراد و امثال آن نبوده و به عنوان یک فرد جونیور در فضای تعامل مجازی بالیده و رشد کرده است، به اختلاف نظر و تنوع سلیقه‌ها و نقد شدن و قبول اشتباه و انحصاری نبودن دانش عادت کرده است و ارزش گفت و گو را خوب درک می‌کند. برخی از ما – از جمله خودم – در جلسه رفتار گذشته خودمان را به یاد آوردیم که «ضد گفت و گو و انحصارطلبانه» بود ولی به مرور زمان آموختیم که از این شیوه دست بکشیم و تعامل را پیشه کنیم. ترکیب این تجربه‌های زیسته احتمالا باعث شده که این نسل جدید – بر خلاف برخی افراد مشهور نسل قبلی -، رفتار مونولوگ‌وار و خطابه‌ای و ضددیالوگ پیشه نگیرد و از یک نقد ساده یا یک نظر فنی متفاوت بر آشفته نشود. آگاهی بر این نکته و فرصتی که برای هم‌کاری...ادامه مطلب ...
  • به بهانه این روزها: پیکان سفیدم

    در جاده سبز و بارانی و ابری بوستون نیوریوک هستم و این چهار عنصر جاده و باران و سبزی و ابر کافی هستند تا جلوی هر کار دیگری را بگیرند و برای نوشتن تحریکم کنند. داشتم فیلم نروژی می‌‌دیدم که شخصیتش هم‌سن خودم است و در یک شب فشرده‌ای روزگار از دست رفته‌اش را مرور می‌کند و من را هم با خودش هم‌راه می‌کند. از خودم می‌رسم ۲۰ سال پیش قرار بود وقتی به این سن برسم کجا و چه کاره باشم؟ نوجوان که بودیم یک روز با برادرهایم نشستیم و خلاقیت‌مان را به کار انداختیم و دسته بندی‌های شخصیتی ساختیم از سبک‌ زندگی آدم‌ها و اسم‌های تیپیکال هم به آن‌ها نسبت دادیم. یکی از تیپ‌های شخصیتی را گذاشتیم تیپ «سعید» (شخصیت دیگری هم داشتیم که اسمش «مریم» بود و این چند سال قبل از این بود که مریم را اولین بار ملاقات کنم و ببینیم که عین شخصیتش است). بیان تصویری این شخصیت‌ سعید مان آدم‌های حدودا ۳۰ ساله‌ای بودند با پیراهن مردانه و شلوار پارچه‌ای که چهار پنج نفری سوار پیکان سفید مدل جدید ولی نیمه‌کثیفی و خاک‌آلودی می‌شوند و در حالی‌که کیف‌های سامسونت‌ قهوه‌ای‌شان را در بغل‌شان گرفته‌اند از این جلسه به آن جلسه می‌روند و در راه با موبایل‌های گوشت‌کوبی‌شان حرف می‌زنند. پیکان سفید رویای دور دستی برایم نبود. از همان سال اول دانش‌گاه به صورت فشرده به همین شکل کار و زندگی کردم و ده‌ها بار وقتی با چهار رفیق دیگر در پیکان‌مان بودیم یادم می‌افتاد که عناصر این سبک کار/زندگی را سال‌ها قبلش تصویر کرده بودیم. فکر می‌کردم وقتی ۳۵ ساله بشوم مهم‌ترین پیش‌رفت زندگی‌ام جا به جا شدن از صندلی عقب پیکان به صندلی کنار راننده خواهد بود و بقیه‌اش همان است. الان ۳۵ ساله‌ام. هشت سال است که دیگر آن پیکان‌ها را سوار نشده‌ام. زندگی آن سبکی درست هشت سال است که...ادامه مطلب ...
  • فعالیت مجدد چای داغ ٍو فهرست موضوعات مهم برای ایران

    شغل معلمی اقتصاد مالی در دانش‌‌کده‌ای با علایق بین‌رشته‌ای در کلان‌شهر نیویورک را پذیرفتم و به اصطلاح از حالت نامزد بازار کار (Job Market Candidate) بیرون آمدم و لذا اگر مشکلی پیش نیاید از الان تا چند سال دیگر ثبات وقت و آرامش ذهنی برای کار پژوهشی روی مسایل ایران را خواهم داشت. چای داغ هم به تبع این تغییر دچار تحولاتی خواهد شد. تعداد مطالب خیلی زیاد نخواهد شد ولی سعی خواهم کرد که با فرکانس مرتب‌تر و معلوم‌تری – مثلا اول هر ماه – بنویسم و این‌ها البته غیر از مصاحبه‌ها و مطالبی است که به صورت موردی برای مطبوعات داخل ایران انجام می‌دهم. ضمن این‌که در کنار مطالب اقتصادی سعی خواهم کرد هر از چندی مطالب غیراقتصادی (از جمله مصاحبه‌ها با دوستان علوم انسانی کار) که قبلا قولش را دادم و کارش را هم شروع کردم ولی به علت برخی تحولات ناگهانی در برنامه کاری‌ام نتوانستم نهایی کرده و منتشرشان کنم را هم منتشر کنم. سعیم این خواهد بود که هر کدام از مطالب یک سوال یا مفهوم مشخص و مهم در مسایل اقتصادی و سیاست‌گذاری مرتبط با ایران را هدف بگیرد و سعی کند اطلاعات نظری بیش‌تری پیرامون آن‌ها به خواننده بدهد و فرصت بحث را فراهم کند. طبعا خود من بر پایه مشاهدات شخصی‌ و سفرهایم به ایران و خواندن مطبوعات داخلی و مقالات پژوهشی داخلی حسی از این مسایل مهم دارم ولی به هر حال نظر خوانندگان می‌تواند خیلی مفید باشد. به عنوان مثال من فکر می‌کنم بحث پیرامون این مباحث و روشن کردن هر چه بیش‌تر آن‌ها مهم هستند: حباب در بازار دارایی‌ها و مسکن٬ تامین مالی و نقدینگی شرکت‌ها٬ رفتار خانواده‌ها در دوران رکود اقتصادی٬ سهم بهینه بانک‌ها در اقتصاد٬ رابطه یک اقتصاد نفتی با نوسانات جهانی٬ مفهوم نقدینگی سرگردان٬ مقررات‌گذاری بهینه برای ورشکستگی (این یکی ملک طلق پویان مشایخ است و...ادامه مطلب ...
  • نتایج هدفمندی یارانه‌ها را دریابید

    یکی دو دهه است که رگرسیون‌های معمولی Cross-Sectional در اقتصاد را کسی گوش نمی‌دهد (هر چند متاسفانه در برخی رشته‌های علوم انسانی هنوز مقبول است). دلیلش هم این است که در اکثر سیستم‌های اقتصادی – اجتماعی متغیر سمت چپ رگرسیون رابطه دو طرفه با خیلی از متغیرهای سمت راست دارد (مساله علیت معکوس) و یا توسط فاکتورهایی تغییر داده می‌شود که مشاهده‌پذیر نیستند و در سمت راست ظاهر نمی‌شوند (مساله متغیر محذوف). لذا رگرسیون – حالا R2 هر قدر بالا باشد – نتیجه معتبری را گزارش نمی‌کند و نتایج اهمیت چندانی ندارد. در چنین وضعیتی یکی از ایده‌آل‌ترین شرایط برای انجام فعالیت‌های امپریکال وقتی است که به اصطلاح شوک تصادفی برون‌زا به سیستم داریم. چنین شوک‌هایی – که باید نشان دهیم که مستقل از متغیرهای درون‌زای سیستم رخ داده‌اند – فرصت عالی فراهم می‌کنند که فرض کنیم که بقیه متغیرها درست قبل و بعد شوک کمابیش ثابت مانده‌اند ولی یک فاکتور اصلی در مساله عوض شده است و لذا می‌توانیم اثر خالص آن را بسنجیم. تصمیم برای حذف ناگهانی یارانه‌ها و واریز پول تا حدی خوبی در این شرایط صدق می‌کند. اولا به صورت ناگهانی بود و رابطه چندانی با سایر متغیرها نداشت. ثانیا یک شوک اساسی بود که وضعیت درآمد هزینه دهک‌های مختلف و به طبع آن بخش‌های دیگر اقتصاد مثل صنایع تولیدکننده محصولات برای این دهک‌ها را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. ثالثا٬ عجیب نیست که فرض کنیم که خیلی از متغیرهای اساسی تعیین‌کننده رفتار عامل‌ها مثل سن و تحصیلات و محل اقامت و حتی درآمد پایه یا برای بنگاه‌ها مثل فناوری تولید و بازارها چند ماه قبل و بعد حذف یارانه‌ها کمابیش ثابت بوده است. از این فرصت عالی استفاده کنید و انواع و اقسام‌های مدل‌های توضیح‌دهنده رفتار خانواده یا بنگاه‌ها را با آن بررسی کنید. مثلا ببینید که واریز ناگهانی یک مبلغ بزرگ به حساب سرپرست خانواده چه...ادامه مطلب ...
  • گپ‌ و چای: مصاحبه با جواد صالحی اصفهانی، بخش دوازدهم

    حامد: من اظهار نظر شما را در مورد یکی از سخن‌رانی‌های آموزگار که تصویری نادقیق و به کل تیره و تار از امور در ایران متاخرتر ارائه می‌کرد یادم هست. یادم هست تعبیری به کار بردید که این داستان مصداقی برای آن است. جواد: این تازه ماجرای کوچکی بود ولی نمایان‌گر عدم اعتمادی بود که به جوانان خصوصن آن‌هایی که از پیشینه خانوادگی "گم‌نام" می‌آمدند وجود داشت. اتفاقاتی از این دست بود که من را نسبت به این‌که آیا می‌توانم در ایران کار کنم مشکوک کرد و باعث شده به صورت جدی به یافتن شغلی در آمریکا فکر کنم. می‌گویم پیشینه خانوادگی گم‌نام چون من را یاد یک مکالمه در مهمانی بعد از جلسه می‌اندازد که در آن هم‌سران اعضای هیات مدیره (که همه مرد بودند) هم شرکت کردند. یادم هست که نزدیک چند نفر از خانم‌ها نشسته بودم و احساس ناراحتی داشتم. از بین ما 4 نفر دانش‌جوی شرکت‌کننده در جلسه دو نفر که به خانواده‌های اشراف تعلق داشتند خودشان را در خانه حس می‌کردند. بقیه داشتند از آن‌ها در مورد خانواده و دایی و عمه می‌پرسیدند. کمی بعد خانمی که نزدیک من نشسته بود رو به من کرد و اسمم را پرسید. به آرامی جواب دادم صالحی. او چند باری اسمم را تکرار کرد – انگار داشت در ذهنش در شبکه اجتماعی‌اش دنبال اسم من می‌گشت -. من بهش گفتم که به نظرم نمی‌رسد که کسی را از خانواده من بشناسید. او آدم مودبی بود و ازم پرسید با فلان صالحی و بهمان صالحی فامیل هستیم که نبودیم. آن‌جا بود که احساس کردم به این جمع تعلق ندارم و اثر طبقه اجتماعی را به خوبی حس کردم. حامد: یک دلیلی که من دوست دارم در مصاحبه گاهی تجربه‌های شخصی این طوری مطرح کنید این است که به نظرم این تجربه‌ها روی تحلیل‌ها و کارهای بعدی شما سایه انداخته است و آن را تحت‌الشعاع قرار داده. البته شاید هم چون چارچوب نظری و ذهنی خاصی را دنبال می‌کنید عملن مثال‌ها و تجاربی را ذکر می‌کنید که موید آن باشد. خلاصه نمی‌دانیم جهت علیت از کدام طرف است. برگردیم به تجربه دانش‌گاه رامسر. جواد: تماس بعدی من با این دانش‌گاه چند ماه بعد بود که در آن رییس ایرانی دانش‌گاه که شخصی به نام محمدی (با مدرک دکترا از آمریکا) بود بازدیدی از هاروارد داشت تا برای استخدام هیات علمی آینده دانش‌گاه با دانش‌جویان مصاحبه کند. او از ما پرسید که برنامه آینده‌مان چیست و من در پاسخ گفتم که ممکن است به کار در بانک جهانی فکر کنم. البته راجع به این موضوع خیلی مطمئن نبودم. او این گزینه من را رد کرد و گفت که "می‌خواهی بروی آن‌جا چه کار کنی؟ که با یک مشت هندی و پاکستانی کار کنی؟". من از این پاسخ نژادپرستانه و این نوع نگرش بهت‌زده شدم. تعدادی اقتصاددان هندی مثل آمارتیا سن جزو الگوهای زندگی من بودند. چه طور چنین آدمی می‌توانست رییس به اصطلاح پرینستون آینده ایران باشد؟ حامد: من هم وقتی قرار بود در سازمان ملل کار کنم همین اظهار نظر را از ایرانیان شنیده‌ام. ظاهرن ماجرا خیلی فرق نکرده است. حالا اجازه بدهید بریم به سراغ تز شما در هاروارد. جواد: بقیه کارم در هاروارد دیگر خیلی پرماجرا نبود. شروع کردم که کار تز را در دفتر کوچکی در مرکز مطالعات جمعیت هاروارد در خیابان Bow تمام کنم، جایی که در چند قدمی کافی‌شاپ مورد علاقه‌ام یعنی پامپلونا بود. چون به این جمع‌بندی رسیده بودم که ایران دهه 70 میلادی به کار من نمی‌آید در پاییز سال 1976 برای یک سری شغل در آمریکا درخواست دادم تا بتوانم مدت بیش‌تری این طرف اقامت کنم. یادم هست که دوستان ایرانی می‌گفتند که عقلم را از دست داده‌ام: "با این همه پولی که توی ایران زیر دست و پا ریخته تو می‌خواهی این‌جا کار کنی؟ اگر بروی می‌توانی وزیر بشوی. فکر می‌کنی این‌جا قرار است چه کار کنی؟". خیلی جواب این سوالات را نداشتم چون خیلی رویش فکر نکرده بودم ولی می‌دانستم که برگشتنم یک مشکلی دارد. حامد: چه پیش‌نهاد شغل‌هایی گرفتید؟ جواد: چندتایی مصاحبه از بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول داشتم. چند وقت بعد یک تلفن داشتم که مسیر کاری‌ام را عوض کرد. پشت خط اولیور ویلیامسون (که بعدن جایزه نوبل اقتصاد را در سال 2009 به خاطر کارهایش در مورد قراردادها و هزینه مبادله گرفت) بود که آن موقع‌ها رییس دانش‌کده اقتصاد دانش‌گاه پنسیلوانیا بود. وقتی تلفن را قطع کردم هم‌اتاقی‌ام، که بعدن به بانک جهانی پیوست، ازم پرسید که چه کسی بود؟ بدون این‌که هیجانی نشان بدهم گفتم اولیور ویلیامسون. و پاسخ شندیدم که وااااو، ویلیامسون؟! ویلیامسون من را به سمیناری در دانش‌کده‌شان دعوت کرد. مطمئن نبودم که دنبال شغل آکادمیک هستم خصوصن در جنوب فیلادلفیا (که دانش‌گاه پن در آن واقع است). نگاهم به قضیه به شدت محدود بود و همانند خیلی از دانش‌جویان خارجی حقوق خوب و امنیت کاری بانک جهانی و صندوق پول برایم جذاب و ارزش‌مند بود. خیلی به کار دانش‌گاهی فکر نکرده بودم و کمی که تحقیق کردم فهمیدم چه قدر گرفتن کار دائمی (Tenure) در یک دانش‌گاه خوب سخت است (پن هر ده سال یک بار به یکی از استادیارانش شغل دائم پیش‌نهاد می‌داد و بقیه باید می‌رفتند). سخن‌رانی‌ام در پن خوب پیش رفت. تنها استثنا David Cass بود که یک تئوری‌کار و یک سیگارکش قهار بود که تمام مدتی که داشتم مدلم را توضیح می‌دادم سرش را تکان می‌داد. بعدن فهمیدم که این جزیی از شخصیت او بود که در سمینارهای اقتصاد خرد هیجان زده شود و به سخن‌رانان بگوید که هیچ نتیجه خاصی تولید نکرده‌اند. حامد: تئوریست‌ها تمایل دارند تا این طور باشند. معمولن هم حق دارند. همه‌مان تئوریست‌های را دیده‌ایم که از این‌که آدم‌های کاربردی‌تر مدل‌های‌شان را با مبانی نادقیق و یا بی‌مبنا از نظر تئوریک می‌سازند یا به نتایجی می‌رسند که تئوریست‌های منزوی یا سخت‌خوان سال‌ها قبل به آن رسیده‌اند عصبانی می‌شوند. بلاخره پیش‌نهاد کار از پن رسید؟ جواد: بلی ولی وقتی رسید من بحران شخصی اساسی برای تصمیم‌گیری داشتم. از دید هم‌اتاقی‌ام در مرکز جمعیت هاروارد جواب مساله روشن بود: "هیچ کس پیش‌نهاد کار از طرف پن را رد نمی‌کند. والسلام". ولی خب تصمیم‌گیری برای من راحت نبود. باید بین کار راحت و مطمئن و پردرآمد در بانک جهانی و شغل پرچالش و نامطمئن دانش‌گاهی در پن تصمیم می‌گرفتم. من قبلن از این ایده که بانک خرج من را بدهد تا برای کاری که آن‌ها نیاز دارند آموزش ببینم خوشم می‌آمد و فکر می‌کردم وقتی این مرحله را تمام کنم و کار را شروع کنم دیگر بقیه عمر را به خوشی خواهم گذراند. تحقیق بر عکس دنیای نامطمئنی بود – که من از بچه‌گی یاد گرفته بودم که از چنین کاری دوری کنم -. من تزم را به سختی تمام کردم ولی دیگر حتی به فکر انتشار مقاله نبودم. برای این‌که مقاله بنویسم باید اید‌ه‌های جدید پیدا می‌کردم و معلوم نبود ایده جدید از کجا باید می‌آمد. من چه به لحاظ ذهنی و چه به لحاظ آموزش اقتصادی آماده ورود به مسابقه مقاله منتشر کن یا صحنه را ترک کن (publish-or-perish) نبودم. ولی آخر سر یک چیزی در درونم بهم می‌گفت که رفتن به بانک جهانی انتخاب آسانی است و نباید آن‌را انتخاب کنم. من نباید به حرفه اقتصاد دانش‌گاهی خیانت می‌کردم. لذا هفته بعد پیش‌نهاد پن را پذیرفتم. بهار 1977 خیلی سریع گذشت. چون پیش‌نهاد شغل داشتم خیلی انگیزه داشتم که پایان‌نامه‌ام را خیلی زود و قبل از شروع تدریسم تمام کنم (چای داغ: بعضی دانش‌گاه‌های خوب آمریکا گاهی اجازه می‌دهند تا فرد بدون پایان دکترایش شغل استادیاری‌اش را به صورت غیررسمی شروع کند و به فاصله کم‌تر از یک سال دکترایش را بگیرد. البته این روزها که مهم‌ترین موفقیت برای یک دانش‌جوی اقتصاد گرفتن شغل آکادمیک خوب است عملن اگر کسی شغل خوب بگیرد دفاع از تز در عمل کار سختی نخواهد بود و کمیته هم‌راهی می‌کند.). بعد از چند سال درگیر بودن در باب سیاست و غیره من روابط اجتماعی‌ام را محدود و ناهارهای دوساعته با رفقای عرب در مورد سرنوشت فلسطین و غیره و گپ‌های طولانی در کافه الجیرز را قطع کردم تا تز را تمام کنم. حامد: چه جالب. گعده‌های ما با رفقای اهل علوم انسانی هم در این کافه الجریز برگزار می‌شود. پس آن موقع هم این کاره بوده! جواد: دفعه بعد باید یک بار با هم آن‌جا برویم. خلاصه ظرف پنج ماه 200 صفحه نوشتم و تحویل دادم ویک روز در اتاق کوچکی با حضور هاروی لیبن‌استاین و دو نفر دیگر از اعضای کمیته‌ام دفاع کردم. موقع دفاع هاروی می‌گفت آخر چه طور ممکن است که ظرف پنج ماه از یک مقاله باریک به 200 صفحه رسیده باشم. اواخر شهریور وسایلم و دوچرخه‌ام را داخل فیات کوچکم ریختم، از خانه کوچک دوست‌داشتنی‌ام در مرکر سیرکل خداحافظی کردم و به سمت فیلادلفیا راندم. حامد: خب این ما را می‌رساند به جای خوبی که از زندگی شخصی کمی فاصله بگیریم و برویم سراغ کارهای آکادمیک شما در خارج و داخل ایران ادامه دارد ...
    ادامه مطلب ...

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها