• قیمت مسکن

    به نظر شما قیمت خرید و اجاره مسکن از سال هفتاد به بعد در ایران و به طور مشخص در تهران گران شده/ ارزان شده / ثابت مانده است؟ تصور مردم چیست؟ فراموش نکنید که معیار ارزیابی قیمت حقیقی (تورم در رفته) است و نه قیمت ظاهری.

    پ.ن: عددهایی که دوستان اعلام کرده اند اطلاعات خیلی جالبی دارد که تحلیلش را خواهم گفت. ممنون می شوم اگر کسی قیمت امروز خرید یا اجاره خانه نوساز در تهران را می داند بنویسد (با ذکر محل). اگر هم خودتان زمانی در گذشته خانه خریده اید و قیمتش را به خاطر دارید بنویسید باز کمک بزرگی کرده اید.

  • نیمه زنده شریعتی

    «به من می گویند که اگر این طور کار کنی نمی توانی ادامه بدهی و بلایی سرت می آید. من که نمی دانم چند سال دیگر خواهم توانست کار کنم پس بگذار الان تا می توانم کاری بکنم. » نقل به مضمون از جملات شریعتی

    فکر کنم تجربه من و بسیاری از هم نسلانم از مواجهه با شخصیت و آثار شریعتی تا حدی خوبی مشابه باشد: حرکت روی منحنی علاقه، عشق، بی تفاوتی و انتقاد. پس چیزی که می نویسم احتمالا صرفا روایت شخص من نیست بلکه می تواند روایت نماینده ای از بخشی از یک نسل باشد.

    دوازده ساله بودم که شریعتی را کشف کردم. آن موقع ها در یک حس نوجوانانه درگیر مساله ناسیونالیسم ایرانی و ماجراهای حمله اعراب و تاثیر آن بر جامعه ایران بودم. کتاب خدمات متقابل مرحوم مطهری نه تنها چنگی به دلم نزده بود که جانب داری های آشکار موجود در آن اذیتم هم می کرد. در این احوال بود که تصادفا یکی از کتاب های شریعتی را که ربطی هم به موضوع نداشت خواندم و در پاورقی اش به تشریح او از ماجرا رسیدم. کتاب مال کتاب خانه پدرم بود. از همان کتاب هایی که خیلی ها در اول انقلاب خریده بودند و در اوایل دهه شصت زیر فرش ها قایم کرده بودند و در انتهای این دهه دوباره برگشته بود به کتاب خانه ها. این پاورقی ساده جرقه علاقه من به شریعتی را روشن کرد. آن موقع کتاب هایش حداقل در شهر ما نایاب بود پس مشغول گشتن کارتن های کتاب توی راه پله شدم و چیزهایی را بیرون کشیدم. کتاب خانه های فامیل هم در امان نماند و آثار موجود در آن ها هم غارت شد و من در عرض دو سه سال تا می توانستم آثار او را خواندم، خیلی هایش را نفهیدم و خیلی جاهایش را از حفظ شدم. از بین کتاب هایش «علی» که مجموعه مقالاتی بود برایم موقعیت بی نظیری داشت. کتاب هایی هم بود که برایم دست نیافتنی شده بود: مثلا انتظار مذهب اعتراض که ظاهرا ممنوع بود. حیف زمانی خواندمش که دیگر شوقی برای کارهای او نداشتم. یادم است که در مدرسه به عنوان طرف دار شریعتی شناخته می شدم و وقتی روزنامه کیهان (اگر اشتباه نکنم) پاورقی های حمید روحانی را که علیه او می نوشت منتشر کرد بچه ها صدایم کردند که بیا و ببین علیه مرادت چه ها نوشته اند.

    اولین بار که طرح شدن شریعتی در فضای عمومی را دیدم سال ۷۲ بود. تابستان به تهران آمده بودم و رفتم انقلاب که دنبال کتاب بگردم و پشت شیشه خیلی مغازه ها تصویر صفحه روی جلد ویژه نامه جهان اسلام را دیدم که عکس شریعتی رویش بود. راستش جا خوردم چون فکر نمی کردم کسانی که ما آن موقع به اسم اهالی مجمع روحانیون (و در نتیجه افراد تندرو) می شناختیم می توانند طرف دار شریعتی باشند. شاید همین ویژه نامه اولین مواجهه واقعی من با تفاوت های جناح ها در جمهوری اسلامی هم بود. لازم نبود از تهران کتاب شریعتی بخرم چون کتاب های سیاه رنگ مجموعه آثارش تجدید چاپ شده بود و می شد آن را در شهرستان هم خرید. ولی مجله را خریدم و با ولع خواندم. شاید ده بار. این مجله یک حسن دیگر هم برایم داشت. مطالب اولش سخن رانی کسی بود که تا آن موقع فقط اسمش را شنیده بودم. در واقع از پدرم شنیده بودم که می گفت بین مذهبی ها از همه باسواد تر است ولی کتاب هایش برای من بچه سال بیش از حد خسته کننده بود و سراغش نرفته بودم. عبدالکریم سروش در دانشگاه تهران به یاد شریعتی سخن گفته بود و من او را در این سخن گفتن بسیار منصف یافتم. این هم برای خودش موضوع جالبی است که در اوایل دهه هفتاد ما از بس حرف های تند و خشن شنیده بودیم ملاک برتری یک فرد برای من نه دقت سخنانش که میزان انصاف و تساهلش در برابر دیگران بود. شاید این طنز تاریخ هم باشد. سروش که باید فردا ریشه تفکر شریعتی را در دل من می خشکاند در واقع از رهگذر علاقه من به شریعتی برایم شناخته شد. شاید نسل ما باید این اعتراف را بکند که ما از مسیر شریعتی به سروش رسیدیم.

    تابستان سال ۷۳ در خوابگاه مرکز المپیاد زندگی می کردیم. من راجع به مجله کیان فقط یک بار در روزنامه جمهوری اسلامی خوانده بودم. نوشته بود که کیان اسلام را به باد می دهد و قاعدتا ما هم باید به خواندن مجله ای که روزنامه جمهوری اسلامی با آن مخالف است علاقه مند می شدیم. اگر اشتباه نکنم اولین بار کیان را دست یاسر کراچیان دیدم و خواندمش. اولین ضربه وارد شد. نگاهی سراسر متفاوت با نگاه شریعتی. همان موقع ها یک چیزی هم در مورد شریعتی اذیتم می کرد: بت شدن او برای طرف دارانش. یادم است روزی از یکی از طرفداران قدیمی او پرسیدم که آیا تمامی افکار شریعتی را قبول دارد؟ و او با قاطعیت گفت بلی! این حرفش بی آن که بخواهد تلنگری برای تفکر دوباره در من بود. ضربه دیگر را کتاب بیژن عبدالکریمی با عنوان «شریعتی و سیاست» وارد کرد که آن موقع جوان بود و سال ها بعد که دکترایش را گرفت و به ایران برگشت شاگردش شدم و از او بسیار آموختم. تا جایی که من می فهمم عبدالکریمی احتمالا اولین نفر از جمع روشن فکرانی که تعلقات مذهبی هم داشتند بود که شروع به نقد رسمی شریعتی کرد.

    دانشگاه که آمدم شور و شوق به شریعتی کم شد و او برایم آرام آرام از مقام مرادی به یکی از اعضای سلسله تاریخی مورد علاقه ام تبدیل شد: در کنار طالقانی و جلال و اقبال و الخ. با این همه سمینارهای سالیانه شریعتی که همه ساله در دانشگاه تهران بود را می رفتم. این سمینارها محل کشف چهره های جدید هم بود. اکبر گنجی، محسن کدیور، روحانی جوانی به نام کوچک زده که نفهمیدم چرا دیگر ازش خبری نشد و بقیه. هر سال که می گذشت سمینارها جنبه انتقادی بیش تری می یافت و من و نسل من از او دورتر می شدیم. دوره دوره انتقاد از ایدولوژی اندیشی بود. تازگی ها نقش او را در شکل گیری تفکرات اول انقلاب هم به تر می شناختم و به تصور خودم نتایج منفی تفکراتش را در عمل می دیدم. ضمن این که کمی با آثار فلسفی و کلامی جدید آشنا شده بودم و می دانستم که نظریه پردازی درست و حرف دقیق زدن با آن نوع هیجان و عمل انقلابی معمولا به سختی جمع می شود. ترجمه های حلقه کیان و جلسات نقد روشن فکری دینی موسسه معرفت و پژوهش و مباحث ملکیان که آمد شریعتی کاملا بیرون رفت.

    آیا این همه شریعتی بود؟ نه! نسل ما در کنار رها شدن از چنبره تفکرات شریعتی و نقد بر آن؛ شخصیت شریعتی را هم به کنار گذاشت. به باور من این همان جنبه ای از او است که هنوز هم می تواند در زندگی فردی و حرفه ای ما الهام بخش باشد. شریعتی با آن لباس های خوش پوشش و آن سیگاری که ترک نمی شود و آن بیداری شب ها و آن خواندن ها و نوشتن های خستگی ناپذیر و آن درویش مسلکی اش در زندگی و آن شجاعت کم نظیرش و آن شور و تعهدش به هدفش و آن روح زیبایی شناسش و آن پیشینه خانوادگی که به قول خودش میراثش فقر است و کتاب و آن تحقیری که علیه ایستادن و خم شدن و زانو زدن می کند و آن نامه هایش و آن توصیه هایش به خواندن و خواندن و خواندن و آن بی اعتنایی اش به قدرت و ثروت هنوز یک منبع بزرگ الهام است. از افکار شریعتی می توان عبور کرد و ما این کار را کردیم ولی شخصیت و سبک زندگی او می تواند برای همه حتی آن ها که مخالف عقایدش هستند بسیار آموزنده باشد. این جنبه او است که می تواند دوباره زنده اش کند و این جنبه ای است که ما در کنار جنبه دیگر قربانی اش کردیم.

    پ.ن: بخش هایی از نوار گل هزار بهار افتخاری که به یاد شریعتی خوانده بود و ده سال در توقیف بود تا این که اوایل دهه ۸۰ منتشر شد. حیف که این لینک آخرین اوج قطعه شمع را ندارد.

    پ.ن ۲) نوشته های مرتبط: محسن حجتی ، صادق جم ، محمود فرجامی ، یاسر میردامادی

  • مشکل بازتوزیع

    من فکر کنم هر کسی در مقاطع مختلفی از زندگی اش به این نتیجه می رسد که وضع فعلی جهان بسیار نابرابرانه است و باید آن را بهبود بخشید. حدود ۴۰۰ میلیون نفر در اروپا از رفاه کاملی برخوردارند در حدی که نه تنها هرگز معنی گرسنگی و کمبود و فقر را حس نمی کنند و از طرف دیگر در آفریقا صدها هزار نفر از گرسنگی می میرند. در چنین موقعیتی ایده مشخصی که به ذهن می رسد این است که امکانات موجود در جهان آن قدر هست که اگر آن را بین همه تقسیم کنیم (حتی نه لزوما کاملا برابر) باز هر کسی از یک زندگی معقول برخوردار شود. کل تولید ناخالص جهان حدود سی هزار میلیارد دلار در سال است و کل جمعیت جهان حدود شش میلیارد. به عبارت دیگر تولید سرانه متوسط جهانی حدود ۵۰۰۰ دلار است که برای تامین یک زندگی مناسب برای همه کاملا کافی است. پس چرا اقتصاددان های هم فکر ما با این که این وضع را می بینند مدافع وضع مطلوبی نیستند که این توزیع نسبتا برابر در آن رخ دهد و همه از حداقل ها برخوردار شوند. اشکال کار کجا است؟ به عبارت دیگر چرا این سیاست بازتوزیع ممکن است کار نکند؟

  • تفاوت دست مزد ها

    چرا دست مزد کارگران کشورهای صنعتی و کشورهای توسعه نیافته با وجود کار یک سان این قدر با هم متفاوت است؟

    اول از همه باید این را روشن کنیم که وقتی از تفاوت دست مزد صحبت می کنیم منظورمان تفاوت دست مزد واقعی یعنی دست مزد نرمال شده بر اساس هزینه های زندگی است. به عبارت دیگر گران بودن قیمت ها در یک کشور یا شهر (که البته موضوع دقیقی نیست و بعدا در موردش توضیح می دهم) توضیحی برای مساله ما نیست چرا که حتی پس از کسر این هزینه ها باز دست مزد یک کارگر اروپایی حدود پنج برابر یک کارگر ایرانی است. این تفاوت از کجا می آید؟

    متناسب با فهم ما از مکانیسم های اقتصادی داستان های متفاوتی برای توضیح این تفاوت می توان روایت کرد. من روایت خودم را ارائه می کنم که البته مثل هر داستان دیگری مجبورم ساده سازی هایی در آن انجام بدهم. خوش حال می شوم دوستان منتقد روایت های دیگر را ارائه کنند.

    فرض کنید دو روستا داریم با مجوعه ای از نیروی کار و مقداری زمین. فرض می کنیم کیفیت زمین (مواهب اولیه خدادادی) در دو روستا برابر است و زمین های هر روستا توسط یک مالک اداره می شود. سوال اول این خواهد بود که تعداد و مزد کارگرانی که روی زمین کار می کنند چطور تعیین می شود؟

    ما می دانیم که هر کارگری که روی زمین کار می کند مقداری به محصول تولیدی اضافه می کند. در عین حال می دانیم که با یک زمین ثابت ارزش افزوده یک نفر کارگر اضافی با افزوده شدن به تعداد کارگران کم می شود. یعنی من اگر فقط یک نفر کارگر روی زمینم داشته باشم و یک نفر دیگر اضافه کنم، این یک نفر اضافی مقدار زیادی به تولید من می افزاید. در مقابل اگر صد نفر کارگر داشته باشم و نفر صد و یکم را استخدام کنم آن قدر به تولید من اضافه نخواهد شد. این ها شروط آشنای تابع تولید هستند که با مشتق اول مثبت و مشتق دوم منفی بیان می شود. به همین ترتیب اگر ادامه دهم پس از یک نقطه مشخص کارگر اضافی عملا بازده خاصی برای من نخواهد داشت. از یک زاویه دیگر هر قدر که کارگر بیش تری استخدام می کنم از تعداد کارگران باقی مانده در روستا کم می شود و لذا کارگر موجودی کم یاب تر و به نسبت گران تر می شود پس باید سطح دستمزد ها را به تدریج افزایش دهم. مالک زمین چند نفر استخدام می کند؟ آن قدر که بازده آخرین نفر استخدامی (که می دانیم در حال کاهش است) از حقوقی که باید به او بدهد بیشتر باشد. اگر تعداد کارگر کم تر از این رقم باشد او می تواند به تعداد کارگران افزوده و محصولش را اضافه کند. اگر تعداد کارگران بیش از این حد باشد کارگران اضافی کم تر از حقوقی که می گیرند تولید می کنند پس استخدام آن ها موجب زیان می شود. ظاهرا روشن است که «حقوق کارگران نمی تواند بیشتر از بازده متوسط آن ها باشد» چرا که باعث ضرر برای شرکت می شود یا به عبارت دیگر سودی وجود ندارد که این حقوق بیشتر از بازده متوسط پرداخت شود.

    حال فرض کنید دو روستای داستان ما سطح متفاوتی از سرمایه را روی زمینشان استفاده می کنند. اولی با سرمایه کم و با تجهیزات ساده مثل بیل و داس و روش سنتی کشاورزی کار می کند. دومی حجم زیادی سرمایه گذاری کرده و از بذرهای به تر، آب یاری به تر و تجهیزات کشاورزی مدرن تر استفاده می کند. واضح است که بازده متوسط یک کارگر در این روستا خیلی بیشتر از روستای اول است. یعنی به ازای تعداد کارگران ثابت این زمین محصول خیلی بیشتری تولید می کند. در فرآیند چانه زنی بین مالک و کارگران حقوق کارگران این زمین می تواند خیلی بالاتر از زمین بغلی بوده و مالک هم چنان سود کند. ضمن این که داستان به این جا هم ختم نمی شود. چون این روستا محصول بیش تری تولید می کند درآمد بیش تری به این روستا سرازیر می شود. پس صاحبان زمین در این روستا پول بیش تری برای خرج کردن خواهند داشت و لذا تقاضا برای آرایش گر و قهوه خانه و تعمیرکار و بنا و معلم و دکتر بالا می رود و کارگران جدیدی در این شغل ها مشغول به کار خواهند شد. (می دانید که بر خلاف تصور موجود سهم بخش خدمات در اقتصادهای توسعه یافته خیلی بالا است)

    حالا مثال روستا را به یک کشور تعمیم بدهید. جمعیت ایران و آلمان تقریبا برابر است. با این وجود به علت انباشت سرمایه خیلی بیش تر در آلمان کل تولید این کشور تقریبا ۱۵ برابر ایران است. به علت نسبت پایین تر سرمایه به نیروی کار در ایران بازده و در نتیجه دست مزد کارگر ایرانی هم پایین تر از کارگر آلمانی است. دقت کنید که بازده کارگر در این جا خیلی ربطی به خود او ندارد و به سطح انباشت سرمایه (یا دقیق تر نسبت سرمایه به نیروی کار) مربوط است که به ساختار اقتصاد مربوط می شود.

    مساله را از زاویه دیگری هم ببینیم و نقش خود کارگر را هم وارد کنیم. فرض کنید دو کارگر مختلف داریم که اولی به علت ماهرتر بودن و پرکارتر بودن و منظم تر بودن به ازای ساعت مشخصی سه برابر نفر دوم تولید می کند. در این صورت مالک زمین تمایل خواهد داشت که به او حقوق دو برابر بدهد و در مقابل از بهره وری بالاتر او برخوردار باشد. کارگر آلمانی چون ماهرتر از کارگر ایرانی است به ازای ساعت کار مشخصی تولید بیشتری می کند و دست مزد بالاتری هم می گیرد. باز دقت کنید که مهارتی که کارگر آلمانی کسب کرده هم تماما مربوط به خود او نیست بلکه به سیستم تربیتی خانوادگی و کیفیت نظام آموزشی و تجارب کاری قبلی او و الخ نیز بر می گردد که خود البته تابعی از میزان درآمد کشور است.

    جمع بندی کنم. احتمالا این جمله درست و عمیق را شنیده اید که بازده هر کسی سرکارش به اندازه حقوقی است که می گیرد. این جمله را به دو شکل کاملا متفاوت و متضاد می توان تفسیر کرد. برخی دوستان ممکن است بگویند حقوق افراد را ببرید بالاتر تا بازده آن ها رشد کند. در مقابل یک اقتصاددان می گوید بازده افراد را ببرید بالا تا حقوق آن ها بتواند افزایش پیدا کند. می دانیم که بالا بردن بازده لزوما دست خود افراد نیست.

  • رسوای جماعت

    دوستی داشتیم که همیشه می گفت برای این که بتوانی در ایران کار اثرگذار بکنی و در ابتذال و بی خاصیتی رایج غرق نشوی باید شعار و منشت این باشد که «خواهی نشوی هم رنگ، رسوای جماعت شو!». الان این سخن رانی آقای ملکیان را دیدم یاد آن افتادم.

  • شوخی با نرخ رشد

    استاد خوش تیپ اقتصادسنجی که موهای دم اسبی بلندی دارد و اسمش هم در آلمانی معنی می دهد “هنر” و دغدغه اش هم بیش از این که اقتصادی باشد متوجه عکاسی از ایستگاه های راه آهن و خواندن رمان به یازده زبان اروپایی و نمایشگاه های مجسمه های پست مدرن همسر محبوبش است سر کلاس که دارد داده های رشد را بررسی می کند می خندد و می گوید رشد متوسط اقتصاد اتریش در سال های اخیر ۲٫۵ درصد بوده است. هر چند زیاد نیست ولی خب به هر حال معنی اش این است که سالیانه ۲٫۵ درصد به پول توی جیب من اضافه شده است. خدا بدهد برکت. چی از این به تر! بقیه هم می خندند.

    حسابی عصبانی می شوم و دلم می گیرد. توی دلم می گویم در کشور من هر یک درصد رشد کم تر یا بیش تر یعنی زیر و رو شدن زندگی هزاران آدم. یعنی خلق یا از دست رفتن هزاران شغلی که باید تنها منبع نان آوری خانواده باشد. یعنی کم یا زیاد شدن امکان گسترش خدمات بهداشتی در مناطق فقیر و نجات دادن آدم هایی که از یک بیماری ساده می میرند. یعنی مدرسه های جدید. یعنی امکان دادن حقوق بازنشستگی به پیرمردی که در هشتاد سالگی هنوز مجبور است کار کند. هر یک درصد رشد اقتصادی که کم می شود یعنی تقریبا دو سال به تاخیر افتادن زمان دوبرابر شدن درآمد سرانه این کشور. یعنی دو سال بیشتر فقیر بودن. یادم هست یک بار یکی از اعضای دولت در نشستی خصوصی می گفت به این آقایان گفته ام که آیا فکر کرده اید با هر بار مرگ بر آمریکای بی جهتی که می گویید چند کودک در این کشور بی شیر خشک می مانند؟ راست می گفت. وضع ما همین است. هر تکانی در اقتصاد این کشور حتی روی شیرخشک بچه ها هم تاثیر می گذارد.

    بارها به هم کلاسی ها گفته ام که وقتی که از بی کاری و رشد در اروپا و ایران حرف می زنیم از دو دنیای متفاوت صحبت می کنیم و خیلی هم را نمی فهمیم. گفته ام که فقر و محرومیت در کشورشان ندیده اند تا بفهمند زور زدن برای خروج از تله فقر یعنی چه. صدها جوان بی کار که صبح تا شب دور یک میدان نشسته اند و تا آخر شب کاری (پولی) گیرشان نمی آید را ندیده اند. نمی دانند درآمد سرانه ۲۰۰۰ دلاری چه تبعاتی دارد و چرا یک اقتصاددان کشور در حال توسعه باید این قدر دل نگران رشد باشد و با هر چیزی (ولو نظریه های روشن فکری) که این رشد را به تاخیر بیندازد بجنگد. اقتصاددان بودن در این جا یک شغل است مثل هر شغل آبرومند دیگری. در ایران چیزی بیش از یک شغل است. یک جور انتخاب مبارزه است. اقتصاددان ایرانی سر کلاسش از این شوخی های بامزه با نرخ رشد نمی کند بلکه با حرارت و غیرت از کارهایی که برای بیش تر و بیش تر کردنش باید انجام داد حرف می زند.

  • تفاوت دست مزد

    هیچ فکر کرده اید چرا دست مزد کارگران کشورهای توسعه یافته (با وجود مشقت یکسان یا حتی کم تر) در مقایسه با کارگران کشورهای در حال توسعه چند برابر بیش تر است؟ یا چرا دست مزد ها در شهرهای صنعتی ایران به نسبت بیش از شهرهای کوچک و سنتی است؟

  • ارزش و واقعیت

    ۱) این را می دانم که رابطه ارزش و واقعیت در مکاتب مختلف به شکل های مختلف آموزش داده می شود. دانش جویان اقتصاد معمولا در اولین دقایق اولین جلسه درس می آموزند که بین امور «نرماتیو» و «پوزیتو» تفکیک کامل قایل شوند. اقتصاددان ها وظیفه خود را صرفا گزارش امور واقع و نیز پیشنهاد سیاست بهینه «بر اساس معیارهای بهینگی اعلام شده از طرف سیاست گذار» می دانند و در مقابل حق یا وظیفه قضاوت در باب خوب یا بد بودن آن را برای خود قایل نیستند. کار اقتصاددان این است که بگوید سیاست ایکس منجر به افزایش/کاهش فاصله توزیع درآمد می شود. این که فی المثل افزایش/کاهش فاصله طبقاتی امری خوب یا بد است در نظر وظیفه علمای اخلاق و در عمل کار سیاست مداران است.

    ۲) در مقابل دانش جویان جامعه شناسی و رشته های مشابه آن می آموزند که حداقل یک سنت قوی در این علوم بر جدایی ناپذیری ارزش های محقق و موضوع و روش کار او تاکید می کند. می دانیم که سنت های رقیب دیگری در این علوم هستند که این تفکیک را ممکن و الزامی می دانند ولی در مجموع تفکیک واضحی که در اقتصاد بین ارزش و واقعیت است در این حوزه ها کمی گنگ تر یا ضعیف تر است.

    ۳) نوشته های دوستانمان مدتی است من را به فکر برده است که آیا این تفکیک در عمل رعایت می شود یا نه. به عبارت دیگر آیا این ارزش های پیشین دوستان نیست که آن ها را به سمت مشاهده روابط خاصی منطبق بر علایق قبلی آن ها هدایت می کند؟ مثال هایی می زنم. دوستان ما که طرف دار طبقه محروم هستند معمولا نشان می دهند که سیاست های معطوف به این طبقه (مثلا حداقل دستمزد) نتایج به تری به بار می آورد. دوستان علاقه مند به ارزش های اسلامی نشان می دهند که سیستم بانکی بدون ربا موفق تر است. دوستان طرف دار حقوق زنان تئوری های توسعه ای را پیش می کشند که معتقدند بدون زنان هیچ توسعه ای امکان پذیر نیست. دوستان طرف دار پناهندگان و مهاجرین سعی می کنند نشان دهند که این قشر هیچ نقشی در افزایش ناامنی اجتماعی ندارند. مشکل من این است که نتایج تحلیل این دوستان از واقعیت معمولا از قبل قابل پیش بینی و کاملا منطق بر *جهان بینی ارزشی* آن ها است.

    ۴) به نظر می رسد دفاع از طبقه محروم یا محیط زیست یا زنان یا اقلیت ها یک موضوع اخلاقی و یک تکلیف انسانی است. ارزش های اخلاقی برای انسان ها« تکلیف و تعهد» مشخص می کند ولی کاری به روابط عینی حاکم بر جهان بیرون ندارد. ممکن است امری برای ما بسیار اخلاقی باشد ولی روابط جهان بیرون بر آن اساس چیده نشده باشد. باز مثال می زنم. من هم مثل خیلی های دیگر دلبسته دموکراسی هستم. با این همه وقتی ادبیات مربوط به رابطه دموکراسی و رشد اقتصادی را می خوانم با ناامیدی کامل می بینم که رابطه معنی دار جدی بین آن ها مشاهده نشده است. در این شرایط مجبورم نیستم خودم را گول بزنم و داده ها و تحقیقات را جوری دست کاری کنم که حتما این رابطه را نشان دهد. بارها شده است که وقتی این نتیجه را اعلام کرده ام دوستانی برآشفته اند و گفته اند اشتباه می کنم و دنبال انواع توجیه ها برای معنی دار بودن این رابطه گشته اند. این دوستان فکر می کنند چون دموکراسی به عنوان یک ارزش سیاسی امر مثبتی است حتما باید نتایج اقتصادی مثبت هم به بار آورد.

    ۵) به گمان من باید بین جهان بینی اخلاقی و جهان بینی علمی تفاوت گذاشت. فی المثل دفاع من از نظام بازار به هیچ وجه یک دفاع اخلاقی نیست بلکه تا این جا قانع شده ام که این نظام قادر است در مجموع نتایج کاراتری به بار آورد. حتی این واقعیت که این فرآیند در بخش هایی ممکن است به نتایجی منجر شود که با ارزش های اخلاقی من در تضاد است چیزی به امتیازات نظام های رقیب در معیار کارآیی نمی افزاید. بنا بر این می توان نقد اخلاقی بر نظام بازار داشت. هم چنین می توان نقد کارکردی داشت و نشان داد که نظام های دیگری کارآمدتر هستند ولی از زاویه نقد اخلاقی نمی توان به نقد کارآیی نزدیک شد.

    ۶) این که یک محقق همواره در بررسی جهان بیرون نتایجی به دست آورد که موید ارزش های اخلاقی او باشد به نظر من امری کاملا غیراخلاقی است. محقق باید عکاس واقعیت باشد و در این عکس بر اساس علایق زیبایی شناختی خودش دخل و تصرف نکند. فکر می کنم بسیار هیجان انگیز و قابل تحسین باشد که ببینیم که مثلا یک محقق طرفدار حقوق زنان نشان می دهد که رفع نابرابری بین زن و مرد اثری روی رشد ندارد. یا یک مدافع حقوق مستضعفان نشان دهد که فاصله طبقاتی بیشتر باعث تسریع رشد می شود. یک اصل مهم اخلاق گرایی پایبندی به حقیقت است. ما حق نداریم حقیقت را ولو به خاطر ارزش های دیگر بپوشانیم یا به شکل دیگر جلوه دهیم.

    * طبیعی است که همه مثال هایی که آوردم صرفا برای روشن کردن یک بحث روش شناختی بود و بحثی در باب درست و غلط بودن محتوای هیچ کدام ندارم.

  • بازهم تعطیلی کارخانجات

    یکی از خوانندگان عزیز به اسم آقای امراللهی لطف کرده اند و در پاسخ مطلب تعطیلی کارخانجات مطلبی را فرستاده اند که به نظر من تحلیلی بسیار هوشمندانه و عمیق از ماجرا است. ازشان اجازه گرفتم که بخشی از متن ایشان را این جا بیاورم. نوشته ایشان مثال عینی از رانت جویی هایی است که با وجود مکانیسم های تخصیص منابع غیربازاری رخ می دهد. وقتی توجیهات اجتماعی و غیراقتصادی برای به زور سرپا نگه داشتن شرکت به جای واگذاری سرنوشت آن ها به فرآیند رقابت در کار وارد می شود بخش خصوصی سودجو هم یاد می گیرد که چگونه از این توجیهات برای افزایش سود خود استفاده کند و بخش بیشتری از منابع کشور را به خود اختصاص دهد. اگر با رانت مخالفیم باید مکانیسم رانت جویی را از سرچشمه ببندیم.

    «… داستان شرکت های تولید کننده فرش ماشینی در ایران حکایتی است مطول و سراسر خنده و افسوس . از هجوم سرمایه داران برای راه اندازی کارخانه های فرش ماشینی در سال های ۷۱ و ۷۲ و سود آوری هنگفت این کارگاه ها در سال های ۷۴ ، ۷۵ ، ۷۶ تا ورشکستگی حد اقل نیمی از آن ها و فرار صاحبان آن ها در سال های ۸۰ ، ۸۱ . و البته شرکت هایی که سال های آغازین دهه هشتاد را پشت سر گذاشته اند عمدتا تا این روزگار خود را اداره کرده اند هر چند با افت و خیزهای مقطعی .

    اما اینکه چرا کارگران واحد تعطیل شده در مقابل استانداری تجمع کرده اند؟ علتی که این جا ذکر می کنم شاید در این مورد بخصوص واقعا جواب نباشد اما در بسیاری موارد مشابه مصداق دارد .

    مدیریت کارخانه مدتی است در حال مذاکره برای دریافت امتیازی از دولت است . دولت به عنوان سرمایه دار اعظم صاحب امکانات بی حساب مادی است . از زمین و امتیاز وام کم بهره گرفته تا مجوزهای خاص و خریدهای کلان اداری و معافیت های گمرکی در واردات ماشین آلات و مشوق های صادراتی . دولت فعال ما یشا است . اگر دولت اراده کند می تواند یک کارگاه را که بی هیچ توجیه اقتصادی به فعالیت مشغول است – که نمونه های بارز آن را به خوبی می شناسیم به بزرگترین و سوده ترین کار خانه ها تبدیل کند . ایران خودرو ابتدایی ترین نمونه ای است که به ذهن می رسد کارخانه ای با وسعت و جمعیت یک شهر که اگر روزی حمایت دولتی از آن قطع شود به یک باره به ده کوری تبدیل می شود که گویی هزاران سال از دوران مجد و رونقش گذشته است . اما دولت به هزاران دلیل که شاید ما از درک آن عاجزیم و تا آخر عمر عاجز خواهیم ماند از اعطای تسهیلات مالی تا بستن دروازه های ورودی کشور خود را ملزم به سر پا نگه داشتن این بنگاه اقتصادی می کند .

    مدیران بخش های خصوصی نیز این را به نیکی در یافته اند . کارگاه های تولیدی برای فعالیت در ایران باید این نحو تعامل با دولت را بیاموزند. در آمد بخشی از کارگاه ها از راه فروش محصول در یک بازار رقابتی قابل مقایسه با درآمد جانبی آن ها از طریق دریافت مستقیم از دولت نیست . به ظاهر شعارهایی که کارگران در اعتراض به اخراج و حقوق معوقه خود سر می دهند توجه نکنید . آنها از قول کارفرمایان خود در گوش هایی که باید بشنوند فریاد می زنند آن چه کارفرمای ما می خواهد بکنید ، اگر تسهیلات ، زمین ، وام بلاعوض ، معافیت های خاص ،… یا آنچه که می خواهد به او ندهید ما بیکار می شویم . این شگرد را کارفرمایان خوب آموخته اند و شاید بهترین توصیف برای آن همان تئوری حجاریان باشد ، فشار از پایین چانه زنی در بالا . در میز مذاکرات صاحب بخش خصوصی کارگران معترض و اخراجی را نشان می دهد و از نیاز شدید مالی خود که اگر دولت کمک نکند قادر به ادامه فعالیت نیست می گوید . و دربسیاری مواقع جواب می گیرد. بسیاری کارگاه های ایران نه برای تولید بلکه پوسته ای برای دریافت مواهب از دولت قدرتمند و صاحب جاه اند »

  • بازی اولتیماتوم

    فرض کنید در یک روز گرم تابستانی در یک جای کم رفت و آمد ایستاده اید و از نبودن تاکسی خسته شده اید. یا فرض کنید برای رفتن به یک مهمانی یا جلسه عجله دارید. بعد از مدت ها یک تاکسی می ایستد و پیشنهاد دربست می دهد. شما ۱۰۰۰ تومان کرایه را پیشنهاد می کنید. راننده تاکسی پیشنهاد ۱۵۰۰ تومان را می دهد. برای شما ماجرا آن قدر اهمیت دارد که مبلغ پیشنهادی راننده یعنی ۱۵۰۰ تومان را هم بدهید. در واقع ارزش خالص این مبادله یعنی تفاوت منافع و هزینه آن برای شما حتی در این قیمت هم مثبت است. راننده تاکسی هم قطعا سود می کند که شما را با ۱۰۰۰ تومان (پیشنهاد شما) هم ببرد. چون مسیر خلوت است و اگر شما را سوار نکند احتمالا مسافر دیگری گیرش نخواهد آمد. شما هم می دانید که اگر این تاکسی برود به این زودی تاکسی دیگری گیرتان نخواهد آمد. هر دو روی پیشنهاد طرف مقابل فکر می کنید و آن را رد یا قبول می کنید. به هر حال اگر معامله سر نگیرد تاکسی خالی می رود و شما باید مدت زیادی منتظر تاکسی بعدی باشید. اگر دقت کنید در اثر سر نگرفتن این توافق هر دو نفر ضرر کردند. جالب این که طبیعت بازی به گونه ای بود که اگر هر کدام پیشنهاد طرف مقابل را قبول می کرد وضع هر دو طرف به تر از الان بود.

    این مدل بازی را در شبیه سازی رفتار دیکتاتورها هم به کار گرفته اند. پولی به بازیکن اول می دهند (شاخصی از منافع موجود در جامعه) و می گویند سهمی برای خودش بردارد و بقیه را به طرف مقابل بدهد. طرف مقابل فقط حق رد و قبول پیشنهاد طرف اول را دارد. اگر پیشنهاد را قبول کند هر کدام سهمشان را دریافت می کنند. اگر پیشنهاد را رد کند به هیچ کدام پولی نمی رسد. از دید نفر دوم به تر است که هر پیشنهادی بالاتر از صفر را بپذیرد برای این که بلاخره چیزی گیرش می آید. از دید نفر اول هم به تر است که مبلغ پیشنهاد را به حداقل ممکن برساند تا سهم بیشتری برای خودش باقی بماند.

    با این همه نتایج تجربی بازی در گروه های مختلف نشان می دهد که اولا نفر اول (دیکتاتور) سهمی حدود ۲۰-۳۰ درصد را به طرف مقابل می دهد. ثانیا نفر دوم که نقش مردم را بازی می کند لزوما همیشه هر پیشنهادی را (ولو غیر صفر) نمی پذیرد و برخی پیشنهادها را رد می کند. با این که با این رد کردن وضع خودش بدتر می شود چون در این صورت هیچ پولی گیرش نمی آید. در صورتی که اگر رد نمی کرد به هر حال چیزی دستش را می گرفت.

    چرا مردم این طور رفتار می کنند؟ این نمونه ای از بازی هایی است که فاکتورهای فرهنگی و غیراقتصادی در آن وارد می شود. در بازی تاکسی هر نفر اگر کاملا منطقی رفتار کند باید پیشنهاد طرف مقابل را بپذیرد ولی چیزی به اسم «غرور» مانع از عدول از پیشنهاد اولش می شود. در بازی دیکتاتور تصور نفر دوم از مفهومی به اسم «انصاف» باعث می شود که برخی پیشنهادهای مثبت ولی به زعم او «غیرمنصفانه» را رد کند. (تجربه نشان می دهد پیشنهادهای زیر ۲۰% معمولا رد می شود). با این نوع تجارب مفهومی به اسم غیرمنصفانه گریزی (شبیه ریسک گریزی) را هم می توان به عنوان جزیی از رفتار واقعی آدم ها در مدل های اقتصادی وارد کرد. در مثال تاکسی هر نفر با پذیرش پیشنهاد طرف مقابل وضعش به تر می شد ولی به نظرش می رسید که نفعی که طرف مقابل از مبادله می برد بیش از نفعی است که او می برد. پس بازی را «حتی به قیمت بدتر شدن وضع خودش» به هم می زند. دقت کنید که اصل این بازی همین «تنبیه طرف مقابل به قیمت بدتر کردن وضع خود» است.

    بازی اولتیماتوم یکی از الهام بخش ترین مدل های بازی است که من دیده ام و در زندگی روزمره موارد عینی فراوان دارد. حدس می زنم این فاکتور غیرمنصفانه گریزی یا تمایل به سهم برابر در منافع در مردم ایران قوی تر از جاهای دیگر باشد. وقتی با مدل این بازی آشنا شدم وقایع زیادی در ایران برایم قابل فهم تر شد. موارد زیادی در ذهنم بود که با این که طرفین هر دو از دست یابی به توافق سود می کردند ولی نهایتا توافقی حاصل نمی شد و هر دو ضرر کرده راه خود را می رفتند. یک نمونه اش به هم خوردن ازدواج ها به علت عدم توافق بر سر مسایل ریزی مثل جزییات مهریه است. اگر مدل را با احتیاط کافی به کار ببریم می تواند به فهم رفتار انتخاباتی سوم تیر کمک شایانی بکند. مثال های دیگرش را فکر کنم شما بتوانید بزنید.

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها