جواد: به خاطر این شرایط و علایقم زمان بیشتری را در مقایسه با بقیه همکارانم صرف تدریس میکردم٬ کاری که از آن لذت میبردم و میبرم. بقیه وقتم را هم صرف تعقیب اخبار ایران میکردم.
حامد: پس وضعیت محققان خارج از کشور از آن تا موقع تا الان خیلی فرقی نکرده است
جواد: با این تفاوت که آنموقع دسترسی به اینترنت نداشتیم و الان داریم.
حامد: دست آخر تنیور چه شد؟
جواد: من که آخر تنیور نگرفتم. همان موقعها یکی از همکاران ارشدترم که متوجه علاقه من به تدریس دروس کارشناسی شده بود نیمه شوخی و نیمه جدی گفت که تدریس خوب زمان را برای مهلت تنیور من متوقف نخواهد نکرد!
پن دانشگاه Ivy League (چای داغ: مجموعهای از چند دانشگاه خوب آمریکایی که به خاطر لیگ بسکتبالشان خود را متمایز از بقیه میدانند. این اصطلاح معمولا برای اشاره به دانشگاههای خیلی خوب که رفتن به آنها کار هر کسی نیست به کار میرود) بود و آموزش تحصیلات تکمیلی آن بسیار معروف بود٬ خصوصن مدرسه بیزنس (چای داغ: مدرسه بیزنس معروف وارتون) و مدرسه پزشکی آن خیلی مطرح بودند. با این همه آموزش کارشناسی آن آنقدر خوب نبود و برای خیلیها پایینتر از جاهایی مثل هاروارد٬ ییل و پرینستون به حساب میآمد. این شرایط یک نوع حس تحقیر به دانشجویان کارشناسی میداد که مندر بین دانشجویان هاروارد که قبلا آنجا درس داده بودم نداشتم. دانشجویان پن سعی داشتند تا خودشان را برای استادان اثبات کنند٬ خصوصا برای کسی که در هاروارد درس خوانده بود٬ و این کار تدریس را لذتبخش میکرد.
حامد: چه طور شد که به مسایل خاورمیانه علاقهمند شدید؟ آیا از اول قرار بود که روی این حوزه کار کنید؟ یا برای این حوزه خاص استخدام شده بودید؟
جواد: بخشی از وظیفه من برای تدریس دروس کارشناسی مربوط به درسهای مطالعات خاورمیانه بود که خصوصا بعد از سال ۱۹۷۳ (چای داغ: جنگ اعراب و اسراییل و تحریم نفتی غرب و به تبع آن افزایش چهار برابری قیمت نفت) به موضوع داغی در آمریکا شده بود. افزایش قیمت نفت به مدد تحریم نفتی بحثهای جدی در مورد انگیزههای کشورهای تولیدکننده نفت خاورمیانه و تاثیر قدرت انحصاری آنها روی منافع آمریکا و اسراییل به وجود آورده بود. اسراییل به تازگی اولین و تنها شکست نظامیاش را از ارتش مصر در جنگ یوم کپور تجربه کرده بود. قیمت نفت هم که از ۳ به ۱۲ دلار رسیده بود (۵۰ دلار به قیمتهای امروز) و هنوز هم با گذشت چهار سال از آن موقع در سطح بالایی قرار داشت. تا پیش از آن آمریکاییها عمدتن افول قیمت نفت را تجربه کرده بودند و افزایش یکباره آن فشار سنگینی را به بودجه آنها وارد کرده بود. البته یک سال بعد انقلاب ایران در سرخط خبرها قرار گرفت و قیمت نفت را به چیزی حدود ۱۰۰ دلار امروز در سال ۱۹۸۰ رساند. علاوه بر اینها حدود نصف دانشجویان پن یهودی بودند (هنوز هم هستند) و این عامل بر علاقه دانشگاه به مطالعه مسایل خاورمیانه میافزود.
آنموقعها تاریخدان مشهور ایرانی - آمریکایی وارطان گریگوریان که متولد تبریز بود (چایداغ: زندگینامهاش را بخوانید) رییس پن بود و فعالیتهای مربوط به مطالعات خاورمیانه و خصوصا مرکز مطالعات خاورمیانه را که من هم جزو آن بودم را تشویق میکرد. همه این شرایط به طور طبیعی من را به سمت مطالعه و تدریس مسایل خاورمیانه سوق داد.
حامد: چه درسهایی را ارائه کردید؟
جواد: با دو تا درس کارشناسی در زمینه خاورمیانه شروع کردم. یکیاش در مورد توسعه اقتصادی و دیگری در مورد بازار جهانی نفت. هر دو درس در بین دانشجویان طرفداشتند و لذا مجبور شدم سقف تعداد ثبتنام بگذارم. من به شدت متمایل به تدریس و نیز مطالعه در حوزه خارج از رشته خودم بود که از زاویه تنیور گرفتن خودکشی به حساب میآمد. ولی خب برایم مهم نبود چون فکر میکردم که دنیای آکادمیکی که قرار است به زودی در تهران با آن مواجه شدم بیشتر متمایل به ارزشگذاری دانش عمومی و وسیع به جای تحقیقات متمرکز و مشخص تکنیکال است.
حامد: باز یک شباهت دیگر. هنوز هم برای کسانی که قصد بازگشت به ایران را دارند این استراتژی بهینه است
جواد: هر دو اینها نهایتن اثر ماندگاری روی کارراهه شغلی من گذاشتند. من چند سال اول را روی بازارهای نفت کار کردم و بعد به سمت اقتصاد خاورمیانه متمایل شدم. تدریس اقتصاد نفت علاقه اولیه را در من در زمینه بازارهای انرژی ایجاد کرد که حدود ده سال طول کشید و عمده آن از طریق همکاری با همکار دیگری در پن یعنی ژاک کرمر صورت گرفته که من نهایتا در سال ۱۹۸۴ به او در ویتی پیوستم. داستان مقالهای که من در جک نوشتم و تا مدتی اسباب تفاخرم بود (پل کروگمن (برنده نوبل سال ۲۰۰۹) در ستون مارچ ۲۰۰۰ خود به آن اشاره کرد و ضمنن روی وبسایت خود در امآیتی هم قرار داد) مثال بارزی از این بود که چه طور کار با یک اقتصاددان خوب میتواند کمک کند تا ذهن خودت را مرتب و شفاف کنی.
ماجرا این بود که در زمان تدریس به این نقطه رسیده بودم که افزایش ناگهانی قیمت نفت را توضیح دهم. طبعا نمودار عرضه و تقاضا را میکشیدیم و نشان میدادیم که چه طور انتقال تابع عرضه به خاطر تحریم اعراب قیمت تعادلی را به نقطه انفجاری آن رساند. ولی نکته این بود که کل ماجرای تحریم و کاهش عرضه و غیره فقط چند ماه طول کشید (مصر موفق شده بود تا صحرای سینا را که ارتشش در اکتبر آن سال آزاد کرده بود نگه دارد و تولید نفت هم به شرایط قبل برگشته بود) با این وجود قیمت نفت به سطح سابق برنگشته بود و این یک معما بود.
اول کار من هم مثل بقیه از تئوری کارتل برای توضیح اینکه چرا قیمتهای نفت بالا است استفاده میکردم ولی هر چه زمان میگذشت و بیشتر با جزییات بازار نفت آشنا میشدم کمتر قانع میشدم که مدل کارتل مدل درستی برای توضیح این بازار است. کارتلها معمولا ناپایدار هستند و نیاز دارند دارند تا روی تولید سهمیه بگذارند٬ از سهمیهها مراقبت کنند و اعضایی که تخطی میکنند را تنبیه کنند. در اوپک سهمیهای وجود نداشت و راهی هم نبود که یک کشور کشور دیگر را تنبیه کند. به نظرم میآمد که نیاز به مکانیسم دیگری داریم که قیمت بالا را توجیه کند.
حامد: من احتمالا با نتیجه نهایی تحلیل شما موافقم ولی دقت کنیم که مدتها است که اوپک سهمیه دارد و اتفاقا این سهمیهبندیها روی انگیزه کشورها برای اعلام میزبان ذخایر و نیز نگهداشتن ظرفیت مازاد اثر دارد. ضمن اینکه ماجرای معروف رفتار عربستان را در میانه دهه ۸۰ داریم که با پایین آوردن قیمت باعث شد تا درآمد کشورهای کوچک تولیدکننده نفت به شدت افت کند. نظر من این است که اوپک فرضیات مربوط به کارتل را دارد ولی احتمالا به دلایلی که شما هم توضیح میدهید انگیزه زیادی برای رفتار یک کارتل سختگیر را ندارد.
جواد: من فکر میکنم ماجرای قیمت پایین ۱۹۸۶ بیشتر یک نتیجه طبیعی مازاد ظرفیتسازی بود تا یک تصمیم استراتژیک از طرف عربستان
حامد: توضیح جایگزین شما چه بود؟
جواد: ببین ایران موقعیت خاصی در اوپک داشت که من را به این نتیجه رساند که نظریه کارتل دارای خلاءهای منطقی است. شاه هم دنبال افزایش قیمت و هم افزایش عرضه بود. او میخواست قیمتهای نفت را بالا ببرد و همزمان برنامههای بلندپروازانهای برای افزایش تولید نفت ایران داشت. ضمن اینکه ایران آنموقع ژاندارم منطقه بود و بقیه کشورهای عرب جرات نداشتند تا ایران را از افزایش تولید باز دارند. به نظر میرسید که هیچ کدام از تولیدکنندگان از این که بقیه ظرفیت تولیدشان را افزایش بدهند نگران نبودند.
یک روز من داشتم کل این قضایا را به ژاک توضیح میدادم. او تازگیها مقاله مشهوری را با استاد سابقش در امآیتی یعنی مارتین وایزمن چاپ کرده بود که فرض میکرد اوپک یک کارتل است و مسیر بهینه تولید را هم بر اساس این فرض استخراج کرده بودند. مقاله آنها ولی توضیح نمیداد که چه طور قیمتها در سطح بالا حفظ شدند. مقاله آنها از جنس مدلهای کنترل بهینهای بود که آنروزها برای انواع صنایع استخراجکننده به کار میرفت.
من بیشتر علاقهمند بودم که بدانم که چه طور قیمتها در سطح بالا حفظ میشوند - که بیشتر یک سوال مربوط به سازماندهی صنعتی بود و نه کنترل بهینه. من سعی کردم به Cژاک توضیح بدهم که چه طور کشورهای تولیدکننده نفت غرق در درآمدهای نفتی بودند و علاقه زیادی به فروش نفت بیشتر نداشتند. تجربه چند سال قبلم در تهران بهم کمک میکرد که این طور فکر کنم که: در شرکت نفت همه دنبال این بودند که زودتر پیمانکاری پیدا کنند و تولید نفت را بالا برده و پول نفت را یک جور خرج کنند تا مورد غصب شاه قرار نگیرند.
ژاک یکباره من را متوقف کرد و گفت که میفهمم چه میگویی در وقع میگویی که تابع عرضه نفت خمیده به عقب (Backward Bending) است (چای داغ: تابع عرضهای که بعد از یک قیمتی عرضه به جای زیاد شدن کم میشود. این رفتار خصوصا در بازار کار که عاملها در واکنش به بالا رفتن درآمد ساعتی ممکن است از عرضه نیروی کار کاسته و بر تفریح خود بیفزایند معمول است). چند روز بعد طرح اولیه مدلی را نشانم داد که توضیح میداد چه طور در یک اقتصاد پویا (چای داغ: یعنی چند دورهای) و در غیاب بازارهای مالی کامل انتظارات مربوط به قیمتهای بالاتر در آینده میتواند باعث شود تا تابع عرضه مواد پایانپذیر رو به عقب باشد. این ایده ساده به زودی تبدیل به مقالهای با عنوان What does OPEC really do? شد و به زودی جای خودش را به عنوان یک نظریه جایگزین در مقابل نظریه کارتل باز کرد.
حامد: من پارسال مقالهای (نسخهای از آن اینجا موجود است) نوشتم که استدلال میکند که وقتی عرضه محدود و بهینهسازی بیندورهای داریم انتظارات مربوط به تقاضای آینده روی قیمت حال مواد تاثیر میگذارد و لذا همبستگی مثبت بین شوکهای بلندمدت اقتصاد کلان و قیمت جاری مواد خام را نشان میدهد. منتها برعکس مقاله شما بازار مالی در مدل من نقش تسهلگر این رفتار را ایفا میکند. الان که میگویید میبینم مکانیسم پایه دو مقاله شبیه به هم است.
این همان مقاله مشهور شما است که میگویند جنبه سیاسی پیدا کرد؟
جواد: بلی! مقاله مخاطب خودش را پیدا کرد ولی ما نتوانستیم چاپش کنیم که بخشی از آن به قضایای سیاسی حول و حوش مدل برمیگشت. حدود ۱۰ سال طول کشید تا بعد از چند بار رد شدن و یک مورد دزدی ادبی آشکار این مقاله در سال ۱۹۸۹ چاپ شود. ولی خب دیگر تا آن موقع من - و نیز بقیه جامعه اقتصاددانان - علاقهمان را به نفت از دست داده بودیم چرا که قیمتها پایین رفته بود و بحران نفت به نوعی به تاریخ پیوسته بود. در کتاب کوچکی که من و ژاک در سال ۱۹۹۱ با عنوان Models of the Oil Market چاپ کردیم نمودار کوچکی داشتیم که نشان میداد چه طور تعداد مقالات چاپ شده روی نفت رابطه مستقیمی با قیمت نفت داشت!
حامد: من مطالعه این کتاب کوچک ولی مفید را به همه کسانی که به بازار انرژی علاقهمند هستند توصیه میکنم.
دلیل رد شدن مقاله چه بود؟
جواد: مقاله یک مخالف سرسخت دائمی داشت و آنهم موریس آدلمن استاد امایتی بود که به خاطر کارهایش در زمینه صنعت نفت مشهور شده بود و طرفدار جدی نظریه کارتل بود (چای داغ: تئوری آدلمن به نوعی رقیب تئوری مشهور هتلینگ در زمینه استخراج منابع پایانپذیر به حساب میآید٬ هر چه که شهرت نظریه هتلینگ را ندارد). مخالفت او آنقدر شدید بود که من به این فکر افتادم که نکند مخالفتش صرفا جنبه آکادمیک ندارد و دلایل سیاسی هم دارد. او یک صهیونیست سرسخت بود که نظرات بسیار منفی نسبت به اوپک و اعراب داشت. بعد از ماجرای سپتامبر ۲۰۰۱ این ایده که غرب در دستان یک مشت مستبد دمدمی مزاج است (چای داغ: اشاره به حکام عرب) قوت گرفت و توجیهی برای اشغال عراق شد. آدلمن هم چیزهایی نوشته بود که تنه به تنه نوشتههای نژادپرستانه میزد.
فکر میکنم هر بار که مقاله رد میشد یک گزارش داوری منفی از آدلمن نوشته شده بود. یکی از سردبیران در نامه رد شدن مقاله نوشت٬ و این خیلی معمول نیست٬ که یک گزارش داوری داوطلبانه دریافت کرده که جهت استحضار ما آنرا ضمیمه میکند. دلایلی که در آن گزارش داوری آمده بود دقیقا همانهایی بود که آدلمن قبلا گفته بود. او گفته بود که ما اصلا بازار نفت را نفهمیدهایم.
ما بدون اینکه قصدی داشته باشیم مقالهای نوشته بودیم که پیامدهای سیاسی داشت. اگر قیمت نفت ماحصل یک تعادل رقابتی بود - که ما برای آن استدلال کرده بودیم - تولیدکنندگان نقش چندانی در آن نداشتند و قیمتها فقط زمانی که ظرفیت مازاد کافی - به علت قیمت بالا - شکل بگیرد پایین میآمدند (که نمونه آن در سال ۱۹۸۶ اتفاق افتاد). اوپک و اعراب در واقع قدرت جادویی خاصی برای ضربه به زدن به غرب نداشتند حتی اگر چنین قصدی را داشتند.
جالب است که در طول ۱۵ سالی که قیمت نفت پایین بود یعنی از سال ۱۹۸۶ تا ۲۰۰۰ اوپک قادر نبود تا هیچ کاری برای بهبود وضع قیمت انجام بدهد و آدلمن هم چیزی نمیگفت. ولی در سال ۲۰۰۴ یعنی یک سال بعد از اشغال عراق او مقاله جدیدی با عنوان “The real oil problem” نوشت و نفت را به عنوان یکی از عواملی که غرب را از طرف خاورمیانه تحت فشار بود مطرح کرد. قیمتهای نفت دوباره داشت بالا میرفت و دلیل آنهم احیای مجدد اوپک نبود بلکه رشد تقاضا به خاطر رشد اقتصادی شرق آسیا بود که عرضه را تا حد ظرفیت موجود رساند و از آن بعد عرضه غیرکششپذیر شد.
حامد: من اظهار نظر شما را در مورد یکی از سخنرانیهای آموزگار که تصویری نادقیق و به کل تیره و تار از امور در ایران متاخرتر ارائه میکرد یادم هست. یادم هست تعبیری به کار بردید که این داستان مصداقی برای آن است.
جواد: این تازه ماجرای کوچکی بود ولی نمایانگر عدم اعتمادی بود که به جوانان خصوصن آنهایی که از پیشینه خانوادگی "گمنام" میآمدند وجود داشت. اتفاقاتی از این دست بود که من را نسبت به اینکه آیا میتوانم در ایران کار کنم مشکوک کرد و باعث شده به صورت جدی به یافتن شغلی در آمریکا فکر کنم.
میگویم پیشینه خانوادگی گمنام چون من را یاد یک مکالمه در مهمانی بعد از جلسه میاندازد که در آن همسران اعضای هیات مدیره (که همه مرد بودند) هم شرکت کردند. یادم هست که نزدیک چند نفر از خانمها نشسته بودم و احساس ناراحتی داشتم. از بین ما 4 نفر دانشجوی شرکتکننده در جلسه دو نفر که به خانوادههای اشراف تعلق داشتند خودشان را در خانه حس میکردند. بقیه داشتند از آنها در مورد خانواده و دایی و عمه میپرسیدند. کمی بعد خانمی که نزدیک من نشسته بود رو به من کرد و اسمم را پرسید. به آرامی جواب دادم صالحی. او چند باری اسمم را تکرار کرد – انگار داشت در ذهنش در شبکه اجتماعیاش دنبال اسم من میگشت -. من بهش گفتم که به نظرم نمیرسد که کسی را از خانواده من بشناسید. او آدم مودبی بود و ازم پرسید با فلان صالحی و بهمان صالحی فامیل هستیم که نبودیم. آنجا بود که احساس کردم به این جمع تعلق ندارم و اثر طبقه اجتماعی را به خوبی حس کردم.
حامد: یک دلیلی که من دوست دارم در مصاحبه گاهی تجربههای شخصی این طوری مطرح کنید این است که به نظرم این تجربهها روی تحلیلها و کارهای بعدی شما سایه انداخته است و آن را تحتالشعاع قرار داده. البته شاید هم چون چارچوب نظری و ذهنی خاصی را دنبال میکنید عملن مثالها و تجاربی را ذکر میکنید که موید آن باشد. خلاصه نمیدانیم جهت علیت از کدام طرف است. برگردیم به تجربه دانشگاه رامسر.
جواد: تماس بعدی من با این دانشگاه چند ماه بعد بود که در آن رییس ایرانی دانشگاه که شخصی به نام محمدی (با مدرک دکترا از آمریکا) بود بازدیدی از هاروارد داشت تا برای استخدام هیات علمی آینده دانشگاه با دانشجویان مصاحبه کند. او از ما پرسید که برنامه آیندهمان چیست و من در پاسخ گفتم که ممکن است به کار در بانک جهانی فکر کنم. البته راجع به این موضوع خیلی مطمئن نبودم. او این گزینه من را رد کرد و گفت که "میخواهی بروی آنجا چه کار کنی؟ که با یک مشت هندی و پاکستانی کار کنی؟". من از این پاسخ نژادپرستانه و این نوع نگرش بهتزده شدم. تعدادی اقتصاددان هندی مثل آمارتیا سن جزو الگوهای زندگی من بودند. چه طور چنین آدمی میتوانست رییس به اصطلاح پرینستون آینده ایران باشد؟
حامد: من هم وقتی قرار بود در سازمان ملل کار کنم همین اظهار نظر را از ایرانیان شنیدهام. ظاهرن ماجرا خیلی فرق نکرده است. حالا اجازه بدهید بریم به سراغ تز شما در هاروارد.
جواد: بقیه کارم در هاروارد دیگر خیلی پرماجرا نبود. شروع کردم که کار تز را در دفتر کوچکی در مرکز مطالعات جمعیت هاروارد در خیابان Bow تمام کنم، جایی که در چند قدمی کافیشاپ مورد علاقهام یعنی پامپلونا بود.
چون به این جمعبندی رسیده بودم که ایران دهه 70 میلادی به کار من نمیآید در پاییز سال 1976 برای یک سری شغل در آمریکا درخواست دادم تا بتوانم مدت بیشتری این طرف اقامت کنم. یادم هست که دوستان ایرانی میگفتند که عقلم را از دست دادهام: "با این همه پولی که توی ایران زیر دست و پا ریخته تو میخواهی اینجا کار کنی؟ اگر بروی میتوانی وزیر بشوی. فکر میکنی اینجا قرار است چه کار کنی؟". خیلی جواب این سوالات را نداشتم چون خیلی رویش فکر نکرده بودم ولی میدانستم که برگشتنم یک مشکلی دارد.
حامد: چه پیشنهاد شغلهایی گرفتید؟
جواد: چندتایی مصاحبه از بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول داشتم. چند وقت بعد یک تلفن داشتم که مسیر کاریام را عوض کرد. پشت خط اولیور ویلیامسون (که بعدن جایزه نوبل اقتصاد را در سال 2009 به خاطر کارهایش در مورد قراردادها و هزینه مبادله گرفت) بود که آن موقعها رییس دانشکده اقتصاد دانشگاه پنسیلوانیا بود. وقتی تلفن را قطع کردم هماتاقیام، که بعدن به بانک جهانی پیوست، ازم پرسید که چه کسی بود؟ بدون اینکه هیجانی نشان بدهم گفتم اولیور ویلیامسون. و پاسخ شندیدم که وااااو، ویلیامسون؟!
ویلیامسون من را به سمیناری در دانشکدهشان دعوت کرد. مطمئن نبودم که دنبال شغل آکادمیک هستم خصوصن در جنوب فیلادلفیا (که دانشگاه پن در آن واقع است). نگاهم به قضیه به شدت محدود بود و همانند خیلی از دانشجویان خارجی حقوق خوب و امنیت کاری بانک جهانی و صندوق پول برایم جذاب و ارزشمند بود. خیلی به کار دانشگاهی فکر نکرده بودم و کمی که تحقیق کردم فهمیدم چه قدر گرفتن کار دائمی (Tenure) در یک دانشگاه خوب سخت است (پن هر ده سال یک بار به یکی از استادیارانش شغل دائم پیشنهاد میداد و بقیه باید میرفتند).
سخنرانیام در پن خوب پیش رفت. تنها استثنا David Cass بود که یک تئوریکار و یک سیگارکش قهار بود که تمام مدتی که داشتم مدلم را توضیح میدادم سرش را تکان میداد. بعدن فهمیدم که این جزیی از شخصیت او بود که در سمینارهای اقتصاد خرد هیجان زده شود و به سخنرانان بگوید که هیچ نتیجه خاصی تولید نکردهاند.
حامد: تئوریستها تمایل دارند تا این طور باشند. معمولن هم حق دارند. همهمان تئوریستهای را دیدهایم که از اینکه آدمهای کاربردیتر مدلهایشان را با مبانی نادقیق و یا بیمبنا از نظر تئوریک میسازند یا به نتایجی میرسند که تئوریستهای منزوی یا سختخوان سالها قبل به آن رسیدهاند عصبانی میشوند. بلاخره پیشنهاد کار از پن رسید؟
جواد: بلی ولی وقتی رسید من بحران شخصی اساسی برای تصمیمگیری داشتم. از دید هماتاقیام در مرکز جمعیت هاروارد جواب مساله روشن بود: "هیچ کس پیشنهاد کار از طرف پن را رد نمیکند. والسلام". ولی خب تصمیمگیری برای من راحت نبود. باید بین کار راحت و مطمئن و پردرآمد در بانک جهانی و شغل پرچالش و نامطمئن دانشگاهی در پن تصمیم میگرفتم. من قبلن از این ایده که بانک خرج من را بدهد تا برای کاری که آنها نیاز دارند آموزش ببینم خوشم میآمد و فکر میکردم وقتی این مرحله را تمام کنم و کار را شروع کنم دیگر بقیه عمر را به خوشی خواهم گذراند. تحقیق بر عکس دنیای نامطمئنی بود – که من از بچهگی یاد گرفته بودم که از چنین کاری دوری کنم -. من تزم را به سختی تمام کردم ولی دیگر حتی به فکر انتشار مقاله نبودم. برای اینکه مقاله بنویسم باید ایدههای جدید پیدا میکردم و معلوم نبود ایده جدید از کجا باید میآمد. من چه به لحاظ ذهنی و چه به لحاظ آموزش اقتصادی آماده ورود به مسابقه مقاله منتشر کن یا صحنه را ترک کن (publish-or-perish) نبودم. ولی آخر سر یک چیزی در درونم بهم میگفت که رفتن به بانک جهانی انتخاب آسانی است و نباید آنرا انتخاب کنم. من نباید به حرفه اقتصاد دانشگاهی خیانت میکردم. لذا هفته بعد پیشنهاد پن را پذیرفتم.
بهار 1977 خیلی سریع گذشت. چون پیشنهاد شغل داشتم خیلی انگیزه داشتم که پایاننامهام را خیلی زود و قبل از شروع تدریسم تمام کنم (چای داغ: بعضی دانشگاههای خوب آمریکا گاهی اجازه میدهند تا فرد بدون پایان دکترایش شغل استادیاریاش را به صورت غیررسمی شروع کند و به فاصله کمتر از یک سال دکترایش را بگیرد. البته این روزها که مهمترین موفقیت برای یک دانشجوی اقتصاد گرفتن شغل آکادمیک خوب است عملن اگر کسی شغل خوب بگیرد دفاع از تز در عمل کار سختی نخواهد بود و کمیته همراهی میکند.). بعد از چند سال درگیر بودن در باب سیاست و غیره من روابط اجتماعیام را محدود و ناهارهای دوساعته با رفقای عرب در مورد سرنوشت فلسطین و غیره و گپهای طولانی در کافه الجیرز را قطع کردم تا تز را تمام کنم.
حامد: چه جالب. گعدههای ما با رفقای اهل علوم انسانی هم در این کافه الجریز برگزار میشود. پس آن موقع هم این کاره بوده!
جواد: دفعه بعد باید یک بار با هم آنجا برویم. خلاصه ظرف پنج ماه 200 صفحه نوشتم و تحویل دادم ویک روز در اتاق کوچکی با حضور هاروی لیبناستاین و دو نفر دیگر از اعضای کمیتهام دفاع کردم. موقع دفاع هاروی میگفت آخر چه طور ممکن است که ظرف پنج ماه از یک مقاله باریک به 200 صفحه رسیده باشم.
اواخر شهریور وسایلم و دوچرخهام را داخل فیات کوچکم ریختم، از خانه کوچک دوستداشتنیام در مرکر سیرکل خداحافظی کردم و به سمت فیلادلفیا راندم.
حامد: خب این ما را میرساند به جای خوبی که از زندگی شخصی کمی فاصله بگیریم و برویم سراغ کارهای آکادمیک شما در خارج و داخل ایران
ادامه دارد ...
حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي ميكنم. در دانشگاه اقتصاد مالی درس میدهم. به سینما، فلسفه و دينپژوهي هم علاقهمندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جیمیل