• پراکنده هایی مرتبط به هم: نوستالژی دهه ۷۰

    ۱) در گوشه دانشکده فیزیک دانشگاه شریف اتاق کوچکی بود دورتادور مملو از کتاب و یک میز در وسط که اسمش بود دفتر مطالعات فرهنگی. من این دفتر را از یک سال پیش از این که بیایم دانشگاه می شناختم. به خاطر دوستی که با شایان مشاطیان از قبل از دانشگاه داشتم. برای سال ها دفتر جلسه ای داشت به اسم جلسه شنبه ها که یکی بحثی ارائه می کرد برای ۴۵ دقیقه و بقیه بحث می کردند برای ساعت ها. دفتر و جلساتش کسی شبیه مرشد و رهبر هم داشت. آدمی به اسم دکتر باستانی که روزی شاگرد اول کنکور شده بود و رفته بود فرانسه درس رادار خوانده بود و بعدش هم شده بود استاد دانشکده برق. خودش می گفت که از سال ۶۴ وقتش را دو قسمت کرده. نصفش را کار مهندسی می کند و نصفش را به مباحث فرهنگی اختصاص می دهد. به گمانم دکتر باستانی کم سر و صدا و زیرک و بسیار باهوش بسیاری مباحث فرهنگی را از خیلی های دیگر در این مملکت بیشتر می فهمید. ضمن این که آن قدر زرنگ بود که در سال هایی که کسی جرات حرف زدن نداشت حرف هایی بزند که الان هم گفتنش خطرناک است و کسی کاری به کارش نداشته باشد. شمس الواعظین دکتر را کشف کرده بود و داشت تشویقش می کرد که برای «جامعه» چیز بنویسد. یک بار هم چیزی نوشت دندان شکن در جواب فریبرز رییس دانا که به خاتمی توپیده بود و او را به بی عرضگی متهم کرده بود. دکتر واقع بین و استخوان خرده کرده در جریان انقلاب و سال های بعد از آن به رییس دانای پر سر و صدا هشدار می داد که اصلاحات سرعتی دارد که نمی توان از آن عبور کرد. روزنامه های شمس که توقیف شد از نوشته های روزنامه ای دکتر هم خبری نشد.

    ۲) جلسات شنبه ها دو قاعده مهم داشت: اول این که به هیچ قیمتی نباید تعطیل می شد و برای نزدیک به هفت سال نشد. دوم این که در بحث های آن هیچ پیش فرضی پذیرفته نبود و بحث فقط باید بر محور منطق پیش می رفت. این حرف الان چیزی بیش از بدیهی است ولی آن ها که فضای سال های آخر دهه شصت و اوایل هفتاد و تفوق اندیشه های ایدئولوژیک را به یاد می آورند خوب می فهمند معنی این حرف یعنی چه. جلسات شنبه ها تعطیلی نداشت حتی روزی که شنبه مصادف شده بود با عاشورا و بچه ها بحثی راجع به همین موضوع گذاشته بودند و جلسه را برگزار کرده بودند. ما که آخر های دانشگاه بودیم سوال ها و عطش دانستن در جامعه ایران ته کشید یا رفت به سمت چیزهای دیگر. جلسه شنبه ها رفته رفته نامنظم و بی رونق شد و فکر کنم الان سال ها است که تعطیل است. خود دفتر هم فکر کنم وضع بهتری ندارد.

    ۳) محسن حجتی را از دفتر می شناختمش. مشخصه ای که ازش در ذهن دارم بی رحمی اش در بحث بود که من بدجوری خوشم می آمد. الان دیدم فهرست بت های ذهنی که نسل او و نسل ما آرام آرام جایگزین بت های قبلی مان کردیم را نوشته: برتری آزادی بر عدالت، عبور از شریعتی و مارکس و چه گوارا، کشف کانت و نیچه، نشاندن فردگرایی به جای جمع گرایی، تقدم تئوری بر عمل، رفرم به جای انقلاب ، ترجیح بازار به سوسیالیسم، کشف منطق سه ارزشی به جای دو ارزشی، تقدم اصلاح خود بر اصلاح جامعه، …

    ۴) فهرست محسن خیال من را به سال های زنده نیمه اول دهه هفتاد ایران می برد. یک بار از بهار تهران نوشتم و دوستان برآشفتند. باز هم می گویم. نمی دانم چه شده بود که ما در آن سال ها یک باره تفکراتمان پوست می انداخت و چیزهای جدید می یافتیم. انگار همه کشف های انسان مدرن متاخر را باید در عرض چند سال می فهمیدیم. الان ده سال از آن موقع گذشته است و من تردید دارم که کشف های خیلی بیشتری به آن فهرست اضافه شده باشد. حتی شک دارم که فهممان به اندازه و متناسب با گذر ده سال عمیق تر شده باشد. شاید با حرف من مخالف باشید ولی برداشت من این است که از همان سال ۷۶ موتور تولید فکر جدی در این کشور خوابید. این را از تجربه خودم می گویم.

    ۵) دوست دار سقراط که مدتی هم مدیر اجرایی دفتر شد در نوشته اش به جلسه ای اشاره کرد که سعید حجاریان برای ارائه مقاله اش آمده بود. سال ۷۵ و ۷۶ سعید حجاریان موجودی ناشناخته برای عموم و تاحدی شناخته برای آدم های علاقه مند بود که برتری سواد و توان ذهنی اش در مقایسه بقیه هم خط هایش در«ائتلاف گروه های پیرو خط امام» واضح بود. در دوره ای که همه ما انتظار آمدن ناطق را می کشیدیم مقاله« اقتدار سلطانی» او نویدبخش اندیشه های تازه ای بود که در یک جای هیجان انگیز به اسم مرکز تحقیقات استراتژیک داشت شکل می گرفت. من خیلی مقاله های جامعه شناسی سیاسی را در ایران دنبال نمی کنم و قضاوتم قطعا دقیق نیست ولی فکر کنم آن مقاله او که ده سال پیش نوشته شد به لحاظ دادن یک چارچوب نظری برای تحلیل نظام های قدرت شرقی چیز نسبتا منحصر به فردی بود که کم تر چیزی مشابه آن نوشته شده است.

    ۵) دکتر باستانی و یکی دو نفر از بچه های دفتر رفتند و با هم شرکتی *بسیار تخصصی* تاسیس کردند که در نوع خودش تک بود و به خاطر اعتبار دکتر خیلی زود ارقام کارش میلیاردی شد. دکتر کم کم سست شد و جلسات را یک در میان آمد تا این که شنیدم این اواخر آن قدر کار شرکتش زیاد شده که حتی از دانشگاه هم مرخصی گرفته. دفتر که جای خود دارد. بعید می دانم دکتر آدم راحت طلب یا لذت طلبی باشد که دلش به پولی که از شرکت در می آورد خوش باشد. ماجرای مسوولیت و احساس لذت از هدایت یک کار بزرگ هم است. شاید هم احساس رضایت و بازنشستگی از انجام ماموریت. یک بار با علی رضا علوی تبار گپ می زدیم. گفتم این حلقه کیانتان چی شد؟ گفت رفقا بچه هایشان بزرگ شده اند و زندگی خرج دارد. کسی دیگر نمی تواند مدل سابق زندگی کند. این همه ماجرا نیست ولی قطعا بخشی از آن است.

    ۷) بچه های دفتر هر کدام به گوشه ای رفتند. یکی در دولت احمدی نژاد مدیرکل یکی از مهم ترین وزارت خانه ها شد. یکی شان شد یکی از باسواد ترین آدم وبلاگستان. یکی در صدا و سیما تهیه کننده است. یکی مشغول اداره شرکتش در کانادا است. یکی زمان خاتمی شد مدیرکل یک وزارت خانه. حسین کاجی شاید از همه در کار فرهنگ حرفه ای تر بود که شد دبیر اندیشه روزنامه انتخاب و کتاب هم می نویسد. محسن خیمه دور انگار شد دبیر سینمایی روزنامه ایران. عباس کاکاوند هم بود که اولش پست مدرنیسم می خواند و بعد رفت سراغ کار کردن با روزنامه رسالت و موجب حیرت همه ما شد و آخر سر هم دو سال پیش یک باره از راست ها برید و آن افشاگری ها را کرد که حتما به یاد دارید. راستی اگر به آرشیو سخن رانی های دفتر نگاه کنید می بینید که حول و حوش سال ۷۰ دکتر باستانی پسرعمه اش را برای سخن رانی شنبه ها دعوت کرد و او در باب اگزیستانسیالیسم و معنی داری زندگی صحبت کرد. آن پسرعمه اسمش بود مصطفی ملکیان و من حدس می زنم که موضوعی که ۱۵ سال پیش در موردش حرف زد ممکن است به یکی از بت های ذهنی جدید دهه آینده تبدیل شود.

  • مفاهیمی مثل آخر هفته، روز تعطیل، استراحت، مهمانی، تماشای تلویزیون یا حتی کتاب غیردرسی خواندن تقریبا از مجموعه لغاتم پاک شده است. اغراق نمی کنم. این دقیقا اتفاقی است که افتاده است. چند ماهی است که هفت روز هفته کار می کنم و اکثر آخر هفته هایم در دفتر کار می گذرد. بنده خدا مریم واقعا تحمل می کند و چیزی نمی گوید. تمام امیدم به ۲۰ روز تعطیلی است که وسط تابستان خواهم داشت و البته بخشی اش باز یک جوری به درس و این ها مربوط خواهد بود خوش بختانه از نوع تدریس نه تحصیل.

  • اقتصاد تبعیض

    بحث تبعیض بین زنان و مردان در بازار کار از موضوعات جذاب برای جامعه شناسان و فعالین اجتماعی است. این موضوع گاهی به مبحث جهانی شدن هم پیوند زده می شود که نمونه ای از آن را در این پست احمد سیف عزیز می توانید ببینید.

    من نمی خواهم وارد جزییات بحث بشوم ولی شاید تذکر این نکته مفید باشد که برای اقتصاددان ها مساله تبعیض یکی از موضوعات جالب است. گری بکر تز دکترای خود را در این زمینه نوشت و اولین کتابش با عنوان اقتصاد تبعیض (Economics of Discrimination) را هم بعدها منتشر کرد.

    تا جایی که من می فهمم می توان بین دو نوع کاملا متفاوت تبعیض در یک جامعه تمایز قایل شد هرچند ظاهر آن ها شبیه هم باشد. این تمایز نظری کمک بسیار مهمی برای تحلیل درست مساله در دنیای واقعی است هرچند معمولا رعایت نمی شود:

    ۱) تبعیض بر اساس تصمیم گیری اقتصادی: فرض کنید به عنوان مدیر یک بنگاه بین باید مجموعه ای از متقاضیان انتخاب کنید. در بازار کار همیشه با مساله اطلاعات نامتقارن مواجه هستیم یعنی بنگاه نمی تواند کیفیت نیروی کار را درست تشخیص بدهد و لذا به حدس متوسل می شود. حال اگر این بنگاه در بازار رقابتی یا در شرایط بیشینه کردن سود بین متقاضیان مختلف به خاطر جنسیت یا نژاد یا سن یا هر چیز دیگری تبعیض قایل شود و این تبعیض بر اساس حدسی باشد که از رابطه بهره وری نیروی کار و عامل تبعیض شکل گرفته ما با رفتار اقتصادی در تبعیض مواجهیم. دقت کنید که ممکن است این حدس ها کلیشه ای یا غلط باشد ولی نکته این جا است که *غرضی* در این تبعیض نیست. مثالش این خواهد بود که مثلا اگر کارفرمایی حدس بزند که نیروی زن *هزینه های* بیشتری برای او خواهد داشت (مثل مرخصی زایمان، احتمال ترک محل کار پس از ازدواج یا به دلیل تغییر مکان سکونت همسر، کاهش بهره وری به دلیل عادت ماهیانه و الخ) یا تصور کند که زن ها در این کار خاص مهارت کم تری دارند ما با این جنس از تصمیم تبعیض آمیز مواجه هستیم. در این شرایط تصمیم یک عامل اقتصادی برای *عدم تبعیض* برای او *هزینه* اضافی دارد.

    ۲) تبعیض بر اساس ترجیحات غیراقتصادی: این تبعیض وقتی است که تبعیض گر نه به دلیل تصمیم عقلانی بلکه به خاطر احساسات خود تصمیم به تبعیض می گیرد. مثلا کارفرمایی را تصور کنید که از زنان یا مردان یا سفیدپوستان یا سیاه پوستان یا اروپای شرقی ها یا اروپای غربی ها بدش می آید. این کارفرما در صورت مواجهه بین مثلا یک سیاه پوست با قابلیت تر و یک سفیدپوست ضعیف تر، شخص سفید را انتخاب می کند. او باید *هزینه* این تصمیمش را پرداخت کند که در این مثال به دست آوردن بهره وری پایین تر نیروی کار و کاهش قدرت رقابتی در مقابل رقبایی است که چنین تبعیض هایی را اعمال نمی کنند. در این جا با موضوع *تمایل به پرداخت* برای اعمال تبعیض مواجهیم.

    یک سوال مهم می تواند این باشد که بر اساس مشاهدات تجربی چگونه می توان تشخیص داد که یک تبعیض در جامعه از کدام جنس است؟ سوال راحتی نیست ولی یک روش آن این است که ببینیم آیا امکان عدم اعمال تعبیض وجود دارد یا نه. مثلا اگر ببینیم که بانک هایی که مدیر زن یا سیاه پوست دارند بازهم به این گروه ها سخت تر از گروه های دیگر وام می دهند می شود تا حدی نتیجه گرفت که تبعیض از نوع اول بوده است.

  • گمانه زنی در باب وقایع آذربایجان

    ماجرای شورش های اخیر در آذربایجان برای کسی که با وضعیت این مناطق آشنا باشد تا حدی عجیب و کمی مشکوک به نظر می رسد. جرقه قضیه را کاریکاتور مانا زد که من هر چه نگاه کردم چیز توهین آمیزی در آن ندیدم و ابتدا نتوانستم بفهمم که چرا باید در جاهایی مثل دانشگاه ها علیه آن اعتراض صورت گیرد. در قدم بعدی تحلیلی که عنوان شد این بود که در واقع کاریکاتور بهانه ای شد برای اعتراض به تبعیض ها و مسایلی که در این سال ها پوشیده مانده بود. قسمت عجیب ماجرا برای من همین تحلیل ها است. به عنوان یک آذری بزرگ شده در آذربایجان که کاملا با وضعیت منطقه آشنا هستم صحبت از تبعیض یا محرومیت مناطق آذری نشین در مقایسه با وضعیت سایر استان های اقلیت نشین (که من حداقل بخش کردنشین آن را به خوبی می شناسم) به شوخی می ماند. اولا سه استان ترک نشین ایران وضع اقتصادی تقریبا معادل وضع متوسط کشور دارند و مرکز هر سه استان جزو شهرهای به نسبت توسعه یافته کشور است. تبریز در عدد سه شهر اصلی بعد از تهران است و ارومیه و اردبیل وضعیتی به مراتب به تر از ایلام و سنندج و زاهدان دارند. این در حالی است که تفاوت سطح رفاه و تفاوت تخصیص منابع مرکزی در سایر استان های مرزی با مناطق مرکزی ایران کاملا مشهود است. ثانیا بر خلاف استان های دیگر اکثریت مطلق مسوولان این استان ها ترک زبان و بومی هستند (چیزی که مثلا در کردستان اصلا معنی ندارد) و لذا حس تحمیل شدن مدیران از بیرون چندان وجود ندارد. محور سوم حرفی بدیهی است. بر خلاف اقلیت های دیگر ترک زبان ها در قدرت سیاسی و اقتصادی حضور کاملا چشم گیر دارند. این نکته آخر را هم اضافه کنید که آذربایجان بر خلاف خوزستان مازاد اقتصادی خاصی به سایر مناطق کشور پرداخت نمی کند که مثلا مردم عادی اش در پی این رویا باشند که ثروت منطقه شان به خودشان برسد و گمان ببرند که با استقلال یا خودمختاری وضعیت اقتصادی شان یک شبه به تر می شود. با این توضیحات من واقعا مساله تبعیض و محرومیت این استان ها را به صرف آذری زبان بودنشان چندان ملموس نمی بینمم.

    با این حال دو گزینه را برای توضیح دادن اتفاقات اخیر محتمل می دانم. گزینه اول چیزی است که اسمش را توهم پیش رفت می نامم. از بیش از بیست سال پیش ذهنیت مردم آذربایجان به طور مداوم تحت تاثیر تصاویری است که به طور سنتی از دو کشور هم جوار یعنی ترکیه و آذربایجان دریافت می کنند. از همان دوره پیش از ماهواره که استفاده از آنتن های بشقابی برای دریافت برنامه های تلویزیونی و نیز استفاده از نوارهای ویدئویی رایج بود این دو کشور مهد شادی و پیشرفت و رقص و موسیقی تلقی می شدند که مردم ایران از داشتن آن حداقل در عرضه عمومی محروم بودند. این تصویر بعد از جدایی آذربایجان از شوروی سابق و رشد اقتصادی آن که به مدد کشف نفت و کمک های خارجی رخ می دهد با شدت بیشتری در اذهان مردمان کوچه و خیابان می نشیند. بنابراین چندان عجیب نخواهد بود که این باور عمومی بین مردم منطقه به وجود آید که مگر ما چه کم از همسایه شمالی داریم که نتوانیم مثل آن ها شویم و در نتیجه ریشه عقب ماندگی را در اتصال به سرزمین اصلی بدانند.

    گزینه دوم را من مرتبط با تحقیر دائمی می دانم که از محل ضعف زبانی آذری ها به آن ها وارد می شود. این جا وضعیت اقلیت ها برعکس می شود و بر خلاف اقلیت های دیگری مثل کردها که لهجه فارسی شان نه تنها مایه تمسخر نمی شود بلکه مایه هایی از ملاحت یا فصاحت را نیز با خود دارد اکثریت آذری های با مساله ضعف زبانی چه در شکل گویش و چه در ساختار گفتار و مهارت های آن مواجهند. این ضعف به طور واضحی موجب عقب افتادگی آن ها در رقابت با فارس زبانان می شود. کم نیستند دانشجویان ترک زبانی که با خاطر نوع حرف زدنشان در جمع فارس زبانان به سادگی پذیرفته نمی شوند و کم نیستند اساتیدی که به طور مداوم در معرض مسخره و خنده دانشجویانشان هستند. من این ها را به وضوح دیده ام. این ضعف زبانی به طور تدریجی باعث می شود که موقعیت شغلی و اجتماعی یک ترک زبان به نسبت قابلیت های دیگرش در سطحی پایین تر قرار گیرد. وقتی چنین احساس پذیرفته نشدن در جامعه فارس زبان با شنیدن مداوم جک های ترکی که مایه های تمسخر آن بیش از هر جک اقلیتی دیگر است هم راه بشود آن گاه می توان تا حدی درک کرد که چرا ساکنین این مناطق خواسته هایی مثل زبان مادری از مهدکودک تا دانشگاه! را مطرح می کنند. به باور من این شورش ها بیش از آن که در پی به دست آوردن چیزی یا رفع محرومت مشخصی باشد صدای فریادی فروخفته است که به نشانه اعتراض به این تحقیرشدگی مداوم بلند شده است. واقع بین اگر باشیم این فریاد اعتراض نه علیه نظام سیاسی بلکه علیه کل جامعه اکثریت این کشور است. به شعارهای تظاهرات نگاه کنید: روس، فارس، ارمنی: دشمن هر آذری!

    این شورش ها نشان داد که آذربایجان مستعد تحریک شدن از بیرون و یا تجلی شورش های کور است. امری که برای آینده ایران بسیار خطرناک است. من خودم یک آذری ضدپان ترکیسم هستم و آذربایجان بدون ایران برای من ارزشی ندارد. اگر تعلق خاطری به آن سرزمین و آن تمدن از دست رفته دارم به خاطر هویت فرهنگی رو به پایانی است که ذخیره ای از گذشته سراسر فلات ایران است. من به عنوان یک ضدپان ترکیسم حس می کنم که برنامه ریزان اجتماعی از این شورش ها باید به خود بیایند و با ریشه این تحقیر رفتاری در جامعه مبارزه کنند. تجربه کشورهای دیگر در زدودن یا ایجاد باورهای عمومی نشان می دهد که این کار چندان مشکل نیست. حداقل خیلی آسان تر از بهبود وضع زندگی مردم سیستان و بلوچستان است.

  • تشکر از محبت یک دوست

    من در مقابل محبت افراد خیلی شرمنده می شوم. الان ایمیل یکی از خوانندگان ندیده وبلاگ را دریافت کردم که ابتدا به ساکن گفته بود لطف می کنه و توسط یک نفر که میاد وین یک سری نسبتا بزرگ از سی دی ها و جزوه های آقای ملکیان را برام می فرسته. تازه شماره آخر مجله مدرسه را هم ضمیمه کرده. آدم این جور محبت ها را که می بینه بدجوری به کارش دل گرم می شه. در این «بی معنویتی» این جا این هدیه خاص خیلی ارزشمند بود. سینای عزیز بی نهایت ممنون.

  • سیاست های تعدیل

    سیاست های تعدیل بسته ای سیاستی است که بسیار نزدیک به بسته ای است که به اجماع واشنگتنی معروف است. این برنامه در دهه ۸۰ و ۹۰ توسط صندوق بین المللی پول (IMF) و بانک جهانی توصیه شده و یکی از شرط های دریافت وام هایی بود که توسط این نهادها به کشورهای در حال توسعه ارائه می شد. این وام ها گاهی به اسم وام سیاست تعدیل نیز خوانده می شدند. ایده اصلی تعدیل این بود که قید و بند های روی اقتصادهای کشورهای در حال توسعه که در اثر سیاست های درون گرا و حمایتی دهه ۶۰ و ۷ شکل گرفته بود برداشته شده و اقتصاد انعطاف پذیری لازم برای رشد را پیدا کند.شاید بتوان گفت محوری ترین بحث در این بین رفع نواقصی بود که در اثر اختلال های قیمتی (قیمت گذاری غیرواقعی نهاده های مختلف مثل بهره و نرخ ارز و نیروی کار) در تخصیص منابع به وجود آمده بود. سیاست های تعدیل ده محور اصلی داشت که عبارتند از :

    ۱) آزادسازی تجارت خارجی و کاهش موانع تجارت
    ۲) انضباط مالی، کاهش کسری بودجه دولت و تلاش برای حفظ بودجه متوازن
    ۳) واقعی کردن قیمت ارز
    ۴) مبارزه با فساد و بهبود ساختار حکومت گری
    ۵) کاهش خدمات اجتماعی و دریافت هزینه خدمات از کاربران آن و هدایت منابع دولت به سمت فعالیت های رشدزا
    ۶) صیانت از مالکیت خصوصی و تشویق سرمایه گذاری خارجی
    ۷) خصوصی سازی یا واگذاری مدیریت واحد های اقتصادی به بخش خصوصی
    ۸) ثبات سازی در سطح اقتصاد کلان از طریق کنترل تورم و جهش های نرخ ارز
    ۹) مقررات زدایی، رفع کنترل های قیمتی و قطع سوبسید های غیرنقدی
    ۱۰) برون گرایی اقتصادی و تشویق صادرات

    این سیاست ها در کشورهای مختلف اجرا شد و نتایج متفاوتی به بار آورد. به نظر من منطق سیاست های تعدیل تا اندازه زیادی قابل دفاع است. من البته مشخصا مخالف کاهش خدمات دولتی روی بخش آموزش و در درجه بعدی بهداشت هستم. نقد عمده ای که به آن می توان وارد کرد روش اجرای آن بود که بدون توجه به ظرایف ساختار اقتصادی هر کشور و به صورت ناگهانی و همراه با فشار شدید سازمان های بین المللی بود. من خودم چون تجربه حدود دو سال کار کردن با این سازمان ها را دارم می توانم تصوری از این که متخصصان صندوق یا بانک تا چه حد می توانند با جزییات و ریزه کاری های اجرای سیاست های اقتصادی در کشورهای مختلف بیگانه باشند دارم. از طرف دیگر اجرای بسته بزرگ سیاستی مثل تعدیل نیاز به بدنه کارشناسی قوی برای طراحی زیربرنامه های عملیاتی و نظارت بر اجرای آن از یک طرف و عزم سیاسی و هوشمندی کافی برای اجرای برنامه های جبرانی از طرف دیگر دارد که هر دو این ابعاد جزو عوامل کم یاب در کشورهای در حال توسعه است. اکنون که حدود ۲۵ سال از اجرای این برنامه ها گذشته فرصت مناسبی وجود دارد تا بدون احساساتی شدن راجع به منطق اساسی سیاست ها (که تقریبا به عنوان سیاست های پذیرفته شده در اکثر اقتصادهای جهان در آمده است) و روش های اجرایی آن صحبت کرد و از آن ها درس گرفت. حرف اصلی من این است که باید بین منطق سیاست تعدیل و روش های اجرای آن تفاوت گذارد و گرنه به لحاظ روش شناختی به بی راهه می رویم. امیدوارم به زودی این بحث را راجع به تجربه ایران باز کنیم.

  • چند مشاهده ساده

    چند تا تفاوت که بین دانشگاه های این جا و ایران دیده ام:

    ۱) توی ایران استاد پرت زیاد می بینید. حتی دانشگاه شریفش که مثلا باید جزو بهترین ها باشد کم از این نوع اساتید نداشت. توی سه تا دانشکده این دانشگاه که من درس خواندم اساتیدی بودند که همان درسی را که تدریس می کردند را درست و حسابی بلد نبودند و همیشه مایه تمسخر و تفریح دانش جویان بودند. این جا چنین چیزی را اصلا ندیده ام. با تصوری که از دانشگاه های اروپایی داشتم فکر می کردم باید چنین چیزی این جا هم باشد ولی عملا دیدم این که استادی آخرین مقاله های رشته خودش را نخوانده باشد یا به سوال های دانش جویان جواب های پرت و پلا بدهد یا حرف های کلی توی سمینارها بزند تقریبا وجود ندارد. البته هیات علمی پیری دارند که فسیل شده اند ولی کسانی که سنشان زیر ۶۰ است همه بروز و مسلط به درسشان هستند. ما در ایران اساتید ۳۵ ساله ای داشتیم که کم تر از دانشجویان درس را بلد بودند.

    ۲) بر خلاف ایران که همه عاشق دیدن آدم های مشهور هستند این جا بازار سمینارها و سخن رانی ها کساد است. موسسه ما به صورت هفتگی آدم های نسبتا معروفی را از آمریکا و انگلیس و بقیه دانشگاه های اروپایی دعوت می کند که بعضا در رشته خودشان خیلی مشهورند. این سمینارها در دانشگاه وین و جاهای دیگر هم آگهی می شود و همه از برنامه ثابت آن خبر دارند. تجربه من می گوید متوسط تعداد شرکت کنندگان در این سمینارها از ۱۰-۱۵ نفر فراتر نمی رود که تازه نصف آن هم اساتید هستند. نمی دانم چقدر می شود این را تعمیم داد ولی انگار علاقه اساتید به سمینارها بیش از دانشجویان است. یک بار من یک سمینار راجع به ایران گذاشتم و حدود ۳۰ نفر آمدند. فردا همه بهم می گفتند شنیدیم از سمینارت خیلی استقبال شده!!

    ۳) عضو هیات علمی بودن در این جا برای کسی که عشق علم دارد معادل داشتن یک زندگی عالی است. اساتید موسسه ما در سال یک یا حداکثر دو درس می دهند و بقیه وقتشان را دارند مقاله می خوانند و می نویسند و در سمینارها شرکت می کنند. حقوقشان البته به نسبت جاهایی مثل شرکت های مشاوره و سازمان های بین المللی زیاد نیست ولی آن قدری هست که یک زندگی متوسط اروپایی را به راحتی اداره کند و اصلا فکر پول نباشند. جالب این جا است که وقتی استادی خیلی مشهور و کاردرست هم باشد باز تعداد کارش کم است و مراجعه چندانی هم ندارد. این دنیس مولر که تقریبا معروف ترین کتاب درسی انتخاب عمومی را در دنیا نوشته و جزو چند نفر معروف این رشته است همیشه سرش خلوت است و هر وقت بخواهی یک روز بعدش می توانی بروی پیشش. تصور می کنم اگر این جور آدمی در ایران بود آن قدر دانشجو و تز و جلسه سرش می ریخت که یک لحظه هم فرصت پیدا نمی کرد. وقتی زندگی اساتید این جا را دیده ام خیلی به تر درک می کنم که چرا بچه هایی که عشق علم و تحقیق هستند (نه مثل من و یاسر کراچیان که سرمان برای کارهای دیگر درد می کند) ترجیح می دهند آن جا بمانند و شغل دانشگاهی پیدا کنند. این شکل از زندگی علمی در ایران تقریبا غیرممکن است مگر این که از خودگذشتگی زیادی به خرج بدهی.

  • سایت اقتصاد آزاد

    از حدود دو سال پیش با جمعی از دوستان بحث راه اندازی سایتی تحلیلی در زمینه اقتصاد ایران را داشتیم. هم زمان با آن هم دکتر نیلی چنین ایده ای را مطرح کرد و گروه ما هم جلساتی با دکتر داشت و عملا دو طرح یکی شد. ایده اصلی این بود که جایگاهی فراهم شود که اقتصاددانان و دانشجویان اقتصاد مطالبی را در زمینه مسایل اقتصاد ایران برای مخاطب عام بنویسند و این سایت محل گفت و گو و تبادل نظر در این رابطه باشد. من هم قرار شد با بچه هایی که خارج از کشور مشغول تحصیل هستند صحبت کنم که برای این سایت مقاله بنویسند که تبادل نظرهای خوبی در این زمینه انجام دادیم. خلاصه این که بعد از حدود یک سال بحث و کار و با همت دکترنیلی و گروهی از بچه های روزنامه نگار سایت رستاک از هفته گذشته کار خودش را آغاز کرد. ساختار اصلی سایت به این شکل است که جمعی از صاحب نظران اقتصادی کشور مثل دکتر نیلی و دکتر طبیبیان و دکتر غنی نژاد (در واقع گروه موسوم به ۱۴ اقتصاددانان) و گروهی از روزنامه نگاران اقتصادی چیزی شبیه شورای سردبیری آن را اداره کنند و بقیه هم مطالب خود را ارسال کنند تا منتشر شود. ضمن این که یک هسته کوچک تر به طور منظم در این سایت بنویسند. رستاک قرار است تریبون اقتصاددانان معتقد به بازار آزاد در ایران باشد و مطالب آن در مرحله بعدی روزنامه ها و نشریات را تغذیه کند. گفتم که خبر بدهم که هم رستاک را بخوانید و هم اگر مقاله نویس هستید بنویسید و بفرستید. ضمنا دوستانی که از آن گروه ۳۰-۴۰ نفری دانش جویان اقتصاد خارج از کشور این پست را می خوانند لطفا به بقیه ای که سال قبل با هم تبادل نظر کردیم و منتظر نتیجه هستند خبر بدهند.

  • پس انداز یا مصرف؟

    چه عواملی تصمیم انسان ها را برای پس انداز و مصرف شکل می دهد؟

    ۱) نظریه درآمد دائمی فریدمن می گوید انسان ها مصرفشان را در هر دوره بر اساس تخمینشان از کل درآمد زندگی شان (یا میانگین آن) و نه فقط درآمد حال حاضر تنظیم می کنند. به عبارت دیگر حتی اگر امروز درآمدشان بالا و پایین شود مصرفشان به آن نسبت بالا و پایین نمی شود. معیار درآمد میانگین چیست؟ یک تخمین خوب متوسط درآمد در سال های گذشته است. شاید به این دلیل است که پرستو می گوید همه درآمدش را هزینه نمی کند چون می داند که دوره های بیکاری ممکن است در پیش باشد و از روی متوسط کل درآمدش در سال های قبل تخمین می زند که درآمد امروزش بیش از حد مجاز مصرف متوسط او است. مثل دیگرش رفتار همه ما است که در جوانی پس انداز می کنیم تا در زمان پیری که درآمد کم تری داریم از محل سرمایه گذاری درآمد داشته باشیم.

    ۲) از نگاه دیگر می توان گفت مردم مجموع لذت ناشی از مصرف را در زندگی بیشینه می کنند. به این ترتیب پس انداز یعنی صرف نظر کردن از مصرف امروز به امید سرمایه گذاری کردن این پول در جایی و مصرف بیشتر در دوره بعدی. مصرف امروز با مصرف بعدی یک لذت را ایجاد نمی کند. آدم ها ترجیح می دهند یک سیب را الان بخورند تا یک سال دیگر. بنابراین برای این که کسی حاضر شود از مصرف امروزش بگذرد و پس انداز کند باید مقدار اضافه لذتی که از درآمد ناشی از پس انداز به دست می آورد بیش از رنجی باشد که از مصرف نکردن امروز متحمل می شود. به عبارت دیگر نرخ بهره بازار سرمایه باید بالاتر از هزینه ذهنی تعویق مصرف برای آدم ها باشد. در غیر این صورت مردم ترجیح می دهند درآمدشان را امروز مصرف کنند.

    ۳) نقش ریسک چیست؟ من امروز پول کنار می گذارم تا فردا بخورم. اگر احتمال بدهم که فردا زنده نخواهم بود چرا باید این کار را بکنم؟ دم را غنیمت بشمار که از فردا خبر نداری. هر قدر امید به زندگی بیشتر باشد تمایل به پس انداز بیشتر می شود.

    ۴) نقش عاطفه چیست؟ هر آدمی وقتی می میرد مقداری دارایی از خودش به جای می گذارد. اگر آدم ها کاملا خودخواه باشند چرا باید این کار را بکنند؟ آیا ترجیح نمی دهند طوری مصرف کنند که موقع مردن کم ترین دارایی ممکن ازشان باقی بماند؟ دقت کنید که مکانیسم هایی هست که تضمین می کند شما تا وقتی زنده اید درآمد دارایی تان را دریافت می کنید و وقتی مردید این دارایی به شرکت بیمه می رسد. با این وجود مردم این کار را نمی کنند و دارایی باقی می گذارند به این خاطر که به سرنوشت نسل بعد (فرزندانشان) علاقه مند هستند. هر قدر این علاقه کم تر باشد تمایل به باقی گذاردن دارایی کم تر و تمایل به مصرف بیشتر خواهد بود. شاید به این خاطر است که والدین ایرانی تا حد امکان خود نمی خورند تا فکر فردای فرزندانشان باشند.

    ۵) نقش نرخ بهره چیست؟ اگر نرخ بهره بالا برود آدم ها بیشتر مصرف می کنند یا کم تر؟ این جا دو اثر داریم. از یک طرف نرخ بهره بیشتر به معنی امکان درآمد بیشتر در اثر پس انداز است و لذا تمایل به مصرف را کاهش و تمایل به پس انداز را افزایش می دهد. از طرف دیگر نرخ بهره بیشتر به معنای درآمد کلی بالاتر است و لذا تمایل دارد مصرف را بالاتر ببرد. البته این اثرها برای کسانی که درآمد اضافی امروز شان را پس انداز می کنند و کسانی که به خاطر کمبود درآمد امروز وام می گیرند متضاد است.

  • سه پرده، سه تجربه

    در نوشتن این داستان کمی تردید دارم ولی فکر می کنم شاید نوشتنش علی رغم همه فحش هایی که خواهم خورد ارزش داشته باشد. سعی می کنم تا حد امکان غرض ورزی نکنم. قصدم دشمنی با کسی نیست. هدفم شکستن برخی بت ها است که بدجوری روی فضای روشن فکری جامعه ما سایه افکنده اند. شاید یک فایده این نوشته این باشد که دوستان بدانند طرفداری و نقد من از برخی افراد و تفکرات در واقع محصول تجربه هایی است که این دیدها را شکل داده است.

    پرده اول: بلاخره خودم را راضی کردم که از مجموعه تجربه های قبلی بکنم و وارد فضای دلخواهم یعنی علوم انسانی شوم. به شدت به جامعه شناسی علاقه مند هستم و سعی می کنم خودم را در معرض یادگیری آن قرار دهم. کارگاهی است در زمینه حاشیه نشینی که پرویز پیران سخنران اولش است. شرکت می کنم. اولش کلی از خودش و تدریسش در آمریکا و غیره می گوید و این که رمان هم می نویسد و بعد دو ساعتی حرف می زند. صحبت هایش خیلی شیرین است و پر از تجربه هایش در مواجهه با حاشیه نشینی. من از حرف هایش خوشم می آید ولی حس می کنم یک جای این قضیه می لنگد. یک جوری نخ تسبیحی که این حرف ها را به هم وصل کند را نمی بینم. ضمن این که برخی جاهای حرف هایش با هم نمی خواند. با این حال مهم نیست و من در ابتدای راه هستم پس حتما چیزی هست که من نمی فهمم. چند ماه بعد درگیر کاری در شهرداری تهران می شوم. عمدا مسوولیت بخشی را برعهده می گیرم که پیران هم قرار است درگیر آن بشود. خوشحالم که می توانم با او کار کنم و یاد بگیرم. پیران دوست صمیمی یکی از دوستانم است و او برایم وقت می گیرد که برای تز فوق لیسانسم بروم پیشش و مشورت بگیرم. محبت می کند و ایده های من را در باب تزم گوش می کند و همه را تایید می کند. کار شهرداری شروع می شود. پیران مسوولیت برگزاری کنفرانسی برای شهرداری تهران را بر عهده دارد. رفقایش را جمع می کند و من هم در جلسات هستم. جلسه ها برای من فاجعه است. قرار است در این کنفرانس راجع به پایداری شهر تهران بحث شود ولی در واقع هر کسی کار قبلی خودش را دوباره تکرار می کند. کارهایی که هیچ سخنیتی با مسایل عملی شهر ندارد. سمینار برگزار می شود و در آن از تنها چیزی که خبر نیست دقت در حرف زدن و فضای نقد است. در مقابل چیزی که به وفور یافت می شود نان به هم قرض دادن و تعریف و تمجید است. پیران در مقام دبیر کنفرانس از مسوولین شهرداری گلایه می کند که چرا در این دو روز در کنفرانس شرکت نکردند و نوبت به من نمی رسد که بگویم همه حرف های کنفرانستان برای من مبتدی مشتی کلی بافی بود چه برسد به مدیران شهرداری. بت پیران برایم می شکند. منشور شهر تهران را که یکی دو سال قبل مدیریت کرده است می خوانم. تکراری است از حرف های کلی و بدون یک منطق مشخص. مقاله هایش را از سال ۶۷ به بعد دنبال می کنم. مدلی دارد که در یک صفحه ده ها متغیر دارد و خلاصه گذشته تاریخی ایران و مساله استبداد را به فروش تراکم در زمان کرباسچی و فحشا و مشکل مسکن یک جا ربط می دهد. می بینم سال های سال است که هر جا می رود همین ها را می گوید. رفرنس مقاله هایش معمولا از دهه ۷۰ میلادی فراتر نمی رود مگر این که نوشته های خودش باشد. ادعایش هم زمین و آسمان را گرفته است. از جامعه شناسی در ایران زده می شوم. عوامل مختلفی در این زدگی دخیلند. پیران هم یکی از مهم ترین هایش.

    پرده دوم: چندباری بچه ها را جمع کرده ایم و از رییس دانا وقت گرفته ایم و پیشش رفته ایم. خوش رویانه تحویلمان گرفته و یکی دو ساعتی حرف زده است. البته هربار من از خودم پرسیده ام که حرف هایش چه ربطی به سوالات ما داشت و بلاخره حرف حسابش چه بود؟ با این حال آن قدر مشهور است که فکر کنم چیزی می گوید که نمی فهمم. مقاله هایش را می خوانم. مقاله طولانی که در باب مهاجرت نوشته است، مقاله هایی که در باب مسایل شهری و زمین و مسکن دارد، مقاله ای که در زمینه پیشرفت فن آوری است و الخ. احساس می کنم که مقاله هایش یک جوری است. انگار همه شان آخر سر به زور جمع بندی شده اند و البته درست به گونه ای که تایید کننده ایده های مارکسیستی او باشند. باز حدس می زنم که شاید مشکل از سواد من باشد. جایی برای پروژه ای از من دعوت می شود. رییس دانا مسوولیت بخش دیگری از پروژه را برعهده دارد. فقط به این دلیل کار را قبول می کنم که با او همکار شوم و ازش چیزهایی یاد بگیرم. در واقع هم تجربه ارزشمندی می شود. جزییاتش را نمی گویم فقط اشاره می کنم که بعد از این تجربه همکاری است که می فهمم اشتباه نمی کردم و مقاله هایش و حرف هایی که از او می شنیدم واقعا بی سر ته بود. هر کسی یک جور رانت می خورد. رییس دانا رانت صدای بلند و اعتماد به نفس زیاد و پررویی در مقابل کارفرما و بودن در اپوزسیون را می خورد. رییس دانا یک پدرخوانده واقعی است.

    پرده سوم: راستش را بگویم اوایل راجع به دکتر نیلی حرف های خوبی نشنیده ام. می گویند او جزو همان گروهی است که سیاست تعدیل را در کشور اجرا کردند و مملکت را به این روز انداختند. اولین بار که می بینمش سر کلاسی است که برای اولین بار در شریف دارد. اقتصاد کلانی که درس می دهد با چیزی که ما خوانده بودیم زمین تا آسمان تفاوت می کند آن قدر که کاملا به اقتصاد علاقه مند می شوم. یک خصوصیات جدید نیلی را هم در همان برخورد اول می فهمم. بر خلاف دو نفر قبلی کمی بداخلاق است و وقتی سوالی ازش می کنم جوری جواب می دهد که می فهمم سوالم خیلی احمقانه بوده است. دانشجوی کارشناسی ارشد که می شوم بیشتر می بینمش و این بدخلقی و سخت گیری او است که بیش از همه به چشم دانشجویانش می آید. رسما می گوید اگر ۵ دقیقه دیر آمدید نیایید سر کلاس. تاکید می کند که باید سه برابر وقتی که سر کلاس هستید درس بخوانید تا بتوانید این درس را پاس کنید. برای اولین بار است که احساس می کنم واقعا از امتحان یک درس می ترسم. برخوردش با یکی از دانشجویان که جزو مدیران دولتی است دیدنی است. یک جلسه تمام تخته را می نویسد و پاک می کند تا ثابت کند نتیجه یک سیاست خاص این طوری می شود. دانشجوی مدیر دولتی می گوید استاد این که از اول بدیهی بود. از کوره در می آورد و می گوید بیست و پنج سال است که فکر کرده اید بدیهی است و مملکت را به این روز انداخته اید. در علم هیچ چیزی بدیهی نیست.
    استاد مشاور تزم است. هیچ هیجان و تشویقی از دیدن کارم بروز نمی دهد. فقط ایراد می گیرد. ایرادهایی که هرگز از ذهن من فراموش نمی شود: این روندی که کشیده ای در واقع هیچ چیز را نشان نمی دهد و توتولوژی است، همگرایی دو متغیر را با چشم نشان نمی دهند بلکه با تست آماری بررسی می کنند، سیاست هایی که توصیه کرده ای نیاز به صرف منابع جدید دارد و لذا حرف به دردبخوری نیست، این که این نظریه جامعه شناختی است یا اقتصادی اهمیتی ندارد مهم منطق نظریه است و الخ. درگیر کاری با او می شوم. منظم و دقیق کار می کند و برای کارش وقت و انرژی زیادی می گذارد. کارهای اعضای گروه را بی رحمانه نقد می کند. جلسات هفتگی منظمی داریم که مستقیم سر اصل مطلب می رود و مدل و ایده خودش را برای هفته های متمادی در معرض نقد قرار می دهد. جزو معدود دفعاتی است که می بینم یک پروژه مشاوره ای در این کشور اجرا می شود و مشاور حرف هایی می زند که برای کارفرما جدید و عجیب است. برای سخن رانی در یک شرکت خصوصی دعوتش می کنم و قبول می کند. وقتی ازش می پرسم که چقدر باید بپردازند تعجب می کند و می گوید سخنرانی که پول نمی خواهد. یاد آقایی می افتم که برای کلیاتی که به اسم اقتصاد تحویل ملت می دهد یک میلیون تومان می گیرد و بسیار هم محبوب روشن فکران ایرانی است. وقتی پایان نامه کارشناسی ارشدش را که در سال ۶۴ و در فضای آن موقع ایران نوشته است می خوانم می فهمم که این آدم چه چیزی دارد که او را قادر می کند به عنوان اقتصاددانی مطرح شود که بقیه حداقل یک سر و گردن پایین تر از او قرار گیرند.

    پ.ن: پویان عزیز نوشته ای دارد در باب دکتر پیران که در واقع نقطه مقابل برداشت های من است.

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها