• درس زندگی

    یک درس مهم از زندگی گرفته‌ام. هر وقت که به نصیحت‌های عقل معاش‌اندیش متوسط خودم – و یا دیگران مجهز به این عقلانیت – گوش نکرده‌ام و در تعیین مسیر زندگی‌ام شوریدگی پیش گرفته‌ام بعدتر خیلی خوش‌حال‌تر بوده‌ام. فکر کنم دیگر به این قاعده روزگار اعتماد دارم. هر وقت که تردید می‌کنم یاد همه آن موقعیت‌های قبل می‌افتم که از دیوانگی پشیمان نشده‌ام و عمده پشیمانی که دارم از مَال‌اندیشی‌ها بوده.
  • احترام به آدم

    در میز بغلی قهوه‌خانه دو تا دختر جوان نشسته‌اند. پیرمرد موآشفته و خمیده‌ای که حداقل از ظاهر لباس و قیافه‌ و رفتارش کمی “غیرمعمول” به نظر می‌رسد و مدت طولانی پشت یکی از میزها نشسته بود راهش را به طرف میز آن‌ها کج می‌کند. خیره می‌شوم که ببینم چه می‌شود. (با تاسف) یک لحظه ذهنیت رایج در ایران بر پیش‌بینی‌ام غلبه می‌کند: دخترها رو ترش خواهند کرد و با نگاه تحقیرآمیزی به سرتاپای پیرمردِ عجیب به نوعی او را دفع خواهند کرد. خوش‌بختانه این اتفاق نمی‌افتد. کارشان را متوقف می‌کنند و به حرف پیرمرد گوش می‌کنند. گویا سوالی می‌پرسد یا شاید نظری می‌دهد و یکی دو دقیقه بعد راهش را می‌‌گیرد و می‌رود. یک نکته‌ای که در زندگی در غرب – با زاویه‌های مختلف در اروپا و آمریکای شمالی – مشاهده کرده‌ام و یاد گرفته‌ام، احترام حداقلی برای همه افراد مستقل از موقعیت اجتماعی و اقتصادی آنان است. نزدیک همین قهوه‌خانه یک ایستگاه بزرگ مترو است که محل تجمع پانک‌ها و الکلی‌ها و معتادان بی‌آزار است. آدم‌هایی که برخی‌شان حتی نمی‌توانند درست روی پای خود بایستند و عملن این طرف و آن طرف ولو هستند. با مریم چندین بار از موقعیت‌هایی صحبت کرده‌ایم که دیده‌ایم پلیس به دلیلی آمده که راه‌روی اصلی مترو را خلوت کند و مهم‌ترین مانع هم همین جماعت بوده‌اند. لحن گفت و گوی پلیس را که به فارسی ترجمه کنیم چیزی می‌شود مثل “خانم‌ها و آقایان، لطفن تشریف‌ ببرید یک جای دیگر الان این‌جا کار داریم”. نمی‌گویم محبت یا ملایمت. ممکن است لحن‌شان خشن، صدای‌شان بلند و جواب‌شان خودپسندانه باشد ولی مهم این است که در زبان آلمانی که “تو” و “شما” مثل فارسی ضمایر جداگانه‌ای هستند به ندرت خطاب “تو” به یک فرد غریبه (ولو خارجی قانون‌شکن) می‌شنوی. یک بار مامور بلیط قطار دو پسر آسیایی را که بدون بلیط سوار شده بودند را گیر...ادامه مطلب ...
  • واردات نهادها

    در اتریش حق تقدم همیشه با عابر پیاده است (طبعن جایی که چراغ وجود ندارد). معنی تحت‌الفظی این قانون – که در اکثریت موارد هم رعایت می‌شود – این است که راننده اگر ببیند که یک نفر دارد از پیاده‌رو آن طرف خیابان (و نه طرف خودش) وارد خط‌کشی عابر می‌شود یا قصد ورود دارد باید بایستد و صبر کند تا عابر رد شود. حتی اگر با لحاظ کردن سرعت معمول ماشین و آدم احتمال این‌که عابر در زمانی که ماشین دارد از خط‌کشی عابر سمت خودش (که الان خالی است) رد می‌شود به این طرف خیابان برسد و ماشین به او بخورد واقعن صفر باشد. این قانون بر اساس یک بده بستان (Trade-off) وضع شده است. یک ماشین که ممکن است چند نفر سرنشین داشته باشد و هزینه محیط‌زیستی و اقتصادی ترمز و توقف کردنش به نسبت قدم‌ کند کردن یا ایستادن یک آدم خیلی بالاتر است باید این کار را بکند تا احتمال تصادف را به صفر مطلق برساند. کشور خلوت و آرامی مثل اتریش می‌تواند این هزینه اضافی را از طرف سواره‌ها تحمل کند ولی روی جان آدم‌ها ذره‌ای ریسک نکند. حجم پیاده‌ها و خانم‌های بچه‌دار و افراد خیلی مسنی که فعالانه در شهر تردد می‌کنند زیاد است و سرعت زندگی و فاصله‌ها و غیره‌ها هم آن‌قدر زیاد نیست که توقف ماشین‌ها مساله بزرگی باشد. فرض کنید یک نفر بخواهد همین طوری و فکر نکرده این قانون را – که به نظر خیلی مترقی می‌رسد – برای شهری مثل تهران پیاده کند. احتمالن نتیجه‌‌‌اش برای قفل کردن ترافیک شهر معلوم است و البته این هم روشن است که همه ساله تعدادی عابر به خاطر نداشتن مقرراتی از این دست تصادف خواهند کرد. در باب این اثر منفی‌اش شکی نیست ولی چاره‌ای هم نیست. در شهر بزرگ و پرترافیکی مثل تهران همان قدر که امنیت عابر مهم است...ادامه مطلب ...
  • سبک‌سر

    نشسته‌ام در اتاق انتظار خانم دکتر برای یک بررسی نسبتن معمولی قبل از یک سفر محتمل طولانی. زود رسیده‌ام، فردا باید یکی از مقاله‌هایم را جایی ارائه کنم و می‌خواهم از وقت استفاده کنم. لپ‌تاپ را در می‌آورم و بی‌خیال و کمی خوش‌حال و طبق معمول پر سر و صدا – به قول مریم به شیوه طبل کوبیدن – شروع می‌کنم به تکمیل پرزنتیشین. چند دقیقه بعد اطرافم را نگاه می‌کنم. غیر از من خانم جوان دیگری هم نشسته. یادم می‌افتد یک سال پیش همین موقع‌ها روی همان صندلی نشسته بودم و منتظر بودم که برای بررسی احتمال وجود یک بیماری جدی که یکی دوماهی زمین‌گیرم کرده بود و اگر جدی بود شاید چیز زیادی از عمرم – حداقل در شکل فعلی‌اش – باقی نمی‌ماند؛ تست شوم. احتمالن آن روزِ تست تنها چیزی که برایم مهم نبود سخن‌رانی روز بعد بود. یک سال گذشت، آن احتمال رد شد و چند هفته بعد من هم کم‌کم حالم خوب شد و دوباره به غفلت زندگی معمول و غیرمرگ‌اندیشانه برگشتم. فکر کردم شاید خانم پیراهن نارنجی هم در موقعیت آن روز من باشد. تایپ‌کردن سبک‌سرانه را کنار گذاشتم. فضا دوباره آرام شد. دقیق‌تر که نگاهش کردم دیدم سرش را پایین انداخته و بین دو دستش گرفته است …
  • خلع سلاح

    بچه که بودم ظلم بزرگی در حق مهندسان و تاریخ و جامعه‌شناسی خوانده‌های فک و فامیل کرده‌ام. آن موقع واقعن خیال می‌کردم اگر کسی مثلن مهندس رایانه است باید بتواند به همه سوالات فنی در مورد آخرین مدل‌های قطعات رایانه یا نرم‌افزارهای مختلف جواب بدهد یا اگر تاریخ خوانده باید برای همه پرسش‌های تاریخی من جواب داشته باشد. حالا روزگار دارد ازم انتقام می‌گیرد. وقتی در کار تحقیق هستی بیش‌تر وقتت صرف خواندن مقاله‌های فنی یا حداکثر موضوعات خبری و روایتی (Anecdotal) مربوط به موضوع کار خودت می‌شود. مقاله‌های جدی اقتصاد و فاینانس هم که قربان‌شان بروم خواندن دقیق و جزیی هر کدام‌شان گاهی تا چند روز وقت می‌برد و همیشه هم یک خروار مقاله و کتاب فنی نخوانده روی میز و صفحه رایانه انبار شده و منتظر است. این طوری می‌شود که آدمی مثل من حداقل فعلن کلن بی‌خیال دنبال کردن اخبار رسمی روز اقتصادی دنیا است. اخبار ایران را هم شاید یکی دو بار در هفته یک جا ببینم. اخبار غیررسمی و شب‌نامه‌ای که جای خود دارد. حالا وقتی در جمع غیرتخصصی خصوصن ایرانی هستی اولن مردم فکر می‌کنند تو باید از همه ابعاد اقتصاد جهانی سر در بیاوری: بحران یونان چه خواهد شد؟ از کجا بدانم؟ شنیده‌ای قیمت طلا نسبت به نفت رفته بالا؟ کی؟ ایرلند هم دارد ورشکست می‌شود؟ خدا نکند. شما به‌تر می‌دانی که ۵۰ درصد مردم آمریکا زیر خط فقر هستند؟ جدی؟ فضای اطراف ما معمولن از داده‌های رسمی تغذیه می‌شود. چند تا بانک داده مشهور مثل بانک جهانی و صندوق پول و بلومبرگ و کریسپ و امثال آن‌ها هست که همه می‌شناسند و کمابیش با رفتار داده‌هایشان حداقل در حوزه خودشان آشنا هستند. به این خاطر اگر در یک سخن‌رانی تخصصی کسی صحبت از داده‌ای کند که من نمی‌شناسم با دقت گوش می‌کنم چون با احتمال بالایی می‌دانم که احتمالن از یک منبع...ادامه مطلب ...
  • احتکار پیاز

    چند وقت پیش که پستی در مورد زمان‌های کم‌بود مواد غذایی نوشته بودم اشاره‌ای هم به نقش مثبت سوداگران (Speculators) کرده بودم که با مخالفت یا تردید برخی دوستان مواجه شده بود. سعی می‌کنم موضوع را کمی بیش‌تر باز کنم. اولن دلیل حضور سوداگران در بازار وجود شوک‌های تصادفی در طرف عرضه (تولید نفت،‌ بارش، دمای هوا و الخ) و تقاضا (شوک بهره‌وری به بخش‌های دیگر و رشد یا کاهش تقاضا در بخش کشاورزی یا انرژی یا تغییرات ناگهانی دمای هوا و الخ) است. اگر رفتار عرضه و تقاضا کاملن مشخص بود دیگر جایی برای حضور سوداگران نبود و حداکثر یک عده نقش ذخیره‌ساز بین دوره‌های با قیمت پایین (تابستان برای نفت خام و گندم) و بالا (زمستان برای سوخت و گندم) را ایفا می‌کند. وقتی هم لغت سوداگرا یا اسپکولتر را به کار می‌برم به طور ضمنی به ریسکی که این بازی‌گران تحمل می‌کنند هم اشاره داریم. سوداگران با تخمین وضعیت دوره بعدی دست به ذخیره‌سازی می‌زنند و چون وضعیت دوره بعد یک متغیر تصادفی است ممکن است تحقق دوره بعد آن به سمت بالا بردن یا ثبات یا حد پایین آوردن باشد. اگر قیمت بالا برود سوداگران سود می‌کنند ولی اگر ثابت بماند یا پایین بیاید مجبورند محصول در انبار را با زیان بفروشند. با ایفای این نقش ذخیره‌کننده سوداگران به هم‌وار شدن قیمت بین دوره‌های مختلف کمک می‌کنند چون در دوره فراوانی و ارزانی، محصول را خریده و قیمت آن‌را بالاتر می‌برند و در دوره کم‌بود محصول را به بازار عرضه کرده و ضمن سود بردن قیمت آن را پایین می‌کشند. این نقش مثبت است و می‌شود نشان داد که رفاه مصرف‌کننده را بیش‌تر می‌کند. سوال این است که آیا این بازی‌گران می‌توانند با دست‌کاری قیمت‌ها و ایجاد موقعیت انحصاری رفاه مصرف‌کننده را کم‌تر بکنند؟ سوال خصوصن در کشور ما جدی است. مثلن چند سال پیش شایعه‌ای...ادامه مطلب ...
  • تعطیلی بی‌فایده

    فردا نمی‌دانم به چه مناسبتی تعطیل رسمی در اتریش است. نهادهای عمومی و دانش‌گاه و مغازه‌ها که تعطیل هستند. چک کردم و دیدم که حتی سازمان بین‌المللی که به عنوان مشاور پاره‌وقت باهاشان کار می‌کنم هم تعطیل است که این یکی کمی عجیب بود چون این سازمان‌ها معمولن از تقویم تعطیلات متفاوتی پی‌روی می‌کنند. خب این تعطیلی برای من چه فرقی می‌کند؟ احتمالن هیچ. شاید هم کمی برایم بدتر می‌شود! فرقی نمی‌کند چون کسی کاری به این ندارد که من کجا هستم. خانه، دفتر دانش‌گاه، آن یکی دفتر، یکی از قهوه‌خانه‌های شهر یا هر جای دیگری. تعطیل و غیرتعطیل باید کارم را جلو ببرم و این تعطیلی هیچ چیزی از بار کاری‌ام کم‌تر نمی‌کند. حالا چرا بدتر می‌شود؟ مغازه‌ها بسته هستند و باید از روز قبل فکر خرید باشی. سخن‌رانی موقع ناهار فردا کنسل می‌شود و یک سخن‌رانی کم‌تر می‌شنویم. هم‌کارانت سر کار نمی‌آیند و یک روز کم‌‌تر می‌توانی با بقیه مشورت کنی و الخ. دست آخر که نگاه می‌کنم این تعطیلی برای من چیزی جز ضرر نیست. فکر کنم الان بیش از ۱۲ سال است که هفته برایم هفت روز است. برای نوع کاری که ما ها می‌کنیم – و حدس می‌زنم برای خیلی از خوانندگان این‌جا هم صادق باشد – آخر هفته و روز تعطیلی عملن معنی ندارد. کار اداری یا طبابت غیراورژانسی یا تدریس روتین یا چیزی شبیه به آن نداریم که در اتاق را ببندیم و تا روز کاری بعدی کلن از فکر کار بیرون بیاییم. کار یک جوری با همه زندگی‌مان آمیخته شده. نصف شب از خواب پا می‌شویم مقداری مقاله را تصحیح می‌کنیم یا عمل‌کرد یک برنامه بهینه‌سازی در حال کار کردن را تست می‌کنیم یا چیزی می‌خوانیم و دوباره می‌خوانیم. طرف مثبت این مدل زندگی فری‌لنسی را نفی نمی‌کنم. به شرایطی غیر این نمی‌‌توانم فکر کنم. گاه شده چند روز پشت سر هم...ادامه مطلب ...
  • بی‌رحمی

    گفتم که تعطیلی بی‌فایده‌ای است. آخر شب هر دو خسته شده بودیم. گفتیم برویم قدمی بزنیم و برگردیم. رفتیم و وقتی برگشتیم فهمیدیم یکی از کلیدها را پشت در جا گذاشته‌ایم. چاره‌ دیگری نداشتیم. قفل و در و همه چیز جدید بود و نمی‌شد شخصی بازش کرد. زنگ زدیم کلیدساز آمد، در عرض سی‌ ثانیه در را باز کرد، نزدیک ۳۰۰ دلار گرفت و رفت! برای ما این مقدار پول کمی نبود. در واقع بیش‌تر از پول خیلی چیزها که ممکن است به خاطر قیمتش نخریده باشیم ولی هر چه بود دادن این پول زندگی امثال ما را به هم نمی‌ریزد. آن لحظه که می‌دهی ممکن است چند دقیقه‌ای ناراحت‌کننده باشد و بعد فراموش کنی ولی به خاطر آن فردا را گرسنه نمی‌مانی یا از تهیه داروی بچه‌‌ات ناتوان نمی‌شوی یا از خانه‌ات بیرون نمی‌افتی. این شوک پولی در گذر زندگی فراموش می‌شود انگار که اصلن نبوده. برای همه اما این طور نیست. آن راننده‌ای – که احتمالن گناهش در یک تصادف از حواس‌پرستی ما در جا گذاشتن کلید بیش‌تر نیست – فقط به خاطر همان یک لحظه همه منبع درآمدش را از دست می‌دهد و به زندان می‌افتد. برای آن کشاورز یک بارش نابه‌جا ممکن است به قیمت از دست دادن همه دارایی تمام شود. برای یکی یک فریاد و عصبانیت به قیمت جانش تمام می‌شود. روزگار برای برخی خیلی بی‌رحم و بی‌گذشت است و این خیلی‌ها معمولن از یاد فراموشانند.
  • تناقض

    در طول این سال‌ها که می‌نویسم هم‌واره در معرض یک سوال بوده‌ام: چه طور تناقض بین توصیه‌های سیاستی و علایق یا احساسات فردی‌ات را توجیه می‌کنی؟ این سوال از سمت دوستان یا افراد بی‌طرف معمولن نشانه تعجب و پرسشی صادقانه است. آن‌ها با درک درست این تناقض از خود یا نویسنده می‌پرسند که چه طور می‌‌شود مثلن از یک طرف از نقش مثبت سوداگران در افزایش رفاه دفاع کرد (تحلیل بازار محور) و از طرف دیگر توصیه کرد که توان‌گران در دوره قحطی از مصرف خود بکاهند که قیمت به ضرر فقرا بالا نرود (توصیه‌ای غیر پای‌دار در محیط بازار). من نه نافی این تناقض (شاید ظاهری، شاید واقعی) هستم و نه فکر کنم صلاحیت صورت‌بندی و تحلیل دقیق و جامع آن‌را دارم. این تناقض البته تنها موجب سوال و حیرت نمی‌شود و گاه استفاده‌های “موثرتری” از آن می‌شود. پروپاگاندای “ضد انسان” جلوه دادن مدافعین بازار آزاد (یا بازسازی تصویر دراکولا) یک ابزار تبلیغاتی قدیمی و تا حدی موثر دشمنان جامعه باز است. وبلاگ پاره‌های منفی در پست اخیرش دو گزینه را برای روی‌کرد جدید چای داغ پیش می‌کشد که منصفانه و منطقن افرازگر هستند و نقدهای بعدش هم حاوی برخی نکات ارزش‌مند است. چون نویسنده پاره‌های منفی ظاهرن علاقه عجیبی به لغزش فرویدی دارد من هم به شوخی و طنز می‌گویم که آوردن امکان تغییر در افکار چای داغ به عنوان احتمال اول در واقع برآمده از ناخودآگاهی است که سعی می‌کند امثال چای داغ را با این صفت دراکولایی بازسازی کند تا نه تنها مبارزه را جذاب‌تر جلوه‌ دهد بل‌که حریفی – که به تصور آن‌ها متصل به سیستم است و لذا عدم رعایت انصاف در حق او خیلی هم بد نیست – را هم در موقعیت ضعف قرار دهد. این صرفن یک شوخی نیست. از مثال دوستمان که خارج شویم اصل قضیه واقعیت دردناکی است که خیلی...ادامه مطلب ...
  • دوستان لطفن کمی هوای تازه یا چه‌گونه در ۱۲ ساعت یک منتقد رادیکال شده و باعث کسالت و خواب‌آلودگی بقیه شویم؟

    چندی پیش بحثی با دوستان بود در مورد جمله “منتقدین رادیکال ۱۰۱، موضوعی برای …” و چون اصولن تفسیر متن امر پویایی است دوست‌مان خوانش دیگری از جمله قبلی ارائه داده و دنبال “۱۰۱ موضوع” برای منتقد رادیکال شدن بود. جمع‌بندی بحث این بود که در شرایط خطیر فعلی نیاز مبرمی به یک خودآموز کاربردی برای نوشتن متون انتقادی و رادیکال احساس می‌شود. من دست به کار تهیه چنین متنی شدم که منتشر نشد تا این‌که نوشته دوستمان “شقایق” (به لغزش زبانی از نوع یادآوری اضافی اسامی خاص دقت کنید) این وظیفه تاریخی را یادآوری کرد. چون نوشته رفیق خوب‌مان شقایق موردکاوی ساده و روان از کاربرد اصول این راه‌نما را ارائه می‌کرد فکر کردم راه‌نما را منتشر کرده و از خوانندگان علاقه‌مند بخواهم تا به عنوان تمرین خودشان کاربرد این اصول را در متن مثالی فوق پیدا کنند. استراتژی ما از چند پایه اصلی تشکیل می‌شود: ۱) انتخاب نام مستعار: این اولین قدم است. مثلن کسی مثل کاوه لاجوردی که داخل ایران کار و زندگی می‌کند و با اسم واقعی حرف‌هایش را می‌زند هرگز یک منتقد رادیکال نیست ولی دلاوران سرخ که حتی در بیان اسم واقعی‌شان محتاط‌ند می‌توانند با اسم مستعار خود او را به هم‌راهی با قدرت متهم کرده و مورد نقد رادیکال قرار دهند. این درسی است که هر رادیکال تازه‌واردی باید از بزرگان خود بیاموزد. ۲) احساس انحصار فهم و دانش انتقادی و پست‌‌مدرن: در این استراتژی شما باید در مقدمه مقاله‌تان جوری رفتار کنید که حریف خود را به کل فاقد هر نوع درکی از هر نوع دانش اجتماعی مدرن نشان دهید. فراموش نکنید که مجموعه‌ای از نویسندگان قرن بیستمی مثل فروید و لیوتار و لاکان و هابرماس وجود دارد که حق خواندن و فهمش در انحصار منتقدان رادیکال است و هر قدر هم حرف‌های‌شان قابل فهم یا حتی ساده و پیش پا افتاده...ادامه مطلب ...

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها