• وقتی صحبت از سنت در

    وقتی صحبت از سنت در ایران می‌شود می‌شود من بی‌اختیار یاد عالمان گوشه‌نشینی می‌افتم که در قم و مشهد و نجف خود را از آلوده شدن به سیاست و تجدد هر دو برکنار داشته‌اند. عظمتی در این گوشه‌‌بینی می‌بینم که روز به روز نایاب‌تر می‌شود. داریوش شایگان در گفتگویش با رامین جهانبگلو در کتاب زیر آسمان‌های جهان بخشی از زندگیش را حکایت می‌کند که به قول خودش «هفت سال تمام از غرب برید و در محضر آخر شهاب‌های آسمان نورانی سنت حکمت اسلامی، علامه طباطبایی، علامه قزوینی، استاد الهی قمشه‌ای و استاد سید جلال آشتیانی سینه‌‌اش را از هوای سنت انباشت». آخرین پیر این سلسله این هفته پرکشید.
    نوشته مسعود بهنود را هم بسیار دوست داشتم. فکر کنم منتظر باشیم محمود و یاسر هم چیزی بنویسند.

  • شغل کاذب؟ این عبارت شغل

    شغل کاذب؟
    این عبارت شغل کاذب هم از آن عبارت‌هایی است که من اصلا نمی‌فهممش، هر چند برای خیلی‌ها بسیار بدیهی است. یعنی نمی‌‌توانم تصور کنم که چطور یک شغل می‌تواند کاذب باشد و در عین حال به لحاظ اقتصادی امکان فعالیت داشته باشد. اگر این توصیف ساده را بپذیریم که در هر معامله آزادانه‌ای دو طرف مبادله رضایت بیشتری نسبت به وضعیت قبلی به دست می‌آورند (و گرنه دست به معامله نمی‌زدند) پس هر شغلی که می‌تواند برای صاحبش درآمد درست کند (یعنی مردم حاضر باشند برایش پول بدهند) برای مشتریانش هم رضایت خلق می‌کند. همین برای من کافی است تا شغل کاذب نباشد. می‌گویید کوپن‌فروش جلوی شهر و روستا و سیگار فروش سر چهارراه شغل کاذب دارند؟ برای چند ماهی از جامعه حذفشان کنید تا ببینید چه اتفاقی می‌افتد.

  • تهران هفته آخر اسفند حال

    تهران هفته آخر اسفند حال و هوای عجیبی دارد. وقتی دانشجو بودم هر سال به دلیلی عملا تا آخرین ساعت‌های کاری سال را توی دانشگاه بودم. دم غروب آخرین روز که بیرون می‌رفتی، کسی جز نگهبان‌ها توی دانشگاه نبود و تو می‌توانستی بوی بهار را از جوانه‌های سبز روی درخت‌ها و چمن‌های دوباره زنده شده بین ابن‌سینا و دانشکده ریاضی با تمام وجود تنفس کنی. دانشگاه خالی در آن غروب غمناک جان می‌داد برای دل گرفتگی و عاشق شدن. عاشق چه چیزی یا چه کسی؟ نمی‌دانم. مهم خود حس عاشقانه‌ بود که سر و کله‌اش در هفته آخر اسفند پیدا می‌شد. اما این‌ سرزمینی که عیدهایش با من غریبه است همان لذت کوچک یک هفتگی هم را ازم دریغ می‌کند.

  • بی عنوان خانم مسوول کلوپ

    بی عنوان
    خانم مسوول کلوپ فیلم از فلسطینی‌های رانده شده از نوار غزه است. من هم که این‌ روزها دارم سعی می‌کنم عربی حرف زدن یاد بگیرم تا می‌توانم باهاش گپ می‌زنم. دیروز گفتم راستی چه جوری به فلسطین سفر می‌کنید؟ گفت هیچی باید برویم سفارت اسراییل در قاهره و چهار ماه منتظر باشیم یا یک ویزای یک ماهه بهمان دهند. گفت می‌بینی من برای دیدن خانواده خودم در سرزمین خودم باید ویزا بگیرم آن‌هم یک ماه در سال و آن وقت یهودی‌های اتیوپی و روسیه و اتریش آزادانه به آن‌جا سفر می‌کنند.
    دیروز با مانی صحبت می‌کردیم. می‌گفت طرفداران اسراییل می‌گویند در مورد گذشته صحبت نکنید. اسراییل هر طور که شکل گرفته الان دیگر تمام شده است. ما داریم در مورد حال صحبت می‌کنیم. دیدم وضعیت حال یعنی وضع این خانم که صلح برایش شوخی است.

  • نسبت کامنت به بیننده نسبتی

    نسبت کامنت به بیننده
    نسبتی برای وبلاگ تعریف می‌کنم به اسم متوسط تعداد کامنت روی هر مطلب به متوسط تعداد بیننده روزانه. این نسبت برای وبلاگ من پایین‌تر از حد انتظار خودم است. خصوصا برای برخی مطالب که فکر می‌کنم باید نظر خواننده‌ها را در موردش داشته باشم. حتی مورد‌هایی بوده که خود مطلب مورد توجه بقیه قرار گرفته و در وبلاگ‌های دیگر بهش لینک داده‌اند ولی بازهم تعداد کامنت‌ها بسیار کم بوده. به نظر شما دلیلش چیست؟

  • در سال ۸۳ اتفاق افتاد.

    در سال ۸۳ اتفاق افتاد.
    دوست دارم بگویم سال ۸۳ سال ظهور آکادمی در وبلاگستان بود. اگر پیش از آن وبلاگ‌ها را می‌شد به تیپ‌هایی مثل شخصی، ادبی، سیاسی، پورنو و حرفه‌ای تقسیم کرد امسال می‌توانیم بگوییم که وبلاگ‌هایی که به قول یکی از دوستان آدم را مجبور به اندیشیدن می‌کنند هم جایی در وبلاگستان دارند. این اتفاقی فرخنده است. حلقه ملکوت داریوش محمدپور و دبش با محوریت محمود فرجامی تلاش‌های ارزنده‌ای بودند که جمع‌هایی دوست‌داشتنی و فرهیخته‌ را هم گرد هم آوردند. تشکری را به هر دو مدیونم و خصوصا به محمود که به رغم لطف همیشگیش، مشغله‌ام نگذاشت تا در گروهشان باشم. از برکت حلقه ملکوت بود که پارسال من یک دوست ندیده و بسیار عزیز را کشف کردم. سیبستان مهدی جامی باغ پرگلی بود که من هر بار رفتم دامنی چیدم و برگشتم. مهدی برای من شخصیت کم‌نظیری در وبلاگستان است. تجربه‌های یک انسان پرشور که از معلمی نهضت سوادآموزی شروع می‌کند و سر از آخر از استادی دانشگاه و کار در رادیو بی‌بی سی در می‌آورد، زبان شیرین، نگاه منصف و ملایم، ذهن تیزبین و پرمایه‌اش در کنار پشتکار و نظم ستودنی‌اش در نوشتن مرتب یادداشت‌هایش به من نوید می‌دهد که می‌توان در وبلاگستان از خواندن و کامنت گذاشتن و منتظر کامنت‌ها شدن آموخت. خود داریوش هم اگر کمی زبانش را ساده‌تر کند بسیار حرف‌ها برای گفتن دارد. به نظرم برجستگی‌های داریوش در گفتگوی شفاهی بیشتر آشکار است و این به دلیل نوع زبانی است که در وبلاگ به کار می‌برد. از حلقه دبش علی معظمی را پیش از وبلاگستان دورا دور می‌شناختم و تحسین دیگران را دربابش شنیده بودم. درواقع فقط یک‌بار درست و حسابی دیده بودمش. با هم در عروسی بودیم و سر یک موضوعی بحث جدی بینمان درگرفت. (قطعا می‌توانید حدس بزنید آن موضوع چه بود). با وبلاگ اما به او نزدیک‌تر شدم. علی را من دوست دارم یکی از فیلسوف‌ترین وبلاگ نویسان بنامم. روان و پاکیزه می‌نویسد و دقتی دارد که حتی اگر مخالف نظرش باشی از شیوه استدلالش می‌آموزی. مهدی و علی و بقیه اعضای دبش و خود داریوش البته نقطه ضعفی دارند که خود من هم هر چه می‌کنم از آن خلاصی نمی‌یابم. وبلاگ یادداشت طولانی را بر نمی‌تابد و این دوستان فاضل همه کمابیش طولانی می‌نویسند و این باعث می‌شود که عدد خواننده‌هایشان همواره از حدی بیشتر فراتر نرود. من هم پیشنهاد می‌کنم که زمانی را به آسیب‌شناسی وبلاگ‌های روشنفکرانه بپردازیم و در باب این سخن بگوییم که چگونه می‌توان هم موجز و در حوصله خواننده نوشت و هم مطلب را به قیل و قال روزمره فرو نکاست.
    از آکادمی که بگذریم چند دوست عزیز من امسال وبلاگ‌دار شدند.
    اولینش کورش است که حداقل در نیمه دوم عمرش همیشه معروف بوده (قبلش را من نمی‌دانم). الان هم فکر کنم معروف‌ترین وبلاگ‌نویس شریفی باشد. اگر خودش عصبانی نشود باید بگویم سال‌ها مراد جمع ما بود و حالا در وبلاگستان هم دارد این نقش را بازتولید می‌کند. سعی کردم وبلاگ کورش را توصیف کنم نشد. پس به جایش بگذارید ازش یک خاطره بگویم. اولین بار که دیدمش ماه اول دانشگاه بود و من در اولین دقایق آشنایی به طرز احمقانه‌ای ازش در مورد تفاوت فلسفه اسلامی و یونانی پرسیدم. فرداش از دانشگاه راه افتادم برم انقلاب که دنیای صوفی را بخرم که آن‌ روزها خیلی معروف بود. روی پل میدان انقلاب کورش را دیدم. اسمم را نمی‌دانست فقط گفت شما که به این چیزا علاقه داری خوبه یه کتاب که جدید اومده را بخری گفتم چی؟ گفت دنیای صوفی!
    نیکان هم دارد مرتب می‌نویسد. شاید به جبران دوری‌اش از وطن و دوستان. نیک‌آهنگ را در آن چند ماهی که تقریبا هر هفته می‌دیدمش به یک صفت می‌شناختم و آن دلنشینی بود. حالا با هر بار خواندن وبلاگش این حس برای من بیشتر و بیشتر می‌شود. نیکان افتادگی و صمیمیتی دارد که از لابلای نوشته‌هایش موج می‌زند. افزون بر آن طنز شیرینی دارد. به نظرم می‌رسد اگر روزی شراکت نیکان و داور به هم خورد خودش بتواند به تنهایی کتاب در سال … اتفاق افتاد را دربیاورد.
    امید را از آن زمان که شناختم همیشه برایم یک فعال اجتماعی بود. وبلاگ قدیمی‌اش هم همین را القاء می‌کرد ولی با وبلاگ جدیدش فهمیدم که افزون‌ بر آن‌ها تحلیل‌گر و یادداشت نویس فوق العاده‌ای است. وبلاگ امید به تنهایی یک روزنامه کوچک است. این را هم باید بگویم به نظر من وبلاگ‌نویسی‌اش در بین این جمع از همه بهتر است. امید روزنامه‌ نگاری است که دست کم نگرفتن مخاطب را در وبلاگش هم رعایت می‌کند.
    و تو ای جواد. جواد تو مرا عصبانی می‌کنی. با آن نوشته‌های رندانه‌ات انگار داری به ریش همه ما می‌خندی که زندگی را جدی گرفته‌ایم. راستش را بگویم حسودی‌ام هم می‌شود به آن قلمت. آی همه آدم‌هایی که این وبلاگ را می‌خوانید اگر عابر پیاده را نبینید نصف عمر وبلاگی‌تان بر باد است.
    و اما دوست‌ترین دوستم هم امسال وبلاگ‌دار شد. درباره وبلاگش قبلا نوشته‌ام. تکرار نمی‌کنم. فقط توصیه می‌کنم ببینیدش.

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها