• معلم دینی ما

    در دوره راهنمایی معلم دینی داشتیم که انسان متین و آرامی بود و به نسبت تیپ رایج‌ معلم‌های دینی و پرورشی به لحاظ سنی جاافتاده‌تر. در طبقه‌بندی‌های عامیانه آن سال‌ها و در فضای شهرستان اصطلاحا می‌گفتیم این آدم بیشتر مومن یا مذهبی است تا حزب‌اللهی. حزب‌اللهی را هم در مورد معلم‌هایی به کار می‌بردیم که معمولا جوان‌های جبهه رفته‌ای بودند که بیش از علایق مذهبی تمایلات سیاسی یا انقلابی داشتند و مثلا مسولیت برگزاری مراسم‌های رسمی و مواردی نظیر آن را برعهده می‌گرفتند. بگذریم که بخشی از اصطلاح طلبان بعدی از همین تیپ‌های حزب‌اللهی آن موقع تشکیل شدند.

    این را هم بد نیست بگویم که حالا تصادف بوده یا هر چیز دیگری من اصولا خاطره بدی از این تیپ معلم دینی های گروه دوم ندارم. اتفاقا معلم‌های دینی و پرورشی برای من جزو محبوب‌ترین‌ها بودند چرا که بر خلاف بقیه معلم‌ها که به خاطر گرفتاری زندگی و سن بالاتر معمولا بد خلق و فسیل‌شده بودند این‌ها جوان‌های خوش اخلاق و سرزنده‌ای بودند که برایمان فیلم پخش می‌کردند و اردو می‌بردند و خاطره می‌گفتند. من یکی همیشه پایه بودم که برایمان از خاطره جبهه و کردستان بگویند. یکیشان بود که اسمش آقای علی‌پور (بچه‌های ارومیه کسی ازش خبر داره؟) بود و با هم دوست شدیم و این دوستی تا سال‌ها بعدش ادامه یافت. این آدم ریش بزی – که من را یاد شهید حبیب غنی‌پور می‌انداخت و همیشه فکر می‌کردم روزی شهید می‌شود- برایم در آن سن و سال کوچک همیشه منبع الهام معنوی بود. یاد نوشته کوروش افتادم که چقدر خوب گفته بود راجع به جفایی که این جوانک‌های بسیجی چاق و گرد در حق جبهه‌ رفته‌های لاغر و ریش بلند آن موقع کردند. راستی حدس می‌زنم تضاد بین دانش‌آموزان و معلم‌های پرورشی در مدرسه‌های دخترانه خیلی بیشتر از پسرانه‌ها بوده است.

    ادامه مطلب ...
  • خاکستر رخوت در وبلاگستان

    بر خلاف هیاهوی رسانه ای به نظر می رسد وبلاگستان ایرانی دارد وارد دوره رخوت بزرگی می شود که شاید نویددهنده آغازی بر یک پایان باشد. در همین دو سه هفته قبل چند وبلاگ نویس معروف خداحافظی کردند. علی معظمی، امین عنکبوت، پانته آ غربستان، پانته آ گلخانه و خانم حنا.

    علاوه بر آن حلقه دبش که پارسال با شور و هیجان راه افتاد تقریبا رو به خاموشی است. همین اتفاق در حلقه ملکوت هم کمابیش افتاده است. داریوش، مهدی سیبستان و عباس معروفی که جز پرکارها و پرخواننده ها بودند مدت ها است که دیگر با شور و هیجان قبلی نمی نویسند. حلقه هنوز هم اگر علی اصغر سیدآبادی ننویسد وضعیتی بهتر از دبش ندارد.

    صنم خورشید خانم انگار جز لینک دادن به این و آن و نوشتن از اوضاع دانشگاه دیگر چیز خاصی برای نوشتن ندارد و از آن نوشته های خواندنی شهرشلوغش دیگر خبری نیست. حسین درخشان که اوایل وبلاگ خواندنی می نوشت حالا وبلاگش تبدیل شده به گزارش سفرهایش و توضیحات خنده داری که زیرلینک هایش می دهد. کورش علیانی که پارسال این موقع ها با آن مطلب «هفته بسیج» بر سر زبان ها افتاده بود علی رغم تغییر وبلاگ که علامتی برای فعال شدن بود کرکره را پایین کشید و رفت.

    ماجرا حتی در مورد وبلاگ های دوستان دور و بر خود من هم رخ داده. افراپرس، خبرگزاری معروف بچه های شریف مدت ها است به سرنوشتی دچار شده است که روزی برای وبلاگ من پیش بینی کرده بود. تازه افرا در این راه تنها نیست چرا که خیلی از بچه هایی که در لیست بلاگ گردانش هستند هم دیگر نمی نویسند. همشهری های ما یعنی نیوشای خودمونی و فتانه قاصدک هم دیگر مدت ها است که هفته به هفته بروز نمی کنند. این همان فتانه ای است که کمابیش هردو سه روز یک بار با شور و هیجان می نوشت.

    من رخوت را در وبلاگ خودم هم حس می کنم. تعداد خواننده های وبلاگم تغییر چندانی نکرده است و همان متوسط روزی ۴۰۰ نفر سابق است ولی تعداد کامت ها از متوسط ۲۰-۳۰ تا به زیر ده تا سقوط کرده است. موضوعاتی که من می نویسم و مدل نوشتنم احتمالا همان است که قبلا بود ولی دیگر از آن خواننده های پر شور و هیجان که کامنت دانی را به موضوعی جدی تر از متن نوشته تبدیل می کردند خبری نیست. به آن اضافه کنید بحث های بین وبلاگی و لینک و جواب دادن به مطالب وبلاگ که مدت ها است تعطیل است. این برای من نشان گر بی تفاوتی یا دلزدگی و خستگی خوانندگان است. خوانندگانی که بر حسب عادت نگاهی به مطالب می اندازند و رد می شوند. این را گفتم که بگویم کمیت ثابت خوانندگان وبلاگستان کسی را گول نزند. از یک افت کیفی و از یک نوع کاهش سطح درگیر شدن با نوشته ها هم می توان حرف زد.

    من اسم این ماجرا را یک رخوت استراتژیک می گذارم. برای این که اگر نرخ تشکیل وبلاگ های خوب و پایدار و نرخ خروج وبلاگ نویسان معروف را از هم کم کنیم به عددی منفی می رسیم. این یعنی خالی شدن تدریجی انباشته وبلاگستان از عناصر ارزشمندش. نمی دانم چه نظریه ای برای توضیح دادن این رخوت می شود داد. شاید انتظار بیش از حد از رسانه ای که ظرفیتش بسیار کم تر از تصورات بود. شاید نبود یک مکانیسم موثر تشویقی برای نویسندگان. (چیزی که امین هم اشاره کرده بود) یا شاید دلمردگی و خستگی از اوضاع کلی روزگار. هر چه هست من در این قوس رو به پایین چیز خوبی برای وبلاگستان نمی بینم و بر خلاف نیکان که این روزها نقش هایپر مرد وبلاگستان را بازی می کند فکر نمی کنم که ماجرا به سیخونک زدن و این ها مربوط باشد. قضیه به چیزی در دل و جان آدم ها بر می گردد و به گمشده ای که احتمالا این جا نیافتندش. راستی چه خوب شد که تب پادکست زود خوب خوابید و گوساله سامری دیگری علم نشد.

    نوشته‌های مرتبط:

    نیک‌‌آهنگ

    پنج نکته در جواب این نوشته

    آیا واقعا افت کیفی به وجود آمده؟

    علی‌رضا دوستدار

    من و وبلاگ‌شهر

    پارسا نوشت

    دفاعیه خورشید خانم

  • در دفاع از دانشگاه خصوصی خوب

    بودجه بخش عمومی که ایالات متحده برای سرانه آموزش عالی اختصاص می دهد در رتبه دوازدهم جهان قرار دارد در حالی که کل سرانه هزینه های آموزشی عالی آمریکا رتبه اول را در جهان دارد. به عبارت دیگر گر چه دولت آمریکا به ازای هر دانشجو کم تر از دولت اتریش (فی المثل) خرج می کند ولی در کل دانشگاه های آمریکایی بودجه سرانه ای تقریبا دوبرابر دانشگاه های اتریش در اختیار دارند. بودجه بیشتر یعنی امکان جذب اساتید بهتر، کتابخانه مجهزتر، بورس های بهتر برای دانشجویان دکترا، سمینارهای بیشتر و نهایتا موقعیت برتر در بازار رقابتی تولید علم. سوال این جا است که تفاوت این رقم از کجا می آید؟ روشن است. از هزینه سرانه خصوصی برای آموزش عالی. به عبارت دیگر هر چند دولت آمریکا پول خیلی زیادی برای آموزش عالی خرج نمی کند ولی چون آموزش عالی در این کشور تا اندازه زیادی خصوصی است مردم خودشان از بودجه خصوصی هزینه می کنند. به نظر من این آمار نشان می دهد که اگر امکان هزینه کردن روی آموزش فراهم باشد مردم تمایل کافی برای پرداخت این هزینه ها را دارند.

    بخش آموزش عالی در اروپا بر خلاف آمریکا تا اندازه زیادی دولتی است. این موضوع باعث شده تا قدرت رقابتش در مقابل رقبای آمریکایی پایین بیاید. این موضوعی بود که تونی بلر در سخنرانی ماه اکتبرش در پارلمان اروپا به آن اشاره کرد. اروپایی ها هم اکنون سعی دارند با اصلاحات ساختاری و افزایش نقش بخش خصوصی در آن قدرت رقابتی بخش آموزش عالی شان را بالا ببرند. مشکل اروپا کمیت آموزش عالی نیست بلکه مساله پایین بودن کیفیت به خاطر عدم حضور بخش خصوصی در این بخش است.

    احتمالا بخش آموزش عالی ایران هم اگر بخواهد یک جهش کیفی داشته باشد این مسیر یکی از انتخاب هایش خواهد بود. من آمار دقیقی از هزینه های آموزش عالی ایران ندارم ولی به لحاظ نسبت هزینه های عمومی و خصوصی روی آموزش عالی احتمالا ایران جایی بین آمریکا و اروپا قرار می گیرد. با این وجود مساله مهم ایران این است که به دلایل مختلف امکان تشکیل دانشگاه های خصوصی سطح بالا در آن فراهم نبوده است. شاید بتوان بخشی از آن را به پرنسیپ رفتاری طبقه ثروت مند نسبت داد که برخلاف همتایانشان در کشورهای غربی تمایل چندانی برای سخت کوشی ندارند و لذا دانشگاه غیردولتی و متکی به شهریه در ایران عملا یعنی جایی که نباید چندان بر دانشجویان سخت گرفت. به این ترتیب هرقدر سهم هزینه دولتی در دانشگاه ها پایین می رود کیفیت آن هم تنزل می کند. این روند درست نقطه مقابل چیزی است که در دنیا مطرح است.

    دانشگاه خصوصی خوب اگر شکل بگیرد به شهروندان اجازه می دهد که به جای محدود ماندن در سطح بودجه های دولتی بخشی از هزینه های دیگرشان را صرف آموزش عالی با کیفیت بالا کنند و تقریبا همه می دانیم که این کار یکی از سودده ترین سرمایه گذاری ها در دنیا است که نه تنها منافع خصوصی بلکه منافع اجتماعی فراوانی دارد. مطالعه ای نشان می داد که متوسط زمان بازگشت سرمایه برای تحصیل در دوره های ام.بی.ا در آمریکا حدود سه سال است. بعید می دانم هیچ سرمایه گذاری پیدا شود که سودی در این حد تولید کند. هم چنین فکر می کنم نسبت های شبیه به همین رقم در مورد بسیاری از رشته های کاربردی در ایران نیز صادق باشد.

    از مخالفت های رسمی و غیررسمی دولت که بگذریم پیشنهاد دانشگاه خصوصی در ایران در مقطع راه اندازی با دو مانع بزرگ رو به رو است. یکی تامین اساتید خوب که در میان مدت قابل حل است و دیگری نبود نهادهای مالی برای تامین مالی دانشجویان. ایده دانشگاه وقتی درست کار می کند که نهاد هایی وجود داشته باشند که برای کسانی که هم اکنون پول نقد ندارند ولی این تمایل را دارند که با دریافت وام هزینه تحصیل خود را بپردازند و بعد آن را پس بدهند منابع مالی فراهم کند. هر چند به نظرم با شکل گیری بانک های خصوصی این مانع نیز از میان برداشته می شود. ظاهرا تعدادی از اعضای دولتی خاتمی قصد راه اندازی یک دانشگاه خصوصی را دارند. امیدوارم این کار نقطه شروعی باشد برای حرکت هایی به جای رشد کمی آموزش عالی رشد کیفی را هدف بگیرند.

  • «واقعی کردن قیمت بنزین را که از درخواست های عاجل دولت است مدافعان آزادسازی بیشتر می پسندند»

    تعجب نمی‌کنید که بدانید این بخشی از سرمقاله امروز کیهان بوده است؟ انگار فرآیند یادگیری ناشی از بودن در قدرت دارد با سرعت زیادی کار می‌کند. هر چند به دلایل متعددی با برنده شدن احمدی نژاد در انتخاب مخالف بودم ولی به هر حال این اتفاق افتاد و حالا سعی می‌کنم ماجرا را از زاویه مثبتی هم ببینم. اگر دولت خاتمی صد سال هم سر کار بود کیهان عمرا در سرمقاله‌اش از آزادسازی قیمت بنزین حمایت می‌کرد.

  • جزییات در فیلم‌های ایرانی

    می‌گویند «شیطان در جزییات خوابیده است». این جمله به نظرم شاه‌کلیدی بزرگی است که اثرش را هم در علم و هنر و هم در عرصه مملکت‌داری و اقتصاد و صنعت به وضوح می‌بینیم. فرق محصول یا خدمت ایرانی و خارجی خیلی وقت‌ها در رعایت نکردن نکات ریزی است که هر چند در نگاه اول به چشم «تولید‌کننده» نمی‌آید ولی اعصاب «مصرف‌کننده» را بر هم می‌ریزد. می‌خواهم همین حرف‌ها را در مورد سینما بزنم. هر چند به لحاظ تئوری چیزی از سینما نمی‌دانم ولی خب تماشاگر علاقه‌مندی هستم و لذا به عنوان یک مصرف‌کننده حق‌ دارم راجع به کیفیت فیلم‌ها حرف بزنم.
    از سال ۷۰ تقریبا اکثر فیلم‌های مطرح سینمای ایران را با علاقه و دقت دنبال کرده‌ام. مطمئن نیستم که سلیقه و حساسیتم در این سال‌ها تغییر نکرده باشد، خصوصا که در دو سه سال اخیر فیلم خارجی بسیار دیده‌ام و این طبعا روی انتظاراتم اثر می‌گذارد. ولی اگر از این خطای تحلیل که بگذریم وقتی که کیفیت فیلم‌های مطرح این ۱۵ سال را دنبال می‌کنم متاسفانه به نوعی صعود و افول می‌رسم. کیفیتی که من این جا ازش صحبت می‌کنم کیفیتی نسبتا عریان و قابل درک برای بیننده است. دارم از قابل باور بودن اتفاق داستان، از کلیشه‌ای نبودن موضوع، از اضافی نبودن شخصیت، از رعایت توالی زمانی یا سرعت گذشت زمان، از تغییر ناگهانی رفتار شخصیت‌ها و مواردی مثل آن صحبت می‌کنم. طبیعی است که از فیلم‌های غیر مطرح و کارگردانان جوان و غیر صاحب نام انتظار چندانی نیست ولی وقتی می‌بینی که فیلم‌های پر فروش در گیشه و پر جایزه در جشنواره پر از چنین خطاهایی هستند ماجرا کمی قابل تامل می‌شود.
    بعد از عادت کردن به فیلم‌های خوش ساخت اول دهه ۷۰، اولین فیلم‌هایی که توی ذوقم زدند هیوا و کمکم کن ملاقلی پور بودند که یا سناریوهایشان بی سر و ته بود یا سرشار بودند از کلیشه‌های زمخت و پرداخت نشده و یا بازی‌های ضعیف و خنده‌دار. همین تابستان که بید مجنون را دیدم در شگفت ماندم که چطور چنین فیلمی این قدر مطرح می‌شود. فیلم پر بود از ضعف فیلم‌نامه و ساخت و تدوین. از تصویر زندگی رویایی یوسف در ابتدای فیلم گرفته تا حرف‌های کلیشه‌ای بیمار آذری، عاشق شدن ناگهانی یوسف و رفتن خنده‌دارش دم کلاس دخترک، پایانی که داشت نصیحت‌آمیز بودنش را داد می‌زد، کشدار بودن داستان و کلی نکته دیگر که الان یادم نیست. آخرین افسوسم هم امشب بود که «دیوانه‌ای از قفس پرید» را تماشا کردم. بهترین فیلم جشنواره فجر دو کلیشه دستمالی شده و کسل‌کننده بازماندگان جنگ و برج‌نشینی در تهران را بی هیچ تغییر و ابتکاری با موضوع پرداخت نشده شیخ صنعان و تصویری کم‌رنگ از نوعی حس اگزیستانسیالیستی در یک فیلم در هم می‌آمیزد و به خورد بیننده می‌دهد. ماجرا فقط این نیست. کارگردان آن‌قدر به جزییات بی‌تفاوت است که یادش می‌رود یلدای مطلقه باید عده نگه دارد و نمی‌تواند فردای روز طلاقش به عقد مرد دیگر درآید. یادش می‌رود که صحنه‌های آخر توی آسایشگاه را کمی کار کند و …
    من همیشه در آرزوی دیدن فیلم‌های تر و تمیزی مثل عقاب‌ها، پرواز در شب، مسافران، از کرخه تا راین، سگ‌کشی، پری، عروسی خوبان، سوته‌دلان، بازمانده، زمانی برای مستی اسب‌ها، دایره و کارهایی از این دست هستم. این فیلم‌ها را هم بزرگان ساخته‌اند و هم جوانان تازه کار ولی احساسم از کارهای ۴-۵ سال اخیر این بود که هر چه جلوتر می‌رویم شانس دیدن این طور فیلم‌هایی کم‌تر می‌شود. من هم محدودیت‌های سینمای ایران را درک می‌کنم و هم انتظار ندارم که کارگردان ایرانی فیلسوف باشد و ده فرمان و توت فرنگی‌های وحشی و داگ ویل تحویل ما بدهد ولی انتظار دارم که حداقل فیلمی نسازد که مثل پیکان از هر گوشه‌اش – حتی در نگاه بیننده غیرمتخصصی مثل من – عیب و ایراد‌های آشکار ببارد. برداشت من از این روند این است که انگار بین فیلم‌سازان ما سینمای زمخت و شلوغ کیمیایی که نمونه‌اش را در مرسدس می‌بینیم دارد مقبولیت بیشتری از سینمای استادانه و دقیق بیضایی و مهرجویی به دست می‌آورد.

  • خصوصی‌سازی مردمی

    یکی از شعارهای دولت که می‌تواند خطرناک باشد بحث واگذاری سهام شرکت‌های دولتی به مردم است. طبعا کسی با این ایده که شرکت‌های دولتی به بخش خصوصی واگذار شود مخالفتی ندارد ولی اگر یک نکته ساده در این واگذاری‌ها رعایت نشود می‌تواند کل شرکت را به نابودی بکشاند و ضرری بیش از دولتی بودن به آن وارد کند. این نکته ساده و مهم بحث ساختار حکومت‌گری (Governance) و نقش سهام‌دار غالب در شرکت است. این که ترکیب سهام چه تاثیری بر عملکرد‌ شرکت‌ها دارد یک موضوع تحقیق زنده در مدیریت مالی است و مقاله‌های متعددی برای آن هست.
    حالا چرا می‌گویم که این بحث می‌تواند خطرناک باشد؟ برای این‌که در لابه‌لای شعارها این موضوع بارها مطرح شده است که نباید سهام یک شرکت را به یک عده محدود داد و عده زیادی از مردم باید در این سهام شریک باشند. نتیجه منطقی این سیاست از دو حالت خارج نیست:

    ۱) این‌که قسمت عمده سهام شرکت را بین عده زیادی از مردم پخش کنند که نتیجه آن این می‌شود که هزاران نفر که هر کدام سهم اندکی دارند سهام‌دار شرکت می‌شوند. در چنین شرکتی به سختی می‌توان ترکیب مناسبی برای مدیریت انتخاب کرد. چرا که سهام‌داران پراکنده‌اند و چون سهم جزیی دارند عملا این موضوع برایشان آن قدر مهم نیست که بخواهند برای انتخاب یک تیم مدیریتی قوی وقت بگذارند. در نهایت مساله به نوعی از مساله معروف «سواری مجانی» تحویل می‌شود که در آن هر کسی با فرض این‌که دیگرانی هستند که این کار را انجام دهند از انجام مسوولیت جمعی شانه خالی می‌کند. نشان داده می‌شود که در صورت وقوع مساله سواری مجانی عملکرد سیستم کم‌تر از نقطه بهینه آن است. چنین موضوعی را من به وضوح در شرکت‌هایی که سهامشان خورد شده است دیده‌ام که چون هر سهام‌دار سهم جزیی دارد هیچ دلسوزی برای ارتقاء عملکرد شرکت ندارد. تازه این در شرکت‌هایی است که سهام‌دارانشان معمولا مدیران و کارشناسان ارشد همان شرکت هستند. حالا اگر قرار باشد صدها و هزاران نفر سهام‌داران خصوصا از بین کارگران و کارمندان جزء مسوولیت سهام‌داری را برعهده بگیرند واقعا روشن نیست که ائتلاف بین آن‌ها برای انتخاب اعضای هیات مدیره باید چگونه صورت گیرد.

    ۲) حالت دومی که متصور است این است که بخشی از سهام به صورت یک‌جا در اختیار دولت باقی بماند و در واقع هیات مدیره را سهام‌دار دولتی انتخاب کند. این همان چیزی است که در بسیاری از شرکت‌های به ظاهر خصوصی‌شده ایرانی اتفاق می‌افتد. با این گزینه عملا مدیریت شرکت دولتی باقی می‌ماند و همان مساله‌های مربوط به ضعف مدیریت دولتی در آن‌جا بروز می‌کند. افزون بر این‌که به علت آزاد شدن شرکت از قید سازمان‌های نظارتی امکان فساد در آن بیشتر می‌شود.

    به نظر می‌رسد که دولت عزیز نمی‌تواند چرخ را از اول اختراع کند. شرکت های بزرگ نیاز به مدیران حرفه‌ای دارد و این مدیران باید توسط سهام‌داران حرفه‌ای انتخاب شوند. تجربه دنیا می‌گوید که اکثر (شاید هم تمام) شرکت‌های موفق تعداد اندکی سهام‌داران مسلط خصوصی دارند که عملا اداره شرکت بر عهده آن ها است و بقیه سهام‌داران جزء در عمل فقط رفتار آن‌ها را پیش کرده و برای خرید یا فروش سهام شرکت تصمیم می‌گیرند. نهایتا راه حل قضیه در ایران هم این است که بخش عمده شرکت به عده محدودی سرمایه‌دار حرفه‌ای واگذار شود و بخش دیگر به عده زیادی از مردم. این همان چیزی است که سیاست‌های جدید خصوصی‌سازی قرار است با آن بجنگد. امیدوارم دوستان خوبمان که کم‌کم در حال یادگیری هستند و آرام‌آرام از شعارهای قبل عقب نشینی می‌کنند این شعار را هم زودتر فراموش کنند.

  • ساعت بیولوژیک

    اول این که خبر خاصی نیست. دو روز است که حال هر دو مان گرفته است و هیچ دل و دماغی نداریم. انگار هوای آلوده تهران را با تمام وجود تنفس می کنیم و صدای گریه ها را جلوی چشممان می بینیم.

    دوم این که امروز توی این بی حالی، اعصابم از دست این آفتاب خدا هم به معنای واقعی خورد شد. همان قدر که آفتاب قبل از ظهر برایم انرژی بخش است، آفتاب بعد از ظهر کسالت آور و گیج کننده است. در نتیجه دقیقا از ساعت ۱۲ ظهر بنده قادر به انجام هیچ کار مفیدی نیستم تا وقتی که آفتاب پایین برود که خوشبختانه این روزها دور و بر ساعت چهار عصر این اتفاق می افتد. با این وضع عملا تا دو سه ساعت بعد از ناهار تقریبا هیچ کار جدی نمی توانم بکنم. می ماند دو کار. یا بروم جلسه یا بنشینم پای اینترنت و علافی کنم. از اولی که معمولا خبری نیست و در نتیجه من مشغول دومی می شوم تا عصر که موتور کارم روشن می شود. آن وقت دوست دارم تا نصف شب کار کنم که آن هم معمولا عملی نیست و باید بروم خانه. خلاصه که این وضعیت دارد غیر قابل تحمل می شود. مخصوصا که با کار پاره وقتی که دارم مجبورم بعضی روزها بعد از ناهار سرکارم باشم در حالتی که اصلا حس کار نیست و خود کار هم کمی برایم مشکل است. کاش نزدیک قطب بودم. جایی که خورشیدش ساعت دو بعد از ظهر غروب کند. شاید وضع بهتر می شد.

  • از هیاهوی تبلیغاتی عوامانه‌شان در مورد استفاده نکردن از هواپیمای تشریفاتی دولت فقط یک هفته می‌گذرد. در این قحطی امنیت پرواز‌، حالا که قبلی‌ها توانسته‌اند هواپیمایی بخرند که کمی قابل اعتمادتر باشد تا این جور فجایعی اتفاق نیفتد حضرات یاد بیست میلیون دلار تجهیزات داخلش افتاده‌اند. اگر وقت رییس جمهور و هیات دولت کشوری این قدر ارزش ندارد که برای تجهیزات ارتباطاتی و کاری داخل یک هواپیما که قرار است سال‌ها کار کند و ده‌ها پرواز با آن صورت گیرد یک بار بیست میلیون دلار هزینه کنند وای به حال این مملکت.

  • هزینه‌های اجتماعی

    حل مساله اثرات جانبی منفی (Negative Externalities) یکی از حوزه‌هایی است که بسیاری از اقتصاددان‌ها دخالت دولت در آن‌را مجاز می‌دانند و برخی ایفای چنین نقشی را یکی از دلایل لزوم تشکیل دولت می‌دانند. اثرات جانبی منفی وقتی پدید می‌آید که در اثر فعالیتی افراد دیگری مجبور به تحمل ضرر و زیان‌های ناخواسته‌ای می‌شوند. قبلا مثال شلوغی محل برگزاری کنسرت شجریان را زدم. آلودگی هوای ناشی از سفر داخل شهری، آلودگی صوتی ناشی از فعالیت‌ کارگاه‌های صنعتی، تشعشعات اطراف تاسیسات برق، نقص فنی در اتومبیل و تصادف ناشی از آن و هزینه‌های تحمیل شده به جامعه برای درمان و نگهداری فرد معتاد مثال‌هایی از اثرات جانبی منفی است.

    با وجود فراگیر بودن توافق بر سر این نقش دولت، کوز در سال ۱۹۶۰ مقاله‌ای نوشت و در آن با ذکر مثال‌هایی نشان داد که در صورت عدم وجود هزینه‌های مبادله، بازار می‌تواند مساله اثرات جانبی را در مواردی حل کند بدون این‌که نیاز به دخالت دولت باشد. کوز البته هیچ وقت اثبات نظری برای ادعای خود ارائه نکرد ولی به هر حال مثال‌هایش آن‌قدر هوشمندانه بود که بحثش با عنوان نظریه هزینه‌های اجتماعی کوز جای خود را در ادبیات اقتصادی باز کرد.

    من از مثال‌ معروف خود کوز استفاده می‌کنم. فرض کنید یک کارگاه آهنگری و یک مغازه لباس‌شویی در کنار هم قرار دارند. آهنگری سالیانه ۱۰۰۰۰ تومان و لباس‌‌شویی ۲۵۰۰۰ تومان درآمد دارند. دود کارگاه آهنگری باعث آلوده شدن لباس‌ها شده و سود لباس‌شویی را کم می‌کند به گونه‌ای که او بدون وجود این دود ۳۰۰۰۰ تومان سود به دست خواهد آورد. در نگاه اول واضح است که لباس‌شویی باید به دادگاه مراجعه کند و دادگاه به دلیل اثرات منفی رای به تعطیلی کارخانه آهنگری بدهد (فرض کنید مساله راه‌حل فنی مثل فیلتر دود ندارد). در این حالت جامعه معادل ۱۰۰۰۰ تومان از کالاها و خدمات خود را از دست می‌دهد و در عوض ۵۰۰۰ ارزش اضافه که ناشی از تمیز ماندن لباس‌ها است به دست می‌آورد. لذا در نتیجه این رای دادگاه کل تولید جامعه از ۳۵۰۰۰ تومان به ۳۰۰۰۰ تومان کاهش می‌یابد. کوز می‌گوید که در این مثال نظام بازار می‌توانست مساله را بدون دخالت دولت حل کند. کافی بود که صاحب آهنگری به لباس‌شویی مراجعه کند و بگوید که مگر تو از دود کارگاه من ۵۰۰۰ تومان ضرر نمی‌کنی؟ این ۵۰۰۰ تومان جبران ضرر را بگیر و کاری به کار من نداشته باش. در این حالت تولید در وضعیت قبلی باقی می‌ماند. لباس‌شویی راضی است و آهنگری هم به کارش ادامه می‌دهد. کل تولید جامعه هم همان ۳۵۰۰۰ باقی می‌ماند که بیش از ۳۰۰۰۰ ناشی از رای دادگاه است.

    کوز اسم این تفاوت رفاه در جامعه را هزینه اجتماعی می‌گذارد. یعنی می‌گوید دخالت دولت برای حل اثرات جانبی منفی (حتی به شکل دریافت مالیات و پرداخت سوبسید) باعث می‌شود تا جامعه از برخی فعالیت‌های تولیدی محروم شود و نکته در همین‌جا است. او می‌گوید همان‌طور که ساختن یک پارک در یک محله باعث می‌شود تا فی‌المثل ماشین‌ها از توقف در آن مکان محروم شوند، آهنگری هم باعث محروم شدن مردم از هوای زلال می‌شود.حال این تصمیم جامعه است که آیا دوست دارد که دود را تحمل کند و محصولات آهنگری را داشته باشد و یا ترجیح می‌دهد که هوای پاک داشته باشد و محصولات آهنگری را از دست بدهد. کار مهم کوز این بود که نشان داد در هر دو شق مساله جامعه هزینه‌ای را برای انتخاب آن گزینه پرداخت می‌کند و لذا می‌توان نتایج ناشی از ممنوعیت‌ها و احکام قانونی را به شکل نوعی هزینه فرصت اجتماعی (هزینه ناشی از توقف فعالیت‌های مفید دارای اثرات جانبی منفی) بیان کرد. به مثال قبلی اگر برگردیم هزینه فرصت رای دادگاه برای جامعه معادل منفی ۵۰۰۰ تومان بود که در نظر اول به چشم نمی‌امد. چنین دیدگاهی تاثیرات مهمی در بحث‌های بعدی خصوصا در حوزه حقوق و اقتصاد به جا گذاشت .

    تقدیم به نیمای عزیز که در یکی از کامنت‌ها به نظریه کوز اشاره کرده بود.

  • درسخونی

    فکر کنم این یک روند برای شما هم پیش اومده باشه که هر چی مقطع تحصیلی می ره بالاتر آدم جدی تر درس می خونه. برای من که کاملا این طوری است.

    دانشجوی لیسانس که بودم اکثریت مطلق درس ها دو در می شدند. تمرین تقریبا هیچ وقت تحویل نشد و بیش از ۳۰% درس هام را با صفر جلسه حضور سر کلاس پاس کردم. یعنی چهره استاد را سر جلسه امتحان دیدم. شب امتحان جزوه گرفتن یا کتاب خوندن و فردای امتحان هم همه مطالب را فراموش کردن نتیجه طبیعی این مدل درس خوندنی بود.

    فوق لیسانس وضع فرق کرد. تقریبا اکثر درس ها را با جدیت خوندم و معدلم هم از دوره لیسانس کلی بالاتر رفت. یک دلیل مهمش این بود که بر خلاف دوره لیسانس که اصلا نمی دانستم قرار است چه کاره شوم و کدام درس عملا مورد نیازم خواهد بود – در عمل هیچ کدامش را به کار نگرفتم – توی فوق لیسانس آدم به کار و مسیر شغلی نزدیک تر است. لذا من هر درسی که می خواندم خودم را توی جلسه کاری مربوط به آن موضوع حس می کردم و تصور می کردم اگر بیسواد باشم یا کار گیرم نمی آید یا کارم آبکی می شود و لذا جدی می خواندم.

    حالا این دوره جدید قضیه دیگه خیلی ناجور شده. تمام کلاس هام را مرتب می رم. تمام تمرین های کتاب را حل می کنم. هیچ سطری از کتاب را نفهمیده رد نمی کنم و یا وقتی نمی فهمم همش در نگرانی و هراسم. برای هر درس چند تا کتاب می خونم و خلاصه کلی بچه درس خون هستم. به این دلیل ساده که این دفعه حس می کنم که تا چند سال دیگر باید همین مطالب را خودم درس بدم و این خیلی ترسناکه. هر وقت که سر کلاس هستم خودم را جای استاد تصور می کنم و فکر می کنم اگر حتی یک مساله یا فرمول از درس را بلد نباشم چقدر مایه تمسخر دانشجوها قرار می گیرم. یاد استادای بیسواد که می افتم از ترس این قضیه هم که شده مجبورم حسابی درس بخوانم.

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها