• مهاجرت موقت من جزو گروهی

    مهاجرت موقت
    من جزو گروهی از ایرانیان مقیم خارج هستم که بهشان می‌گویم «مهاجر موقت». مهاجر موقت به نظر من پدیده‌ای است که قبل از انقلاب وجود داشته و الان هم دوباره در حال رشد کردن است. این موقت بودن البته فقط نشان از مدت زمان اقامت ندارد. چه بسا که ده سال یا بیشتر هم طول بکشد. آن چیزی که جوهره اقامت موقت را می‌سازد تلاش‌ نکردن برای هم‌پیوند شدن با جامعه دیگر است. وارد دلایلش نمی‌شوم. همان طور که در یادداشت قبلی هم گفتم این نوع آدم‌ها دلخوشی یا سرخوشی در ایران دارند که دائما نگاهشان را به وطن معطوف می‌کند. همین باعث می‌شود که وقتی جسمن هم آن‌جا باشی دغدغه‌هایت همواره ایرانی باقی بماند. موقت‌ها در غرب هستند تا تجربه کنند و برگردند. حالا کی؟ خدا می‌داند. این مشخصه است که امثال من را از بسیاری از هم‌وطنان که خود را نجات‌یافته از جهنم ایران می‌دانند جدا می‌کند و باعث می‌شود که تقریبا حرفی با هم نداشته باشیم. از این زاویه وین زیبا برای من شهر تنهایی است. راستی یک ویژگی مهاجرین موقت آن است که وقتی به ایران می‌آیند چنان غرق سرخوشی می‌شوند که پای بازگشت ندارند. من در این بین تنها نیستم. چند نفر «مهاجر موقت» دیگری هم که در این سفرم دیدم همین حالت را داشتند.

  • اندر اهمیت عدد ۱) داشتیم

    اندر اهمیت عدد
    ۱) داشتیم با یکی از مدیران دولتی گپ بعد از جلسه می‌زدیم. طبق معمول که همه باید در زمینه اقتصاد کلان متخصص باشند گفت که در ده سال گذشته دویست میلیارد دلار از کشور خارج شده و در دوبی سرمایه‌گذاری شده است. گفتم آقا با عقل جور در نمی‌آید. گفتند خیر گزارش‌های رسمی این طور می‌گویند. بنده خدا البته تقصیری نداشت. از گزارش‌ها و روزنامه‌ها خوانده بود. حساب کردم که متوسط تولید ناخالص ملی این کشور در ده سال قبل کم‌تر از صد میلیارد دلار در سال بوده. نرخ پس‌انداز هم که به لطف عوامل مختلف زیر بیست درصد است پس کل سرمایه‌گذاری انجام شده سالیانه حداکثر بیست میلیارد دلار است که قسمت مهمی از آن هم توسط بخش دولتی صورت می‌گیرد. حالا چطور می‌توان تصور کرد که سالیانه بیست میلیارد دلار فقط در دوبی سرمایه‌گذاری شده باشد؟ ضمنا از آن راحت‌تر: مگر سالیانه چند میلیارد دلار ارز خارجی در اختیار بخش خصوصی است که بیست میلیارد دلارش را ببرد دوبی.
    ۲) با دوست عزیزم که متخصص آسیب‌های اجتماعی است گپ می‌زدیم. گفت می‌دونی هشتاد هزار زن خیابانی (تن‌فروش) در تهران است. گفتم دکتر جان شوخی نکن. گفت «تحقیقات علمی» این‌را نشان داده است. من هم با تحقیقات علمی خودم حساب کردم که اگر هر زن تن‌فروش در ماه پانزده روز کار کند و هر شب هم سی تومان کاسب شود ماهی نزدیک پانصد تومان درآمد دارد که با احتساب هشتاد هزار زن می‌شود چیزی نزدیک به ششصد میلیون دلار در سال گردش مالی صنعت فحشا فقط در تهران. این رقم حدود سه درصد تولید ناخالص شهر تهران است. فراموش نکنید که بخش ساختمان با آن عظمتش فقط پنج درصد از تولید ناخالص را تشکیل می‌دهد. ضمنا معنی این عدد یعنی سالیانه حدود چهارده میلیون رابطه جنسی نامشروع فقط با تن‌فروشان در این شهر برقرار می‌شود که با تقسیم آن بر کم‌تر از دو میلیون مرد بالغ ساکن تهران، به سرانه سالیانه هفت رابطه می‌رسیم. عجب شهر فاسدی! در چنین شهری زندگی محال است.

  • جزیره سرگردانی به نظر من

    جزیره سرگردانی
    به نظر من آدم‌ها سه جورند. گروه اول اهالی داگ‌ویل‌اند‌. گروه دوم آن‌هایی‌اند که تکلیفشان را با جهان و انسان در همان پانزده بیست سال اول زندگیشان معلوم می‌کنند. یک بار برای همیشه فکر می‌کنند و تا تمام عمر بر سر فکرشان هستند. این‌ها اهل عمل‌اند و جواب‌های روشن و قطعی برای همه چیز دارند. چون کشتی نجات را یافته‌اند فقط مواظبند از کشتی به بیرون پرتاب نشوند. تغییرات کوچک در جهان فقط از عهده این‌ آدم‌ها بر می‌آید که زندگی را جدی گرفته‌اند. گروه آخر اما نیهیلیست و آسمان‌جل و سرگردانند. حالشان از این جواب‌های کلیشه‌ای برای همه سوالات به هم می‌خورد. هر چه توی ماجرا سرک می‌کشند بیشتر می‌فهمند که اوضاع بدجوری عجیب و غریب است. برای این جماعت کشتی نجاتی نیست. این‌ها فقط دست و پا می‌زنند تا روی آب بمانند. زندگی برای این‌ها همیشه با «ترس و لرز» همراه است. یک روز هم که خسته‌ شدند قضیه را ول می‌کنند و مثل آن آدم کاردرست می‌گویند «ما رفتیم شما بمانید با زندگی حقیرتان». من از این سومی‌ها خیلی حال می‌کنم.

  • درآمد‌های اضافی نفتی به نظر

    درآمد‌های اضافی نفتی
    به نظر من می‌رسد دولت برای استفاده از درآمد‌های اضافی ناشی از افزایش قیمت نفت گزینه‌های زیر را پیش رو دارد:
    ۱) دلارهای نفتی را به بانک مرکزی بفروشد و ریال حاصل از آن را در بودجه جاری هزینه کند تا با آن مثلا حقوق معلمان را افزایش دهد. این گزینه هم باعث افزایش شدید نقدینگی و تورم بالا در کشور می‌شود و هم از طریق کاهش نرخ واقعی ارز صنایع داخلی را تهدید می‌کند.
    ۲) ارز را به واردکنندگان بخش خصوصی بفروشد. در این صورت نقدینگی کشور تغییر نمی‌کند ولی واردات افزایش می‌یابد. در وضعیت فعلی تقریبا تمامی کالاهایی که وارد می‌شود (مثلا گندم و برنج و روغن و پوشاک و لوازم الکترونیک) در داخل هم تولید می‌شود و مجموع واردات و تولید داخل به اندازه مصرف داخلی است. افزایش چند میلیارد دلاری واردات باعث ورشکستگی صنایع داخلی و افزایش بیکاری در آن بخش‌ها می‌شود.
    ۳) سیستم بازرگانی خارجی زمان جنگ را احیا کرده و خود راسا کالاهای اساسی اضافی را وارد کرده وآن را فقط بین اقشار محروم توزیع نماید. در صورت وجود یک نظام تامین اجتماعی مناسب که اقشار محروم و نیازمند کمک را به درستی شناسایی نماید این روش می‌تواند بدون لطمه زدن به صنایع داخلی، رضایت اقشار کم‌درآمد را تامین نماید. این روش سه اشکال مهم دارد. اولا واجد پتانسیل بسیار بالایی برای فساد اداری است، ثانیا نارضایتی زیادی بین کسانی که این کمک را دریافت نکرده‌اند ایجاد می‌کند و ثالثا هیچ کمکی به ساختن ظرفیت‌های صنعتی جدید در کشور نمی‌کند.
    ۴) دلارهای نفتی را در خارج از کشور سرمایه‌گذاری کرده و از انتقال آن‌ها به اقتصاد ملی جلوگیری کند. مشابه این‌ کار در زمان شاه با خرید سهام کروپ آلمان صورت گرفت. این سیاست توسط کارشناسان اقتصادی توصیه می‌شود.
    ۵) دلارهای نفتی را صرف تامین مالی پروژه‌ها در بخش‌هایی کند که تجهیزات مورد نیاز آن‌ها در داخل تولید نمی‌شود. به عنوان مثال درآمد اضافی را می‌توان برای تجهیز ناوگان هوایی کشور یا توسعه سریع مترو یا توسعه زیر ساخت تجارت الکترونیک و یا اجرای پروژه در بخش نفت و گاز و پتروشیمی هزینه نمود.
    ۶) دلارهای نفتی را جوری هزینه کند که وارد اقتصاد کشور نشود. یکی از زمینه‌های خوب برای چنین کاری تخصیص پول برای اعطای بورسیه به دانشجویان مستعد برای تحصیل در دانشگاه‌های خوب دنیا است. مهم‌ترین مشکل این روش پتانسیل فساد اداری گسترده در تخصیص بورس‌ها است.
    خلاصه این‌که قضیه ساده نیست. دلارهای اضافی در نگاه اول درآمد مجانی خوبی برای دولت است ولی در واقع لقمه‌ای است که بلعیدن آن همیشه دردسرهای زیادی دارد.

  • شخصیات ۱)‌ بوفه بخش خصوصی

    شخصیات
    ۱)‌ بوفه بخش خصوصی دانشگاه ما یه سری غذا مثل ماکارونی داشت که همیشه خدا قبل از ساعت دوازده و نیم تمام می‌شد. یکی از بچه‌ها رفت و بهشان گفت خب بابا وقتی تمام می‌شه یعنی ملت این غذا را بیشتر دوست دارند چرا از این یکی زیادتر درست نمی‌کنید؟ گفت آخه هر چه بیشتر درست کنیم بازهم می‌خورن و غذاهای دیگه می‌مونه روی دستمان! فقدان رقابت و کمبود عقل که باهم باشه تولید‌کننده این طوری راجع به ترجیحات مصرف‌کننده تصمیم می‌گیرد. قضیه کنسرت موسیقی و تئاتر‌های ما هم همین طوری شده. بعد چند سالی که یه کار از شجریان یا بیضایی یا علی رفیعی امکان اجرا پیدا می‌کنه باید از هفت خوان رد بشی تا بلیط پیدا کنی. میزان تقاضا برای بلیط شاخص خوبی از ترجیحات مصرف‌کننده تئاتر است. وقتی فضای سالن اصلی محدود است درصد تخصیص وقت سالن به نمایش‌ها باید به نسبت علاقه تماشاگران باشد نه به صورت مساوی بین همه نمایش‌ها. خیلی اعصاب خرد کن است که ببینی کالای ارزشمندی که این همه در بازار امکان فروش دارد در اوج فروشش از بازار بیرون برده شود. این یعنی آخر تخصیص درست منابع کمیاب. (البته این قدر خنگ نیستم می‌‌فهمم که صلاح نیست این جور کارها زیاد روی پرده باشند ولی خیلی دلم سوخت نتونستم «مجلس شبیه خوانی در ذکر مصائب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رخشید فرزین» را ببینم. همین اسمش من را کشته! )
    ۲)‌ خیلی باحال بود وقتی کشف کردم یکی از اقتصاددان‌های موسسه (همان حلقه‌ اقتصاددان‌های مورد علاقه من) که یکی دو ترم هم شریف اقتصاد مالی درس می‌داد چند ماهی است در وین زندگی می‌کند. فعلا که این هفته دو بعد از ظهر را با هم گذراندیم و به من خیلی خوش گذشت. کلی هم چیز یاد گرفتم. امیدوارم به دکتر جلالی هم خوش گذشته باشد. بخت با من یار بود که در این شهر سکوت و هنر بعد مدت‌ها کسی را پیدا کردم که یک بحث اساسی و فسفرسوز با هم داشته باشیم.
    ۳) می‌دانید که در یک طبقه‌بندی کلی به لحاظ فلسفی دو نوع کاربر رایانه داریم. کاربری که داده‌هایش را از دست داده و کاربری که از دست خواهد داد. دیروز من نزدیک بود که به گروه اول بپیوندم و همه دار و ندار این چند سال را از دست بدهم. تازه آن موقع بود که فهمیدم بک‌اپ نداشتن از هارد چه فاجعه بزرگی است. البته خدا یه فرصت دیگر بهم داد ولی فکر کنم آخرین شانس زندگی‌ام باشد.
    ۴)‌ دیروز ظهر به این جمع‌بندی رسیدم که برای من هم دلنشین‌ترین و هم تنفربرانگیزترین آدم‌های ساکن این شهر ایرانی‌ها هستند. اون گروه تنفربرانگیز یک خصوصیت مشخص دارند. رفتارشان تصنعی یا نخوت‌آمیز است و حتی اون قدر باهوش نیستند که این کار را زیرکانه انجام بدهند. جوری که حالت به هم می‌خوره.
    ۵) کسی از خواننده‌ها هست که بتونه اطلاعاتی راجع وضعیت بازسازی سیستم آب و فاضلاب شهر بم به من بده یا ارتباط من را با کسی که اطلاعات داره برقرار کنه؟
    ۶) شنبه صبح در تهران خواهم بود برای سه هفته اگر خدا بخواهد.

  • موطن آدمی را بر هیچ

    موطن آدمی را بر هیچ نقشه‌یی نشانی نیست (بیکل، شاملو)
    ۱- بعد از نزدیک به یک سال زندگی کردن در شهری که یکی از بهترین‌های دنیا به لحاظ کیفیت زندگی است تصمیمم برای بازگشت به ایران هیچ تغییری نکرده است. همچنان در ذهن من شانس بازگشتن به نسبت ماندن صد به صفر است.
    ۲- زندگی در غرب آرام، آزاد، سالم و بهره‌ور است. این زندگی برای من فقط یک چیز کم دارد : «سرخوشی». این کاربرد سرخوشی را از پیام یزدان‌جو یاد گرفتم و هیچ لغت دیگری را نمی‌توانم جایگزین آن کنم. سرخوشی شریک می‌طلبد. خارجی‌ها شریک خوبی برای سرخوشی نیستند و زندگی بدون سرخوشی برای من غیرقابل تحمل می‌شود. اگر هم چند سالی را می‌توانم این‌جا تحمل کنم به امید آینده‌ای است که در خیال خودم می‌پرورانم.
    ۳- آیا به این دلیل به کشورم باز می‌گردم که قصد دارم به مردم خدمت کنم؟ اگر جواب مثبت بدهم دروغگو یا ساده‌لوح هستم. اگرفکر می‌کنم که واقعا به آن درجه از تعالی رسیده‌ام که کار برای دیگران را مهم‌ترین اولویت خودم بدانم دلیلی ندارم خودم را به مردم سرزمینی محدود کنم که مرزهایش قراردادی است و من در اثر یک تصادف به درون آن پرتاب شده‌ام. مردمان بی‌شماری در این جهان هستند که نیاز بسیاری بیشتری به دریافت خدمت دارند تا مردم سرزمین من. پس چرا برای آن‌ها کار نمی‌کنم؟
    ۴- برای من دلیل بازگشتن چیزی از جنس خودخواهی است. چه بخواهم و چه نخواهم به آن خاک تعلق دارم. این تعلق در اثر حادثه‌ای به وجود آمده ولی دیگر با من هست. تجربه به من می‌گوید که توان آن‌را ندارم که شهروند این جهانی شوم. به قول یاسر کراچیان این تصوری باطل است که آدمی می‌تواند ملیت خودش را تغییر دهد. ملیت چه خوب و چه بد چسبی است که کندن آن تقریبا غیرممکن است. این واقعیتی است که باید با آن کنار بیاییم.
    ۵- هم‌پیوند شدن با جامعه بیگانه زمان و انرژی زیادی می‌طلبد. زبان یکی از موانع ساده این ماجرا است. زبان را می‌توان آموخت ولی فقدان گذشته مشترک را با هیچ چیزی نمی‌توان جبران کرد. من وقتی این فاصله را می‌بینم ترجیح می‌دهم که به جای صرف انرژی‌ فراوان برای پیوستن به جامعه‌ای دیگر، توانم را در جایی صرف کنم که به علاقه‌ام مربوط است. سرزمین خود من تنها جایی است که بدون صرف انرژی اضافی امکان پرداختن به علاقه‌ام را به من می‌دهد. من به کشور خودم بر می‌گردم چون در یک محاسبه هزینه و فایده ساده آن‌جا پذیرا ترین جای دنیا برای من است. این برگشتن صرفا از سر خودخواهی است و منتی برای کسی ندارد.
    ۶- گفتم که به امید سرخوشی زنده‌ام. اگر روزی ببینم که روزنه‌اش بسته شده است به چه امیدی بمانم؟

  • زبان خانه وجود است. (مارتین

    زبان خانه وجود است. (مارتین هایدگر)

    ۱) یکی از دلایلی که متخصصان ایرانی مقیم داخل‌ در فضای بین‌المللی حضور کم‌رنگی دارند این است که با نوشتن انگلیسی راحت نیستند. وقتی کم بنویسی طبعا شانس شناخته‌شدن و دعوت شدنت هم کم می‌شود. این هفته یک جلسه داشتیم که اکثر شرکت‌کنندگانش را از اینترنت پیدا کرده‌ بودم. در زمان جستجو از بیشتر کشورهای مهم کسانی را پیدا کردم ولی از ایران هیچ کس را ندیدم. دلیلش خیلی ساده‌ است. سازمان‌ها و متخصصین ایرانی روی وب انگلیسی حضور ندارند.
    ۲)‌ امروز یک دوست کانادایی که چند روزی است با هم آشنا شده‌ایم آمد و گفت تو ترک هستی؟! هر چه نگاه کردم دیدم نه کتم توی شلوارم است نه از فرش فروشی تقاضای ساندویچ کالباس کرده‌ام. گفتم تو از کجا فهمیدی؟ گفت از لهجه انگلیسی‌ات که عین ترکیه‌ای ها است. فعلا در کف به سر می‌برم.
    ۳) یکی از مشخصه‌های روشنفکر بودن در اروپا این است که فرانسه هم بدانی. وقتی فرانسه نمی‌دانی شبیه آدم بیسوادی هستی که زبان خارجی بلد نیست. مثلا نمی‌تونی تیکه‌ها و تعارف‌های آدم باکلاسا را بفهمی.
    ۴) چند روز پیش یکی از دوستان یه دوست جدید آورد که به من معرفی کنه و گفت اصالتا مال سوریه است. گفتم «انت تکلم عربیا؟» گفت «بلی من فارسی صحبت می‌کنم». فعلا قرارمون اینه که من عربی حرف بزنم و اون فارسی جواب بده. به این می‌گن راه حل برنده – برنده.
    ۵)‌ یه دوست انگلیسی می‌گفت در زمان استقلال آمریکا تعداد انگلیسی زبان‌ها و آلمانی زبان‌ها در آن‌جا با هم برابر بودند. در واقع از بین زبان انگلیسی و آلمانی اولی یه جور تصادفی زبان رسمی آمریکا شد. می‌گفت تصور کن اگر برعکسش اتفاق افتاده بود جهان الان وضعیت دیگری داشت. گفتم واقعا وضعیت دیگری داشت. اگر آلمانی زبان رسمی می‌شد احتمالا میلیون‌ها نفر به جای کسب و کار مشغول تامل در باب وجود و هرمنوتیک و سرشت بشر و روح جهان بودند و به جای ام‌بی‌ای، فلسفه رشته محبوب مردم بود.
    ۶) طبق عرف رایج در محیط کار، من همکاران و دوستانم را مستقل از اختلاف سنی و جنسیت با اسم کوچک صدا می‌کنم. این موضوع یک استثنا دارد. وقتی با دوستان ایرانی‌ام فارسی صحبت می‌کنم آن‌ها را با پیشوند آقا و خانم خطاب می‌کنم و حالت دیگری برایم متصور نیست. جالب است که وقتی در جمع با همین آدم‌ها انگلیسی صحبت می‌کنم مثل خارجی‌ها خطابشان می‌کنم و هیچ حسی بدی هم بهم دست نمی‌دهد.
    پ.ن : انگار اطلاعات دوست انگلیسی‌ام چندان درست نبوده و ماجرای نامزدی زبان آلمانی به عنوان زبان رسمی آمریکا درست نیست. پس در آیتم ۵ جنبه تاریخی قضیه را ول کنید و بقیه‌اش را دنبال کنید. حداقل برای من که تصور جهان آلمانی زبان خیلی هیجان انگیز است.

  • این دو تا فلسفه وقتی

    این دو تا فلسفه
    وقتی با بعضی دوستانم صحبت می‌کنم احساس می‌کنم از کلمه فلسفه دو معنای کاملا متفاوت می‌فهمیم که هیچ ربطی به هم ندارند و به این خاطر هم بحثمان به جایی نمی‌رسد. آن‌ها از فلسفه توجیه عقلانی برای ادعاهایشان را مراد می‌کند و من از فلسفه انتظاری جز آشکار کردن خطاهای معرفت انسان و تضعیف جایگاه عقل ندارم. جالب است دوستانی که در ظاهر ادعایشان این است که عقل انسان ناقص است و نمی‌تواند راهنمای او باشد در واقع بیش از همه عقل را به عرش اعلی می‌برند. فلسفه غرب از این جهت برای من احترام برانگیز است که می‌گوید در وضعیت انسانی که ما هستیم در حصار فهم خود گرفتاریم و گریزی از آن نداریم. پس به همین دلیل باید هر چه بیشتر محدودیت‌های فهم خود را کشف کنیم تا کم‌تر دچار اشتباه شویم.

  • در حوزه انتخاب عمومی و

    در حوزه انتخاب عمومی و در ابتدای مبحث دموکراسی جمله حکیمانه‌ای هست که می‌گوید «سیاست‌مداران انتخابات را نمی‌برند که بعدش برنامه‌هایشان را طراحی کنند بلکه برنامه‌هایشان را به گونه‌ای طراحی می‌کنند که انتخابات را ببرند». بین حالت اول و دوم تفاوتی بس عظیم است.

  • سوم تیر از منظر تحلیل

    سوم تیر از منظر تحلیل طبقاتی
    تحلیل علی‌رضا حقیقی برای توضیح ماجرای سوم تیر را جالب یافتم. به نظر من از یک زاویه و برای توضیح بخشی از این اتفاق، می‌توان از تعبیر شورش ملت علیه ملت به جای شورش ملت علیه دولت استفاده کرد. متاسفانه دسترسی مناسبی به آمار ندارم که این بحث را بر آن بنا بنهم و بیشتر از فهم متعارف برای آن استفاده می‌کنم. امیدوارم اشتباه نباشد.
    در فاصله پانزده سال گذشته وضع بخشی از طبقه متوسط در ایران به مراتب بهتر از سال‌های دهه ۶۰ شده است. این طبقه بر خلاف طبقه پولدار شده دهه قبلی، طبقه‌ای نوکسیه یا رانت خوار نبوده بلکه عمدتا مربوط است به مشاغل حرفه‌ای مثل مدیران صنعتی، مهندسین، متخصصین رایانه و فن‌آوری اطلاعات، مدرسین کنکور و زبان، فعالین حوزه توریسم، تحصیل‌کردگان حوزه‌هایی مثل اقتصاد، مدیریت و تبلیغات، کارمندان دفتری شرکت‌های دولتی و خلاصه تیپ‌هایی که به طور معمول نمایانگر طبقه متوسط در دنیا هستند. فعالیت‌های صنعتی، گسترش بخش خدمات مدرن، حضور تدریجی شرکت‌های خارجی، رشد صنعت خودرو و سرمایه‌گذاری‌های اخیر در بخش نفت و گاز تقاضای گسترده‌ای برای کارمندان حرفه‌ای ایجاد کرد که به طبع منجر به افزایش دستمزد‌ها و بهبود سطح زندگی این طبقه شد. این وضعیت وقتی تشدید می‌شود که به این نکته توجه کنیم که بیشتر افراد این طبقه را زوج‌هایی تشکیل می‌دهند که هر دو شاغل هستند و به این ترتیب ضریب تکفل (تعداد کسانی که یک نفر باید خرج آن‌ها را بدهد) برای این زوج‌ها عددی بین یک یا دو (در مقابل عدد ۴.۸ برای متوسط کشور) است و این یعنی کاهش قابل توجه فشار اقتصادی که بر گرده سرپرست خانوار است.
    قشری که از آن اسم می‌برم درصد بزرگی از جمعیت ایران را تشکیل نمی‌دهد. شاید چیزی بین دو تا پنج میلیون نفر، ولی نمود آن در جامعه بسیار بالا است. این همان قشری است که به دلیل برخورداری از سطح حداقلی از رفاه اقتصادی در پی نیازهای سطح بالاتر خود است. خواننده روزنامه‌ها است، از اینترنت استفاده می‌کند، مشتری دایم رستوران‌ها و کافی شاپ‌ها به شمار می‌آید، مسافرت می‌رود، کتاب‌های روز را می‌خرد، نسبت به تحصیل فرزندانش حساس است و الخ. روابط اجتماعی نسبتا آزاد با جنس مخالف بهره‌مندی جدید این طبقه در سال‌های اخیر بود که بخشی از آن به مدد قدرت «پول خرج کردن برای کاهش ریسک» به وجود آمد و برای طبقات محروم‌ از آن بسیار آزاردهنده است. تصویری که رسانه‌های غربی از ایران در حال تحول و مدرن شده گزارش می‌کنند عمدتا مربوط به این قشر است. شاید اکثریت مطلق خوانندگان این وبلاگ از همین طبقه باشند.
    در مقابل بهبود وضعیت این لایه نازک از طبقه متوسط، به نظر می‌رسد که فشار اقتصادی بر روی طبقه ضعیف بیشتر شده است. آمارهای رسمی البته این حرف را تایید نمی‌کند چرا که ضریب جینی که نشان‌گر نابرابری توزیع درآمد است در ایران کمابیش ثابت مانده است ولی مشاهدات منفرد (که البته لزوما قابل اعتماد نیست) چیزی خلاف آن را می‌گوید. من سه توضیح مشخص برای ماجرا دارم. یکی تورم مزمن که معمولا باعث بدتر شدن وضعیت طبقه محروم می‌شود. چرا که به علت فزونی عرضه نیروی کار در این طبقه معمولا دستمزد آن‌ها کم‌تر از نرخ تورم رشد می‌کند و این یعنی در طول زمان قدرت خرید این طبقه کم‌تر شده است. عامل مهم دیگر که البته هم طبقه متوسط و هم طبقه فقیر را تحت تاثیر قرار داده، جهش ناگهانی قیمت زمین و مسکن در ایران بود که کاملا به نفع طبقه صاحب سرمایه و به ضرر دیگران عمل کرد. این جهش سهم هزینه‌ مسکن را در سبد خانوار به طرز قابل ملاحظه‌ای افزایش داده و لذا جای کم‌تری برای سایر هزینه‌ها باقی می‌گذارد. سومین عامل مربوط به افزایش فرصت‌های خرج کردن (موبایل، رایانه، اینترنت، دانشگاه آزاد، کلاس کنکور، مد و …) مربوط می‌شود که هم از سهم سایر هزینه‌ها کم می‌کند و هم وقتی برآورده نمی‌شود احساس محرومیت را تشدید می‌کند.
    در انتخابات اخیر هاشمی و معین و تا حدی قالیباف نماینده خواسته‌های طبقه متوسط به بالا و احمدی‌نژاد و کروبی حامل شعارهای جذاب برای طبقه متوسط به پایین بودند. به نظر من طبقه محروم که بهبود مداوم وضعیت طبقه متوسط و پسرفت خودش را در طول زمان مشاهده می‌کرد در این انتخابات فرصتی یافت تا از طریق رای دادن به احمدی‌نژاد و جلوگیری از پیروزی هاشمی انتقام خود را از طبقه متوسط از طریق محروم کردن آن‌ها از خواسته‌هایشان (آزادی بیشتر) و سوق دادن منابع کشور به سمت بهبود وضعیت خود بگیرد. این همه ماجرا نیست ولی احتمالا بخشی از آن است. به قول دوستی که امشب ماجرا را با هم مرور می‌کردیم سوم تیر کمک بسیار بزرگی خواهد بود تا ما درک بهتری از دلایل وقوع انقلاب به دست بیاوریم(دقت کنید که خود آقای احمدی‌نژاد هم گفت که مشابه این حادثه فقط در سال ۵۷ رخ داد. به نظر من حرف تیزبینانه و درستی است). این روزها ایمان من به هوشمندی علی معظمی هم که ماه‌ها قبل در یادداشتی نسبت به خطر «حذف‌شدن طبقه‌ای از جامعه از فرآیند برنامه‌‌ریزی» هشدار داد بیشتر شده است. خودم هم دارم سعی می‌کنم در مواضع قبلیم در باب حمایت از رشد نامتوازن تجدیدنظر کنم.
    پ.ن : سایت دبش مشکل فنی پیدا کرده و من نمی‌توانم به مطلب علی لینک بدهم. البته ظاهرا بچه‌ها دارند تلاش می‌کنند درستش کنند.

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها