• زنان و اندازه دولت

    آیا زنان متفاوت تر از مردان رای می دهند؟ نظریه رای جنسیتی به این سوال پاسخ مثبت می دهد و این فرضیه را پیش می کشد که زنان بیش تر طرف دار گروه های چپ گرا هستند. البته برخی محققین معتقدند از دهه هشتاد به بعد این فرضیه در کشورهای غربی غیرمعتبر شده است. در ادامه این سوال مطرح می شود که آیا حضور زنان در عرصه انتخابات روی اندازه دولت ها تاثیر دارد؟ به نظر می رسد باز هم جواب مثبت است و نقش رای زنان در بزرگ شدن اندازه یکی از توضیح های مطرح در این زمینه است.

    در این رابطه چند فرضیه پیش نهاد شده است که البته هر کدام از آن ها در تست های تجربی ممکن است تایید یا رد شده باشند. هدف من هم از نوشتن این فرضیات اصرار بر درست و غلط بودن آن ها نیست بلکه می خواهم نمونه ای از تحلیل های مبتنی بر انتخاب عمومی را در توضیح پدیده های سیاسی نشان دهم. دلایل نظری که به نفع وجود رابطه علی بین مشارکت زنان در انتخابات و بزرگ شدن دولت مطرح است عبارتند از:

    ۱) زنان ریسک گریزتر از مردان هستند و علاقه مند به گسترش بیمه های دولتی هستند. بنابراین به دولت هایی که خدمات تامین اجتماعی را گسترش می دهند رای می دهند.

    ۲) درآمد متوسط زنان در بازار کار کم تر از مردان است و ما از ادبیات انتخاب عمومی می دانیم که کسانی که درآمد پایین تر دارند طرف دار دخالت بیش تر دولت برای بازتوزیع درآمد به نفع گروه های کم درآمدتر (مثل مالیات تصاعدی برای درآمد های بالا) هستند. چنین دخالت هایی باعث بالا رفتن نسبت هزینه های دولت به کل تولید ناخالص داخلی می شود.

    ۳) هر قدر خدمات دولتی مثل مهدکودک ها یا امکانات ورزشی-تفریحی برای بچه ها گسترده تر باشد امکان حضور زنان در بازار کار بیش تر فراهم می شود. نکته جالب این جا است که با تغییر سن فرزندان الگوی رای دادن زنان می تواند تغییر کند. زنانی که بچه های بالغ دارند به نسبت زنانی که بچه کوچک دارند تمایل بیش تری خواهند داشت که به احزاب لیبرال رای بدهند.

    آیا این فرضیه در ایران هم معتبر است؟ شاید بلی، شاید هم خیر. در ایران هم جریان های لیبرال با گرایش راست اقتصادی و هم چپ دوم خردادی هر دو طرف دار آزادی های اجتماعی بیش تر برای زنان بوده اند و لذا می توان رای بیش تر زنان به هر دو گروه (در مقابل گروه های محافظه کار) را حدس زد. ولی با توجه به سیاست های اقتصادی متفاوت دو گروه طرف داری زنان از یکی از جناح ها می تواند باعث افزایش یا کاهش اندازه دولت شود. البته اگر فرض کنیم که زنان بیش تر به گروه هایی که علاوه بر طرفداری صرف از آزادی های مدنی و شخصی طرف دار تبعیض زدایی سریع از زنان نیز هستند (نمونه های متعددی از این بحث ها را در وبلاگستان داشته ایم) رای می دهند و این گروه ها بتوانند در عرصه انتخاب حضور یابند در آن صورت باید انتظار داشته باشیم حضور بیش تر زنان باعث بزرگ تر شدن اندازه دولت شود. اگر اشتباه نکنم (منبعش را پیدا نکردم) در اوایل این قرن و در آمریکا زنان بیش تر طرف دار احزاب لیبرالی بودند که طرف دار اعطای حق رای به آن ها بودند و بعد از این که از این آزادی برخوردار شدند رای خود را به سمت احزاب چپ که خدمات بیش تری به نفع آنان ارائه می کردند تغییر دادند. چنین الگویی شاید به فهم وضع فعلی ما کمک کند.

    اگر علاقه مند هستید بیش تر در این مورد بخوانید این مقاله و این مقاله را ببینید.

  • با ده میلیون پول چه می کنید؟

    یکی از دوستان عزیز از من پرسیده به نظرت اگر کسی ده میلیون تومان پول داشت با آن چه کند؟ من توی این چیزها اصلا خوب نیستم ولی سعی کردم جوابی برای ایشان بنویسم. بعد دیدم شاید بد نباشد این جا بگذارمش تا بیش تر رویش بحث کنیم و ایده های دیگر را هم داشته باشیم.

    اول از همه آیا این سوال اصولا جواب دارد؟ به نظر من خیر. اولا اگر جوابش سر راست باشد میلیون ها نفر که از این ده میلیون تومان ها دارند می روند سراغ آن راه حل و به اصطلاح دست در آن کار زیاد می شود و سودش به صفر (یعنی معادل سود بانکی) می رسد. ثانیا این که اگر کسی جواب این سوال را بلد باشد می رود از بانک وام می گیرد و می رود دنبال ایده خودش و اطلاعاتش را به بقیه نمی دهد.

    با این همه شاید بتوانیم کمی بیشتر روی موضوع فکر کنیم.

    ۱) آیا پولمان را به بازار سرمایه بدون ریسک بسپاریم؟ مثلا در بانک یا اوراق مشارکت سرمایه گذاری کنیم. در این صورت مثل همه جای دنیا ما سودی تقریبا برابر با نرخ تورم به علاوه اندکی پول بیشتر گیرمان می آید. معنی این حرف این است که اگر سودمان را بخوریم در کشوری مثل ایران اصل سرمایه مان در عرض ۱۰ سال تقریبا به یک چهارم ارزش خودش می رسد.

    ۲) آیا وارد بازار سرمایه با ریسک (مثلا بورس) شویم؟ ممکن است جواب مثبت باشد. اگر به اندازه کافی وقت داریم و می دانیم که چطور باید بین شکاف های بازار حرکت کرد و از فرصت ها پول درآورد. البته باید به اندازه کافی ریسک پذیر هم باشیم که اگر اتفاقی مثل انتخاب پارسال افتاد و قیمت سهام نصف شد زیانش را بپذیریم. فراموش نکنید که تحقیقات نشان می دهد میانگین بازده در بازار بورس برای سرمایه گذار معمولی حتی گاهی منفی است.

    ۳) آیا دوست داریم سرمایه گذاری بلندمدت کنیم؟ مسکن و زمین در همه جای دنیا گزینه ای ثابت شده است. من شخصا اگر ده میلیون تومان داشتم می گذاشتمش بانک مسکن و وام ۱۵ میلیونی را می گرفتم و خانه کوچکی در جایی از شهر که هنوز گران نشده است (یا در یکی از شهرهای اطراف تهران که در حال رونق گرفتن است) می خریدم و اجاره می دادم. می دانم که بعد از چند سال این خانه به پس انداز و منبع درآمد قابل اطمینانی تبدیل خواهد شد.

    ۴) آیا تخصصمان طوری هست که با ترکیب سرمایه مان بتوانیم کسب و کار راه بیندازیم؟ مثلا آیا آشپز خوبی هستیم و می توانیم با این پول کلاس آشپزی یا یک رستوران ساده ابتکاری دایر کنیم؟ اگر بلی شدیدا توصیه می کنم این گزینه را دنبال کنیم. اگر تخصص نداریم به تر است از این کار منصرف شویم.

    ۵) آیا سرمایه گذاری روی سرمایه انسانی در حوزه کاری ما بازده مالی خوبی دارد؟ مثلا اگر سه میلیون تومان خرج کنیم و یک دوره ایزو ۱۴۰۰۰ ببینیم و گواهی نامه ممیزی دریافت کنیم بعدا می توانیم کلی کار بکنیم. اگر بتوانیم با هشت میلیون تومان یک فوق لیسانس کاربردی مثل مدیریت یا تبلیغات یا چیزهایی از این جنس بخوانیم قطعا برنده ایم. یا مثلا آیا می توانیم با این پول تعدادی کتاب گران خارجی بخریم و بخوانیم و در زمینه خاصی که کم تر کسی روی آن کار کرده متخصص شویم و از آن پول دربیاوریم؟ در مجموع این نوع سرمایه گذاری ها یکی از سودآورترین سرمایه گذاری هایی است که من در عمرم دیده ام.

    ۶) آیا کسی را می شناسیم که تخصص منحصر به فرد دارد ولی سرمایه ندارد یا دارد ولی برای گسترش کارش کافی نیست؟ مثلا همان آشپز خوب بخش ۴ است ولی پول ندارد. شاید بتوانیم با او شریک شویم. این که چه زمینه ای در کشور الان برای کار خوب است را هیچ کس نمی تواند بگوید. این چیزی است که به محل سکونت و روحیات و ارتباطات و علایق و تخصص فرد بستگی دارد. فقط واضح است که وارد چیزی که “ورود به آن راحت است” نباید شد چون معمولا سودی ندارد. هر قدر کسب و کاری که وارد می شویم پیچیده تر باشد و افراد کم تری بتوانند در آن پا بگذارند وضع بهتر خواهد بود.

    ۷) آیا می توانیم این پول را روی چیزهایی خرج کنیم که بازده کار فعلی مان را افزایش دهد و از این طریق درآمد کسب کنیم؟ مثلا خود من شش سال پیش فکر می کردم که اگر یک لپ تاپ داشته باشم بازده کاری ام یک و نیم برابر می شود برای این که می توانم کارهایم را در مهمانی و توی تاکسی و اتوبوس و ساعت های بین کلاس ها و غیره هم انجام دهم. به سختی یک لپ تاپ خریدم و اتفاقا هم این طور شد. به خاطر داشتن این لپ تاپ توانستم از وقتم به شدت بیشتر استفاده کنم و پروژه های بیشتری بگیرم. این لپ تاپ در عرض چند ماه پولش را درآورد. آیا خرید ماشین یا یک پرینتر خوب یا یک دستگاه تکثیر سی دی یا خط اینترنت پر سرعت یا هر چیز دیگری از نوع می تواند به این نوع بهره وری ما کمک کند؟ اگر می کند تردید نکنید و پولتان را سرمایه گذاری کنید.

    ۸) آیا الان شغلی داریم و این پول می تواند به بازاریابی آن کمک کند؟ مثلا اگر تدریس کنکور می کنیم شاید ایجاد یک سری سی دی تبلیغاتی و وب سایت و بروشور یا یک دوره کلاس مجانی برای نشان دادن قابلیت هایمان خیلی مفید باشد. اگر این بازاریابی درست عمل کند شاید آن قدر درآمد آتی مان بالا برود که پول این تبلیغات در عرض یک سال در بیاید.

    تجربه من می گوید سرمایه گذاری هایی که برای توسعه سرمایه انسانی یا بهبود موقعیت شغلی مان صرف مکنیم از هر چیزی سودآورتر است هر چند می دانم این ایده مخالف زیاد دارد. شما اگر باشید با ده میلیون چه می کنید؟

  • رشد و مشکلات فرهنگی

    من مرتبا از خودم می پرسم آیا رشد یا توسعه یا پیش رفت قواعد مشخصی دارد که بشود با در پی گرفتن آن به سطح کشورهای دیگر رسید یا چیزهای دیگری از جنس شانس و نژاد و آب و هوا و یک پیشینه نهادی بسیار طولانی و غیرقابل تغییر آن قدر موثر است که ممکن است وزن آن بر تلاش های آگاهانه غلبه کند. من به سوالاتی از جنس زیر فکر می کنم:

    ۱) چرا انگلستان ۴۰۰ سال پیش شرکت سهامی عامی تاسیس می کند و مردم سهامش را می خرند؟
    ۲) چرا فضای کاخ های سلطنتی اتریش مثل آپارتمان های طبقه متوسط امروز است و چرا شاه مملکتشان عادت داشته است هر روز صبح ساعت چهار جلسه هیات وزیران را برگزار کند تا به اوضاع مملکت برسد؟
    ۳) چرا کشورهای اسکاندیناوی از ۳۰۰ سال پیش پارلمان قوی دارند؟
    ۴) چرا دستگاه چاپ در اروپا اختراع شد؟ چرا اروپایی ها راه افتادند تا دنیا را دور بزنند و مسیر هند را کشف کنند؟
    ۵) چرا در طول تاریخ هرگز از سخنی از برتری آفریقای سیاه بر تمدن های دیگر نشنیده ایم؟
    ۶) چرا با این که آمریکای شمالی و لاتین منابع تقریبا مشابهی دارد ولی به علت حضور مهاجران آلمانی-انگلیسی در شمال و ایتالیایی-اسپانیایی در جنوب بین شمال و جنوب قاره آمریکا این همه فاصله است؟
    ۷) چرا تحولات فلسفی-علمی بعد از قرن پانزدهم دقیقا در مرزهای مجموعه متنوعی از کشورهای اروپای مسیحی و نه یک قدم آن طرف تر در امپراطوری عثمانی رخ می دهد؟
    ۸) چرا ژاپن در طول تاریخ همیشه نسبت به بقیه همسایگانش برتری داشته است؟
    ۹) …

    به نظر می رسد یک چیزهایی انگار در این دنیا از پیش تعیین شده است یا خیلی قابل تغییر نیست. قابل تغییر هم اگر باشد معمولا آن قدر تدریجی است که به عمر یک آدم قد نمی دهد. خلاصه این سوال های بالا گاهی در این عبارت مبتذل شده “مشکلات فرهنگی دارای ریشه تاریخی” جمع بندی می شود. ولی آیا این “مشکلات فرهنگی” یا به قول دقیق تر “زیرساخت های اجتماعی” اصلا قابل دست زدن و تغییر توسط یک اراده از پیش تعیین شده است که ما این قدر خودمان را می کشیم که “تا مشکلات فرهنگی ما حل نشود پیشرفت نمی کنیم” . چه کسی باید این مشکلات فرهنگی را حل کند؟ خود جامعه و روشن فکرانش که درگیر همین به اصطلاح مشکلات فرهنگی هستند؟ چه نهاد مقتدری باید مشکل فرهنگی ۷۰ میلیون آدم را حل کند؟ خود این نهاد محصول کدام جامعه است؟

    اگر معتقد به وجود این عوامل با اینرسی بالا باشیم احتمالا در انتظارمان برای توسعه یافتگی تعدیل می کنیم.

  • شغل دولتی به جای بیمه بی کاری

    یک روی کرد برای مطالعه ساختار و اندازه دولت ها این است که از خودمان بپرسیم وظایف اصلی دولت در قالب چه شکل های دیگری بازتولید شده و ارائه می شود. مثلا ایجاد نظام تامین اجتماعی (در کنار دو وظیفه دیگر حفاظت از حقوق مالکیت و رفع اثرات جانبی) یکی از دلایل اصلی برقراری دولت ها به شمار می اید که بحث ایجاد نظام حمایتی در زمان بی کاری یکی از اجزای آن است. یک فرضیه در این رابطه این است که حکومت هایی که فاقد یک نظام کارآمد تامین اجتماعی هستند بخشی از این وظیفه خود را در قالب روش های دیگری انجام می دهند که یکی از آن ها ایجاد تعداد زیادی شغل دولتی با حقوق های نسبتا پایین است. به عبارت دیگر بودجه تامین اجتماعی کشور به جای این که به حساب بانکی افراد بی کار منتقل شود ابتدا به دستگاه بوروکراسی منتقل شده و در قالب حقوق ماهانه به بی کاران ظاهرا مشغول کار شده پرداخت می شود. بحث کارآمدی و عادلانه بودن چنین روشی در مقایسه با روش اصلی یعنی پرداخت مستقیم بیمه بی کاری موضوع جداگانه ای است.

    اگر با این عینک به مساله نگاه کنیم شاید دیگر برایمان این قدر عجیب نباشد که چرا بهره وری مشاغل و سازمان های دولتی در ایران پایین تر از حد مورد انتظار است. از کسی که بیمه بی کاری می گیرد انتظار چندانی برای بهره ور کار کردن نمی ورد. با این عینک هم چنین به تر می شود درک کرد که چرا برنامه های ارتقاء بهره وری خیلی خوب کار نمی کنند. ضمن این که می فهمیم لازم نیست برای کسی که دنبال نامه و رابطه برای یافتن شغلی برای پسر جوان بی کارش است تئوری های استخدام را توضیح بدهیم. او در واقع در پی استخدام نیست بلکه دارد سعی می کند بیمه بی کاری یا سهم پسرش از بازتوزیع پول نفت را بگیرد. منتها این بیمه آن قدر زیاد نیست که به همه برسد و آن هایی که بیش تر تلاش کنند یا رابطه خوبی با بوروکرات ها داشته باشند شانس بیش تری برای دریافت آن خواهند داشت.

  • مردم شناسی احمدی نژاد

    به نظر من احمدی نژاد روان شناسی مردم ایران را خیلی خوب فهمیده است. او می داند که مردم ایران خیلی به این که امری اساسا ممکن یا مفید است یا منطق پشت سر آن چیست کاری ندارند بلکه بیشتر دوست دارند یکی باشد که بر وجود مشکلات آن ها صحه بگذارد و فیگور تلاش برای رفع مشکل را به خود بگیرد. مردم ایران کسی را که راه حل نمی دهد ولی مثل خودشان است را به کسی که حرف حساب می زند ولی مغرور است ترجیح می دهند. این واقعیت تلخی است که من بعد از انتخاب سوم تیر به آن رسیدم و نمی توانم کتمانش بکنم.

    در چارچوب این نوع رفتار بسیاری از سخنان احمدی نژاد برای من قابل فهم می شود. صحبت های روزهای اخیرش در مورد گرانی بخوانید. بعد از حل مشکل گرانی فولاد و لبنیات و حبوبات و غیره حتی به بحث اجاره خانه هم وارد شده است و صاحب خانه ها را تهدید کرده که اگر انصاف پیشه نکنند دولت مجبور به دخالت خواهد شد. من فکر می کنم او بعد از یک سال اداره کردن کشور دیگر خوب می داند که قانون عرضه و تقاضا و تعیین قیمت در بازار چیست یا حداقل کسانی دور و برش هستند که این چیزها را به او توضیح دهند. ولی این را هم خیلی خوب می داند که اگر این حرف ها را بزند و وانمود کند که دارد جلوی گرانی را می گیرد مردم او را بیشتر دوست خواهد داشت تا این که بخواهد به مردم توضیح بدهد که مثلا قیمت مسکن سه سال بوده ثابت بوده و این قدر تورم داریم و بنا براین ۲۰ درصد افزایش قیمت به این دلیل رخ می دهد و …

  • وبلاگ نویسی و آینده کاری

    احتمالا وبلاگ نویسانی که مرتبط با حرفه یا موقعیت رسمی خود می نویسند و خوانندگان آن ها هم از دایره دوستان و آشنایانشان فراتر است و به نوعی در وبلاگستان شناخته شده هستند اکثریت را تشکیل نمی دهند. لذا مساله ای که این جا دارم شاید مساله عمده وبلاگ نویسان نباشد ولی ممکن است برای برخی قابل توجه باشد.
    من در وبلاگ نویسی کاملا بی پروا هستم. به این معنی که وبلاگ نویسی را چیز متفاوتی از نوشتن یک مقاله برای مثلا روزنامه شرق یا سایت رستاک می دانم. به همین دلیل آن قدر در نوشته های وبلاگی ام مته به خشخاش نمی گذارم یا آن قدر مراقب تصویری که از خودم می سازم نیستم. البته خودم به خوبی می توانم تفاوت مطلبی را که ابراز محبت خوانندگان و لینک دادن های بقیه وبلاگ نویسان را به دنبال خواهد داشت و مطلبی که سیر انتقاد و متلک و فحش را سرازیر خواهد کرد تشخیص دهم. با این همه تا به حال از محدود کردن خودم برای فیلتر کردن مطالبم و منتشر کردن نوشته های اتوکشیده و از صافی کنترل کیفیت رد شده پرهیز کرده ام چون حس کرده ام وبلاگ جایی است که قرار است رفتارها در آن غیر رسمی و خودمانی باشد در غیر این صورت اسم این جا می شود سایت شخصی و نه وبلاگ. ضمن این که با این فیلتر کردن حجم انتشار مطالبم شاید به یک چهارم برسد. با تصور وبلاگی، من بسیاری اوقات افکار نیمه خام خودم را می نویسم و از همین انتقادها و کنایه ها یاد می گیرم. می توانم البته ننویسم و خودم را از این یادگیری محروم کنم که البته فایده آن تخریب نکردن “اعتبار حرفه ای ام” خصوصا برای آینده خواهد بود.
    با وجود این تازگی دچار تردیدهایی شده ام که نکند این نحو صحبت و این فیلتر نکردن بعدا به قیمت سنگینی برایم تمام شود به گونه ای که همیشه “گاف های” وبلاگی به عنوان نقاط پاک نشدنی کارنامه نوشتاری یا حرفه ای ام باقی بماند. اگر این طور باشد من هم باید مثل بقیه بچه های اقتصادی نویسی که تقریبا وجهه شخصی/غیر رسمی در وبلاگشان ندارند وبلاگم را از حالت وبلاگ به رسانه شخصی اقتصادی تبدیل کنم و گاهی مقاله های کوتاه علمی در آن بنویسم

  • ادامه اعترافات تکان دهنده سردسته باند لیوان های چای داغ: چرا اگر خارج بودم اقتصاد نمی خواندم؟

    ظاهرا اعترافات بنده در باب علاقه های بر باد رفته برای برخی دوستان جالب بوده است. پس اجازه دهید بحث را کامل تر کنم. این طوری فکر کنم برخی مواضع هم روشن تر شده و بعضی اختلاف نظرها هم کم تر شود.

    گفتم که من اگر شهروند یک کشور توسعه یافته بودم هرگز اقتصاد نمی خواندم. ولی چرا؟ برای پاسخ به سوال از دو معیار استفاده می کنم. روشن است که حتی اگر معیارها برای همه یکی باشد مصداق معیارها ممکن است متفاوت باشد و لذا این جواب کاملا شخصی من است.

    معیار اول من برای رشته چیزی است که اسمش را می گذارم “عمق” و منظورم از آن مجموعه از میزان پیچیدگی مباحث و دقت به کار رفته در بحث ها و اهمیت اساسی سوژه مورد بحث است. برای من اقتصاد از این حیث در میانه قرار می گیرد و رشته هایی مثل فلسفه، دین پژوهی، روان شناسی و برخی گرایش های علوم سیاسی اولویت بیش تری دارند.

    معیار دوم اسمش هست “جذابیت” و اشاره می کند به جالب بودن “موضوع” مطالعه و فضای کاری و نوع درس ها و غیره. باز از این حیث اقتصاد در میانه قرار می گیرد و انواع و اقسام رشته های بین رشته ای و شبیه به بین رشته ای مثل ارتباطات و مطالعات شهری و جامعه شناسی دین در مقام بالاتری قرار می گیرند. از این بعد من کاملا ترجیح می دهم به جای حرف زدن راجع به موضوعات کسل کننده ای مثل پول و رشد و سرمایه گذاری راجع به زندگی شهری و مدرنیته و موج سوم و محیط زیست و این ها حرف بزنم. عضو ان.جی.او ها باشم، از این کنفرانس به آن یکی بروم و خلاصه یک جوری خوش بگذرانم.

    نتیجه این که این جناب اقتصاد از هر دو لحاظ در میانه است. نه آن قدر عمیق است و نه آن قدرها باحال و شاد و شنگول. من اگر خارجی بودم ترجیح می دادم روی یکی از این معیارها انتخاب کنم. البته حوزه هایی مثل دین پژوهی هر دو ویژگی را باهم داشت و لذا قطعا بر اقتصاد ترجیح داده می شد.

    در ایران اما با در نظر گرفتن جمیع جهات اقتصاد برای من جزو گزینه های بهینه بود. هم خیال آدم را از وابسته نبودن معیشتش به دولت و نهادهای دولتی و آسیب پذیر نبودنش از این حیث راحت می کند، هم به اندازه کافی علوم انسانی است یا می تواند باشد، هم دقت و پیچیدگی خوبی دارد و هم دستگاه نظری قوی فراهم می کند. دست آخر هم جزو اولویت نیازهای این کشور است و احساس می کنی یک جوری عینی به درد بهتر کردن وضع مردم می خورد. در واقع این ملاک آخر اقتصاد را برای من از برخی رشته های شاد و شنگول که خودم خیلی دوست داشتم ولی احساس می کردم خیلی به درد بخور نیست جدا کرد.

    اعترافاتم را باید با این موضوع پایان ببرم که حتی با در نظر گرفتن این جهات اقتصاد یک رقیب سرسخت داشت که تا یک سال پیش هم در میدان مبارزه حاضر بود. “روان شناسی اجتماعی” هم به اندازه کافی هیجان انگیز، هم عمیق و هم کاربردی و دارای بازار کار خوبی بود. حتی شاید مجموع امتیازاتش بیش از اقتصاد می شد. مشکل این بود که من دیگر فرصتی برای ورود به این حوزه نداشتم. چون نه تحصیلات قبلی ام ربطی به موضوع داشت، نه کیفیت تدریس رشته در ایران خوب بود و نه من شانس پذیرش گرفتن در جای مناسبی را در خود می دیدم. با رفقا که مشورت کردم گفتند سن کار علمی آدم محدود است و شروع در این سن یعنی از دست دادن چند سال مهم. لذا بهتر دیدم که انتخاب دومم را که به شرایط خودم نزدیک تر بود دنبال کنم. این طور شد که من تصمیم گرفتم اقتصاددان بشوم. ولی خدا را چه دیدید، شاید در چند سال آتی فرصتی شد و کمی درس روان شناسی تصمیم و روان شناسی اجتماعی برداشتم و روی یکی از حوزه های داغ اقتصاد یعنی بحث رفتار عامل ها متمرکز شدم.

  • چرا من باید مهندس بشوم؟

    فکر کنم اگر ازنسل جدید ایرانیان مقیم خارج از کشور آمار بگیریم درصد بزرگی از آن ها در ایران و در ادامه در خارج مهندسی خوانده اند. این درصد به طور واضحی بیش تر از یک توزیع معمول تخصص های مختلف در یک جامعه است. به قول دوستان خارجی من که با ایرانی ها آشنا شده اند هر ایرانی دیدید اول فرض کنید مهندس است و بعدش بپرسید بعدا چه کار کردی؟ مریم یک نمونه جالب و عجیب برای این ها است که لیسانس مهندسی عمران دارد و الان دارد مطالعات انگلیسی-آمریکایی می خواند. یک خارجی کاملا حق دارد از خودش بپرسد که آخر کسی که می خواست بعدا رشته ای در حوزه ادبیات و مطالعات فرهنگی بخواند برای چی باید لیسانس عمران خوانده باشد. بندگان خدا خیلی خبر ندارند در مملکت ما چه می گذرد و تو چه دانی که چیست کنکور و انتخاب رشته! کمی بامزه است که ببینی در کشوری مهندس برق داستان نویس شود (امیرحسن چهل تن)، مهندس مکانیک و داروساز فلسفه اخلاق درس بدهد (ملکیان و سروش دباغ)، دکترای داروسازی و شیمی فیلسوف مشهور شود(عبدالکریم سروش)، پزشک مقالات فلسفی ترجمه کند (نراقی، سلطانی، همتی)، وکیل فلسفه درس بدهد (ضمیران)، مهندس مکانیک نقد ادبی کار کند (وقفی پور)، اقتصادخوانده مترجم ادبی-فلسفی شود(فرهاد پور، عبدالله کوثری)، مهندس صنایع سیاست خارجی بنویسد (آق بهمن)، ریاضی خوانده در کار زبان شناسی و ویراستاری و تاریخ خبره باشد (کوروش علیانی) و الخ.

    البته ظاهرا همین قضیه تا حدی در مورد بچه های بعضی کشورهای اروپای شرقی و کشورهای شوروی سابق هم صادق است. رشته های تیپیک آن جا ممکن است با ما کمی متفاوت باشد ولی به هر حال این غلبه مهندسی و “مهندس بودن همه” در برخی کشورهای آن جا هم به چشم می خورد.

    بگذارید بپرسم به این فکر کرده اید که اگر ایرانی نبودید و در این مسیری که هستید قرار نمی گرفتید و علایقتان به جای تاثیرپذیری از امکانات یا القائات موجود در جامعه یا از آن طرف محدودیت ها و ضعف های رشته های دیگر از روحیه خودتان ناشی می شد ممکن بود چه رشته تحصیلی یا مشاغل دیگری انتخاب کنید؟ این هدایت شدگی علایق انکار ناپذیر است. مریم از همان دبیرستان دوست داشت هنر یا ادبیات بخواند ولی چیزی که در دانشکده های ادبیات ما درس داده می شد با چیزی که او دوست داشت زمین تا آسمان متفاوت بود و هنر هم مشکلات خاص خودش را داشت و لذا هر بار که تصمیم به تغییر رشته گرفت پشیمان شد. من بعد از کنکور دبیرستان دوست داشتم یکی از چهار رشته ریاضی، فیزیک، علوم سیاسی یا حقوق را بخوانم ولی وقتی رتبه کنکورم آمد دیگر جرات نکردم به چنین انتخابی فکر کنم. آیا شما که دارید برق و رایانه و فیزیک و عمران می خوانید و می گویید به رشته تان علاقه دارید واقعا این علاقه اصلی شما است؟

    من همیشه برای خودم این سوال را تکرار می کنم، هر چند بیشتر وقت ها دلم می سوزد ولی به هر حال در مقاطعی همین مرور کمکم کرد یکی دو بار دست به تغییر مسیرهای خوبی بزنم. من اگر ساکن یک کشور توسعه یافته بودم نه مهندسی و نه مدیریت و نه اقتصاد هیچ کدام در هیچ فهرستی از رشته ها و مشاغل مورد علاقه من قرار نمی گرفت.

    فهرست رویایی مشاغل و رشته های تحصیلی من که اگر مثلا هلندی یا کانادایی یا حتی احتمالا لبنانی و ترکیه ای به دنیا می آمدم این جوری بود:

    ۱) فلسفه
    ۲) تئولوژی تطبیقی
    ۳) مطالعات خاورمیانه / خاور دور
    ۴) روان شناسی اجتماعی
    ۵) تاریخ
    ۶) روان کاوی
    ۷) مردم شناسی
    ۸) ریاضیات با گرایش منطق
    ۹) روزنامه نگاری

    می گویم بد نیست آدم گاهی یادش بیفتد که مجبور شده است برای یک عمر کاری را بکند که ته دلش و در عمق وجودش آن قدرها هم باهاش حال نمی کند. من یک تست مشخص دارم: اگر قرار باشد یک سال از عمرتان باقی باشد و این یک سال را در گوشه زندان به سر ببرید دوست دارید در این مدت چه کتاب هایی بخوانید؟ آیا کتاب های رشته فعلی تان در این سال یک برایتان جذابیتی خواهد داشت؟ برای من که نخواهد داشت.

    خودم را لو دادم. شما نمی خواهید اعتراف کنید؟

    پ.ت: شاید این توضیح مفید باشد. بحث من فاصله بین بهترین انتخاب شغلی بر اساس متغیرهایی مثل آینده شغلی و نیاز کشور و کیفیت آموزش و رشته کاملا مورد علاقه است. هر چند ممکن است در همه جای دنیا این فاصله باشد ولی در ایران بزرگ تر است. من اگر دوباره می خواستم انتخاب رشته کنم لیسانس ریاضی می خواندم، فوق لیسانس فلسفه علم و دکترای اقتصاد. ولی این انتخاب من بر اساس محدودیت هایی بود که در کشورم وجود داشت و از علاقه واقعی ام خصوصا به لحاظ نوع شغل آتی فاصله قابل توجهی داشت. اگر در کشور دیگری بودم مسیر دیگری می رفتم و مقصد نهایی ام قطعا علم خسته کننده و سخت اقتصاد و کارراهه شغلی آن نبود. هرچند در خارج هم اقتصاد جزو رشته های پول ساز است.

  • بین رشته ای؟

    تا جایی که من می فهمم در علم و اصولا در مدل سازی بین “دقت یا سازگاری” و “اندازه سوژه یا تعداد ابعاد آن” یک بده بستان وجود دارد. مثلا اگر بخواهی حرف دقیق تر و مشخص تر بزنی باید تعدادی متغیر را ثابت و بیرون مدل فرض کنی و روی یک رابطه مشخص متمرکز شوی و اگر بخواهی چند بعدی ببینی باید تعداد زیادی متغیر را وارد کنی و البته به همین نسبت از دقت حرف زدنت بکاهی. به عنوان یک تمایل شخصی من همیشه وزن بیشتر را به دقت می دهم تا به اندازه سوژه. به نظرم یک علم به تر است حرف های ریزتر ولی قابل دفاع تر و سازگارتر بزند تا این که حرف هایی بیشتر ولی در مقابل سرسری تری بزند. راستش من چشمم از بی دقتی در علم خیلی ترسیده است. کم نتایج به ظاهر کارشناسی ندیده ام که در نگاه اول خیلی هم معتبر و متین بوده ولی در واقع فاقد یک انسجام نظری بوده و نهایتا هم نتایج منفی بدی به بار آورده است. دقت کنید که جلوی همه صفت ها “تر” گذاشته ام. می دانیم که نه دقت مطلق است و نه سرسری بودن.

    از این زاویه مدتی است که دارم روی میزان اثربخشی رشته های بین رشته ای (اینتردیسیپلینری) که این روزها خیلی هم در ایران محبوب هستند فکر می کنم. این رشته ها در حوزه علوم انسانی متناسب با موضوع مطالعه شان معمولا ترکیبی از نظریه های حوزه های مختلف مثل جامعه شناسی و روان شناسی و اقتصاد و علوم سیاسی و علوم ارتباطات و زبان شناسی را به کار می گیرند تا یک موضوع مثل مسایل شهری یا مسایل زنان یا آینده پژوهی یا نوآوری یا مدیریت بخش عمومی یا مطالعات فرهنگی را بررسی کنند. من خودم تا مدت ها بین انتخاب یکی از این دو مسیر تحصیلی قرار داشتم و بعد از این که به اندازه کافی از خواندن دو رشته بین رشته ای سرخورده شدم تصمیم گرفتم مثل آدم بنشینم و یک رشته پدر مادر دارتر بخوانم که حداقل روی حرفی که می زنم کمی اعتماد به نفس داشته باشم. در واقع این تصمیم یک تصمیم برای پیروی/مخالفت نفسانی هم بود. یک جوری طبع راحت الحلقومی ام می گفت برو بین رشته ای بخوان و از هرجا چیزی بدان و حرف های جذاب بزن و کیف دنیا را بکن. نمی دانم چی شد که بلاخره آن یکی غلبه کرد. شاید طبع قدرت طلبی در اعماق ناخودآگاه. (این را شوخی نمی کنم، مدتی است به بحث تاثیر روان ناخودآگاه در انتخاب رشته تحصیلی و شغل فکر می کنم)

    مساله من با این رشته ها این است که محقق بین رشته ای معمولا مجبور است در دوره تحصیل و کار وقت خود را برای آموختن چند حوزه مختلف (و معمولا به شکل غیر تخصصی) صرف کند. به عنوان نتیجه کار هم در این رشته ها معمولا نتایجی تولید می شود که در آن مخلوطی از نتایج و نظریه های تمام این حوزه ها به چشم می خورد. مساله من همین جا آغاز می شود. اولا اکثر متون بین رشته ای که من خوانده ام فاقد یک چارچوب نظری منسجم و مشخص بوده و به عنوان خواننده احساس می کنم که شهر فرنگی از حرف های مختلف را تماشا می کنم. هر چند ظاهر شهر فرنگ جذاب است ولی این تردید را به وجود می آورد که نکند این ظاهر جذاب از ساختمان محکمی برخوردار نباشد. خلاصه قضیه از هر دری سخنی است.

    ضمن این که این نوع نوشته ها از سوی متخصصین رشته هایی که حوزه بین رشته ای روی آن ها استوار شده می تواند مورد نقد اساسی قرار گیرد. بلاخره یک محقق جامعه شناسی که تمام وقتش را روی این موضوع صرف می کند به نسبت محقق مسایل شهری نظریه های جامعه شناسی را به تر می فهمد، به همین ترتیب متخصص روان شناسی بحث های یادگیری را از متخصص تعلیم و تربیت بهتر متوجه می شود و اقتصاددان همیشگی داستان ما هم تحلیل اقتصادی نوآوری یا نابرابری را بهتر از محققین بین رشته ای مسایل نوآوری یا توسعه درک می کند. این تفاوت ها گاهی آن قدر زیاد می شود که از زاویه دید محقق حوزه تخصصی حرف های حوزه بین رشته ای اصولا اعتبار خاصی ندارد و برداشتی نادقیق یا قدیمی از مفاهیم موجود در آن حوزه است. دعوای بین اقتصاددان ها و متخصصین توسعه یک نمونه از این اختلاف های اساسی است.

    چاره چیست؟ من اگر به عنوان کسی که اقتصاد می خوانم ببینم که تحلیل اقتصادی یک کار بین رشته ای با اصول یا نتایج تحقیقات موجود در حوزه کار من نمی خواند چه باید بکنم؟ آیا این توجیه که بلاخره یکی باید این تصویر را به صورت یک پارچه ببنید و لذا رشته بین رشته ای لازم داریم دلیل خوبی است که بتوانیم بر ضعف های این چنینی چشم ببندیم؟

    این را نوشتم تا دوستان عزیزی که بین رشته ای کار هستند و این جا را می خوانند را تحریک کنم تا اولا کمی توجهشان به موضوع جلب شود و ثانیا نظراتشان را در دفاع از رشته هایشان بنویسند که تصویر من از ماجرا واقعی تر شود.

  • جوهره تفکر اقتصادی، ادامه بحث اقتصاد به شیوه مهندسان (بخش دوم)

    تا جایی که من فهمیده ام و جمع بندی کرده ام یک نگاه اقتصادی باید این چهار مفهوم اساسی را در دل خود داشته باشد و اگر یکی از این مفاهیم در تحلیل غایب باشد از حوزه علم اقتصاد یا رفتار اقتصاددانانه خارج می شویم:

    ۱) تعادل: اقتصاددان ابتدا باید از خود بپرسد که تعادل فعلی چرا شکل گرفته و برای رسیدن به تعادل بعدی چه نیروهایی باید به کار بیفتد یا به کار خواهد افتاد. تعادل مفهومی است که اقتصاد از فیزیک امانت گرفته است و تقریبا همان معنایی را می دهد که آن جا هم مصطلح است: در چه نقطه ای مجموع نیروهای مختلف اثر هم را خنثی کرده و سیستم را به نقطه ای می رسانند که دلیلی برای تغییر از آن نقطه وجود ندارد. تعادل در واقع همان نقطه ای است که سطح تولید، دستمزدها، قیمت ها، اشتغال، انگیزه ها، میزان رقابت ، شکل نهادها و هر متغیر دیگری که به آن علاقه داریم نهایتا در آن نقطه تعیین می شود. تعیین قیمت در بازار مثال ساده تعادل است. اگر عرضه یا تقاضای یک کالا دچار تحول شود بازار حرکت خودش را شروع می کند و نهایتا قیمت جدید در جایی دیگر تعیین می شود. مثال های پیچیده ترش در ساختار نهادی جامعه مطرح می شود. بین شکل های مختلف نهادی که می توانست در جامعه شکل بگیرد این نوع شکل نهادی خاص (مثلا یک قرارداد اجتماعی) برای طرفین ماجرا نوعی از رضایت را ایجاد کرده و دیگری دلیلی برای تغییر آن وجود نداشته است.

    ۲) بهینه سازی: تک تک عوامل موجود در اقتصاد یعنی مصرف کنندگان، مالکان بنگاه ها، کارکنان بنگاه ها و سیاست مداران موجوداتی منفعت جو و هوش مند هستند. آن ها از حداکثر اطلاعات در دسترسشان استفاده می کنند تا همواره منافع خود را در هر شرایطی بیشینه نگاه دارند. تحلیل گر اقتصادی همیشه به این فکر می کند که نتیجه یک سیاست یا تحول خاص چگونه وضعیت عوامل را تغییر می دهد و آن ها برای بیشینه کردن منافع در شرایط جدید چه رفتاری در پیش می گیرند. طبیعی است که این رفتارهای جدید خود منافع عده دیگری را دچار تغییر کرده و تحولاتی در رفتار آن ها ایجاد می کند. مجموعه این تحولات و رفتارها تا جایی ادامه می یابد که اقتصاد در یک تعادل (یا چند تعادل بالقوه) جدید قرار گیرد. مثلا اگر مالیات بالا برود فورا روی سود سرمایه گذاران تاثیر می گذارد و آن ها مساله بهینه سازی خود را دوباره حل کرده و دنبال راه حل هایی می گردند که وضعیت را برایشان بهتر کند. این راه حل ها ممکن است تغییر محل کارخانه، پیشنهاد رشوه به ماموران، تغییر قیمت یا نوع محصول باشد. همین تصمیمات شرکت مساله بهینه سازی جدیدی پیش روی مصرف کنندگان (قیمت جدید محصولات)، نیروی کار (تغییر سطح تقاضا برای نیروی کار) و ماموران دولتی (درخواست رشوه) قرار می دهد.

    ۳) محدودیت منابع: تمام تصمیمات بهینه سازی در چارچوب یک سری محدودیت حل می شوند. هم بودجه و اطلاعات در اختیار مصرف کنندگان محدود است، هم قدرت بنگاه برای قیمت گذاری و نوع تکنولوژی و ظرفیت تولید و الخ محدودیت دارد و هم سیاست مدار با سطح مشخصی از اعتبار و قدرت چانه زنی مواجه است. به این خاطر است که عبارت هزینه فرصت برای اقتصاددانان یک کلمه کلیدی است. وقتی منابع محدود است هر تصمیمی برای تخصیص منابع به معنی صرف نظر کردن از تخصیص آن به کاربردهای دیگر است.

    ۴) ارتباط بین اجزای سیستم اقتصادی: این خود زیرمجموعه ای از بحث تعادل است که به نظر می رسد جدا کردنش مفید باشد. هر تحولی در یک سیستم اقتصادی نه تنها روی آن بخش بلکه روی تمامی بخش های دیگر تاثیر می گذارد. تحلیل اقتصادی درست باید همه این زنجیره تحولات را در نظر بگیرد. مثال هایش را شما فراوان دیده اید. افزایش بودجه یک بخش و ندیدن تاثیر افزایش مالیات لازم برای این بودجه روی عملکرد بخش های دیگر. افزایش حداقل حقوق بدون توجه به بخش اقتصادی که باید این حقوق را بدهد. اصرار برای حفظ صنایع داخلی بدون توجه به رفاه مصرف کنندگان محصولات آن و الخ.

    امروزه علم اقتصاد به صورت نسبتا خوبی بر مبنای این روی کرد پایه ریزی شده است. حتی اقتصاد کلان که به طور سنتی راجع به مفاهیم بزرگ حرف می زد و ردپای رفتارهای فردی در آن چندان مشخص نبود بعدها با نقدهای مهمی از جمله نقد لوکاس مواجه شد و لذا در بیست سال اخیر تدریجا بنای علم اقتصاد کلان هم بر مبنای رفتار بهینه سازی تک تک عوامل بازسازی شده است.

    امیدوارم اگر مواردی را جا انداخته باشم دوستان دیگر توضیح بدهند.

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها