۱) نوجوان که بودم از یک فروشگاه تعاونی خرید می کردیم که متعلق به یک نهاد دولتی بود و پدرم آن جا کار می کرد. علی آقایی آن جا بود که بسیار مودب و خوش خلق بود و معمولا خرید های مشتریان را بهشان تحویل می داد. زمانی این فروش گاه دچار تحولاتی شد و به خاطر تغییر ساختار دستگاه دولتی تعداد مشتریان آن کم شد و در نتیجه از پرسنلش کم کرد و ما دیگر علی آقا را ندیدیم. چند سال بعد بود که دیدم با قیافه ای تکیده و رنجور روی یک چرخ کوچک دستی سیب زمینی می فروشد. چرخش حتی از اندازه های معمول هم کوچک تر بود. نفهمیدم به خاطر این که پول نداشت بزرگ ترش را بخرد یا طاقت راندنش را نداشت. ۲) در اوایل دوره دانش جویی ام در پروژه ای کار می کردم که هدفش مکانیزاسیون سیستم های کنترل دما و رطوبت کارخانجات دخانیات بود.سیستم های قدیمی مال سی سال پیش بود و راهبری آن نیاز به چند نفر آدم داشت. ضمن این که دقتش خیلی پایین بود و به این خاطر کیفیت عمل آوری توتونش مناسب نبود. سیستم جدیدی که ما نصب می کردیم سنسورهای الکترونیکی داشت که با رایانه کنترل می شد و برنامه دما-رطوبت را به صورت خودکار و با دقت خیلی زیاد اعمال می کرد. وقتی پیاده سازی سیستم را در کارخانه دخانیات خوی شروع کردیم معنی دقیق کارشکنی کارگران را دیدم. بعد که باهاشان از نزدیک صحبت کردم متوجه شدم که همشان از این می ترسند که با این سیستم بی کار خواهند شد. توضیح دادم که سیستم فقط به اتاق کنترل مربوط است و به کار آن ها ربطی ندارد و خیالشان راحت شد. از همه بیش تر یکی بود که فهمیدم در جریان کار نقص عضو پیدا کرده و عملا کاری نمی تواند انجام دهد و...
ادامه مطلب ...