هم کلاسی لیسانس بودند با آرزوها و دغدغه هایی نسبتا شبیه به هم: توسعه، روشن فکری دینی، حقوق زنان، دموکراسی، پول و مقام و طبعا زنی رویایی …
اولی تصمیم گرفت “موثر” زندگی کند. یعنی از اولش این طور نبود. اولش این طور شروع شد که در دو ماجرای عشقی پیاپی شکست خورد و به ناچار لیسانسش را شش ساله کرد و به جایش خودش را با انبوهی از کارهای سیاسی قبل و بعد دوم خرداد و پروژه های اجرایی و جلسات فلسفی و ماجراهای عاشقانه بعدی خفه کرد. آخر سر هم فوق را ایران خواند و دکترایش را هم از سوئد گرفت و وسط های دکترا هم بلاخره با آن دختری که توی جلسه انجمن سرش داد کشیده بود ازدواج کرد و دست آخر هم شد استاد شریف. استاد سخت گیری است ولی با این همه کلاس هایش پر مشتری است و دانش جوها از کلاسش به عنوان تجربه منحصر به فرد در زندگی یاد می کنند. هنوز هم کتاب خانه اش در دفترش در دانشگاه و در دفترش به عنوان رییس هیات مدیره شرکتشان و خانه شان نیمی فنی است و نیمی دیگر انباشته از تاریخ و فلسفه و ادبیات و ادیان شرقی و گه گاهی سیاست است. در دانش گاه فقط درس فنی نمی دهد بل که یک پای ثابت بیانیه ها و سخن رانی های فرهنگی – سیاسی و دوست نزدیک بسیاری از روشن فکران معروف است. شرکت خوبی هم دارد که به اتکای آن از اخراج از دانش گاه باکی ندارد و دانش جوها آرزویشان است که آن جا کارآموزی کنند. یکی از گرفتاری هایش انبوه جلسات سیاست گذاری است که دعوت می شود و وقت ندارد که برود و دو در کردن درخواست های مصاحبه از طرف مجلات و روزنامه ها و تمام کردن مقاله هایی که به خواهش این طرف و آن طرف نوشته و نهایی نکرده است.
دومی چون گرفتار شکست در عشق نشده بود به طرز عاقلانه ای تصمیم گرفت “احمق” نباشد. تافل و جی آر ای را خوب داد و از سه تا دانش گاه رنک زیر ده پذیرش گرفت و فوق و دکترایش را سر هم ۵ ساله تمام کرد و تا درسش تمام نشده بود پایش را این طرف نگذاشت که به دردسر ویزا برنخورد. الان ۱۲ سال است که درس می دهد: معمولا مبانی برای لیسانس و پیش رفته برای تحصیلات تکمیلی. دانش جوی دکترا هم مرتبا می گیرد خصوصا از ایران. این آخرها البته کارش کمی سخت شده چون “ان اس اف” بودجه ها را کم کرده و پروپوزال و نتیجه کار خیلی خوب می خواهد تا “فاند” درست و حسابی تخصیص دهد بنابراین باید در انتخاب دانش جوی دکترایش دقت کند که سابقه اش آن جا خراب نشود. از دوره لیسانس به بعد مهم ترین سمت اجرایی که داشته ریاست کمیته پذیرش دانشکده بوده و تنها باری که با کسانی غیر از هم کاران دانش کده اش کار کرده است در کمیته علمی یکی از کنفرانس ها بوده است. یک جوری حوصله اش از شهرشان سر رفته است. خیلی بزرگ نیست و آدم هایش با این که تحصیل کرده اند ولی خیلی تیپ او نیستند. دلش برای یک گپ درباره چیزهایی که آن موقع در دفتر مطالعات فرهنگی بحث می کردند لک زده است ولی جز دانش جویان ایرانی سال اولی اش کسی دیگر در باغ این چیزها نیست. گاهی به این فکر می کند که آرام آرام برگردد ایران (توی شریف منتش را می کشند) بعد یادش می افتد که آن قدر به این جا عادت کرده که تحمل صف بانک و سانسور اینترنت و دروغ و کلک های جامعه ایران را ندارد. از آن طرف هم دیگر به اندازه بیست و شش سالگی اش از علم و فن آوری و نوآوری و “هایکینگ” و “بایکینگ” لذت نمی برد. راستش را بگویم در این دو سال اخیر و پس از جدا شدن از هم سرش و شکست برای یافتن یک نامزد جذاب کمی افسرده هم شده است ولی به روی خودش نمی آورد و هم چنان برای دانش جویانش مظهر یک استاد خوش اخلاق و “کول” است.
هر سال هم را می بینند، دست کم دو سه بار، گاهی در اروپا، گاهی هم تصادفی در جلسه یا سخن رانی در تهران یا اصفهان، حرف و خاطره مشترک زیاد دارند، خصوصا راجع به سرنوشت دانش جوهایی که اولی برای دومی فرستاده و بعضی هاشان برگشته اند و دارند به طور جدی منشاء تغییرات می شوند. ولی آقای دومی هر وقت که اولی را می بیند (خصوصا وقتی دم انتخابات در جلسه سخن رانی در دانش گاه داشت با اعتماد به نفس و آرامش حرف هایی می زد که دومی از شنیدنش می ترسید) از خودش می پرسد یعنی واقعا ارزشش را داشت؟
تفسیر این که چه چیزی ارزشش را داشت با شما.
رفع اتهام: تمامی شخصیت های این داستان و داستان قبلی کاملا خیالی بوده و هیچ ارتباطی با وضعیت فعلی و آینده ده تا نفر از دوستان بنده ندارند.
بازگشت
عجب آدمی هستی برادر؟
چرا این متنو سانسور کردی؟
همین متن بود که تصمیم منو واسه اومدن به ینگه دنیا قطعی کرد بعد تو اومدی جر و واجرش کردی و فلان و بهمان
یادمه وقطعی بهم گفتن دو روز دیگه بیا ویزات بگیر، از تو ارمنستان سر زدم دوباره به این پست، اون موقع سالم بود،
چی شد الان که اینطوری شد؟