• گعده

    دو سه روز پیش اتفاق نادر و بسیار دل‌پذیری رخ داد. به واسطه یک کلاس دانش‌گاهی و از سر شانس و تصادف با دو دوست ایرانی آشنا شدیم که خود آن‌ها هم دو ساعت پیش با هم آشنا شده بودند. هر دو سال‌های طولانی در قم تحصیل کرده بودند و بعدن هم دکترای فلسفه غرب خوانده بودند و برای کار پژوهشی موقتن خارج از ایران بودند. شب یکی از دوستان دو نفر دیگر را به شام دعوت کرد و ماحصلش گعده‌ طولانی شد که در این شش هفت سال اقامتم در این‌جا هرگز مشابهش را نداشتم. از هر دری در احوالات فلسفه در ایران سخن گفتیم، از آی‌پی‌ام و فلسفه علم شریف و انجمن حکمت و فلسفه و موسسه دانش و پژوهش و موسسات قم و همایش فلسفه و … و احوالات و کارهای آدم‌هایی که من یا به واسطه شاگردی‌شان در گذشته یا ارتباطات شخصی یا خواندن کارهای‌شان می‌شناختم. خلاصه به تعبیر دوستی که بعدن فهمیدم این دو نفر هم او را می‌شناسند گفت و گوی بس لذیذی بود. یک نکته مهم که یکی از دوستان گفت و به نظرم ارزش نوشتن دارد این است که یکی از تاثیرگذارترین شخصیت‌های دو دهه اخیر در حوزه را آقای ملکیان می‌دانست. جالب است که دوستان می‌گفتند که تاثیرگرفتگان از آقای ملکیان لزومن به لحاظ سیاسی و فکری هم‌خط او نیستند ولی تاثیر روش‌شناختی و مفاهیم علمی را از او برگرفته‌اند. این را هم به واسطه شخصیت آقای ملکیان می‌دانستند که اهل مریدپروری و حلقه‌سازی نیست که بخواهد افراد را مشابه خودش کند. الگوی ‌کم‌‌نظیری است این مرد فاضل و وارسته. آرزوی تن‌درستی و تداوم عمر پربرکتش را دارم. یک نتیجه‌گیری هم خود من از مجموعه گفت و گوهای اخیرم با دوستانی از این نوع دارم و آن این‌که امثال ما چه قدر کم از محتوای کارها، مناسبات و تحولات موسسات مستقر...ادامه مطلب ...
  • مهرنامه و بقیه

    صادقانه اعتراف می‌کنم که اولین و آخرین باری که احساس کردم دارم تبدیل به یک عمو سیبیلو* می‌شوم وقتی بود که برای اولین بار دو ماه پیش مهرنامه را خواندم. تصورم این بود که کلن از پارسال به بعد دیگر هیچ مجله‌ جذابی در ایران منتشر نمی‌شود. مهرنامه را که خواندم کلن از خودم خنده‌ام گرفت. یک چند روزی طول کشید تا بتوانم بیش‌تر مطالبش را بخوانم. شب اولی که تا دیروقت بیدار ماندم و مجله را تورق حسابی کردم این قدر هیجان‌زده شدم که به رفقایم که دست‌اندرکار بودند ایمیل زدم و دست مریزاد گفتم. بعدش هم که نسخه‌های کاغذی و پی‌دی‌افش شماره‌های جدیدش دستم رسید و حس غریب و جذاب خواندن کیان و ایران فردا و شهروند و غیره را تا حدی زنده کرد. امیدوارم از شماره بعد برای‌شان بنویسم. اگر مقیم خارج هستید اکیدن توصیه می‌کنم مهرنامه را دنبال کنید تا بتوانید در فضای بحث‌های ایران قرار بگیرید. البته مهرنامه تنها نیست. نافه هم در انتشار جدیدش تبدیل به یک مجله روشن‌فکری خوب شده که خواندن آن‌هم لذت‌بخش است. به دلیلی که قابل فهم است (درآمد ناشی از فروش) فکر می‌کنم هیچ‌کدام نسخه آن‌لاین ندارند ولی خب گیر آوردنشان نباید سخت باشد. * عمو سیبیلو یکی از چندین اصلاح رایج در آمریکای شمالی برای توصیف برخی ایرانیانی است که آن‌جا ساکن هستند و از جزییات تحولات و ماجراهای ایران بی‌خبرند و … با عرض معذرت از دوستان فمینیست برای بار جنسیتی و مردمحور این اصطلاح. قطعن از پیش‌نهاد یک نسخه خنثی یا حتی زنانه استقبال می‌شود.
  • خصوصی‌سازی ورزش و برابری جنسیتی

    این‌جا نوشته که دولت می‌خواهد در برنامه پنجم فضاهای ورزشی را خصوصی‌سازی کند. احمد توکلی هم به درستی این قانون را نقد کرده که به لحاظ گفتمانی در قیاس با نظرات سال‌های قبلی‌اش خصوصن در باب نرخ بهره‌ و قیمت بنزین یک یا چند قدم رو به جلو حساب می‌شود. این‌که خصوصی‌سازی باعث ارتقاء انگیزه مدیریت می‌شود حرف قدیمی و بدیهی است. آن طرف قضیه این است که به علت گران بودن نسبی زمین و ساختمان در ایران پرداخت هزینه واقعی خدمات ورزشی از توان بسیاری از اقشار خارج خواهد بود. خصوصن که دقت کنیم که ورزش برای خیلی‌ها در این کشور تقریبن تنها تفریح قابل ابتیاع و در عین حال قانونی و مقبول است. وضعیت ورزش در مدارس هم که چندان خوب نیست که بگوییم دانش‌آموزان در آن‌جا به اندازه کافی تحرک خواهند داشت. در نتیجه صرف خصوصی‌سازی تنها باعث حذف ورزش سالم و امن از سبد مصرف خیلی‌ها خواهد شد. این وسط وضع زنان بسیار آسیب‌پذیرتر است. مردان در بدترین حالت این امکان را دارند که حتی اگر از باش‌گاه ورزشی هم استفاده نکنند در خیابان فوتبال و در پارک والیبال بازی کنند و در کنار رودخانه شنا کنند و الخ. طبعن برای زنان چنین امکان (رایگانی) نیست و فضاهای ورزشی رسمی است که باید به این نیاز پاسخ‌ بدهد. می‌دانیم که همین الان هم وضع تحرک و سلامت فیزیکی دختران ایرانی اصلن خوب نیست و این قانون آن‌را بدتر هم می‌کند. من یک راه‌حل میانه هم دارم. با الهام از ایده کوپن مدرسه – که فریدمن جزو حامیان اصلی آن بود – می‌شود کوپن ورزش درست کرد و به همه جوانان زیر یک سن مشخص داد. این کوپن به افراد اجازه می‌دهد تا مقدار مشخصی در سال از امکانات باش‌گاه‌های خصوصی استفاده کنند و باش‌گاه در عوض پول این خدمات را از دولت می‌گیرد. به این ترتیب...ادامه مطلب ...
  • ما معتادان نسل سوم

    استادان سیگاری زنگ سیگار (Smoking Break) می‌دهند،‌ استادان غیرسیگاری زنگ تنفس برای دریافت هوای تازه و استادان معتاد به اینترنت زنگ چک کردن ایمیل (Email Break)! ×‌ با تشکر از داریوش م برای تذکر در باب ترجمه زنگ سیگار و ایمیل
  • در ادامه پست قبلی: شرم پنهان گناه

    چند وقت پیش چیزی می‌خواندم از استادی که متخصص اینترنت بود و ته حرفش این بود که خودتان را برای صد بار ایمیل چک کردن در روز ملامت نکنید. این کار اصلن هم بد نیست. یک روش جدید کار کردن است! برای من اما قبح این رفتار هنوز فرو نریخته است. با این که خودم یک کاربر متوسط و معمولی (نه خیلی شدید و نه خیلی کم) اینترنت و وب ۲ و غیره هستم ولی انگار هیچ وقت نخواهم توانست مطلبی در مدح این فضا بنویسم. بیش از ده سال است که کمابیش در همین فضای جدید زندگی می‌کنم و روزانه به طور متوسط ۷-۸ ساعت به اینترنت وصل هستم (لزومن مشغولش نیستم) ولی هنوز حس بچه‌ای را دارم که از مدرسه فرار کرده و از غیبت سرکلاس عذاب وجدان دارد. امثال من که سال‌های مهمی از زندگی‌مان را بدون اینترنت و در فضای کتاب و مجله کاغذی و گفت و گوهای فردی طولانی سر کرده‌ایم هنوز دل‌مان برای آن روزهای شاید بهره‌ورتر تنگ می‌شود. هنوز ته‌ ته ذهن من فیس بوک و گودر و فرندفید و تا حد ضعیف‌تری وبلاگ تفریحات کم‌فایده‌ای هستند که آدم‌های جدی هرگز خودشان را آلوده آن نمی‌کنند: هیچ دیده‌ای مصطفی ملکیان مشغول فیس‌بوک بازی باشد؟ به نظرت مسخره نیست اگر تصور کنیم هایدگر وقتش را صرف جواب دادن به تکه‌پراکنی‌های بی‌ربط این و آن در فرندفید می‌کرد؟ اگر فروید قرار بود هر روز وبلاگ بنویسد و بخواند چه کسی باید تمدن و ملالت‌های آن‌ را می‌نوشت؟ … این‌ها اخطارهای پنهانی است که من هر لحظه که پای اینترنت هستم و کار واقعن جدی نمی‌کنم دریافت می‌کنم. آیا عجیب نیست که با گذشت ده سال از آلوده‌شدن به این گناه هنوز تمام‌قد با آن کنار نیامده‌ام؟
  • زمختی

    رفته بودم در قهوه‌فروشی در دنور (مرکز ایالات کلرادو) قهوه‌ای بخرم و کمی کار کنم و منتظرم دوستانم باشم. مرد جوان سیاه‌پوستی آمد و قیمت قهوه‌ها را پرسید و علی‌الظاهر پول (یا شاید پول خرد) کافی نداشت که قهوه بخرد. گفتم رفیق بخر من پولش را می‌دهم. چیزی هم نبود. یک یا دو دلار حداکثر. مدل سیاه‌پوست‌ها که از مرام و این‌ها حال می‌کنند ذوق کرد و شروع کرد از این مدل مشت به مشت کوبیدن‌ها. من راستش بلد نبودم که چند بار باید بکوبم. فکر کردم رسمش یک‌بار است و ظاهرن از نظر او بیش‌تر از یک بار بود و دفعه بعد مشتش یک جوری روی هوا ماند. حالم گرفته شد. یک قهوه ناقابل برایش خریده بودم و شاید بیش از آن توق ذوقش زده بودم. فکر کردم شاید اگر دفعه بعد از خیر این کار بگذرم ضرر کم‌تری به مردم می‌زنم. توی تراموایی در وین نشسته بودم و چیز می‌خواندم. روی صندلی که مخصوص پیرها و معلولین و خانم‌های باردار و بچه‌بغل است نبودم و لذا الزام قانونی برای تحویل صندلی‌ام به افراد دیگر را نداشتم. نگاه کردم دیدم خانم میان‌سال مسلمانی سرپا است. آن قدر پیر نبود که به طور بدیهی جایم را بهش بدهم. آن قدر هم جوان نبود که بدیهی باشد که می‌تواند سرپا بایستد. فکر کردم بلند شوم و بهش بگویم که می‌تواند جای بنشیند. بعد فکر کردم آلمانی‌ام آن‌قدر قوی نیست که اگر جواب پیچیده‌ای داد بفهمم. من می‌توانستم مثلن بهش بگویم ” این صندلی خالی است، میل دارید بنشینید؟” ولی اگر او مثلن می‌گفت “قربانت برم مادر جان من دو دقه دیگه می‌پرم پایین!” یا مثلن می‌گفت “دمت گرم پسرم، توی این همه جمعیت کسی حواسش به من نبود!” من هیچی از جملاتش نمی‌فهمیدم. یعنی نمی‌فهمیدم می‌خواهد جایم بنشیند یا نمی‌خواهد. بعد ممکن بود ماجرای آقای سیاه‌پوست پیش بیاید. قصد نشستن داشته...ادامه مطلب ...
  • جمع یاران

    از خلال نوشته‌هایم کاملن معلوم است که بودن در جمع رفقای هم‌دل و هم‌فکر یکی از مهم‌ترین جذابیت‌های محل اقامت برای من است. الان می‌خواهم یک حاشیه‌ای به آن بزنم که شاید به کار برخی بیاید. چند سالی است که تعداد دوستان نزدیکم در وین به حد زیادی رسیده. آن‌قدری که هفته‌ها صبر می‌کنیم تا بلاخره هم را ببینیم. همه‌مان کار داریم، سفر هستیم، ددلاین داریم، بیرون رفتن هر شب و هر شب خرج زیادی دارد، وقت می‌برد تا از محل کار یا منزل به محل قرار برسی و الخ و مهم‌تر از همه این‌که هر کس یک جایی مشغول است و جایی که من هستم کسی غیر از من نیست. خلاصه این‌که با این‌که شاید حداقل ۳۰-۴۰ تا دوست خوب و جذاب دارم ولی آن‌قدر فرصت و امکان ندارم که در حد کافی ببینمشان. تازه این‌جا وین است که شهر کوچک و سریع و ارزانی است و آدم‌ها هم به نسبت کم‌تر کار دارند. فکر کنم در لندن و نیویورک که وضع بدتر هم باشد. حاشیه‌ای که می‌خواستم بزنم این‌ بود که به این نتیجه رسیده‌ام که تجربه‌های شیرین و بی‌نظیرم در شهری مثل آستین و تا حد کم‌تری برکلی را نباید به جای دیگری تعمیم بدهم و در محل بعدی زندگی دنبال تجربه‌ای از آن جنس باشم. آن‌جا همه در یک دانش‌گاه دور هم هستیم. هر وقت دلت برای کسی تنگ شد یا خواستی در مورد مقاله‌ای با هم هم‌فکری کنید یا درددل کنید یا ایده‌ای را با هم نقد کنید و الخ کافی است یک زنگ بزنی و پنج دقیق بعد رفیقت را برای نیم ساعت چای و گپ ببینی و هر دو برگردید سرکارتان. در شهرهای بزرگ‌تر که هر کسی یک گوشه‌ای مشغول یک کاری است چنین فرصت‌هایی فراهم نیست. همین
  • دعوت به نوشتن در باب دکتر تابش

    دیدم بچه‌ها توی فیس‌بوک عکس‌های مراسم بزرگ‌داشت دکتر تابش را گذاشته‌اند. چند وقت پیش هم یکی مجموعه عکس‌هایی از سال‌های گذشته‌تر دکتر را گذاشته بود. عکس‌های مراسم و دوستان قدیم را که می‌دیدم دلم برای این فضایی که فعلن این‌جا ندارمش حسابی تنگ شد. من ریاضی نخوانده‌ام که دکتر تابش را به تفصیل بشناسم ولی در انواع موقعیت‌ها حداقل ناظر کارهایش بوده‌ام. از ۱۶ سال پیش در زمستانی سرد در مشهد که جزو مسوولین برجسته برگزاری المپیاد بود و کلن نقش مهمی در سازماندهی المپیادهای ریاضی و رایانه داشت تا سال ۷۴ که برای نردهایی که ریاضیات عمومی شریف را زیادی آسان می‌یافتند ریاضی ویژه درس می‌داد و جلسه‌ای در آی‌پی‌ام سال ۷۵ با شایان و آقایی که از آمریکا آمده بود در ایران برون‌سپاری تولید نرم‌افزار راه‌اندازی کند و بعدن که رییس مرکز محاسبات شد و آن‌جا را از یک اداره کوچک به یک مرکز نیمه تحقیقاتی – نیمه تجاری متحول کرد و چند روز به یادماندنی که با هم در کنفرانس جامعه اطلاعاتی سال ۸۳ در کیش گذراندیم و فعالیت‌هایش در بخش مشاوره مدیریت و نقش محوری‌اش در شکل‌گیری شرکت‌‌های مختلف و دغدغه‌هایش و تلاش‌هایش در ایام انتخابات ۸۴ و ۸۸ و نقشش در ایجاد بنیاد دانش و هنر و گسترش دست‌رسی مدارس محروم به فناوری اطلاعات و جایزه‌ جهانی معتبر اردوش که یادم است اخیرن بابت همین کارها گرفت و الخ و خیلی کارهای دیگر که حتمن من خبر ندارم. آدمی در این همه نقش و همیشه هم جدی. تابش برای من جزو نمونه‌های معدود تکنوکرات‌/دانش‌مندانی× است که می‌شود ازشان برای کار کردن در ایران تحت هر شرایطی الگو گرفت. آن‌قدر آرام و دقیق است که کارش را با استانداردهای خودش پیش می‌برد و هم‌زمان حساسیت اضافی درست نمی‌کند و احترام همه را بر می‌انگیزاند و باعث می‌شود که بتواند این همه کار در حوزه‌های مختلف بکند...ادامه مطلب ...
  • گلاویز با زبان

    برای من هنوز هم نوشتن و خواندن به انگلیسی کندتر از فارسی است. دلیل کند بودن خواندن را می‌فهمم. کلمات ناآشنا این‌جا و آن‌جای متن و خطی که از بچگی مدام به آن نخوانده‌ام. سرعت خواندنم به فارسی بین سه تا پنج برابر انگلیسی است و وقتی این وضعیت را می‌دانم سبد خواندنم را بر همین اساس بهینه کردم. تا وقتی مجبور نباشم انگلیسی نمی‌خوانم و از این بابت شرمنده یا ناراحت هم نیستم. به این دلیل ساده: تعداد کتاب‌های خوب زبان فارسی – از متون مذهبی و ادبی قدیمی بگیر تا ادبیات معاصر ایران و ترجمه‌های خوب از متون فاخر فلسفی و ادبی و هنری خارجی و برخی نوشته‌های معاصر غیرادبی ایرانی (متاسفانه در این مورد کار خوب خیلی کم است) و الخ – آن‌قدر زیاد است که من اگر تا آخر عمرم هم بخوانمشان فقط بخش کوچکی را پوشش داده‌ام. این متون را از منظر لذت محض می‌خوانم و فعلن هم برنامه سیستماتیک خواندن یک موضوع خاص را ندارم که منبع کم بیاورم. اگر قرار است فیلم‌نامه بخوانم ده‌ها فیلم‌نامه خوب به فارسی است. اگر قرار است جنایت و مکافات بخوانم ترجمه خوبش موجود است. اگر قرار است کانت هم بخوانم باز ترجمه خوبی موجود است. با این محاسبه برایم بهینه است که فقط به فارسی کتاب غیرتخصصی بخوانم چون می‌توانم حجم خیلی بیش‌تری کتاب بخوانم (و ارزان‌تر هم هست) و دوباره تاکید می‌کنم که می‌توانم حالا حالا ها به فارسی کتاب‌های بخوانم که کیفیت و لذت‌شان برای من کم‌تر از متون زبان اصلی نیست. طبعن در باب مترجم و ناشر و غیره دقت می‌کنم. چه کتاب‌هایی را به انگلیسی می‌خوانم؟ طبعن اگر بخواهم کتاب اقتصادی یا ریاضی یا مهندسی یا محیط‌زیست (چه درسی و چه عمومی) بخوانم به انگلیسی می‌‌خوانم. کتاب‌های روز و پرفروش انگلیسی اکثرن به فارسی ترجمه نمی‌شود پس اگر بخوانم به انگلیسی می‌خوانم. اگر...ادامه مطلب ...
  • فولاد و اسلحه و میکروب

    این عنوان کتاب نسبتن مشهوری است که این روزها مشغول خواندنش هستم. سوال اصلی کتاب این است که چرا تمدن بشری و پیش‌رفت‌های مادی در منطقه آسیا-اروپا شکل گرفت و نه در آمریکای لاتین و آفریقا و جزایر استرالیا؟ استدلال‌های نویسنده کتاب در بین اهل فن مشهور است و و وقتی خودم آن‌ها را به کار برده‌ام شنیده‌ام که این استدلال‌ها را به نژادپرستی متهم می‌کنند. نویسنده که ظاهرن انتظار چنین اتهاماتی را داشته در مقدمه توضیح داده که این کتاب نه تنها نژادپرستانه نیست بل‌که اتفاقن بیانیه‌ای علیه نژادپرستی است چون نشان می‌دهد که تفاوت‌ها نه به نژادهای انسانی بل‌که به شرایط طبیعی این مناطق بر می‌گردد (و در فصل‌های میانی کتاب مثال‌هایی از این‌که اتفاقن ساکنان جزایر گینه نو هوش‌مندی بیش‌تری برای زنده ماندن لازم داشتند ارائه می‌کند). نویسنده در اصل زیست‌شناس/گیاه‌شناس است ولی بنیان استدلال‌های کتاب به یک معنی کاملن اقتصادی است که از آشنایی مختصرم با زیست‌شناسی تکاملی فکر می‌کنم زبان و ابزار تحلیل رایج در این حوزه است. در فصول مختلف پیش‌رفت‌های مادی را از حرکت جوامع از شکار-دانه‌چینی به سمت کشاورزی و اهلی‌سازی حیوانات ریشه‌یابی می‌شود و نشان داده می‌شود که تنوع در وضعیت زیستی و جغرافیایی قاره‌ها منجر به تولید محصولات غذایی و مصرفی مختلفی شده که نهایتن منجر به سطح مختلفی از مازاد شده و سازماندهی جوامع را تغییر داده است. توسعه دانش سیاسی و نهادها و علم نیازمند طبقه‌ای بوده که بدون مشارکت مستقیم در تولید مادی بتوانند به فعالیت‌های دیگر بپردازند و این خود تابع ظرفیت غذایی قاره‌های مختلف بوده. این‌که چه جور دانه‌هایی امکان کشت داشته‌اند و چه نوع حیواناتی برای اهلی‌شدن موجود بوده. خود این متغیرها هم در فصول مختلف به اصطلاح درون‌زا می‌شود. جذابیت کتاب برای من دوگانه است. اولن یک نظریه سازگار و جامع برای تمدن بشری ارائه می‌کند که لذت‌بخش است. ثانین همان طور که...ادامه مطلب ...

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

اشتراک ایمیلی

ایمیل خود را برای دریافت آخرین مطالب وارد کنید.

بایگانی‌ها