• گپ‌ و چای: مصاحبه با جواد صالحی اصفهانی، بخش چهارم

    جواد: اواخر دهه 60 عده‌ای از فارغ‌التحصیلان جوان اقتصاد MIT به بحث هند علاقه‌مند شدند (همان‌طور که بیتل‌ها هم جذبش شده بودند!). ژوزف استیگلیتز و جرج آکرلاف (چای‌داغ: هر دو برندگان جایزه نوبل در حوزه اقتصاد اطلاعات) سفرهایی به هند داشتند که منبع الهام برای نوشتن مقالات مهم‌شان در حوزه ریسک و بیمه و بازار کالای دست دو (یا بنجل) شد. دو اقتصاددان جوان انگلیسی یعنی کریس بلیس و نیکولاس استرن (چای‌داغ: نویسنده گزارش معروف استرن در زمینه تغییرات آب و هوا) نزدیک دو سال در یک روستای هندی زندگی کردند و کتاب جالبی در زمینه اقتصاد دهقانی نوشتند. در نتیجه بخشی از علاقه من به خاطر جو آن موقع هم بود. حامد: این علاقه جدید روی شغل آینده هم فکر کنم تاثیر گذاشت! نه؟ جواد: دقیقن! یک پیامد ماجرا و کار کردن با سازمان برنامه و مسایل روستایی این بود که احساس کردم از بانک مرکزی دور شده‌ام که اتفاقن بورس تحصیلی من را آن‌ها می‌دادند و انتظار داشتند که چیزهایی که برای آن‌ها مفید هست، مثلن بحث‌های کلان و اقتصاد پولی، را کار کنم. این باعث شد که کم‌کم آینده متفاوتی برای خودم ترسیم کنم که دیگر کار کردن در بانک مرکزی در آن نبود. اولین قدمم هم این بود که فلوشیپ و حقوق دست‌یاری (TA) پیدا کردم که به لحاظ مالی از بورس بانک مستقل بشوم. حامد: از خود هاروارد؟ جواد: اولش برای بورس Population Council درخواست دادم و قبول شدم که آن موقع‌ها اعتبار خیلی زیادی داشت. البته مجبور شدم بورس را دریافت نکنم چون مرکز جمعیت هاروارد یک بورس دیگر بهم داد. هر چند یکی از اولین افتخارات شروع کارم این بود. یک تجربه‌ای که در این ماجراها کسب کردم این بود که درخواست پول دادن سیاست خوبی است که آدم خودش را به انجام یک کار متعهد کند و بازخورد و مشوق‌های خوب هم دریافت کند. علاوه بر این‌ها یک درس مقدمه‌ای بر اقتصاد را در هاروارد درست دادم و سه سالی هم مربی‌گری کردم که نهایتن کمکم کرد تا در سال 1977 در دانش‌گاه پنسیلوانیا شغل آکادمیک بگیرم. دیدم که از تدریس لذت می‌برم و تا الان هم تدریس ساده‌ترین بخش شغل من است که پاداشش را هم خیلی سریع می‌گیرد. تحقیق معمولن یک کار تنها و فردی است که نتایجش دیر به بار می‌نشیند، اگر نتیجه‌ای بدهد، ولی خب ماندگارتر است. وقتی به هاروارد برگشتم کار فرسوده‌کننده جست و جو برای موضوع تز دوباره شروع شد. وقتی به عقب برمی‌گردم، می‌بینم همان تلاش‌های فرسوده‌کننده هم تجربه سودبخشی بود. حتی همان موقع‌‌ها، یعنی قبل از این‌که ایران کلن تبدیل به یک ماشین امتحان‌گرفتن و کنکور بشود، ماها یاد گرفته بودیم که به جای خلاق بودن امتحان‌دهنده‌های خوبی باشیم. در نتیجه آماده شدن برای امتحان جامع و شفاهی که هر کدام‌شان 4 ساعت طول می‌کشید برای من خیلی راحت‌تر از پیدا کردن موضوع تز بود. گفتم که یک دلیلی که پذیرش هاروارد را به کمبریج ترجیح دادم این بود که سیستم دکترای هاروارد امتحان‌محور بود. حامد: سعی نکردید از طریق هم‌کاری با استادان موضوع تز پیدا کنید؟ جواد: راه‌های ساده‌تری برای انتخاب موضوع تز بود و من هم امکانش را داشتم که از این مسیرها وارد بشوم ولی تصمیم گرفتم خلاف این جریان شنا کنم. همان طور که قبلن گفتم، فلداشتاین و جورگنسون دم و دستگاه و پروژه‌های بزرگی داشتند که دانش‌جویان می‌توانستند جزوی از آن پروژه شده و کاری در همان حوزه انجام دهند. تابستان اول دعوت شدم که به گروه جورگنسون بپیوندم. در درس اقتصادسنجی‌اش همه چیز را حفظ کرده بودم و 20 گرفته بودم و او دلش می‌خواست که به تیم او بپیوندم. به من میزی در طبقه او در شماره 1737 خیابان کمبریج دادند (که البته الان بازسازی‌اش کرده‌اند و مثل سابق نیست) و کارم این بود که داده‌های مربوط به سرشماری‌ها را از نوارهای مغناطیسی که در دفتر سازمان حوادث غیرمترقبه (Emergency Preparedness) در واشنگتن نگهداری می‌شد بخوانم. آن موقع ساعتی 2.5 دلار می‌گرفتم که پول بدی نبود (شاید معادل 10 دلار الان). پروژه مربوط به مطالعه رفتار کشاورزان در کره جنوبی بود، چیزی که بعدن به نظرم خیلی جالب رسید ولی آن موقع‌ها برایم بی‌نهایت خسته‌کننده بود. جورگنسون و لری لو (استنفورد) بعدن مقاله‌ای بر اساس این داده‌ها منتشر کردند ولی دیگر آن موقع‌ها من دیگر از این پروژه بیرون آمده بودم. دلیل بیرون آمدنم هم این بود که آن تابستان داشتم کتاب فلسفه اقتصاد جوان رابینسون را می‌خواندم و به نظرم اقتصادسنجی، یا حداقل اقتصادسنجی که جورگنسون کار می‌کرد، چیز خیلی خسته‌کننده و بی‌مزه‌ای می‌آمد. جورگنسون آدم خیلی خشکی بود... حامد: من جورگنسون را این تابستان در کنفرانس سالیانه اقتصاد منابع در رم ملاقات کردم. با وجود این که نزدیک به 80 سال سن دارد ذهنش هنوز کاملن فعال است و بسیار دقیق صحبت می‌کند. جواد: آدم منضبطی بود. یادم هست یک روز که به کلاس آمد دانش‌جویان برایش کف زدند. خیلی نفهمیدم قضیه چیست تا این‌که دانش‌جوی کنار دستم به پیرهنش اشاره کرد و گفت که آبی نیست! ظاهرن جورگنسون همیشه همان پیرهن آبی را تن می‌کرد. حامد: هنوز هم همین نظر را نسبت به اقتصادسنجی دارید؟ من یادم می‌آید که در بحث‌های تخصصی‌تری که با هم داشته‌ایم اتفاقن شما تسلط خوبی روی روش‌های مدرن اقتصادسنجی دارید و برای‌تان مهم است. جواد: نه نظرم عوض شده است و به نظرم اقتصادسنجی خیلی جذاب‌تر می‌رسد. اگر آن موقع‌ها با گریلیش کار می‌کردم یا کتاب جدید Angrist and Piscske یعنی Mostly Harmless Econometrics, 2009 را خوانده بودم شاید اقتصادسنج می‌شدم. حامد: امیدوارم یک نفر این کتاب را به فارسی ترجمه کند. از آن کتاب‌هایی است که به خوبی این پیام را می‌دهد که اقتصادسنجی چیزی فرای یک رگرسیون ساده است و در واقع تلاش روش‌مند متخصصان علوم اجتماعی برای تولید حداکثر نتایج قابل اعتماد از داده‌های محدود ما است. جواد: اگر بهش فکر می‌کنی می‌بینی که دو نوع مختلف از عوامل روی تصمیم یک نفر برای انتخاب موضوع تز (یا در حال کلی‌تر موضوع تحقیق) تاثیر می‌گذارد. یک گروه از عوامل چیزهایی مثل قابلیت، استعداد، مهارت است و آن یکی علاقه و اشتیاق است. در یک سیستم امتحان‌محور احتمال این‌که عوامل گروه اول آینده افراد را شکل بدهد خیلی بیش‌تر است. خیلی سخت است که به چیزی که باید امتحانش را پس بدهی علاقه‌مند بشوی، خصوصن اگر مجبور شوی که آن‌را حفظ کنی. وقتی در سال 1972 پشت میزم در شماره 1737 خیابان کمبریج نشسته بودم داشتم به صورت فعال علاقه‌های خودم در زیرشاخه‌های مختلف اقتصاد را کشف می‌کردم. خوب می‌شد اگر مهارت‌های من در نوشتن و فکر کردن بدون ریاضیات در حد و اندازه کاری بود که به من محول شده بود. ادامه دارد ... بخش پنجم
    ادامه مطلب ...
  • گپ‌ و چای: مصاحبه با جواد صالحی اصفهانی، بخش سوم

    حامد: سراغ افراد دیگر هم رفتید؟ جواد: اولش می‌خواستم با آلبرت هیرشمن کار کنم که آدم خیلی جالبی بود و کتاب‌های خیلی جالبی هم نوشته بود. مثلن خروج، اعتراض و وفاداری (چای داغ: به فارسی هم ترجمه شده است) و (به نظر نمی‌رسد این کتاب ترجمه شده باشد)Development Projects Observed هیرشمن همیشه یک نکته مهمی برای بیان کردن داشت و نکاتش را هم به شکل جذاب و خواندنی بیان می‌کرد. من درس سمینار دکترا را با او گرفتم و یک مقاله هم نوشتم که هرچند سخت از آن انتقاد کرد – مقاله در مورد اصلاحات ارضی در ایران بود – ولی ظاهرن ازش خوشش آمده بود. موافقت کرد که روی همین موضوع برای پایان‌نامه‌ام کار کنم، من هم در نتیجه شروع به خواندن کردم و وارد موضوع شدم. ولی خب قسمت نبود که قضیه به سرانجام برسد. شش ماه بعد هیرشمن پیش‌نهادی از موسسه مطالعات پیش‌رفته پرینستون، که به نظر یک شغل رویایی می‌رسید، دریافت کرد. موسسه به خاطر حضور انیشتن شهرت جهانی پیدا کرده بود (گرچه انیشتن 1956 از دنیا رفته بود) و کلیفورد گریتز، مردم‌شناس معروف (نویسنده کتاب Agricultural Involution and Peddlers and Princes) آن‌جا بود. ضمن این‌که استادان موسسه وظیفه تدریس هم نداشتند و همه وقت‌شان صرف تحقیق بود. هیرشمن گفت که می‌تواند فقط یک دانش‌جو را با خودش به پرینستون ببرد (باب کوتر را برد، که الان استاد حقوق برکلی و سردبیر مجله حقوق و اقتصاد است). منم رفتم دنبال این‌که یک استاد جدید برای خودم پیدا کنم. حامد: این هم یک تفاوت عمده آن روزها با خیلی از مدارس فعلی است. این روزها کسی مثل هیرشمن به سختی در دانش‌کده‌های اقتصاد یافت می‌شود. خب نفر بعدی کی بود؟ جواد: بعد از هیرشمن سراغ استفان مارگلین رفتم که متخصص برجسته اقتصاد خرد و اقتصاد توسعه بود و بعدن مارکسیست شده بود. ما با هم صحبت کردیم و من تابستان را رفتم ایران که در مورد مسایل مربوط به مالکیت زمین چیزهای بیش‌تری یاد بگیرم. وقتی که برگشتم، و خیلی هم از کار جذابی که برای سازمان برنامه در مورد مسایل روستایی انجام داده بودم هیجان‌زده بود، او گفت‌و‌گوی قبلی ما را به خاطر نمی‌آورد! و لذا تصمیم گرفتم که بی‌خیال کار کردن با او بشوم. پیش خودم فکر کردم طرف یک کم از خود راضی است. این‌جا بود که تصمیم گرفتم با لیبنشتاین کار کردم، او دانش‌جویان زیادی نداشت و از این کار استقبال کرد. من شاگرد خوبی در کلاس اقتصاد جمعیت او و ضمنن در امتحان‌های شفاهی – که روی اقتصاد جمعیت و اقتصادسنجی، دو حوزه‌ای که الان هم کار می‌کنم، بود – بودم. حامد: مشخصن تز را با چه سوالی شروع کردید؟   جواد: ایده اولیه‌ام برای تز از علاقه‌ام به اصلاحات ارضی شروع شد که آن روزها در ایران یک موضوع مهم بود. نفت بعدن موضوع خیلی مهمی شد ولی در سال 1973 که من داشتم این تصمیم را می‌گرفتم اصلاحات ارضی هنوز جذابیت بالایی داشت. وقتی الان بهش فکر می‌کنم می‌بینم که تصمیم آن موقعم تا چه حد از پیش‌تعیین‌شده و به خاطر تجارب شخصی خودم بود. زندگی من در بطن اصلاحات ارضی گذشته بود. خانواده ما مالک روستاهایی در فردوس در خراسان مرکزی بودند که مادرم مال آن‌جا بود و خانواده‌اش عملن شهر و روستاهای اطرافش را در تصاحب داشتند. این که بدانم زندگی آن‌جا چه طور دست‌خوش تغییر شد برایم جالب بود. بعد از اصلاحات ارضی هر مالک مجاز بود که یک روستا را برای خودش نگه دارد یا این‌که زمین‌ها را با سرعت هر چه بیش‌تر مکانیزه کند تا به طور کلی از شمول اصلاحات فرار کند. در نیشابور یادم هست که حدود 50 نفر مالک جمع شده و اداره پست را سنگ‌باران کردند، که خانه ما هم یک‌گوشه همان‌جا بود، و چند شب هم ماندند. فکر کنم ماجرا حدود سال 1344 و این‌طورها باید باشد که من 16 ساله بودم و عقلم می‌رسید که چه خبر است. مالکین درخواست داشتند که پاسخ شکایت‌های‌شان از تهران برسد. گذشته از درخواست برای توقف کلیت اصلاحات ارضی، که قدرتش را نداشتند، آن‌ها از این‌که مورد بدرفتاری قرار گرفته‌اند شکایت‌های فراوانی داشتند. یک موردش را یادم هست که شکایت از این بود ‌که روستایی‌ها آن‌ها را مورد ضرب و شتم قرار داده‌اند. فکر کنم در جریان اصلاحات ارضی یک‌جاهایی این طرف و آن طرف کار از دست در می‌رفت، خصوصن که شهروندان درجه دوم ایران (چای‌داغ: کشاورزان بدون زمین که عملن فاقد بسیاری از حقوق بودند) داشتند به صورت تدریجی وارد جهان مدرن می‌شدند. آن روزها، پست و تلگراف تنها وسیله ارتباطی بودند و شغل پدر من خیلی مهم بود. پدرم تلگراف‌ها را شخصن به تهران ارسال می‌کرد (و طبعن آن‌ها را می‌خواند!) و لذا محرم راز مردم به شمار می‌رفت. وقتی بهش فکر می‌کنی می‌بینی موقعیت جالبی است. پدرم برای‌مان تعریف می‌کرد که چه طور آدم‌های خیلی قدرت‌مند شهر سراغش می‌آمدند تا ازش بخواهند که تلگرافی که چیزهای بدی در مورد آن‌ها گفته شده، مثلن متهم کردن آن‌ها به فساد، را ارسال نکند. خلاصه این مالکان آن‌جا ماندند و حتی فرش و سماورهای بزرگ‌شان را هم آوردند که راحت باشند و علامت بدهند که ما این‌جا هستیم و جایی نمی‌رویم. شک دارم که پاسخی از تهران گرفتند ولی بعد از چند روز از آن‌جا رفتند. این‌ها درگیری‌های شخصی من با مساله مالکیت و اصلاحات زمین در ایران بود. حامد: از ایران هم داده میدانی جمع کردید؟ جواد: من سال 1973 برای کار تابستانی (بعد از سال دوم دکترا و بعد از گذراندن امتحان جامع و شفاهی) به ایران رفتم و به دفتر احمد اشرف (چای داغ: که در ایران با کتاب مشهورش "موانع تاریخی سرمایه‌داری در ایران" شناخته می‌شود) در سازمان برنامه سر زدم. می‌خواستم در زمینه اصلاحات ارضی تجربه کسب کنم و شنیده بودم که اشرف تز ابرپیچیده خودش را در نیواسکول نیویورک روی این موضوع نوشته است. می‌گفتند که تز اشرف کل انقلاب سفید شاه را زیر سوال برده و (به زبان رفقای چای داغ) نابودش کرده است. افسانه‌هایی بود که مثلن او یک نسخه از تزش را در حیاط خانه‌اش دفن کرده و دیگر هیچ نسخه‌ای از آن وجود ندارد وگرنه سر از زندان در می‌آورد. من یک جوری این داستان را باور کردم چرا که آن موقع‌ها برادر دیگر او یعنی حمید اشرف یکی از قهرمان‌های جنبش چپ دانش‌جویی و از ره‌بران فداییان خلق بود (او بعدن در سال1355 به هم‌راه عده قابل توجهی از اعضای فداییان در تبادل آتش با پلیس کشته شد) رفتم دفتر احمد اشرف و درخواست کار کردم. آن روزها اشرف درگیر انجام یک سرشماری مربوط به شاخص‌های اجتماعی بود. من به این پروژه پیوستم و قرار شد روی موضوع بحث‌برانگیز "شرکت‌های سهامی زراعی" کار کنم که یک جور مزارع اشتراکی تحت کنترل دولت بودند. اشرف تیم خیلی خوبی داشت. دکتر علی بنوعزیزی (چای داغ: که اتفاقن الان در همین شهر بوستون استاد علوم سیاسی است) و هرمز حکمت در تیم او بودند. جذاب‌ترین قسمت کار یک سفر به گیلان و مازندران برای مطالعه رفاه روستایی بود. ما در هتل اقامت کرده بودیم و به منازل روستاییان سر می‌زدیم تا پرسش‌نامه‌ها را تکمیل کنیم. این ماجرا دنیای کاملن جدید و متفاوتی برای من بود، خیلی متفاوت از تئوری خرد و اقتصادسنجی که در دانش‌گاه داشتیم. حامد: دارید داغ دل خیلی از ما را تازه می‌کنید که آرزو می‌کردیم کاش می‌توانستیم در دوره دکترا برویم و به جای کار با داده‌های دست دو و استاندارد بر اساس داده‌های خرد ایران تز بنویسیم. فکر کنم هر بار که یکی از ما سر یکی از سمینارهای این روزهای توسعه (مثلن کارهای خانم استر دوفلوی MIT) می‌نشیند که با داده‌های هند و بنگلادش و کنیا و مصر کار می‌کنند این آرزو را در سر می‌پرورانیم که یک روزی این کارها را انجام بدهیم. جواد: بگذار دو تا داستان بگویم چون این‌ها دو قسمت جذاب از ماجرای من هستند و این‌که چه طور شد که به این جا رسیدم و الان این جور کارها را می‌کنم. طبیعتن آن موقع این چیزها را نمی‌فهمیدم بل‌که وقتی الان به عقب بر می‌گردم قضیه را درک می‌کنم. داستان اول به نفوذ چپی‌ها به گروه‌های سرشماری برمی‌گردد. وقت غذا که می‌شد دانش‌جویان و افراد جوان‌تر دور یک میز می‌نشستند و مدیران پروژه و اعضای هیات علمی دور یک میز دیگر. این روزها ما این جور تفکیک‌ها را نداریم ولی آن موقع‌ها این رفتار کاملن پذیرفته شده بود. حامد: من فکر می‌کنم در ایران هنوز هم این تفکیک تا حدی پذیرفته شده باشد. جواد: خلاصه یک نفر را در تیم خودمان به خوبی به خاطر می‌آورم. یک آدمی بود با سیبیل‌های معمول چریک‌ها و نگاه بسیار جدی. در حالی‌که میز اعضای هیات علمی پر از جوک و خنده بود – بنوعزیزی خوش‌مشرب‌ترین آدمی است که می‌شناسم – در میز ما همش بحث‌های جدی در مورد توسعه سیاسی و اجتماعی ایران در می‌گرفت. آن آدم جدی تیم ما همیشه بحث را به تضاد اجتماعی و استثمار می‌کشاند و به نظر می‌رسید که می‌خواهد این گروه جوان/دانش‌جویی را به سمت خودش متمایل کند. هیچ وقت نفهمیدم که آیا واقعن عضو یکی از گروه‌های زیرزمینی ضدشاه بود یا نه. ولی خب ما دائمن در حال تحقیق در مورد موضوعات حساسی مثل نگرش دهقانان به اشتراکی‌سازی بودیم که به کار آن‌ها می‌آمد. در گزارش خود من، که هیچ وقت دیگر ندیدمش (با دست نوشتم و به دفتر احمد اشرف دادم) توضیح داده بودم که چه طور مزارع اشتراکی به خاطر مساله کژمنشی (Moral Hazard)شکست می‌خوردند! بدیهی است که آن موقع این اصطلاح را نشنیده بودم و در گزارش هم به کار نبردم ولی داشتم در مورد این مفهوم صحبت می‌کردم که چه‌طور مالکان خرده‌پا – که الان سهام‌داران و کارگران شرکت‌های سهامی بودند – نه تنها دل به کار برای شرکت نمی‌دادند بل‌که حتی کارشکنی هم می‌کردند! ما با کشاورزانی صحبت کرده بودم که توضیح داده بودند که تولید افت کرده است چون آن‌ها آب را به قسمت‌هایی که باید آب‌یاری می‌شدند نمی‌فرستادند. مهندسان کشاورزی جوانی که به عنوان مدیر در دفتر شرکت می‌نشستند ظاهرن خیلی اطلاعی از این جزییات نداشتند یا علاقه نداشتند بدانند. لذا عجیب نیست که این برنامه شکست خورد، هرچند مثل خیلی از پروژه‌های دیگر شاه، شکست این پروژه در سر و صدای انقلاب اسلامی گم شد و علنی نشد. هیچ وقت یک حساب‌رسی دقیق از دلایل شکست این برنامه خاص انجام نشد ولی با دانشی که ما این روزها از مساله کژمنشی در تولید کشاورزی داریم این ایده در ادبیات توسعه یک استراتژی مرده به حساب می‌آید. بعدن دوباره سراغ این موضوع خواهم آمد. داستان دوم به تحقیق خود من مرتبط‌تر است. در پرسش‌نامه‌هایی که پر می‌کردیم، که بعضی‌ وقت‌ها شب‌ها و در منزل روستاییان انجام می‌شد (حسی که این تجربه برای یک دانش‌جوی جوان هاروارد ایجاد می‌کرد را تصور بکنید)، راجع به چیزهای مختلف می‌پرسیدیم و بعد سراغ این سوال می‌رفتیم که دوست دارید چند تا بچه داشته باشید؟ و هیچ وقت جواب درستی برایش نمی‌گرفتیم! چیزی که معمولن می‌شنیدیم این بود که "هر چند تا خدا به‌مان بدهد" که توسط شوهر بیان می‌شد و با ریزخنده‌های خانم هم هم‌راه بود. به دلایلی – که الان می‌دانم چیست – آن موقع به این سوال خاص علاقه‌مند شدم (چای داغ: قسمت عمده‌ای از تحقیقات متاخر جواد، یعنی حدود 35 سال بعد از آن ماجرا، روی مساله باروری در بخش‌های روستایی ایران است). تیم ما از یک مرد و یک زن تشکیل می‌شد. تصمیم گرفتیم دوباره سراغ خانواده‌های روستایی برویم ولی این بار به جای یک مرد و یک زن، دو تا خانم پرسش‌گر را فرستادیم تا با زنان روستایی مصاحبه کنند. ناگهان پاسخ‌ها عوض شد! خانم‌هایی که بچه‌های زیادی داشتند معمولن در خلوت (که هم‌سرشان حضور نداشت) می‌گفتند که بچه‌های‌شان بس است و دیگر بچه نمی‌خواهند. این درس بزرگی در اقتصاد جمعیت بود که من نمی‌توانستم در کلاس‌های درس هاروارد یاد بگیرم. ادامه دارد ... بخش دوم بخش اول بخش چهارم
    ادامه مطلب ...
  • گپ‌ و چای: مصاحبه با جواد صالحی اصفهانی، بخش دوم

    دانش‌جوی ارو یعنی استیو راس مقاله معروف (Principals – Agents) را در AER منتشر کرد که با دغدغه‌های او هم‌سو بود. بعدها این روی‌کرد به نظرم خیلی جالب رسید ولی آن‌ موقع‌ها هیچ ایده‌ای در مورد این‌که ارو و دوستانش دست آخر دنبال چی هستند نداشتم. در کلاس ما، از جمله دانش‌جویان مطرح ارو ژان‌ژاک لافون (چای داغ: لافون بعدها از اقتصاددان مطرح در حوزه اقتصاد اطلاعات و مقررات‌گذاری شد. او موسس مدرسه معروف اقتصاد تولوز بود که حلقه‌ای از اقتصاددان‌های بسیار برجسته فرانسوی‌زبان مثل ژان تیرول و ژان روشه و کریستین گالیه در آن حضور دارند. لافون متاسفانه در اوایل دهه حاضر در اثر بیماری سرطان درگذشت. برای بسیاری از اقتصاددان‌هایی که او را می‌شناختند لافون یک الگو بود.) و Herakles Polemarchakis بودند. جری گرین اقتصاددان نظری جوانی بود که عملن به عنوان پلی بین کنت ارو، که اواسط دهه هفتاد هاروارد را به قصد استفورد ترک کرد، و دانش‌جویان جوانی مثل اریک ماسکین (چای‌داغ: برنده جایزه نوبل سال 2007) و اندره مس‌کولل (چای‌داغ: اقتصاددان برجسته اسپانیایی و نویسنده مهم‌ترین کتاب درسی اقتصاد خرد پیش‌رفته با هم‌کاری خود گرین) عمل می‌کرد. علاوه بر گروه نظری، دو جناح امپریکال مختلف هم وجود داشت. یک جناح را مارتین فلداشتاین (که بعدن رییس شورای مشاورین اقتصادی ریگان شد) ره‌بری می‌کرد که از دل آن اقتصاددانان معروفی در حوزه اقتصاد کلان و اقتصاد بخش عمومی مثل لری سامرز (چای‌داغ: رییس سابق هاروارد و وزیر خزانه‌داری کلینتون و رییس مشاوران اقتصادی اوباما و ....)، لری کوتلیکوف و الخ بیرون آمدند. جناح دیگر را یورگنسون اداره می‌کرد که گری چامبرلاین عضو نیمه وقتش بود. آدم‌های مطرح دیگری هم بودند، مثل کوزنتز (پدر مفهوم تولید ناخالص ملی و منحنی معروف توزیع درآمد کوزنتز، برنده جایزه نوبل 1971)، گریلیچس , موسگریو (اقتصاد بخش عمومی)، گرشنکرون (تاریخ اقتصاد) و نهایتن جان گالبرایت که خیلی پیداش نمی‌شد (چای‌داغ: اقتصاددان چپ و منتقد آمریکایی که برخی کتاب‌هایش به فارسی هم ترجمه شده‌اند. گالبرایت چند سال پیش درگذشت. پسر او استاد سیاست‌ عمومی در دانش‌گاه آستین است و به نوعی راه پدر را دنبال می‌کند) گروه اقتصاد توسعه هولیس چنری را داشت که آن‌موقع‌ها اقتصاددان ارشد بانک جهانی بود و لذا هاروارد نبود. آلبرت هیرشیمن که خودش را میکرو-مارکسیست می‌دانست (چای داغ: تعداد زیادی از کتاب‌های هیرشمن به فارسی ترجمه شده‌اند)، دوایت پرکینز (متخصص برجسته مسایل چین)، هاروی لیبنشتاین (واضع تئوری معروف کارآیی X) که من بعدن پایان‌نامه‌ام درحوزه اقتصاد جمعیت را زیر نظر او نوشتم و نهایتن لانس تیلور جوان که بیش‌تر تمایلات چپ داشت و مدل‌های نوع سرافا-کینزی او برای دانش‌جویان خارجی جذاب بود. او نتوانست از هاروارد تنیور بگیرد و رفت MIT و آخر سر هم به نیو اسکول (چای داغ: دانش‌گاه چپ‌گرای علوم اجتماعی در نیویورک) رفت. گروه اقتصاد توسعه بعد از این‌که تیلور آن‌جا را ترک کرد دیگر جذاب نبود و یادم هست که چند تا از ما رفتیم تا با گریلیچ که رییس دانش‌کده بود لابی کنیم تا آمارتیاسن را استخدام کنند. رییس برگشت و از من پرسید "سن چه کار خاصی انجام داده است"؟ احتمالن بعدترها حاضر بودند سن را به جای یک‌بار دو بار استخدام کنند (چای داغ: اشاره جواد به جایزه نوبلی است که سن بعدتر برنده آن شد و او را به یک اقتصاددان خیلی مطرح تبدیل کرد). یک گروه هم اقتصاددان‌های رادیکال (چپ) مثل استیو مارگلین، سام باولز و هرب گینتیس داشتیم. غیر از مارگلین که در گروه اقتصاد توسعه تنیور گرفت، بقیه تنیور نگرفتند و مجبور شدند که به دانش‌گاه ماساچوست در آمهرست منتقل شوند که یک گروه قوی اقتصاد رادیکال را در آن‌جا راه‌ انداختند که دو دهه هم دوام آورد و بعدن منحل شد. این گروه فضای دانش‌کده را رنگی‌تر کرده بودند. گینتیس سرتاپا جین می‌پوشید، با یک دستمال گلدار قرمز و چند تایی هم ستاره روی لباس‌هایش داشت. حامد: یک دانش‌کده اقتصاد واقعی! غیر از شما ایرانی‌های دیگری هم بودند؟ جواد: چند تا دانش‌جوی دیگری در اقتصاد هاروارد بودند و یک گروه هم دانش‌جویان خارجی بودند که من با آن‌ها رفیق بودم. دو تا ایرانی از من جلوتر بودند. اولین ایرانی که در دوره تحصیلات تکمیلی هاروارد وارد شده بود حسین مهدوی (که به خاطر کارهایش در زمینه دولت‌های رانتی معروف است. بخشی از مقاله‌ تزش را این‌جا بخوانید). حسین درسش را تمام نکرد. شایعات می‌گفت که با گرچنکرون تمامیت‌خواه دعوا کرد و مجبور شد هاروارد را ترک کند. آن روزها ما مجبور بودیم دو تا درس تاریخ اقتصاد را با نمره B+ یا بالاتر بگذرانیم تا بتوانیم دکترا را ادامه بدهیم و برای هریک هم باید یک مقاله مهم می‌نوشتیم که من خیلی ازش می‌ترسیدم. من بلاخره یاد گرفتم که چه طور این مقاله‌ها را بنویسم ولی این کار به یادگیری درس اقتصاد خردم ضربه زد. حامد: بلاخره هاروارد جایی است که خیلی از فرزندان افراد بانفوذ کشورهای دیگر هم به آن‌جا می‌آیند یا بعدن مطرح می‌شوند. با آدم‌های مشهوری هم هم‌کلاس بودید؟ جواد: خب بین هم‌کلاسی‌های ما دو تا رییس جمهور آمریکای لاتین بود! رییس جمهور سابق آرژانتین دومینگو کاواللو و ریییس جمهور فعلی شیلی سباستین پینرا که پیش از آن سرمایه‌گذار موفقی در صنعت هوایی بود. او یک برادر مشهور، خوزه پینرا، داشت که او هم چند سال قبل از ما از هاروارد فارغ‌التحصیل شده بود و اواسط دهه 70 وزیر کار دولت پینوشه شد. البته دو برادر مواضع سیاسی متفاوتی داشت، سباستین بیش‌تر سوسیال دموکرات است. حامد: هاروارد و MIT چه تفاوت‌هایی داشتند؟ به آن‌جا هم سر می‌زدید؟ جواد: خیلی فرق داشتند. آدم‌های ام‌ای‌تی خیلی جدی‌تر به نظر می‌رسیدند و خیلی هم یک‌دست‌تر بودند، چه استادان و چه دانش‌جویان. هاروارد چندین نفر دانش‌جوی خارجی داشت که بیش‌تر اعتبار سیاسی داشتند تا تخصص اقتصاد آکادمیک. یادم هست که یک سرهنگ کره‌ای سر دفاع تزش مشکل داشت. پرکینس که استاد راه‌نمای او بود آخر سر از دستش خسته شد و دکترای او را امضاء کرد. دانش‌جویان ایرانی MIT هم با هارواردی‌ها فرق داشتند که مهم‌ترینش به تفاوت رشته‌ها – هاروارد آن موقع رشته مهندسی نداشت – و طبقه اجتماعی بر می‌گشت. بی‌نظیر بوتو دانش‌جوی لیسانس هاروارد بود و از خانواده سلطنتی ایران هم چند نفری در هاروارد بودند. به خاطر این تفاوت‌ها کنفدراسیون دانش‌جویان ایرانی (چاغ داغ: تشکل دانش‌جویی بزرگ فراگیر و چپ‌گرای قبل از انقلاب) در هاروارد شاخه‌ای نداشت. MIT یک گروه تروتسکیست (طرف‌داران تروتسکی) داشت که جلسات هفتگی داشتند. چند باری که من به MIT رفتم یا برای شرکت در کلاس لانس تیلور بود و یا حضور در جلسات این دانش‌جویان. من شخصن هیچ وقت جذب هیچ گروه دانش‌جویی نشدم، ترجیح می‌دادم استقلال خوم را حفظ کنم. در کل فضای روشن‌فکری خیلی زنده و هیجان‌انگیز بود. ادامه دارد ... بخش سوم
    ادامه مطلب ...
  • گپ‌ و چای: مصاحبه با جواد صالحی اصفهانی، بخش اول

    ********************************************************************************************************************* توضیح: پاسخ‌ها به زبان انگلیسی بوده و توسط چای داغ به فارسی برگردانده شده است. لذا اگر زبان کاملن محاوره‌ای نیست به مشکل ترجمه مربوط می‌شود. حامد: اولن خیلی تشکر می‌کنم که موافقیت کردید که این مصاحبه را داشته باشیم و خصوصن وقت زیادی که می‌دانم پاسخ به سوالات ازتان خواهد گرفت. من فکر می‌کنم خیلی از خوانندگان این‌جا شما را می‌شناسند و با کارهای شما در زمینه فقر و اقتصاد نیروی کار و خصوصن بحث سرمایه انسانی و باروری در ایران آشنا هستند. اگر هم نباشند من خودم سعی می‌کنم به برخی نوشته‌های اصلی شما ارجاع بدهم. لذا دوست دارم به جای نتایج تحقیقات این مصاحبه را ببریم روی پیشینه زندگی حرفه‌ای شما. پیشینه می‌گویم چون به نظرم با بخش متاخرش آشنا‌تر هستیم. مصاحبه را هم طبق روالی که قرار است گپ‌های چای‌داغ داشته باشند دوستانه و خودمانی برگزار می‌کنیم. شخص من هر بار که با شما چایی خورده‌ایم یا قدمی زده‌ایم و خلاصه حرف‌های خودمانی زده‌ایم یک جوری نزدیکی دغدغه‌ها و علایق را احساس کرده‌ام و تحت تاثیر قرار گرفته‌ام و چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام. دوست دارم بخشی از این احساس را با خوانندگان به اشتراک بگذارم و لذا ممکن است سوالاتی بپرسم که شاید در یک مصاحبه استاندارد پرسیده نشود. جواد: خواهش می‌کنم، من از موضوع مصاحبه و طرح اولیه سوال‌ها خوشم آمد و سعی می‌کنم در حد امکان پاسخ بدهم. حامد: خب شما بر خلاف خیلی از دوستان نسل ما (و نیز هادی برادر خودتان که اول مهندسی مکانیک خوانده است) از دوره لیسانس اقتصاد خوانده‌اید. سوال را از این‌جا شروع می‌کنم که چه شد که یک دانش‌آموز 18 ساله که از یک شهر کوچک و یک خانواده متوسط - و نه از طبقه مدیران و الیت سیاسی آن‌روز جامعه که بلاخره با این مشاغل سر و کار دارند - می‌آمد جذب رشته اقتصاد شد؟ سوال برای من از جهت جامعه‌شناسی علم اقتصاد در ایران و انگیزه‌ها و برداشت‌های نسل قبل‌تر اقتصاددان‌ ایرانی از این حوزه اهمیت دارد. می‌خواهم ببینم Role Model نسل شما چه کسی بوده و چه رویایی افراد را به این سمت می‌کشاند. جواد: راستش این‌که اقتصاد بخوانم هیچ وقت از ذهنم نگذشته بود. مثل بقیه هم‌نسل‌های خودم می‌خواستم مهندس بشوم. یعنی راستش را بگویم حتی در مورد مهندسی هم چیز زیادی نمی‌دانستم ولی می‌دانستم که رفتن به دانش‌کده فنی یک موفقیت بزرگ است و به این خاطر رویای من رفتن به آن‌جا و مهندس شدن بود. آن روزها رفتن از دبیرستان به دانش‌گاه و بعدش هم سر کار رفتن شبیه این بود که سوار قطاری شدی که تا وقتی کارت را خوب انجام می‌دی به مقصد می‌رسی. البته این موضوع که پدرم کارمند دولت بود (آن موقع رییس پست نیشابور بود و بعد رییس مخابرات شد) و تمام فامیل‌هایی هم که ما می‌شناختیم کارمند دولت بودند روی این موضوع تاثیر داشت. خانواده ما یک جوری نگاه تحقیرآمیزی به کسانی که کارمند دولت نبودند داشت. تنها کسی که من یادم می‌آمد که برایش احترام قایل بودم و کارمند دولت نبود یک پسرعموی پدرم بود که فارغ‌التحصیل دانش‌کده فنی بود و به عنوان ناظر (برای سازمان برنامه آن موقع) پروژه آب‌رسانی شهر ما کار می‌کرد. خلاصه در نتیجه وقتی دبیرستان (خیام نیشابور) را تمام کردم انواع و اقسام کنکورهای آن موقع (پهلوی شیراز، آریامهر (شریف)، دانش‌گاه نفت و دانش‌گاه تهران و ...) را دادم. (توضیح چای‌داغ: کنکور در آن‌ سال‌ها متمرکز نبود و هر دانش‌گاهی امتحان ورودی خودش را داشت). من همه این کنکورها را قبول شدم ولی دست آخر اقتصاد خواندم! یعنی فکر کنم نهایت دم‌دمی مزاجی را برای انتخاب شغل در پیش گرفتم. اول از همه رفتم دانش‌گاه نفت آبادان که مهندس بشوم. آن موقع‌ها حدود ده سال از ملی شدن نفت گذشته بود و لذا مهندس نفت شدن پرستیژ خیلی بالایی داشت و به نظر انتخاب درستی می‌رسید. این را هم بگویم که انتخاب اولیه دانش‌گاه من به مسایل مالی آن‌ روزهایم هم ربط داشت. زندگی در تهران گران بود و حقوق پدرم برای تامین مخارج تحصیل در دانش‌گاه تهران کفایت نمی‌کرد. شهریه و خرج اتاق و خورد و خوراک در آبادان حدود 1500 تومان (200 دلار آن موقع) در سال بود که چیزی حدود یک ماه حقوق پدرم بود ولی برای زندگی در تهران ماهیانه حدود 400 تومان لازم بود. دو تا اتفاق باعث شد تا از آبادان بروم. اول این‌که در کنکور فنی جزو نفرات برتر شده بودم و همه بهم می‌گفتند که باید بروم آن‌جا. دومین و مهم‌‌ترین اتفاق تلفنی بود که پدرم زد و گفت که برای مصاحبه بانک مرکزی به تهران دعوت شده‌ام. بانک مرکزی بورس دولتی می‌داد وبعدش هم چشم‌انداز روشنی برای شغل دولتی داشت و لذا از دید پدرم گزینه ایده‌آلی بود. این نکته که به خاطر اول شدن در کنکور فنی بورسیه ارج را که حدود 10000 تومان آن موقع بود گرفته بودم تاثیری روی نظر پدرم نداشت. با این‌که هیچ علاقه‌ای به اقتصاد نداشتم ولی مصاحبه بانک مرکزی را دادم و قبول شدم. با این همه تصمیم گرفتم که در دانش‌کده فنی ثبت‌نام کنم و رویای مهندس شدنم را عملی کنم. رد شدن از آن سردر معروف خیابان انقلاب دانش‌گاه تهران خیلی هیجان‌انگیز بود. از آن‌جا که رد می‌شدی مسیر درخت‌زاری که به دانش‌کده فنی می‌رفت از جلوی دانش‌کده حقوق می‌گذشت که رشته اقتصاد آن‌روزها آن‌جا تدریس می‌شد. من با این‌که گزینه بانک مرکزی را در ذهنم باز گذاشته بودم ولی هیچ اشتیاقی برای این‌که بدانم در گروه اقتصاد چه درس می‌دهند نداشتم. تصور من این بود که اقتصاد بیش‌تر یک چیز حفظی است، مثلن مثل تاریخ و جغرافیای دبیرستان. جالب بود که چالش ذهنی‌ام تصمیم بین فنی و بانک مرکزی یا بین زندگی در تهران و لندن بود و ربطی به انتخاب بین مهندسی و اقتصاد نداشت. به ما یاد نداده بودند که به آینده خودمان از چشم حرفه‌ و تخصص‌مان نگاه کنیم، بل‌که بیش‌تر آن‌را به شکل یک شغل دولتی می‌دیدیم. در آمریکا حرفه‌هایی مثل حقوق و پزشکی معمولن اعتبار بیش‌‌تری نسبت به مهندسی دارند ولی در ایران برعکس بود. یادم هست که یک بار یکی از دوستان پدرم گفت که اگر جواد بورس بانک مرکزی را برود می‌تواند یک روز رییس بانک مرکزی بشود! من خودم دقیقن نمی‌فهمیدم که منظور او چیست! خلاصه دست آخر عاملی که باعث شد بروم سراغ اقتصاد چیزهایی مثل علاقه شخصی، استعداد، مزیت نسبی و چشم‌انداز حرفه‌ای نبود. یک دلیلش زندگی سخت تهران بود که برای آن مجبور بودم روزی دو ساعت در اتوبوس باشم و بین خانه عمویم و دانش‌کده فنی رفت و آمد کنم (می‌گفتند اتوبوس در تهران کم شده چون اتوبوس‌ها را برای جشن تاج‌گذاری برده بودند) و دلیل دیگرش هم فضای غیردوستانه دانش‌کده فنی بود که باعث شد از آن‌جا بروم. شهرستانی بودن یک دانش‌جو آن‌روزها معضل برجسته‌تری بود. حمل و نقل گران بود. من هم فقط یک بار در بچه‌گی به تهران آمده بودم و با سیستم تاکسی و اتوبوس آشنا نبودم – تا قبل از 1967 (1346) تلویزیون ندیده بودم! دانش‌گاه‌ تهران هم خیلی طولش داد تا به من خواب‌گاه بدهند. بهم گفتند که چون بورس ارج را برنده شده‌ام اولویتم برای خواب‌گاه پایین است. آشو‌ب‌های سیاسی دانش‌گاه هم برای ناخوشایند بود. من خیلی بلد نبودم که چه طور باید کلاس‌ها را به هم ریخت ولی بهم گفته‌ بودند که به عنوان یک دانش‌جوی شناخته‌شده باید کسانی را که برای اعتصاب از کلاس بیرون می‌رفتند را رهبری کنم یا حداقل جزو اولین‌های آن‌ها باشم. خلاصه تصمیم گرفتم بورس بانک مرکزی را بگیرم و آبان 1346 (نوامبر 1967) به لندن رفتم. حامد: جالب است که یک تصمیم درست توسط بانک مرکزی آن‌موقع یعنی اعطای بورس به نفرات برتر عملن باعث شد تا ما یک نسل از اقتصاددان‌های برجسته ایرانی را داشته باشیم. حالا سوال را ببریم سمت زندگی در انگلستان. شیوه تدریس اقتصاد و کیفیت گروه‌های اقتصاد در انگلستان آن موقع چه طور بود و آیا تجربه دوره لیسانس اقتصاد تاثیر جدی روی مسیر بعدی و نحوه فکر کردن شما گذاشت؟ جواد: یک سال بعد من از کالج کویین مری دانش‌گاه لندن ثبت‌نام کردم. آن‌جا یک برنامه جدید اقتصاد اما با کادری بی‌تجربه را راه‌اندازی کرده بود. من شاگرد خوبی بودم ولی سه سال بعدش که فارغ‌التحصیل شدم درست همان قدر به اقتصاد بی‌علاقه بودم که وقتی سه سال قبل به آن‌جا آمده بودم. کالج کویین ماری مشخصن یک برنامه ضعیف بود (الان خیلی به‌تر شده است) ولی در کل یک مشکل بنیادی در شیوه تدریس دانش‌گاه‌های انگلیس- غیر از دو برنامه نخبه‌گرای کمبریج و آکسفورد – وجود داشت. در انگلیس انگیزه خاصی برای تدریس با کیفیت وجود نداشت! استادان همه از همان ابتدا قرارداد دائم (تنیور) داشتند و سیستم ارزش‌یابی استاد هم وجود نداشت. بر عکس در دانش‌گاه‌های آمریکا عمل‌کرد تدریس استادان خیلی دقیق بررسی می‌شود و قرارداد دائم فقط وقتی فرد دوره آزمایشی شش ساله را طی کند اعطا می‌شود. نظام دانش‌گاهی انگلیس‌ آن موقع‌ها یک مشکل دیگر هم داشت، که البته بعدن رفع شد، و آن‌ این‌که قبل از این‌که نمره امتحان ورودی را بدانید باید دانش‌گاهی که علاقه‌مند به تحصیل در آن بودید را انتخاب می‌کردید. وقتی نمره امتحان A-level من آمد فهمیدم که می‌توانستم جای به‌تری از کویین مری بروم ولی خب دیر شده بود. در مدرسه اقتصاد لندن (LSE) به من گفتند که اگر کویین مری حاضر باشد انصراف تو را قبول کند ما می‌پذیرمت ولی خب آن‌جا رضایت نداد و من ماندم. خلاصه چند سال دیگر طول کشید تا من عاشق اقتصاد بشوم. یک عادت بد دیگر دانش‌گاه‌های انگلیسی – که آن‌هم بعدن کنار گذاشته شد – این بود که کلن فقط چهار تا امتحان (یا "مقاله") در پایان سال اول و هشت تا امتحان در پایان سال آخر وجود داشت و در سال دوم هیچ امتحانی برگزار نمی‌شد. برخی استادان تمرین می‌دادند ولی در کل نمره‌ای در پایان سال وجود نداشت. لذا باید کل موضوعات دو سال (سال دوم و سوم) را یک‌جا امتحان می‌دادی. من اصلن به این سیستم امتحانی عادت نداشتم و تعادل زندگی‌ام را از دست دادم. من همان کاری که آن‌ها می‌گفتند را کردم ولی علاقه و انضباطی نداشتم که من را برای این‌ دو سال مطالعه سرپا نگه دارد. آخر سر یک دکتر خوب بیماری من را "دانش‌جوی سال دوم" بودن تشخیص داد و توصیه کرد که تابستان سر کار بروم تا درمان بشوم. تابستان رفتم و در یک فروش‌گاه کفش‌فروشی کار کردم و حالم خوب شد! حامد: برویم سراغ دوره تحصیلات تکمیلی شما. چه شد که سر از هاروارد درآورید؟ آیا حوزه خاصی را دوست داشتید که هاروارد در آن زمینه مزیت داشت؟ جواد: من از کمبریج (انگلیس) پذیرش داشتم ولی واقعن دوست داشتم برای دکترا به آمریکا بروم. شنیده بودم که در دوره دکترای سیستم آمریکایی یک دوره دو ساله درس اجباری است که همه چیزهایی که فرد برای نوشتن یک تز قوی لازم دارد را یاد می‌گیرد. آن موقع‌ها – این هم این روزها تغییر کرده است – اگر به کمبریج می‌رفتید با یک استاد کار می‌کردید که عملن مربی (Mentor) شما به حساب می‌آمد ولی خب خبری از درس نبود. من می‌دانستم که برای چنین برنامه‌ای مناسب نیستم و لذا دنبالش را گرفتم که به آمریکا بروم. هاروارد گزینه اول من نبود. گزینه اول من برکلی بود، به خاطر آفتاب تابانش و جنبش دانش‌جویی سرزنده‌اش. من می‌دانستم که اگر از هاروارد پذیرش بگیرم مجبور خواهم بود تا به آن‌جا بروم چون بانک مرکزی این را ترجیح می‌داد. لذا دعا می‌کردم که هاروارد ردم کند تا به برکلی بروم. برکلی به من پذیرش داد ولی هاروارد گفت که پرونده‌ام تکمیل نیست که فکر کنم به خاطر دو بخشی بودن اسم فامیل من (صالحی-اصفهانی) بود که باعث شده بود مدارک مختلفم سر از فایل‌های مختلف در بیاورند. خوش‌حال بودم که قرار است به برکلی بروم ولی نامه‌ای از هاروارد آمد که نهایتن فایل من تکمیل شده و لذا مجبور شدم به آن‌جا بروم. من دیگر به لندن عادت کرده بودم و از زندگی دانش‌جویی آن‌جا لذت می‌بردم، لذا رفتن به شهر کمبریج (ماساچوست) (که هاروارد در آن قرار دارد) کمی شوک‌آور بود. ولی خب همان طور که حدس می‌زدم کلاس‌ها خیلی به‌تر از انگلیس بود، استادان تدریس منظم‌تری داشتند و تمرین و امتحان میان‌ترم و پایان‌ترم اجباری بود. فهمیدم که من برای کار در چنین محیطی ساخته شده‌ام. حامد: پس هاروارد شما را به اقتصاد علاقه‌مند کرد ... جواد: هنوز نه! یادگیری اقتصاد و علاقه‌مند شدن به آن دو تا چیز مختلف بود. من خیلی درگیر مسایل اجتماعی و سیاسی بودم. جنگ ویتنام، مساله فلسطین، کودتای 1953 سیا علیه مصدق و الخ موضوعاتی بود که ذهنم را اشغال کرده بود ولی اقتصادی که ما می‌خواندیم – اقتصاد نئوکلاسیک – ربطی به دغدغه‌‌های من نداشت. مکاتب آلترناتیو مثل اقتصاد سیاسی رادیکال بیش‌تر با دغدغه‌های من هم‌سو بود ولی به لحاظ فکری و ذهنی برای من هیجان‌انگیز و برانگیزاننده نبود. یادم است که فلسفه اقتصاد جان رابینسون را می‌خواندم و برایم خیلی جذاب بود. جدل کینزی علیه اقتصاد نئوکلاسیک هم توجه من را جلب کرد. از آن طرف من به مباحث نئوکلاسیک هم علاقه‌مند شدم. موردش هم یادم است که برای امتحان جامع باید مساله‌ای را حل می‌کردیم که تخصیص وقت کشاورزی که از طریق تسهیم محصول تولید می‌کند را با کشاورزی که زمینی را با قیمت ثابت اجاره کرده مقایسه می‌کردیم. نکته اقتصاد نئوکلاسیک در این مساله نهفته بود: مساله انگیزه‌ها! حامد: از فرصت حضور در هاروارد برای گرفتن درس‌های دیگر رشه‌ها هم استفاده کردید؟ جواد: بلی! درس‌هایی در زمینه اقتصاد مارکسیستی، مردم‌شناسی و یک درس فلسفه از دانش‌کده حقوق گرفتم. مطالعاتم گسترده بود ولی عمیق نبود. تزم پر بود از ارجاعات به مقالات مردم‌شناسی ولی البته ریاضی و رگرسیون هم داشت! ادامه دارد ... بخش دوم
    ادامه مطلب ...
  • سری مصاحبه‌ها/گپ‌های چای‌داغی

    از مزایای زندگی در کمبریج/بوستون تماس نزدیک‌تر با گروه بزرگی از دوستانی است که در دانش‌گاه‌های دور و بر در حوزه‌های علوم انسانی کار می‌کنند یا برای ارائه سخن‌رانی به این‌جا سفر می‌کنند. تصمیم گرفتم از این فرصت استفاده کنم و چیزهایی تولید کنم که برای بقیه هم مفید باشد و آن‌ها را هم در گعده‌هایی که این‌جا داریم شریک کند. از این به بعد هر از گاهی شاهد مصاحبه‌های دوستانه و غیررسمی خواهید بود که با افراد مختلف خواهم داشت. برای شروع: در روزهای آینده مصاحبه چند قسمتی با یک اقتصاددان برجسته حوزه مسایل توسعه و نیروی کار و پس از آن مصاحبه با یک محقق فلسفه ذهن را خواهید خواند. منتظر حوزه‌های دیگر هم باشید. فعلن متن‌ها مکتوب است ولی به پادکست هم فکر خواهم کرد.
  • بازار اثر تحریم را چه‌قدر جدی می‌گیرد؟

    آخر هفته گذشته خبرهای نگران‌کننده‌ای از تشدید تحریم‌ها علیه ایران – به طور مشخص بحث خرید نفت و بانک مرکزی – شنیده بودیم. من هم مثل خیلی‌های دیگر نگران جهش ناگهانی قیمت بازار آزاد دلار بودم (۱) و صبر کردم تا شنبه بازار باز شود و قیمت‌ها را ببینم. این دو روز هم قیمت‌ها را مرتب بررسی کردم و تقریبن تفاوت معنی‌داری چه در سطح قیمت‌ها (تغییرات کم‌تر از یک درصد بود) و چه در شکاف بین قیمت خرید و فروش (Bid Ask Spread) مشاهده نشد (۲). به عبارت دیگر بازار آزاد ارز در ایران واکنش خاصی به این خبرها نشان نداد. برای کسانی که خبرهای ایران را دنبال می‌کنند این عدم واکنش باید جالب توجه باشد. این‌ها دلایلی است که به نظر من می‌توان برای ماجرا اقامه کرد. دوستان اگر اطلاعات بیش‌تری دارند لطفن بحث را تکمیل کنند: ۱) بازار تحریم را جدی نمی‌گیرد و می‌داند که اثر حقیقی آن روی درآمد ارزی کشور و عرضه آتی ارز معنی‌دار نخواهد بود. در طی سال‌های گذشته مرتبن خبرهای مشابه شنیده ولی تغییرات عملی چندی (حداقل در بخش ارز) مشاهده نکرده است و لذا خبرهای این گونه را تنزیل می‌کند. ۲) بازار ممکن است انتظار کاهش عرضه ارز در آینده را داشته باشد ولی محدودیت نقدی فعالین اقتصادی باعث شده تا جهش ناگهانی در تقاضای ارز رخ ندهد و لذا قیمت هم تغییر نکرده است. (۳) ۳) بازار حدس می‌زند که ارز در آینده ممکن است گران شود ولی عدم اطمینان حول این موضوع این قدر زیاد است که افراد حاضر نیستند ریسک خرید ارز با قیمت بالا را بپذیرند. (بحث آربیتراژ استفاده نشده) ۴) بازار فکر می‌کند که هم‌زمان با کاهش عرضه ارز، به علت رکود اقتصادی یا تحریم‌های تجاری تقاضا برای ارز – مسافرتی یا واردات – هم کاهش خواهد یافت و لذا قیمت تعادلی بازار آزار ممکن است...ادامه مطلب ...
  • چیزی برای خواندن

    شماره دوم نشریه الف با این یادداشت کوتاه من شروع می‌شود: “از دید من نشریه خوب نشریه‌ای است که مخاطبش را دست‌ کم نگیرد و وقتش را تلف نکند. این روزها کارآمدترین راه اتلاف وقت خواننده چیست؟ این که پای مطلب بکشانیمش و حرف جدیدی خلاف آن‌چه از قبل انتظار دارد تحویلش ندهیم. رمز این‌که این اتفاق نیفتد هم ساده است: سفت بنشینیم و به آن‌چه در ذهن داریم راضی نشویم و مطلب نو تولید کنیم. گفتنش ساده و عملش سخت است. شماره اول نشریه که دستم رسید، جلد به جلد خواندمش. هر بخش و هر مطلبش را مزمزه کردم و دیدم مثل غذایی است که ذره ذره طعم‌های مختلف ولی مطبوع را زیرزبانت می‌آورد. وقتم تلف نشد، لذت شیرینی هم برایم ماند. راستی این‌را هم بگویم و بگذرم که بخشی از این لذت مربوط به یک حس نیمه‌غریب است. نمی‌توانم از این تصور که ردپای قوی ولی امروزی شده از یک گذشته مطبوعاتی مربوط به اوایل دهه ۷۰ در این نشریه حضور دارد رهایی پیدا کنم. این‌که دارم به چه چیزهایی ارجاع می‌دهم را دیگر خودتان حدس بزنید. کار سختی نیست.” فکر می‌کنم به اندازه کافی در باب جذابیتش نوشتم. لذا دوستان مقیم ایران را توصیه می‌کنم به امتحان کردن الف (از سری نشریات همشهری)، شاید که کمی کام‌ها را شیرین کند و از تلخی‌های روزگار بکاهد. ده سال قبل دوستانی که به برخی تعابیر وارث ماهنامه سوره بودند دست به کار شدند و نشریه “الف”ی را منتشر کردند که چهار شماره بیش‌تر تحمل نشد و توسط خود ناشرش (یا در واقع روسای ناشرش) به محاق رفت. به گمانم این الف جدید به نوعی فرزند خلف ولی محافظه‌کارتر آن الف شورشی‌تر است. طبعن ده سال پیش اوایل دهه ۸۰ بود و نه دهه ۷۰ و لذا اشاره من لزومن به آن الف اولیه نبوده است. پ.ن: یادداشت مریم را...ادامه مطلب ...
  • قاعده‌های حسی در زندگی روزمره

    قبلن در مورد اثر بویینگ یا هزینه ریخته صحبت کرده‌ام. دن گیلبرت استاد روان‌شناسی هاروارد در این سخن‌رانی جذابش در تد مثالی مربوط به همین مساله (البته از زاویه‌ای کمی متفاوت) را مطرح می‌کند که موضوعش همانند پست چند سال پیش من در مورد سینما و کنسرت رفتن است. اول مثال گیلبرت را دوباره مطرح می‌کنم و بعد موضع خودم را می‌گویم که به نوعی نقدی است بر مثال گیلبرت. فرض کنید بلیط گرانی برای تماشای یک کنسرت خریده‌اید به قیمت مثلن ۵۰۰۰۰ تومان. وقتی می‌رسید دم کنسرت می‌بینید که بلیط را گم کرده‌اید. بلیط اضافی هم به راحتی برای خرید موجود است. چند نفر از ما حاضریم یک ۵۰۰۰۰ دوباره بدهیم و کنسرت را تماشا کنیم؟ احتمالن X درصد. حال فرض کنید که وقتی می‌رسید دم کنسرت می‌بینید که بلیط سرجایش است ولی یک چک‌پول ۵۰۰۰۰ تومانی که در جیب‌تان داشته‌اید را گم کرده‌اید. (این را گیلبرت نمی‌گوید ولی فرض کنید می‌توانید بلیط را راحت پس بدهید و همه پولش را بگیرید). چند درصد ما با وجود گم شدن چک‌پول حاضر هستیم هم‌چنان در کنسرت شرکت کنیم؟ شاید Y درصد از ما. به احتمالن زیاد عدد X خیلی کوچک‌تر از Y خواهد بود. یعنی احتمالن عده کم‌تری از ما حاضریم دوباره پول بدهیم و بلیط مجدد بخریم ولی عده خیلی بیش‌تری از ما (علی‌رغم ناراحتی از گم‌شدن پول) کنسرت را تماشا خواهیم کرد. نکته مهم این است که به لحاظ خروجی این دو موقعیت دقیقن یک‌سان هستند! اگر شک دارید چرا که یک‌سان هستند به این فکر کنید که دو تکه کاغذ در جیب‌تان دارید که یکی بلیط کنسرت و دیگری چک‌پول است و هر دو ۵۰۰۰۰ تومان ارزش دارند (پس از دید مالی عملن یک چیز حساب می‌شوند هر چند اسم‌های مختلفی دارند). در موقعیت اول کاغذ اول گم شده و دومی هست. در موقعیت دوم کاغذ دومی...ادامه مطلب ...
  • بهار فن‌سالاران در اروپا

    یونان و ایتالیا دولت‌‌های فن‌سالارانه (تکنوکراتیک) تشکیل داده‌اند. در ایتالیا ماریو مونتی، اقتصاددان برجسته و رییس سابق دانش‌گاه بوکونی(۱) رییس دولت شده است. در کارنامه او فعالیت‌های متعددی از جمله ریاست بروگل و SUERF به چشم می‌خورد که برای اهالی اقتصاد اسم‌های آشنا و باپرستیژی هستند. وزرای او هم از میان متخصصان حوزه‌های مختلف و همه‌گی بدون وابستگی حزبی انتخاب شده‌اند. نخست وزیر یونان هم استاد دانش‌گاه و از مقامات سابق بانک مرکزی یونان و اروپا است. احتمالن انتخاب این دولت‌ها بخشی از تضمین‌هایی است که کشورها باید برای دریافت بسته‌های حمایتی از نهادهای مالی بین‌المللی بدهند. در نگاه نمادین پیشینه تحصیلی این دو رییس دولت جدید (اقتصاد ییل و اقتصاد ام‌آی‌تی) هم چندان با فضای عمومی سیاست‌مداران اروپایی هم‌گون نیست. هر چند در اروپا خیلی از سیاست‌مداران لقب “دکتر” را یدک می‌کشند ولی این دکترها معمولن فارغ‌التحصیلان دانش‌گاه‌های محلی‌تر هستند. لذا از دید من حضور آدم‌هایی با این نوع پیشینه‌های تحصیلی نشانه‌ای از حضور “غیرخودی‌ها” در فضای سیاسی است. نباید فراموش کرد که سیاست در بخش‌های زیادی از اروپا به یک معنی “مردمی‌تر” از آمریکا است و این واقعیت که سیاست‌مدار از پیشینه نخبه‌ای می‌آید و لذا با متوسط جامعه فرق دارد ممکن است به زیان او تمام شود. لذا این نوع نخبه‌ها معمولن برای مشاغل پشت‌پرده مناسب‌تر هستند تا ره‌بری روی صحنه. صحبت از دولت تکنوکرات می‌کنیم ولی سوال این است که دولت تکنوکراتیک چیست؟ جاشوا تاکر در مصاحبه‌ای که با الجزیره انگلیسی داشته است به این سوال پاسخ می‌دهد: دولتی که از “متخصصان” و نه “سیاست‌مداران حرفه‌ای” تشکیل می‌شود. این به معنی نیست که تکنوکرات‌ها پست‌های حاکمیتی ندارند ولی برخلاف سیاست‌مدارانی که معمولن سمت‌های‌شان را از راه انتخابات و فعالیت حزبی به دست می‌آورند، تکنوکرات‌ها بیش‌تر در مشاغل سیاسی انتصابی و تا حدی تخصصی‌تر فعال هستند. به طور سنتی فهمی که از حاکمیت تکنوکرات‌ها هست چیزی در...ادامه مطلب ...
  • وقتی از استقامت صحبت می‌کنیم از چه چیزی حرف می‌زنیم

    احتمالن دیده‌اید که در کار پژوهشی یا تدریس و الخ آدم یک‌جایی می‌رسد که از دست سختی موضوع یا نفهمیدن جزییاتش و مفاهیم فنی‌اش یا اشتباهاتی که می‌کند و الخ خسته می‌شود. سال‌ها پیش که جوان‌تر بودم و در کار تازه‌وارد‌تر، پیش خودم فکر می‌کردم که محققینی برجسته‌ای که سال‌ها با این مباحث دست و پنجه نرم‌ کرده‌اند چه قدر خوش‌بخت هستند چون موضوع برای‌شان ساده است و لذا موقع نوشتن یک تحقیق این قدر به اندازه ما زحمت ذهنی نمی‌کشند و گرفتاری ندارند. بعدتر دیدم این طور نیست و برای هر کسی در هر مقطعی یک مباحث جدیدتری هست که هم‌چنان چالش برانگیز باشد و خلاصه اصل زحمت کشیدن سرجایش هست. موارکامی در کتاب “وقتی از دو حرف می‌زنم از چه چیزی حرف می‌زنم” یک خاطره جالب دارد که بی‌شباهت به این احساس نیست و ذکرش خالی از فایده نیست. (نقل به مضمون) اوایل که تمرین دو می‌کرده و مثل همه ما که تجربه‌ این کار را داریم وسط کار خلاصه جانش به لبش می‌رسیده(۱). می‌گوید وقتی دونده‌های حرفه‌ای را می‌دیدم که این قدر راحت و نرم می‌دوند پیش خودم حسودی می‌کردم و می‌گفتم خوش به حال این‌ها. خلاصه یک بار از این دونده‌های حرفه‌ای (شاید تیم ملی) می‌پرسد که تو که سال‌ها است کارت دویدن است آیا شده یک جایی وسط دویدن ببری و پیش خودت آرزو کنی که به جای دویدن می‌رفتی قهوه و دوناتی می‌خوردی و لم می‌دادی؟ طرف با تعجب نگاهش می‌کند و می‌گوید بلی هر روز!! ۱) از دید من یک کار بدی که بعضی از این سالن‌های ورزشی می‌کنند گذاشتن آهنگ‌های نه چندان با کیفیت و تکرار مداوم آن است. موسیقی که بی‌ظرافت و ملغمه‌ای از سازهای الکترونیکی دم دست و الخ باشد معمولن در شرایط عادی هم شنیدن مداومش آزاردهنده است، بر خلاف موسیقی خوب که هر قدر بیش‌تر شنیده شود گوشه‌های...ادامه مطلب ...

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها