اگر در این وضعیت سیاه نبودیم و مثلن تازه از جشن سبز پیروزی فارغ شده بودیم شاید متن(های) مفصلی مینوشتم در تشریح حسم نسبت استانبول و اینکه چرا این شهر در لیست معدود شهرهای عاشقکننده من قرار گرفته بود و هست. اینکه چه طور دریا و کوه و میراثهای تمدن باشکوه در هم ریخته و تنوع فرهنگی و بین دو قاره بودن و مبارزه برای هویت و پیشرفت و الخ ویژگیهای منحصر به فردی به این نگین مشرقزمین داده است. این که چه طور داشتن حداقلهایی از آزادی و تنوع و رنگ و ارتباط با دنیای بیرون باعث شده تا ملتی که درآمد و مشکلات معیشیشان کمابیش همان است که در ایران ما است به مراتب شادتر و آرامتر از ملت ما زندگی کنند و اینکه چه طور به دوستان ترکیهایام در هر دو سوی اقیانوس حسودی میکنم وقتی میبینم که روزشماری میکنند تا درسشان تمام شود و به جای شغلهای پردرآمد آمریکای شمالی و اروپا برگردند کشور خودشان و با درآمد کم ولی امیدوار در کشور خودشان کار کنند. اینها را نمینویسم چون نه حس نوشتنش است و نه خواندنش. ولی این را مینویسم که دیگر از هفته قبل به این طرف خودم را جمع و جور کردهام و یاد گرفتهام که با غربت کنار بیایم و بر نوستالژیهایم غلبه کنم. حالا دیگر وقتی از بالای تنگه به طرف آسیایی نگاه میکنم در خیالم تصور نمیکنم که از ابتدای اتوبان مدرس به زیباییهای دره عباس آباد و همه خاطرههای کودکیام خیره میشوم. وقتی پلیس رانندگیشان توی بلندگو حرف میزند یاد خیابان ولیعصر و ترافیک خودمان نمیافتم. وقتی روی بالکن کنفرانس با متخصصان ترکیهای حرف میزنم خودم را در موقعیت حرف زدنهای موقع ناهار کنفرانسها و کارگاههایمان در ایران نمیبینم. وقتی نیمه شب از فرودگاه به شهر خلوت و روشن میآییم خاطرههای به خانه رفتنهای سر سه ماه از فرودگاه...
ادامه مطلب ...