• هیچ به کف اندر نبود …

    خسته نشسته بودم روی نیمکتی در حیاط ال‌بی‌‌اس و قهوه می‌خوردم. رو به رویم پر بود از تبلیغ این‌که “به انتخاب تایمز مالی، این‌جا به‌ترین دوره ام‌بی‌ای دنیا را دارد.” یک دفعه یک چیزی شد برگشتم عقب. اولش به جا نیاوردم یا باورم نشد. یک مجسمه بزرگ و زرد “هیچ” درست پشت سرم بود. اول فکر کردم زمان و مکانم به هم ریخته و اشیای مدرسه بازرگانی لندن را با مثلن موزه هنرهای معاصر یا فرهنگ‌‌سرای نیاوران اشتباه گرفته‌ام. چشم‌هایم را مالیدم و دیدم درست است. یکی از هیچ‌های پرویز تناولی داشت وسط حیاط عرض اندام می‌کرد.

    انتخاب خوبی بود. نیهیلیسم در قلب دنیای کسب و کار. انگار داشت همه آن تبلیغات پیش رویم را دست می‌انداخت: هیییییییییچ …

  • برای تو عکس است، برای من خاطره درد

    در برلین یک جای مهمی از شهر (چارلی گیت) که به خاطر مرز منطقه آمریکایی‌ها و شوروی‌ها و ایست و بازرسی‌های بین شرق و غرب شهرت تاریخی دارد و الان توریستی شده، رد دیوار هم مشخص است. روی دیوارهای اطراف عکس‌هایی از سیر تاریخی ماجراها را هم زده‌اند. در یکی از عکس‌ها خانم توریستی (من دوست دارم فرض کنم آمریکایی است) با همان تیپ معمول و راحت توریستی کوله و صندل و الخ دارد از بقایای دیواری که هنوز برپا است عکس می‌گیرد. این یعنی این‌که عکس باید خیلی نزدیک به زمان فروپاشی گرفته شده باشد چون بلندی دیوار بعدن پاک شد و فقط ردش مانده است.

    عکس این توریست در کنار بقیه عکس‌ها و در تقابلش با خط دیوار دوگانه عجیبی را می‌سازد. دیواری که سه دهه تمام زندگی چند میلیون آدم را تاریک کرده بود، یک روز بعدش فقط موضوعی برای عکاسی یک توریست خندان است. برای گروه اول احتمالن یادگار یک شب خوابیدن و پاشدن و خود را از جهان جدا دیدن، آدم‌هایی که موقع فرا کشته شدند، استازی (پلیس مخفی دی‌دی‌آر (آلمان شرقی))، کم‌بود و هم‌بستگی و مقاومت و نهایتن فروریختن خفقان است. برای آن نفر دیگر صرفن یک عکس است، کنار عکس‌های دیگری از مثلن شکلکی با دوستش موقع پیتزا خوری. فاصله بی‌نهایتی بین داغی و سردی.

    نمی‌توانم تصور کنم که یک آدم آلمان شرقی موقع دیدن توریست‌هایی که از این‌جور جاها عکس‌های خوش‌حال می‌گیرند یا سرخوشانه یادگاری می‌خرند چه حسی خواهد داشت. عین این سوال را چند سال پیش موقع بازدید از آشویتس هم داشتم. آن‌جا البته تذکر داده بود که سرخوش نباشید و بذله‌گویی نکنید. در آشویتس البته بوی مرگ آن‌قدر قوی بود که نمی‌شد چنین بود.

  • شاید توان‌مندسازی اصطلاح خوبی نبوده.!

    از کامنت‌های گودر حس کردم که مطلب قبل کمی ابهام داشته. بد نیست روشن‌ترش کنم.

    ۱) تیتر پست ترجمه کلمه به کلمه تیتر مقاله است و من آن‌را انتخاب نکردم. مقاله پرداخت نقدی به زن/مرد را هم جزو تواناسازی (دوستی می‌گوید این به‌تر از توان‌مندسازی است) حساب کرده که خب در نگاه اول این مفهوم از آن برداشت نمی‌شود. من هم موافقم که انتخاب خیلی دقیقی نیست. اگر منظور مقاله را دقیق‌تر بنویسیم می‌شود این‌که “اگر در بازار کار یا کالا تبعیض‌هایی به ضرر انتخاب‌های زنان وجود داشته باشد، انتقال نقدی به زنان ممکن است نتایج ضعیف‌تری از انتقال نقدی به مردان داشته باشد، حتی اگر در ظاهر زنان سهم بیش‌تری از درآمد جدید را برای بچه‌ها هزینه کنند”.

    ۲) خود من در جلسه ازش پرسیدم که آیا از مطالعات تجربی می‌دانیم که رفتار زنان برای خرج سهم بیش‌تری از پول برای بچه‌ها رفتاری گذرا یا دائمی است؟ ظاهرن جواب این سوال را نمی‌دانیم چون دوره زمانی مطالعات کوتاه بوده است. استدلال من این بود که پول دادن به زنان عملن مشارکت آن‌ها را در مبادلات مالی و اقتصادی بیرون خانه افزایش می‌دهد و لذا اثر یادگیری دارد که ممکن است در بلندمدت فاصله بازده سرمایه‌گذاری آنان با مردان را کاهش بدهد. به این ترتیب اگر مدل را در چارچوب کسب سرمایه انسانی توسط زنان توسعه بدهیم احتمالن نتایج متفاوتی می‌گیریم.

    ۳) ممکن است بگویم مگر خرج کردن برای بهداشت و تغذیه بچه‌ها خودش نوعی سرمایه‌گذاری نیست؟

    چرا هست. به همین خاطر هم نمی‌گوییم که این پول که بیش‌‌تر خرج مصرف ام‌روز شده است هدر رفته است. ولی نکته این است که صرف بخشی از پول برای به‌بود رفاه فعلی و سرمایه‌گذاری اقتصادی غیر از تغذیه و بهداشت برای افزایش درآمد و در نتیجه کسب امکان تغذیه و بهداشت به‌تر بچه‌ها در دوره بعدی ممکن است در مجموع بازده بیش‌تری از صرف همه پول روی تغذیه و بهداشت ام‌روز داشته باشد.

    با استدلالی شبیه به استدلال ترجیحات آشکارشده می‌توانیم بگوییم که مشاهده این امر که پدر سهم کم‌تری از پول را خرج ام‌روز بچه‌ها می‌کند (با فرض برابر گرفتن خیرخواهی پدر و مادر) نشان‌گر این است که اثرات حاشیه‌ای سرمایه‌گذاری روی آن موارد دیگر (مثلن تعمیر سقف خانه، گسترش کسب و کار خانواده و الخ) از اثر هزینه فوری برای بچه‌ها بالاتر بوده است. مادر چون به مجموعه انتخاب‌های پدر دست‌رسی ندارد، در چارچوب محدودتری بهینه‌سازی را انجام می‌دهد و لذا به جواب جدیدی می‌رسد که جواب بهینه در آن سرمایه‌گذاری از طریق به‌بود فوری تغذیه و بهداشت بچه‌ها است.

    مثالش این است این‌که من امروز تغذیه بدی داشته باشم و یک‌باره پولی دریافت کنم. می‌توانم همه پول را بدهم و وضع تغذیه‌ام را ام‌روز و شاید فردا به‌تر کنم (و این چیز بدی نیست) ولی برای پس‌فردا دیگر پولی ندارم و لذا تغذیه‌ام به سطح قبلی بر می‌گردد. می‌توانم ام‌روز و فردا را هم‌چنان کم بخورم ولی با این پول کسب و کاری راه بیندازم که وضع تغذیه‌ام را برای تمام عمر تا حدی به‌تر کند. انتخاب بین این دو گزینه است.

    در واقع بحث مقایسه یک چیز خوب و یک چیز بد نیست. مقایسه دو گزینه “خوب” است که در یک چارچوب دینامیکی و بلندمدت یکی از آن یکی خوب‌تر است.

  • آیا توان‌مندسازی زنان لزومن منجر به توسعه اقتصادی می‌شود؟

    خانم میشل ترتیلت معروف حضور خوانندگان هست. قبلن مقالاتی در زمینه اثر چند هم‌سری روی رشد اقتصادی و دلیل حمایت مردان از اصلاحات به نفع زنان و الخ ازش نقل کرده‌ام. ام‌روز این‌جا بود و مقاله‌اش در پاسخ به سوال فوق بود.

    جواب این سوال برای خیلی‌ها بدیهی به نظر می‌رسد: معلوم است که می‌شود! خب محققان جدی با جواب‌های دم‌دستی راضی نمی‌شوند. میشل در این مقاله در دست پیش‌رفت نشان می‌دهد که جواب گاهی مثبت است و گاهی ممکن است منفی باشد و لذا باید کمی بیش‌تر دقت کرد! خلاصه‌ای از یکی از مسیرها که در آن توان‌مندسازی زنان ممکن است مانع توسعه اقتصادی شود را نقل می‌کنم.

    مطالعات تجربی متعدد نشان می‌دهد که زنان به نسبت مردان درصد بیش‌تری از درآمد اضافی ناشی از کمک‌های دولتی را صرف بچه‌ها می‌کنند. این یعنی این‌که اگر مثلن ۱۰۰ تومان به زن خانه بدهیم شاید ۵۰ تومان آن نصیب تغذیه و بهداشت بچه‌ها شود ولی اگر به مرد بدهیم شاید ۳۰ تومان به بچه‌ها برسد. این نتیجه نسبتن مورد قبولی در ادبیات است و به صورت شهودی هم معقول به نظر می‌رسد. سوال این است که آیا این مشاهده لزومن نشان از یک اتفاق مثبت است؟

    خاطرم هست خودم ذیل پستی که راجع به یکی از این مطالعات نوشته بودم نظر خودم را گفته بودم که لزومن خرج بیش‌تر روی مصرف شخصی مردان به معنی پایین رفتن رفاه خانواده نیست. استدلال میشل هم بی شباهت به این نبود. لب استدلال این است: فرض کنیم در جامعه‌ای بین فرصت‌های موجود برای سرمایه‌گذاری توسط مردان و زنان تبعیض وجود دارد. مثلن به خاطر محدودیت‌های اجتماعی یا حقوقی و الخ زنان حداکثر می‌توانند روی دارایی‌های ساده‌ای مثل طلا – که بازده کمی دارند – سرمایه‌گذاری کنند و فرصت چندان برای سرمایه‌گذاری روی مثلن سرمایه انسانی یا کسب و کار برای آن‌ها وجود ندارد. ولی مردان می‌توانند پول اضافه را صرف به‌بود کسب و کار یا توسعه شبکه اجتماعی یا آموختن مهارت جدید و امثال آن کنند.

    در این حالت اگر دولت ۱۰۰ تومان به مرد خانواده بدهید، مرد ممکن است بخش کوچکی از آن را صرف ام‌روز بچه‌ها کند و بقیه ان‌را روی توسعه درآمد خانواده در آینده کند. در مقابل، اگر این پول به زن داده شود، چون زنان دست‌رسی کم‌تری به فرصت‌های سرمایه‌گذاری دارند یا فرصت‌های سرمایه‌گذاری پیش‌روی آنان بازده کم‌تری دارد در یک تصمیم عقلانی بخش بیش‌تری از پول را صرف مصرف ام‌روز بچه‌ها می‌کنند ولی در عوض سهم کم‌تری از پول صرف سرمایه‌گذاری شده است. خلاصه حرف این‌که در این حالت اگر پول را به زنان بدهیم وضعیت ام‌روز بچه‌ها به‌تر می‌شود ولی اگر به مرد بدهیم در بلندمدت ممکن است وضع آن‌ها به‌تر شود.

    طبق معمول این مدل‌ها یک چارچوب ساده و عمومی هستند تا مسیری برای فکر کردن را نشان دهند و برای نتیجه‌گیری نهایی باید آن‌ها را با مطالعات تجربی و جزییات محلی ترکیب کرد.

  • زمانه برچسب‌ها

    دو روز است یک جای مغزم از دیدن یک جمله کمابیش پیش‌پاافتاده گیج است. جمله واقعن پیش‌پاافتاده بود: “فلانی – یعنی من – افکار لیبرالی داشته و دارد و لذا …”. گفتم که جمله‌اش پیش‌پاافتاده است. نه لیبرال – با آن همه ابهام و بی‌دقتی که مفهومش در چنین کاربردهای دم‌دستی دارد – آن‌قدرها حرف معنی‌دار یا بدی نیست و نه من دفعه اولی است که به یک چیزی متصف می‌شوم.

    گیجی‌ام بابت نویسنده کامنت بود و هست. اهمیتی ندارد که در این طبقه‌بندی‌اش چه برچسبی به کار برد، می‌توانست ضد همین صفت را بگوید و همین حس را بهم بدهد. شگفتی‌ام از این بود که دیدم حتی چنین آدمی در دام فکر کردن در قالب این طبقه‌بندی‌های آزاردهنده افتاده است. یک جوری اگر ازم می‌پرسیدند به نظرت چه کسی سلامت مانده است شاید اسمش را در بالای فهرستم می‌آوردمش. سخت ناامیدم کرد، وقتی دیدم دیگر خیلی با ماها فرق ندارد. انگار فهمیدم اوضاع خیلی خراب‌تر از این است که فکر می‌کردم.

    یاد ده دوازده سال پیش می‌افتم. در جمع‌هایی بوده‌‌ام که آدم‌های آن جمع‌ها بعدها هر کدام یک برچسب دریافت کردند. یکی زرد شد و آن یکی صورتی، یکی راست و دیگری چپ و حالا این‌ رفقای قدیمی – جز به کنایه و تحقیر – با هم حرف نمی‌زنند چون از همه آن‌چیزی به که به آن برچسب منتسب است، از جمله آن آدمی که می‌دانند فرای آن برچسب است، متنفرند. نکته این است که رنگ‌های‌ این آدم‌‌ها مال ام‌روز نیست. همان ده سال پیش هم اگر در نقش مفتنش متن و زبان و شغل و ظاهر و الخ طرف عمل می‌کردی و دقت می‌کردی می‌توانستی کمابیش – و البته گاهی با خطاهای شگفت‌انگیزی – حدس بزنی که اگر قرار شدی روزی برچسب تقسیم کنند به هر کس چه چیزی خواهد رسید. آن ده دوازده سال پیش ولی همه با هم حرف می‌زدند و کار می‌کردند و تاثیر می‌گرفتند و عاشق می‌شدند و الخ و احتمالن از این‌که کمی در وجودشان جا باز می‌کنند تا آدمی با اندکی تفاوت را هم کنارشان تجربه کنند خوش‌حال بودند.

    مفاهیم و طبقه‌بندی‌های ذهنی بی‌‌دلیل ساخته نمی‌شوند. یک کارکرد مهم‌شان همین است که کار ذهن را راحت کنند تا تنبل شود و زیاد زحمت نکشد یا به امور دیگری برسد. آن ده دوازده سال پیش که برچسب‌ها این قدر چسبنده نبودند – یا آدم‌ها هنوز این قدر به استفاده مثل نقل و نبات ازشان خو نگرفته بودند – هر کس جلوی‌ خودش یک آدم واقعی می‌دید: یک موجود منحصر به فرد که معجونی بود از خویشتن‌داری و شهوت و و ریاضیات و هوس و ترس و انقلابی‌گری و ذوق و بی‌ذوقی و تحمل و بی‌‌تحملی و عقلانیت و عقل‌ستیزی و رمانتیک بودن و حساب‌گری و الخ که در موقعیت‌های مختلف هر تکه‌اش را بروز می‌داد. آدم‌ها را که این طوری چل‌تکه ببینی نمی‌توانی به طور مطلق ازشان متنفر باشی و دفن‌شان کنی یا صبح تا شب ستایش‌شان کنی و به آسمان ببری. عادت می‌کنی که محبت و نفرت و خستگی و بی‌تفاوتی و دل‌تنگی و الخ نسبت به یک آدم را هم‌زمان یا به توالی تجربه کنی و هر رفتارش را با فیلتر برچسب به سرعت تفسیر نکنی.

    به خودم که نگاه می‌‌کنم می‌بینم بخشی از افسردگی‌های گاه و بی‌گاهم به این افراط در صف‌بندی‌ها و برچسب‌های این چند وقت اخیر مربوط است. اولش تعجب می‌کردم و الان – شاید از سر اجبار – به برچسب‌‌کارها می‌خندم و با حسرتی عمیق و افسردگی متعاقب آن، به خاطر تکرار نشدن آن روابط انسانی‌تر گذشته، سعی می‌کنم نادیده بگیرم‌شان و با درد از ذهنم حذف‌شان کنم. نمی‌خواهم سیاه‌بین باشم ولی وضعیت فعلی برایم نشان از یک انجماد احتماعی و از دست دادن سرمایه‌ای است که مطمئن نیستم حالا حالاها دیگر ترمیم شود. افسوسی عمیق برای گذشته از دست رفته.

  • مهندسی مالی چیست؟

    در مورد این سوال، این روزها چندین ایمیل دریافت کرده‌ام. ظاهرن موعد انتخاب رشته بوده و این گرایش هم جدید اضافه شده است. شاید یک جواب مختصر بد نباشد. جواب اول من این است که معلوم نیست مهندسی مالی (Financial Engineering) یعنی چی! به این معنی که هر دانش‌کده‌ای و هر کتابی آن‌را به یک معنی به کار می‌برد. من دقیق نمی‌‌دانم که این رشته در دانش‌کده‌های مهندسی صنایع ایران به چه شکلی ارائه می‌شود ولی شاید این روایت شخصی از آن بی‌ربط نباشد. روایت من این است که بعد از افول نسبی بازار مهندسی صنایع و تحقیق در عملیات، دانش‌کده‌هایی که با این موضوعات سر و کار داشتند تصمیم گرفتند تا وارد حوزه مالی شوند و قابلیت‌های کمی خود را در این حوزه استفاده کنند. لذا اسم جذاب “مهندسی مالی” را انتخاب کرده و رشته‌هایی درست کردند که موضوع کارش مباحث مربوط به مالی مثل مدیریت سرمایه‌گذاری و پورت فولیو، تخمین ریسک اعتباری، قیمت‌گذاری قراردادهای مالی و مدیریت ریسک است و در آن از ابزارهای کمی مثل شبیه‌سازی (خصوصن مونته کارلو)، روش‌های آماری، بهینه‌سازی و روش‌های محاسباتی و عددی (هم‌راه با برنامه‌نویسی حرفه‌ای) به صورت گسترده استفاده می‌شود. یک سری مباحث ریاضی هم باید علاوه بر ریاضات سنتی مهندسی صنایع به مجموعه اضافه شود که عمده آن بحث حساب دیفرانسیل تصادفی و روش‌های مارتینگل و مقداری هم اقتصادسنجی است. ظاهرن تجربه تجاری بدی هم نبوده و این رشته در مجموع در بازار کار موفق شد. این که در بازار کار موفق شد البته لزومن به این معنی نیست که به لحاظ رفاه اجتماعی هم نتایج مفیدی به بار آورد. یک نقدی هست که این رشته‌ها مغزهایی که باید در مباحث بنیادی کار می‌کردند را به سمت مباحث بازاری کشاند و به جامعه ضربه زد. این بحث دیگری است که باید در جای دیگری بحث کنیم. در هر صورت در مورد ایران فعلن از این نقطه خیلی دوریم و حالا حالا ها تولید مهندسان مالی به به‌بود رفاه اجتماعی کمک می‌کند.

    چه فرقی با اقتصاد مالی (فاینانس) معمول دارد؟ بسته به دانش‌گاه می‌‌تواند هیچ فرقی نکند یا مقداری فرق کند. در کل من انتظار دارم که یک دوره مهندسی مالی کم‌تر روی مباحث پایه‌ای و نظری‌تر اقتصادی و روش‌های تعادل و مباحث عاملیت و قراردادها و غیره متمرکز باشد و بیش‌تر در لایه کاربرد و ابزارهای محاسباتی فربه باشد. چیزی مثل فرق علوم رایانه با مهارت برنامه‌نویسی کاربردی.

    چه فرقی با ام‌بی‌ای گرایش مالی دارد؟ بسته به دانش‌گاه می‌‌تواند خیلی فرقی نکند یا مقداری فرق کند. در کل من انتظار دارم که یک دوره مهندسی مالی به نسبت ام‌بی‌ای، چگالی ریاضی و محاسباتی خیلی بیش‌تری داشته باشد. در حالت ایده‌آل، ام‌بی‌ای‌ها باید نقش سوداگر (Trader) را بازی کنند و مهندسان مالی نقش پشتیبان محاسباتی (Back Office). واقعیت مخلوطی از این‌ها است.

    مهندسی مالی در اصطلاح عملی البته یک معنی دیگر هم می‌تواند داشته باشد: این که چه طور با ترکیب انواع ابزارهای مالی (سهام، قرض، اختیارات، قراردادهای آتی، …)، تامین مالی و مدیریت ریسک یک شرکت را به صورت بهینه انجام دهیم. در این معنی مثلن مهندسی مالی اسلامی در دنیای مالیه اسلامی رایج است. معنی‌اش هم این است که یک توصیف ریاضی از روابط مورد نظر بین سرمایه‌گذار و شرکت را داریم و حالا می‌خواهیم با ترکیب ابزارهای ممکن این رابطه ریاضی را در دنیای قراردادهای واقعی پیاده‌سازی کنیم. من شخصن این معنی دوم را بیش‌تر دوست دارم، چون غیر محاسباتی‌تر و مفهومی‌تر – و شاید خلاقانه‌تر – است. البته کسی که برنامه مهندسی مالی می‌‌خواند در این جنبه‌ها هم مهارت‌هایی پیدا می‌کند.

  • او رویایی دارد

    یک وقتی در اتاق استادی بودم که درس اختیاری جذاب ولی نسبتن غیرکاربردی ارائه می‌کرد و دانش‌جویان باید با اجازه استاد ثبت‌نام می‌کردند. دوستی داشتیم که معلولیت جسمی داشت و علاقه‌مند به گرفتن آن درس بود و آمد که با استاد مشورت کند. استاد – که احتمالن بر اساس شرایط و پیشینه و آینده احتمالی او محاسباتی در ذهنش کرده بود – بهش توصیه کرد که به جای این درس، درس کاربردی‌تر دیگری را بگیرد که بازار کار فوری داشته باشد،‌ توصیه‌های مشخصی هم. دوست‌مان – شاید با دل غمین – حرف استاد را پذیرفت و رفت. بنده خدا اساسن بعد از این ماجرا آن‌قدر زنده نماند که اثرات هیچ از یک دو درس را در زندگی‌اش ببیند. من یک جوری توی دلم گفتم، استاد چرا دلش را شکستی …

    موقعیت آن استاد برای مشورت موقعیت آسانی نیست. از یک طرف باید مشورت صادقانه بدهد و نقش استادی خودش را درست و درمان به جا بیاورد و از طرف دیگری باید به رویای این آدم احترام بگذارد. در فیلم طلای سرخ پناهی، یک جای مهمی از فیلم پیرمرد جواهرفروش می‌آید که به زوج جوان – که آمده‌اند بین خودشان لذت نمایش خرید جواهر گران را مزه کنند – مشورت صادقانه بدهد و بگوید اگر جای آن‌ها باشد به جای جواهر طلا می‌خرد که ارزشش به‌تر حفظ شود. مشورت صادقانه‌اش گند می‌زند به همه‌چیز، جان خودش و رویای آن دو آدم دیگر و ….

    با این موقعیت‌های ناچندان دل‌پذیر با شدت کم و بیش‌تر همه‌مان سر و کار داریم. گاهی دوستان و خوانندگان این‌جا تماس می‌گیرند و سوال می‌کنند: به نظرت این موضوع برای تز ارشد در ایران مناسب است؟ به نظرت من برای این دانش‌گاه درخواست بدهم؟ به نظرت این رشته را بخوانم؟ و الخ

    آدمی که این سوال را می‌کند معمولن پر است از میل به انجام و بلندپروازی. عملن از متوسط محیط خودش بیرون زده و می‌خواهد تفاوتی ایجاد کند. چیزی که می‌دانم این است که حق ندارم به رویایش ضربه بزنم. اگر کار مفیدی بتوانم بکنم احتمالن آن کار پر و بال دادن به این رویا است.

    این فقط یک طرف ماجرا است. آن طرف دیگر قضیه، این آدم دارد از من طلب مشورت می‌کند، مشورت نه صرفن حمایت روحی. یعنی می‌خواهد بداند که آیا این تصمیمش – با همه محدودیت‌های قابل تصور – به‌ترین تصمیم ممکن است یا نه. مخاطب من وقتش را برای نوشتن یک ایمیل – گاه طولانی – تلف نکرده که جواب کلیشه‌ای بگیرد. او به جواب من اعتماد می‌کند، لذا اگر به او جواب صادقانه – صادقانه در حد اطلاعات و فهم خودم – ندهم به نوعی خیانت کرده‌ام. مثال خیالی افراطی‌اش این است که من بروم پیش مربی دومیدانی و بپرسم آیا می‌توانم رکورد ماراتن را ظرف دو ماه جا به جا کنم؟ طبعن در عالم نظر هرچیزی ممکن است ولی اگر همین مربی به من بگوید که برای من تلاش برای ۵ کیلو وزن کم‌کردن به‌تر از تلاش برای قهرمانی ماراتن است احتمالن در بلندمدت بیش‌تر دعایش خواهم کرد. هر چند شبش از این‌که دیگر نمی‌توانم به لذت ماراتن فکر کنم افسرده خوابم برد.

    سوالاتی که معمولن با آن مواجهیم این قدر افراطی نیست و شدنی‌تر از این حرف‌ها هستند ولی باز من باید یک سری احتمالات را در پاسخ سوالم بیاورم: آیا با استادانی که آن دانش‌گاه دارد این موضوع تز نوآورانه قابل انجام دارد؟ آیا بر اساس سابقه پذیرش این دانش‌گاه این فرد شانس معقولی برای پذیرش دارد؟ آیا این فرد با این پیشینه در این رشته آدم موفقی می‌شود؟ الخ … بلی همه این‌ها ممکن است مثلن ۱۰ درصد احتمال داشته باشد ولی من می‌دانم که آن آدم وقت یا بودجه یا توصیه‌نامه کافی برای ۱۰ دانش‌گاه دارد و اگر صادقانه نگویم که شانسش در این دانش‌گاه کم است عملن گم‌راهش کرده‌ام و یکی از آن ده‌ها جا را برایش هدر داده‌ام.

    من نمی‌خواهم آدم‌ها را گم‌راه کنم و می‌خواهم صادق باشم ولی از آن مهم‌تر نمی‌خواهم رویای‌شان یا اعتماد به نفس‌شان را دود کنم. چه بسا در زمانه عسرت، شاید این دومی ارزش بیش‌تری برای‌شان داشته باشد.

  • دوره کارشناسی، دوره رهایی‌بخشی

    دوستم همین چند روز پیش باهام تماس گرفت. چهار سال پیش کنکوری بود و بین مهندسی و ریاضی در تردید. می‌دانست که می‌خواهد بعدن اقتصاددان شود. توصیه کردم برود ریاضی بخواند. ریاضی کاربردی خواند و خوب هم خواند و کنارش هم رشته دوم اقتصاد را گذراند و کارهای مفید دیگری هم کرد و الان هم جای خوبی برای اقتصاد پذیرش گرفته است و دارد می‌رود. تماس گرفته بود که بگوید از آن توصیه و حمایت زمان کنکورش راضی است و …

    دیدم صحبت از فارغ‌التحصیلان بی‌کار و تطبیق ظرفیت رشته‌ها و الخ می‌کنند. کم‌تر دیده‌ام که این احتمال مطرح شود که شاید نگاه‌ رایج به ماموریت آموزش در دوره کارشناسی در کشور ما از اساس غلط یا قدیمی است. نگاهی که شاید ۵۰ سال پیش که نیروی انسانی متخصص در هر حوزه‌ای کم بوده، سیاست بهینه بوده ولی الان دیگر نیست. آن موقع قرار بوده در هر حوزه‌ای تعداد محدودی آدم تربیت شوند که صاف بروند وزارت کشاورزی و فرهنگ و نفت و دادگستری و الخ سرکارشان. پس باید تعداد صندلی‌های دانش‌گاه هم با این نیاز تنظیم می‌شده است.

    الان وضعیت عوض شده است. خیلی چیزها تغییر کرده است. از جمله این‌که ظرفیت مقاطع بالاتر از کارشناسی جهش کرده است، این‌که آموزش‌های غیردانش‌گاهی به وجود آمده، این‌که دیگر ادارات دولتی تنها مشتری نیروی متخصص نیستند و بخش خصوصی خودش نیروهایش را از اول آموزش می‌دهد، این‌که آدم‌ها بین کشورها و رشته‌‌ها تردد می‌کنند و تحصیلات‌شان را تکمیل می‌کنند، این‌که افراد خودشان برای خودشان تخصص جور می‌کنند و الخ.

    چیزی که می‌‌گویم در نگاه معمول غایب است نگاه به کارشناسی به عنوان آموزش پایه و نه آموزش کاربردی است. مفهومی که خصوصن در آمریکا و انگلیس رایج است و از آن به عنوان فن آزاد (Liberal Arts) اسم می‌برند. آدم‌ها وارد دوره کارشناسی می‌شوند بی‌آن‌که نیازی داشته باشند رشته‌ خاصی را دنبال کنند. دانش‌گاه در این مقطع جایی است که افراد بچرخند و علاقه و استعدادهای‌شان را در حوزه‌های مختلف امتحان کنند و ذهن‌شان را با مبانی رشته‌های مختلف صیقل بدهند و نگاه‌های‌شان را هر روز عوض کنند و اجتماعی بشوند و شبکه‌سازی کنند و سفر بروند و اصول نوشتن و نقد منطقی کردن و درست استدلال کردن و روش‌شناسی پایه علم و الخ را یاد بگیرند و با خاطره خوش و ظرفیت فکری بالاتر و شخصیت پخته‌تر و چند وجهی‌تر بیرون بروند. بعدش هم اگر خواستند دنبال کار و پول و زندگی بروند می‌روند در مقطع بعدی یک چیز کوتاه کاربردی می‌خوانند که بازار کار داشته باشد. خدا بدهد برکت به این مدرسه‌های تکمیلی بازرگانی و حقوق و پرستاری و تبلیغات و الخ که تبلیغ‌شان از در و دیوار می‌بارد.

    آن زمان که من دانش‌آموز بودم گفتند می‌خواهند رشته “مهندسی عمومی” راه بیندازند که ترکیبی بود از فیزیک و ریاضی و علوم رایانه و مبانی مهندسی‌های مختلف. چه قدر خوش‌حال شدیم که اگر رفتیم دانش‌گاه این را می‌خوانیم و نیازی نخواهد بود درس‌های خسته‌کننده تخصصی مهندسی بگیریم. الان ۱۷ سال از زمانی که آن خبر منتشر شده می‌گذرد و فکر کنم در عمل هنوز اتفاق خاصی نیفتاده است. همین هم عینن برای علوم انسانی قابل پیاده‌سازی است. حقوق و فلسفه و علوم سیاسی و جامعه‌شناسی و اقتصاد و روان‌شناسی و الخ را باز کنید و مخلوط کنید و یک رشته عمومی کارشناسی علوم انسانی با برنامه درسی منعطف و اختیاری راه بیندازید و بحث کار و بی‌کاری را فراموش کنید. کسی که می‌رود این رشته‌ها را می‌خواند می‌داند که انتظار کار مستقیم از آن ندارد و خودش مسوولیت کار آینده‌اش را – خیلی به‌تر از نظام برنامه‌ریزی دولتی – به عهده می‌گیرد.

  • نقد اخلاقی می‌کنم پس خیلی روشن‌فکرم

    الان این آواز (سرود، …؟) قدیمی “عمله دسته دسته” را دوباره شنیدم. متنش دقیق یادم نبود و وقتی گوشش دادم و به کلماتش دقت کردم، دیدم اگر الان بود نه تنها نمی‌خندیدم بل‌که یک نت بلندبالا در مورد محتوای توهین‌آمیزش می‌نوشتم. برعکس، وقتی بچه بودم و شنیده بودمش خندیده بودم و احتمالن دسته جمعی خوانده بودیمش. حرف بدیهی: دنیای آدم و ارزش‌های ذهنی‌‌اش عوض می‌شود و حساسیتش به برخی مسایل بالا می‌رود.

    دی‌روز داشتیم با مریم حرف می‌زدیم که آیا باید کسی را که رفته مثلن در کامیونیتی “من ایرانی اصیل فرزند کورش کبیرم و از اعراب بی‌ادب متنفرم” عضو شده را در دوستان فیس‌بوکی نگه داشت یا حذفش کرد؟: حرف بدیهی خنک: نژادپرستی بد است و ما با نژادپرستان (و عقاید مشابه آن) صنمی نداریم.

    حرف اندکی غیربدیهی: این ژست پریدن به هر کس که با تعبیر ما (که به صدجور سلاح خوانش لایه‌های آشکار و پنهان متن و بین خطوط و الخ هم مجهز شده تا چیزهایی که به تعبیر ما مو هستند را از ماست بیرون بکشد)‌ یک کلمه حرف نژادپرستانه یا جنسیت‌گرایانه یا ضد آزادی یا خشونت‌گرایانه و الخ زد، در دلش یک جنبه مبتذل خودمحورانه هم دارد (می‌گویم “هم”، چون بلاخره اصل اعتراضش خیلی بی‌راه نیست). قضیه خیلی وقت‌ها گرفتن ژست اخلاقی فخرفروشانه‌ای است که اتفاقن هزینه خیلی خاصی هم ندارد و سراپا منفعت برای خانم/آقای منادی اخلاق است. هر چه باشد ما اقتصاددان‌ها در پس بیان حرف‌ها دنبال منافع ناشی از بیان آن هم می‌گردیم.

    در بسیاری از شرایط، کسانی که این جنس حرف‌های مورد نقد را می‌زنند به لحاظ اتصال به قدرت – در این مورد خاص، قدرت ناشی از حضور در رسانه‌های رسمی و غیررسمی و اتکا به حمایت هژمونی گفتمان روشن‌فکرانه – در موقعیت فرودستی قرار دارند. بنابراین تمسخر یا طرد آن‌ها چندان کار مهمی نیست. خیلی از آدم‌هایی که من می‌بینم در چنین گروه‌هایی عضو هستند، آدم‌های معمولی و کمابیش بی‌صدای جامعه هستند که دست‌شان به هیچ جا بند نیست و دارند تبعات آزار روزمره‌‌ای که می‌بینند را به این زبان بازتولید می‌کنند و بیرون می‌ریزند. مثلن اگر بی‌کار هستند و به ستوه آمده‌اند، حداکثر کاری که ازشان بر می‌آید اهانت به مهاجران افغانی است.

    نگرانی این است که هم‌دلی و برخورد انسانی گاه در این نقدهای تند و تیز گم می‌شود. مثلن من “روشن‌فکر” (گیومه به تعبیر خارجی‌ها) برمی‌دارم و آن کلمه اهانت‌آمیز را چماق می‌کنم و نژادپرستی فرد را تقبیح می‌کنم و ماجرا درست همین‌جا تمام می‌شود. این یعنی اخلاق‌گرایی ابتر و بی‌هزینه‌ای که گاهی حتی به پوشاندن اصل قضایا کمک می‌کند و عملن به عنوان ماشین سرکوب عمل می‌کند.

    خلاصه این‌که پریدن به آدم بی‌قدرتی که حرف زدنش یا صورت‌بندی وضعیتش را خیلی دقیق – یا در واقع طبق استانداردهای ما – بلد نیست هنر خاصی نیست، درک موقعیت گوینده آن حرف و خود را جدا و برتر ندانستن، بیش‌تر هنر است.

    پ.ن: ظاهرن این متن ابهامی دارد که می‌تواند مضر باشد. بحث من تضعیف نقد و خصوصن نقد آن‌هایی که در موقعیت مسلط – این‌جا تسلط در فضای رسانه‌ای – نیست. بحثم درک فضای ذهنی و موقعیت کسانی است که ممکن است جهان ذهنی‌شان فاقد این حساسیت‌های خاص باشد. همان طور که دوستانم در جای دیگری گفتند، این نوشته به هیچ در پی نفی نقد اساسی اصل یک مفهوم ضدارزش یا لغزش‌های یک فرد مسلط نیست، بیش‌تر بحثم به دعوت تفکیک بین موضوع نقد و افراد گوینده آن موضوع است.

  • خطاهای سیاست‌گذاری وزارت بهداشت

    دی‌روز خبرش بود که وزیر بهداشت گفته دانش‌جویان سیگاری را اخراج می‌کنیم. این گفته خانم دکتر را به طنز برگزار کردیم و جدی نگرفتیم. ام‌روز خبرهای عجیب‌تری در راه است. آقای معاون درمان می‌گوید قرار است میزان درآمد پزشکان و حجم ویزیت آن‌ها محدود شود. آقای معاون فرموده:

    ۱) “نمی توانیم بگوییم پزشکان هر چقدر که توانستند و خواستند درآمد کسب کنند. در هیچ جای دنیا چنین نیست. هر شغلی سقف درآمدی دارد و مالیاتی که دولت از آن درآمدها اخذ می کند.”

    اولن واقعیت قضیه همه جای دنیا – احتمالن به جز کره شمالی و کوبا – برعکس این است. افراد اگر درآمد مشروع – خصوصن در مشاغل مفیدی مثل پزشکی – کسب کنند هیچ دلیلی برای بازداشتن آن‌ها وجود ندارد. هیچ شغلی هم سقف درآمد ندارد.

    ۲) “درآمدها از سقف لازم که بالاتر رفت مالیات هم تصاعدی بالا رفته و تا حد ۹۰ درصد می رسد”

    مالیات تصاعدی بالا می‌رود ولی کم‌تر جایی به ۹۰ درصد می‌رسد. در اکثر کشورها حدود ۵۰ درصد است که با این نرخ هنوز هم انگیزه کافی برای درآمد بیش‌تر را فراهم می‌کند. تازه در کشورهای معدودی مثل اسکاندیناوی که مالیات حاشیه‌ای در مشاغل پردرآمد بالا است (گاه حدود ۷۰ درصد)، خدمات دولتی و عمومی عالی ارائه می‌شود که پرداخت این مالیات بالا را توجیه می‌کند.

    خدمات پزشکی به دلیل سر و کار داشتن با جان آدم‌ها در بسیاری حوزه‌ها کشش قیمتی پایینی دارد. یعنی آدم‌ها به تغییر قیمت آن قدر واکنش نشان نمی‌دهند. فرد اگر قرار باشد سالی یک‌بار در مورد تیرویید یا قلب یا امکان سرطان و الخ با پزشکی مشورت کند سعی می‌کند به‌ترین پزشک را پیدا کند. برای فرد متوسط هم این که ویزیت پزشک در یک سال ۱۰ یا ۲۰ هزار تومان باشد تاثیر زیادی در انتخاب پزشک نخواهد گذاشت. نتیجه این می‌شود که اگر پزشکان مشهور مجبور به دریافت مالیات شوند، بخشی از این مالیات را به مشتریان خود منتقل خواهند کرد.

    ۳) “پزشکان نمی توانند از ۲ عصر تا ۴ صبح روز بعد با یکسری تبلیغات غیرحرفه ای بیمار در مطب شان ویزیت کنند.”

    این‌که پزشک و مریض کی هم را ملاقات کنند به خودشان مربوط است. ولی این‌که یک پزشک مجبور می‌شود تعداد زیادی بیمار را ویزیت کند نشان از کم‌بود تخصص یا کم‌بود پزشک ماهر در آن حوزه خاص است. مساله سلامت افراد و ریسک تشخیص ضعیف/غلط آن‌قدر برای‌شان اهمیت دارد که حتی برای یک به‌بود اندک در کیفیت انتظاری آن سعی کنند به‌ترین پزشک ممکن را ملاقات کنند، حتی اگر شده نیمه شب. محدود کردن سقف ملاقات پزشکان ممکن است فقط منجر به طولانی شدن صف‌های انتظار آن‌ها منجر شود.

    نتیجه: هر کس این سخنان معاون وزیر را بخواند می‌داند که شوخی بیش نیست، چون پزشک حاذق به هر حال درآمد خودش را کسب خواهد کرد. همین الان هم بسیاری از عمل‌های جراحی نرخ‌های مصوبی دارند که پزشکان هرگز آن‌ها را رعایت نمی‌کنند. محدودیت‌هایی از این جنس فقط باعث افزایش اصطکاک‌های غیرلازم در بازار و دور زدن‌ها و پرداخت‌های غیررسمی و غیرشفاف شدن بازار و هدر رفتن منبع محدود پزشکان حاذق از یک طرف و زحمت بیش‌تر برای بیماران از طرف دیگر خواهد شد.

    پزشکی از رشته‌های حساس و کلیدی برای جامعه است که اتفاقن باید امکان کسب درآمدهای خیلی بالا را داشته باشد. در واقعیت اکثریت پزشکان در بیش‌تر کشورها به این درآمد نمی‌رسند و متوسط درآمد پزشکان کمابیش مثل بقیه اقشار تحصیل‌کرده است ولی وجود امکان درآمد استثنایی بالا مکانیسم انگیزشی فراهم می‌کند که افراد مستعد و سخت‌کوش جذب این حوزه شوند و سعی کنند تا در حوزه کار خود به‌ترین شوند تا به این درآمد برسند. تحصیل در رشته پزشکی آن‌قدر مشکل است که برای تحمل‌پذیرکردن آن، مشوق‌هایی از این جنس مفید است.

    یکی از مشکلات اساسی پزشکی ایران، رو در رویی مالی پزشک و بیمار است. راهش هم به‌بود کیفیت بیمه درمانی و حذف این رابطه است. طبعن با همه این‌کارها پزشکانی باقی خواهند ماند که افراد زیادی به میل خود حاضرند به طور شخصی دست‌مزد زیادی یا اضافی به آن‌ها بپردازند و سلامت خود را حفظ کنند.

    × زبان مطلب وبلاگی نیست، لذا سایت‌های داخلی در نقل این مطلب آزادند. .

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها