• اسراف و رشد

    در بین کامنت‌های دوستان چند تا لینک و نکته جالب در باب اثر جداسازی کالاهای مخصوص ثروت‌مندان بود که فکر کردم خوب است این‌جا ذکر شود. ایده اصلی را از این لینک که توسط فرشاد ارسال شده بود گرفته‌ام و برخی نکات را از بحث با حسین رحمتی یاد گرفته‌ام و بعد بازنویسی کرده و بسط داده‌ام.

    فرض کنیم اقتصاد سه نفری داریم: الف زمینی دارد و میوه تولید می‌کند. ب لباس تولید می‌کند و پ منزل الف و ب را تمیز می‌کند. الف دو دست لباس در سال لازم دارد و میزان میوه‌ای که تولید می‌کند به اندازه‌ای است که دو دست لباس را بخرد. ب به صورت بالقوه می‌تواند لباس بیش‌تری تولید کند ولی تقاضایی برای آن وجود ندارد.

    در این بین ب یک جزوه بازاریابی می‌خواند و با فناوری نورومارکتینگ کاری می‌کند که الف باور کند که آدم باید روزهای سه‌شنبه لباس متفاوتی بپوشد. دو دست لباس الف قبلن برای پوشش او کافی بود و لباس سوم کاملن تشریفاتی است. (این لغت دقیق نیست. من هم تعریف دقیقی ندارم و به همین شکل فازی و شهودی به کار می‌برمش تا نکته اصلی بحث را مطرح کنیم. در متن دیگری مثال به‌تری برای کالای تشریفاتی بطری گران هوای پاک است که هیچ فرقی با هوای معمولی ندارد ولی مصرف آن مد شده است.). اسم این تغییر را “شوک ترجیحات” می‌گذاریم. حالا الف باید میوه بیش‌تری تولید کند چون باید سه دست لباس بخرد. لذا بیش‌تر کار می‌کند و ب هم میوه بیش‌تری دریافت می‌کند. می‌بینیم که تشویق الف به خرید یک کالای کاملن “تشریفاتی” باعث افزایش عرضه نیروی کار، انگیزه تولید و نهایتن تولید ناخالص داخلی و درآمد سرانه اقتصاد می‌شود. تا همین‌جای قضیه جالب و غیربدیهی است و به عنوان یک نقد به مطلب اول من نشان می‌دهد که بیژن مثالی داستان ما می‌تواند کارکرد اجتماعی مثبت داشته باشد.

    حالا می‌شود با این مدل ساده بازی کرد. فرض کنیم ب تکنیک‌‌های بازاریابی را گسترش می‌دهد و الف را به این باور می‌رساند که برای هر روز هفته باید یک دست لباس ویژه داشت. حالا الف به جد احساس نیاز می‌کند تا هفت دست لباس داشته باشد. در نتیجه به شدت کار می‌کند و میوه‌های زیادی تولید می‌کند. ولی برای تولید میوه لازم برای تهیه هفت دست لباس باید تا دیروقت بیدار بماند و کم‌تر تعطیلات برود یا سه‌تار بزند یا کوه‌پیمایی کند. در آخر ماجرا میزان تولید اقتصاد به شدت بالا رفته است، الف هفت دست لباس و ب مقدار زیادی میوه دارد. ولی هم الف و هم ب ممکن است خیلی خسته‌تر از قبل باشند و سلامت کم‌تری داشته باشند. هر چند که بعد از آن شوک ترجیحات، الف وضعیت فعلی را به وضعیتی که دو دست لباس داشت و زیاد سه‌تار می‌زد ترجیح می‌دهد و مطلوبیت بالاتری دارد.

    ببینیم چه بر سر پ (نمادی از طبقه متوسط و کارگر جامعه) می‌آید؟ بعد از شوک ترجیحات الف، وضع پ متناسب با وضعیت منابع و نوع ترجیحات الف و ب می‌تواند به‌تر یا بدتر شود. وضع پ می‌تواند به‌تر شود، مثلن:

    – اگر مطلوبیت تمیزکاری منزل برای ب بالا باشد، ب تصمیم می‌گیرد تا پ را در روزهای بیش‌تری استخدام کند. پ هم از این موضوع استقبال می‌کند و به عنوان دست‌مزد میوه بیش‌تری دریافت می‌کند. (فرض می‌کنیم ب بخشی از مزد پ را با میوه پرداخت می‌کند).
    – اگر ب به خاطر تولید هفت دست لباس الف مجبور باشد فناوری به‌تری به کار بگیرد، یک دست لباس پ را هم با سرعت بیش‌‌تری می‌دوزد. لذا قیمت نسبی لباس در مقابل خدمات نظافت افت می‌کند. ب تمایل دارد تا پ را بیش‌تر به خدمت بگیرد و در عوض لباس بیش‌تری به او بدهد.
    – اگر لباس‌های هفت روز هفته‌ای الف از لباس‌های پ متمایز باشد، ب می‌تواند لباس‌های ساده‌تری را به صورت جداگانه برای پ تهیه کند و لذا تعداد لباس بیش‌تری به او بدهد. قبلن که برای الف و پ یک نوع لباس تولید می‌شود، ب مجبور بود چیزی تولید کند که متوسط سلیقه دو نفر را ارضاء کند و این متوسط از حد کیفیت مورد علاقه پ بالاتر بود.
    – اگر الف نتواند کارهای مزرعه را شخصن انجام دهد و برای تولید میوه در حجم بالا مجبور شود از پ کمک بگیرد (تقاضای جدید برای پ)، وضع پ به‌تر می‌شود. همین مثال برای استخدام پ برای تولید لباس صادق است.
    – …

    از آن طرف ممکن است وضع پ در برخی شرایط بدتر شود. مثلن:

    – اگر الف چنان تحت تاثیر تبلیغات ب قرار بگیرد که لباس هر روز هفته برایش از هر چیزی مهم‌تر باشد و ب هم این را بداند، الف مجبور است میوه‌های بیش‌تری به ب بدهد و لذا ممکن است میوه کافی برای استخدام پ نداشته باشد و از تقاضایش برای پ بکاهد. پ میوه کم‌تری می‌خورد.
    – اگر ب نتواند ماشین دوخت جداگانه‌ای برای الف و پ تعبیه کند (یا ارزش لباس پ آن‌قدر نباشد که بیرزد ماشین جداگانه‌ای تهیه شود)، ممکن است هزینه تولید لباس‌های پ بالاتر برود چون حالا باید با ماشینی که لباس‌ هر‌روز‌هفته می‌دوزد لباس ساده پ را هم تولید کند. پ لباس کم‌تری گیرش می‌آید.
    – اگر عرف اجتماعی طوری شود که پ هم مجبور شود حداقل یک دست لباس سه‌شنبه داشته باشد مجبور است میوه کم‌تری بخورد تا بتواند از ب لباس اضافه بخرد.
    – …

    به هر حال همان طور که گفتم بعد از این شوک ترجیحات، متناسب با وضعیت اقتصاد انواع خروجی‌ها ممکن است حاصل شود. نکته‌ای که سعی می‌‌کنم برجسته کنم همین امکان بروز خروجی‌های مختلف است که لزومن همه‌ آن‌ها مطلوب ما نیست. حداقل این است که لزومن همه تحولات بهینه پارتو نیست. یعنی ممکن است الف و ب راضی باشند ولی پ چندان راضی نباشد.

  • سرمایه‌دار منفعت‌رسان

    سفر هستم و به زحمت نظرات پای مطلب را دنبال می‌کنم. وقتی برگشتم و مستقر شدم سعی می‌کنم آن‌ها را دسته‌بندی کنم و به تدریج بحث کنم. علی‌‌الحساب این مطلب روزمره و شخصی را سریع بنویسم که به بحث دی‌روز هم بی‌ارتباط نیست. ام‌روز تصادفن گذرم به آکیا افتاده بود و قدمی زدم و چیزی خوردم. هر بار که در فروش‌گاه‌های این شرکت قدم می‌زنم نمی‌توانم تحسین‌‌شان نکنم. چند چیز را با هم دارند: قیمت ارزان، طراحی و رنگ خوش سلیقه و جذاب، کارکرد خوب، استفاده بهینه از فضای خانه‌های کوچک، نوآوری مداوم و فضای دوستانه. سال‌ها است مشتری هستیم و یادم نمی‌آید که جنس بنجل از ایکیا خریده باشیم. قدم زدن در این فروش‌گاه و دیدن نوآوری‌های‌شان برای من عامل رفع خستگی و تقویت روحیه است.

    صاحب سوئدی ایکیا از قبل ساختن همین چیزهای ارزان و خوب به قولی ثروت‌مندترین مرد جهان شده و به قولی مقداری پایین‌تر از آن. هر چه هست میلیاردر معروفی است. اگر دوست سوئدی داشته باشید برای‌تان داستان‌های جالب یا عجیب‌غریب از سبک زندگی او تعریف خواهد کرد. این‌که چه طور ماشین قدیمی سوار می‌شود، با قسمت درجه دو قطار مسافرت می‌کند و الخ. از این دست مطالب در موردش زیاد است.

    این فعلن یک مثال دم دست است از این‌که می‌شود ثروت‌مند بود، به عده خیلی زیادی – چه به عامه مردم در نقش خریدار و چه به انبوهی از نیروی کار در کشورهای فقیر – فایده رساند و فخرفروشانه و مسرفانه هم زندگی نکرد یا در خدمت چنین سبکی از زندگی نبود. این‌که چرا ایکیا روی این نوع محصولات متمرکز می‌شود و چرا صاحبش این طور رفتار می‌کند احتمالن بی‌تاثیر از ارزش‌های فرهنگی که این نوع خاص از سرمایه‌داری را تشویق می‌کند نبوده است. این برای برخی دوستان ما که تصور می‌کنند فقط یک نوع رادیکال از اقتصاد آزاد و فقط یک شکل از مشوق – ستاره‌ شدن و مثل میلیونرها زندگی کردن – محرک کارآفرینی و ثروت‌آفرینی در جامعه است. من اگر قرار باشد در خدمت چیزی قرار بگیرم شخصن ترجیح می‌دهم در خدمت رشد چنین شرکتی و ترویج چنین نوع کارآفرینی باشم. تنها شکل‌های ممکن اقتصاد کمونیسم انورخوجه‌ای و پول‌پوتی یا ستاره‌‌سازی هالیوودی و منهتنی نیست. شکل‌های جای‌گزین و بینابین هم وجود دارد. این حرف بدیهی را انگار باید گاهی دوباره تکرار کرد.

    فکر می‌کنم هنوز ایکیا به طور رسمی در ایران شعبه ندارد. ایران می‌تواند بازار خیلی بزرگی برای این شرکت باشد و احتمالن تقاضا از طرف سرمایه‌گذاران داخلی برای تاسیس شعبه ایران هم باید بالا باشد. یک حدس می‌تواند این باشد که گروه‌های ذینفع در صنعت چوب و مبلمان و لوازم منزل در محدود کردن دست‌رسی شرکت به بازار ایران نقش داشته‌اند. هر چه هست مردم ما به خاطر دست‌رسی نداشتن به این نوع از محصولات ارزان‌قیمت و کارا عملن رفاه زیادی را از دست می‌دهند. کتاب‌خانه‌ای را که من در ایران چیزی حدود ۱۰۰ هزار تومان می‌خریدم این‌جا با ۳۰-۴۰ هزارتومان می‌خرم. این جور موقع‌ها جای خالی نهادهای حامی مصرف‌‌کنند‌گان – در مقابل گروه‌های فشار و رانت‌جویی حامی تولیدکنندگان – را خیلی خوب می‌شود حس کرد.

    پ.ن: رستوران ایکیا را هیچ وقت از دست نمی‌دهم. روی‌کرد و فرهنگش در تازگی و سلامت غذاهایش و فضای رستوران و منظره‌اش و تعبیه محل تعویض نوزاد در دست‌شویی آقایان و الخ هم تجلی دارد. عاشق بوفه ماهی خام سوئدی‌اش هستم. ام‌روز برای اولین بار جایی بودم که کوفته قلقلی معروف ایکیا را با گوشت گاو درست می‌کنند و بلاخره امتحانش کردم و عالی بود. عالی.

  • ما و بیژن

    بیژن پاکزاد از دنیا رفت. عده‌ای سوگوار شده و برای از دست دادن این بزرگ‌مرد آریایی و افتخار نژاد پاک ایرانی و الگوی بشریت و الخ افسوس خوردند. برای من اما زندگی و مرگ بیژن اهمیت بیش‌تری از زندگی و مرگ هر انسان معمولی دیگری – که به صرف انسان بودنش محترم است – نداشت. نه هرگز دوست داشتم جای بیژن باشم، نه تحسینش می‌کردم، نه کسی را تشویق می‌کردم که جای او باشد و نه دوست دارم در خدمت فرآیندی باشم که نهایتن به خلق و رشد او می‌انجامد. مخالفت حادی با بودنش نداشتم ولی به نظرم بودنش و نبودش هم اهمیت خاصی نداشت.

    بیژن و کارها و شگردهایی که به خاطر آن معروف و ثروت‌مند شد به نظرم چیزی از درد و رنج انسان‌ها کم نکرد. اگر بی‌احتیاطی به خرج بدهم شاید بتوانیم بگوییم که چیزی هم به درد و رنج موجود افزود. بیژن با محصولاتش به عده‌ای این امکان را داد که به ثروت‌ و موقعیت‌شان بنازند و نمایش آن‌را به رخ بقیه بکشند. بعید نیست که این اسباب تفاخر در نهایت خودش چیزی هم به رنج‌ها افزوده باشد. من رابطه حامی مالی ثروت‌مند و هنرمندی که اثر ماندگار خلق می‌کند و میلیون‌ها نفر را در نسل‌های بعد از لذت اثرش بهره‌مند می‌کند را می‌فهمم. متاسفانه کارهای بیژن چیزی در ردیف “دختری با گوشواره‌های مروارید” و امثال آن نبود که بگوییم ثروت مشتریانش را در خدمت ارتقاء میراث هنری و الهام‌بخشی به بشریت به کار گرفت. رمز موفقیت بیژن تا حد زیادی مدیون حس تمایزی بود که به مشتریانش می‌داد. طبعن من این‌جا از بیژن در تصویرش در فضای عمومی به مثابه یک مرد کسب و کار حرف می‌زنم. این‌که در زندگی فردی و شخصی‌اش چه بود و ثروتش را صرف چه کاری کرد را ما نمی‌دانیم و ربطی هم به ما ندارد. چه بسا آن‌را در خدمت خوش‌حال انسان‌ها قرار داد. من چیزی نمی‌دانم و قضاوتی نمی‌کنم.

    هجده ساله بودم و باید برای انتخاب رشته کنکورم تصمیم می‌گرفتم. معماری یک گزینه بود. با دوستم رفتیم دفتر پدرش که معروف‌ترین معمار شهر بود. سوالم را خیلی زمخت و صریح پرسیدم: من اگر معمار معروفی شوم آیا باید کارم را اجبارن در خدمت فلان ثروت‌مند (اسم بردم) قرار دهم تا او و هم‌سرش شکوه خانه‌شان را به رخ بقیه بکشند یا کار دیگری دیگری هم برایم متصور هست؟. دو تا نکته شنیدم: اول این‌که این قدر راحت راجع به آدم‌ها نظر نده. از کجا می‌دانی که فلان ثروت‌مند شایسته تحقیر شدن است و دوم این‌که بلی! می‌توانی به جای آن مدرسه و بیمارستان بسازی. از این‌که در ۱۸ سالگی این سوال را پرسیدم رضایت دارم. الان هم احتمالن دوباره همان سوال را می‌پرسم. شاید با ظرافت بیش‌تری و البته با این تفاوت که از کسی اسم نمی‌آورم و قضاوت نمی‌کنم.

    آن سوال آن روزم به طور عجیبی به ماجرای ام‌روز بیژن پیوند می‌خورد. امثال من نمی‌توانیم از کنار ماجرای بیژن به سادگی عبور کنیم. اتفاقن بیژنی که این قدر برای من بی‌‌اهمیت به نظر می‌رسد یک جایی نسبت قوی با کار من نوعی پیدا می‌کند. بیژن یکی از قهرمانان مدل اقتصادی است که امثال ما سال‌ها از آن دفاع می‌کنیم. به قول دوستی اقتصاددانان باید در مقابل تبعات نظام اقتصادی مطلوب‌شان پاسخ‌گو باشند و بیژن هم یکی از این تبعات است. بیژن رویای خیلی‌ها در این نظام است و من اگر این چنین نظامی دفاع کنم به پرورش آن رویا کمک کرده‌ام. راه دور نروم. برای امثال من یک شغل معمول و جذاب درس دادن در مدارس بازرگانی و امثال آن است. حقوق آدمی مثل من را شهریه گزاف دانش‌جویانی پرداخت خواهد کرد که ایده‌آل خیلی‌های‌شان تبدیل شدن به یک بیژن دیگر است و بخشی از کار من قاعدتن صرف درس دادن به همین دانش‌جویان خواهد شد. طبعن هر کسی تا جایی قدرت بازی دارد. شاید اگر من آن معلم شوم موضوعاتی را درس بدهم که افق‌های متفاوتی را هم برای دانش‌جویانم بازگشایی کند یا آن‌ها را در جنبه‌‌های دیگری رشد دهد که در نهایت به کار انسان‌های بیاید. ولی در کلیت ماجرا و فارغ از این تصمیمات فردی، تخصص من نوعی شاید در نهایت در خدمت فرآیندی قرار گیرد که انگار بی‌شباهت به ساختن خانه اشرافی برای آن ثروت‌مند نیست.

    در مقابل ماجرا این قدر منفعل نیستم. به نظرم پرسیدن سوال از نسبت ما و بیژن تا حدی به روشن شدن مسیر کمک می‌کند هر چند که لزومن جواب همه سوال‌ها را ندانیم یا برای بقیه هم آن‌قدر روشن نباشد: آیا بیژن یک نتیجه اصلی نظام اقتصادی است که از آن دفاع می‌کنیم یا یک محصول فرعی؟ اگر می‌توان از نسخه‌ای دفاع کرد که نهایتن به خلق بیژن‌ها ختم نشود؟ آیا می‌توان نسخه‌ اصلاح‌شده‌ای ارائه کرد که شانس ظهور بیژن در آن کم شود؟ آیا ظهور بیژن یک شر لازم برای کارکردن موثر نظامی است که به بقیه هم سود می‌‌رساند؟ آیا جلوگیری از بالندگی بیژن‌ها در این نسخه اصلاح‌شده نهایتن به هدف اصلی مورد نظر ما لطمه می‌زند؟ …

    بیژن صرفن یک مثال از موارد مشابهی است که از تصادف ایرانی بود و موضوع این نوشته قرار گرفت.

  • نفت و دموکراسی: یک کامنت روش‌شناسانه

    دکتر هما کاتوزیان در برنامه پرگار هفته جاری نظر مشهور خود را دوباره تکرار کردند: نفت نقش بی‌طرفی در بحث دموکراسی دارد.نه باعث افزایش آن شده و نه کاهش آن. ریشه دموکراتیک بودن یک کشور را باید در تاریخ و سایر ساختارهای نهادی اساسی این کشور جست و جو کرد. (بیان از من است).

    من ادبیات مصیبت منابع و رابطه نفت و دموکراسی را تا حدی مطالعه کرده‌ام. حقیقتش جمع‌بندی‌ام این است که هنوز حرف خیلی مفیدی و قابل اتکایی در مطالعات تجربی معمول یافت نمی‌شود و نتایجش برای من دیگر خیلی هیجان‌انگیز نیست. برخی مطالعات شواهد ضعیفی را برای برخی آثار منفی منابع طبیعی نشان می‌دهند ولی این شواهد بین کشورها پراکندگی‌ زیادی دارد و نمی‌توان نتیجه قوی و قاطعی برای سیاست‌گذاری از آن گرفت. ضمن این‌که در چند سال اخیر اساسن این ایراد وارد شده که روش سنجش اتکای به منابع خودش دچار مشکل است و الخ. خلاصه برداشت من این است که علی‌رغم سر و صدای اولیه هنوز قدم‌های بزرگ و قابل اعتمادی در این راه برداشته نشده است.

    برگردم به حرف دکتر کاتوزیان. ایشان می‌گوید این مطالعات تجربی اساسن بی‌راه است چون بر اساس یک سری شواهد آماری ساده، ریشه پایین بودن دموکراسی در کشورهای مختلف را به گردن نفت می‌اندازد و از این حقیقت که فقدان دموکراسی در اکثر کشورهای نفت‌خیر ریشه تاریخی و فرهنگی دارد غافل می‌شود.

    من متوجه نکته ایشان هستم و پاراگراف دوم را نوشتم که بگویم در اصل حرف هم‌دلی دارم. اشکال من به دکتر کاتوزیان این است که در سطح روش‌شناختی دچار مغالطه مترسک می‌شوند. یعنی مدعایی را به مطالعات تجربی نسبت می‌دهند که منصفانه نیست بعد به این مدعای خودساخته حمله می‌‌کنند. اگر روی مدعای هر نوع مطالعه تجربی – با فرض درست بودن ساختار تست‌های آماری و اقتصادسنجی – دقیق شویم این مطالعات سعی می‌کنند بگویند که “با فرض گرفتن اثر سایر عامل‌ها”، یک متغیر خاص چه مقدار مشخصی روی متغیر مورد مطالعه اثر دارد.

    به عبارت دیگر یک مطالعه آماری معقول در مورد نفت و دموکراسی هرگز مدعی نیست که فقدان دموکراسی فقط یک ریشه دارد و آن‌هم نفت است. این موضوع بدیهی است که بسیاری از پدیده‌های اجتماعی و اقتصادی ریشه‌های متعدد و هم‌ِ‌زمان دارند. یک مطالعه منصفانه روی یکی از این عامل‌ها منکر وجود سایر عامل‌ها و ریشه‌ها نیست، بل‌که صرفن می‌خواهد بگوید که اثر حاشیه‌ای (Marginal Effect) وجود درآمد منابع طبیعی روی متغیر نهایی یعنی دموکراسی چیست.

    چنین مطالعه‌ای نفی نمی‌کند که ریشه‌های تاریخی، شرایط اقتصادی، موقعیت جغرافیایی، شرایط جهانی و الخ همه‌گی روی روند دموکراسی اثر دارند. اگر مطالعه‌ای اثر نفت را هم اضافه کند صرفن دارد می‌گوید که “در کنار این عامل‌های مورد قبول”، درآمد نفت هم به سهم خودش این قدر اثر داشته است. مثلن ممکن است بگوید وجود نفت شانس شکل‌گیری دموکراسی را در مقایسه با کشورهای مشابه ۱۰٪ کم‌تر کرده است. در نتیجه چنین مطالعه‌ای هرگز نمی‌گوید که ریشه فقدان دموکراسی فقط نفت است یا اگر نفت نبود پس دموکراسی مطلق شکل می‌گرفت که بعد بتوان با نشان دادن مثال نقض یا ارجاع به اثر تاریخ اساس آن‌را رد کرد. متوجهم که گاهی چنین حرف‌هایی گفته می‌شود ولی این صرفن بیان نادقیق و عامیانه از چیزی است که اصل مطالعات تجربی به دنبال آن هستند و اگر قرار است این مطالعات نقد شوند باید صورت دقیق و اصیل آن‌ها مورد نقد قرار بگیرد.

    من با دکتر کاتوزیان موافقم که مطالعات جدی در مورد مسایل این چنینی باید به صورت موردی و در بستر خودش (Contextualized) صورت بگیرد و جزییات مهم تاریخی و ساختاری و حقوقی در مورد هر کشوری مورد توجه قرار گیرند. با این همه با این هم مخالفم که تاریخ و عامل‌هایی مثل آن‌را تنها نیروی تعیین‌کننده دموکراسی بدانیم و راه را برای بررسی تاثیر نسبی سایر فاکتورها ببندیم.

  • چند سال دیگر؟

    فرض کنیم عمر متوسط در یک کشور ۷۰ سال باشد. خانم الف الان ۶۵ سال دارد. به صورت آماری انتظار می‌رود وی چند سال دیگر عمر کند؟

    پاسخ این سوال برای بسیاری از موسسات خصوصی و دولتی یک عدد کلیدی است. صندوق‌های بازنشستگی، شرکت‌های بیمه، شرکت‌های خدمات پرداخت سالیانه (Annuity)، مراکز بهداشتی، مراکز حمایت و نگهداری از سال‌مندان و الخ باید این عدد را بدانند تا بتوانند تخمین بزنند که به طور متوسط چند سال باید به خانم الف خدمات ارائه کنند و هزینه یا منابع مورد نیاز آن چه میزان است.

    جواب چیست؟ پنج سال؟ کم‌تر از پنج‌سال؟‌ بیش‌تر از پنج سال؟

    در نگاه اول ممکن است بگوییم پنج سال ولی جواب بیش از پنج از سال است. در واقع گاهی خیلی بیش‌تر از پنج سال! دلیلش هم ساده است. عمر متوسط حاصل متوسط‌گیری ازعمر همه افراد یک کشور است. لذا مرگ و میر نوزادان، مرگ در اثر تصادف و حوادث کار، سکته قلبی در جوانی، مرگ هنگام زایمان، تلفات جنگ و الخ همه در این متوسط حضور دارند. برای یک نوزاد مقدار مورد انتظار سال‌های باقی مانده همان ۷۰ سال است ولی اگر کسی به سن ۶۵ برسد باید “میانگین شرطی” طول عمر وی را حساب کنیم که متناسب با دلایل سازنده عمر متوسط در کشور می‌تواند گاهی خیلی بیش‌تر از عمر متوسط باشد. در کشوری که مرگ و میر کودکان و جوانان در آن نادر است عمر متوسط و عمر متوسط مشروط به هم نزدیک‌تر می‌شود چون اکثر مرگ‌ها در اثر پیری است. ولی اگر مرگ در جوانی عدد قابل توجهی باشد (که متاسفانه برای کشور ما هنوز همین طور است)، افراد مسن‌تر بیش‌تر از عمر متوسط زندگی می‌کنند. ضمن این‌که اگر رسیدن به یک سنی نشان‌گر وجود ژن‌ها یا عادت زندگی یا بنیه و الخ قوی‌تر برای بقاء باشد خودش احتمال شرطی را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. این استدلال البته در جوامع سنتی بیش‌تر صادق است تا جوامع مدرن که امکانات پزشکی تا حدی این موضوع را جبران می‌کنند.

    این را نوشتم چون در مکالمه با دوستان گاهی دیده بودم که سن متوسط را معیاری برای زمان متوسط فوت افراد مسن در نظر می‌گیرند که درست نیست. پس اگر مثلن مادربزرگی دارید که به اندازه سن متوسط کشور عمر کرده است ان‌شاا… سال‌های سال دیگر زندگی خواهد کرد. این موضوع جدا از کیفیت زندگی در پیری در کشور ما است که بخشی از آن – که به فعالیت مستقل و بیرون از خانه خود افراد مسن برمی‌گردد – در قیاس با کشورهایی که امکانات حمل و نقل و مشارکت شهری و مددکاری و بهداشتی و الخ برای پیرها (و البته معلولین و خانم‌های باردار و الخ) دارند فاجعه‌بار است و بحث دیگری می‌طلبد.

  • مرتضی و ما

    فیلم‌نامه‌ و/یا متن گفت و گوهایش را ۱۶ سال پیش خوانده بودم. آن قدر که بیش‌ترش را حفظ بودم ولی یک جوری قسمت بود که هر کاری کردم فیلمش را گیر نیاوردم که ببینم و ماند تا همین دی‌روز که روی شبکه پیدایش کردم و دیدم. نمی‌توانستم همه‌اش را یک‌جا ببینم. کشش و آرامشش را نداشتم. هر چند دقیقه یک‌بار باید قطع می‌کردم و دوباره برمی‌گشتم. جا به جا می‌گفتم چه کرده‌ای کیومرث پوراحمد. از دی‌روز حالم دگرگون است. تا این را نمی‌نوشتم آرام نمی‌شدم. سید مرتضی یک نوشته دل‌نشینی داشت در مورد کارهای پوراحمد و مشخصن قصه‌های مجید که خب نگاه خاص خودش به سینما و بحث سینمای ملی را به تمامی در آن ریخته بود. پوراحمد انگار می‌خواست در این فیلم تلافی کند و چیزهایی که مرتضی در موردش گفته بود را اثبات کند…

    [ از این‌جا به بعد نوشته طولانی بود در باب این‌که اصولن چرا آوینی فارغ از این تبلیغات رسمی هنوز برایم مهم است و چه نسبتی است بین موقعیت آوینی و کارهایش و نگاهش و عملش در بومی‌سازی و آدم‌های توی آن فیلم پوراحمد و حرف‌های‌شان و خاطره‌هایی که با آن پیوند خورده و موقعیت الان‌مان. به حکم وضعیتی که در آن هستیم این نوشته پاک شد و رفت پیش حرف‌های دیگری که به ملاحظاتی – ملاحظه‌ای غیر از آن چیزی که به نظر خیلی‌ها می‌رسد – فعلن نباید گفته شود ولی گفتم پاراگراف اول را نگه دارم که لااقل آن‌هایی که اهلش هستند را دعوت کنم به دیدن فیلم. فیلم را در زمان خودش (۲۰ سال پیش) ببینید و در رفت و برگشتی با نوشته‌های خود آوینی تا آن لذت-غم سرخوشانه‌ای که گفتم به من داد را حس کنید. (فیلم قسمت قسمت است. باید از پایین صفحه بخش آوینی را باز کنید و ۱۷ قسمت را ببینید) ]

  • تقصیر اقتصاددانان نیست! تقصیر مهندسان است!

    از اقتصاددان‌ها انتقاد می‌شود که چه جور عالمانی هستند که نمی‌توانند وقایع را پیش‌بینی کنند. منظور منتقدین و عامه مردم از وقایع، صرفن بروز چرخه‌های تجاری و رکود اقتصادی و امثال آن نیست بل‌که چیزهایی از جنس قیمت بلندمدت نفت و طلا و خانه و سهام هم هست. در این‌که دانش ما در علوم اجتماعی به طور عام و اقتصاد به طور خاص هنوز عقب‌تر – و گاهی خیلی عقب‌تر- از میزان شناخت جزیی است که علمای علوم طبیعی و زیستی و مهندسی نسبت به رفتار سیستم‌های‌شان دارند شکی نیست. از جمله این ضعف‌های ما نداشتن دید عمیق از فرآیند انتقال از یک تعادل به تعادل دیگر در یک سیستم اقتصادی است. این یک طرف قضیه است ولی علاوه بر آن می‌توان به طنز و جدی گفت که ضعف پیش‌بینی‌ وقایع اقتصادی بیش از آن‌که به اقتصاددانان مربوط باشد به علمای علوم دیگر مربوط است. مثلن قیمت نفت را در نظر بگیریم. بخشی از تحولات قیمت نفت به شوک‌های طرف عرضه مربوط می‌شود: مثلن کشف یک میدان جدید یا بازنگری در تخمین‌های قبلی در مورد حجم ذخایر یا خرابی در عرضه یک کشور یا عملی شدن پردازش شن‌های نفتی و الخ. بخش دیگر به تقاضای نفت مربوط می‌شود که باز خودش به تحولاتی مثل اثربخشی انرژی‌های جای‌گزین مثل پیل‌‌های سوختی و هیدروژنی و سیستم‌های برق خورشیدی و قابلیت اعتماد نیروگاه‌های هسته‌ای و الخ مربوط است. یک بخش تقاضا هم به رشد اقتصاد کلان مربوط است که هم شوک‌های فناوری – مثلن شوک فناوری اطلاعات – در آن موثر است و هم چرخه‌های انتخاباتی و رفتارهای اجتماعی و الخ و وارد جزییاتش نمی‌شویم. موضوعاتی مثل تمایلات محیط‌زیستی و مالیات کربن و الخ که جای خود دارد و باز منشاء آن‌ تحولات سیاسی و انتخاباتی است.

    خلاصه این‌که دانستن قیمت آینده نفت مستلزم دانستن رفتار آینده این نوع شوک‌ها است که ماهیت پیش‌بینی آن‌ها به عهده مهندسان و جامعه‌شناسان و دیگران است. هر وقت آن‌ها به ما گفتند در سه سال آینده دقیقن چه اتفاقاتی خواهد افتاد و چه قدر نفت کشف خواهد شد و مردم به چه حزبی رای‌ خواهند داد، اقتصاددانان هم این ورودی‌ها را فرض گرفته و قیمت نفت را با دو رقم اعشار محاسبه می‌کنند ! طبعن بزرگ‌نمایی می‌کنم که نشان دهم ماجرای پیش‌بینی خیلی به هم پیوسته‌تر از این حرف‌ها است.

  • تک‌فرزندی، پس‌انداز و رشد

    یک گروه کوچک اینترنتی با دوستان داریم که مقاله‌های اقتصادی می‌خوانیم. ام‌روز یکی از دوستان این مقاله را معرفی کرد که من دیدم خوب است این‌جا خلاصه‌ای ازش و یک سری بحث‌های جانبی را بگویم. ماجرا به نرخ‌ پس‌انداز بالای چین بر می‌گردد که حدود ۴۰ درصد تولید ناخالص داخلی است و عملن یکی از محرکه‌های اصلی رشد اقتصاد چین است. سوال این است که مشوق این نرخ پس‌انداز بالا چیست؟

    مقاله جواب جالبی به این سوال می‌دهد: سال‌ها است که در چین سیاست تک‌فرزندی اجرا می‌شود (و تا جایی که من می‌دانم در مناطق شهری جدی‌تر است). اگر والدین تمایل به انتخاب جنصیت فرزند داشته باشند ممکن است از طریق روش‌هایی – مثلن سقط جنین با جنصیت ناخواسته یا شاید روش‌های شیمیایی/غذایی؟ واقعن می‌شود؟ من نمی‌دانم. – این موضوع را تعین کنند. ظاهرن در چین چنین اتفاقی افتاده و تعداد پسرها بیش از دخترها است. این چیزی است که در ادبیات به آن دختران گم‌شده (Missing Girls) گفته می‌شود و آمارتیا سن هم به وجود آن در هند اشاره می‌کند. این مقاله موضوع دختر گم‌شده چینی و پیامدهای آن‌را بحث می‌کند.

    طبعن وقتی تعداد پسرها بیش از دخترها باشد، در بازار ازدواج رقابت سنگینی در می‌گیرد و در چین پسری برنده می‌شود که دارایی بیش‌تری به هم‌راه بیاورد. پس خانواده‌هایی که پسر دارند انگیزه دارند تا پس‌اندازشان را افزایش دهند تا شانس پسرشان را در بازار ازدواج ارتقاء دهند. خانواده دختردار چنین نیازی ندارند ولی چون داشتن جهیزیه بالا به ارتقاء قدرت چانه‌زنی زن در خانواده کمک می‌کند، حتی خانواده‌های دختردار هم پس‌اندازشان را ارتقاء می‌دهند تا آن‌را به سطح آورده پسر نزدیک کنند (قبلن مقاله‌هایی که همین اثر را در هند نشان می‌هند را معرفی کرده بودم). مکانیسمی که به افزایش پس‌انداز در همه خانواده‌ها منجر می‌‌شود.

    ماجرا با کمی تفاوت به نوعی در ایران هم قابل مشاهده است. جهیزیه برای دختران و خانه یا هزینه عروسی و مقدمات زندگی برای پسران هنوز موضوع مهمی است و هزینه آن برای خانواده‌های متوسط ایران رقم قابل توجهی است که در هر صورت سعی می‌کنند آن‌را تامین کنند. منتها می‌توان پرسید که آیا چنین رفتاری به نتیجه‌ای مشابه چین یعنی افزایش نرخ پس‌انداز منجر به رشد اقتصادی کمک کرده است؟ من داده‌ای ندارم و فقط حدس می‌زنم که نه چندان! اگر فرض کنیم جواب منفی باشد، یک دلیلش می‌تواند این باشد که گرچه این رفتار پس‌انداز را زیاد می‌کند ولی پس‌انداز لزومن در بازارهای مالی یا دارایی‌های مولد ذخیره نمی‌شود. مثلن خانواده‌هایی که جهیزیه تهیه می‌کنند در طول سال‌ها به تدریج وسایل مورد نیاز دخترشان را می‌خرند و نگه می‌داند (افزایش پس‌انداز) ولی چون این سرمایه به صورت غیرمرتبط با تولید و بی‌مصرف انبار می‌شود – با لحاظ کردن هزینه انبار و خرابی احتمالی نرخ بازده واقعی‌اش (بعد از تورم) منفی است! – عملن کمکی به رشد اقتصادی نمی‌کند.

    یک بازار مالی قوی و همه‌گانی و قابل اعتماد باعث می‌شود تا خانواده‌ها به جای خرید تدریجی پلوپز و طلا و الخ، پول خود را به تدریج در اوراق بهادار سرمایه‌گذاری کنند و در زمان لازم یک‌جا نقد کنند. پول این اوراق بهادار – برعکس پلوپز در انبار – به کار سرمایه‌گذاری در اقتصاد می‌آید و به رشد کمک می‌کند.

  • نقاد همیشه محبوب

    برخی آدم‌ها راجع به همه یا اکثر موضوعات موضع دارند و محور مشترک مواضع‌شان این است که آن‌ها را در بین افکار عمومی خنثی محبوب می‌کند. منظورم از افکار عمومی خنثی، دیگرانی هستند که درگیر جزییات و لایه‌های پنهان یا اثرات غیربدیهی ماجرا نیستند یا موضع انتقادی جدی ندارند ولی در عین حال به نحوی با موضوع ارتباط دارند.

    برای این موضع همیشه محبوب می‌توان مثال‌هایی زد: حمایت مطلق از جنبه‌های محیط‌زیستی، مخالفت همیشگی با انرژی هسته‌ای، دفاع ثابت از موضع زنانه یا تبعیض مثبت به نفع زنان، مخالفت با هر نوع دخالت خارجی، مخالف ثابت با سانسور اطلاعات، مخالفت با مجازات اعدام، مخالفت با خصوصی‌سازی یا کاهش حمایت‌های دولتی،‌ ممنوعیت کار کودکان، مخالفت با سنت‌ و الخ. البته باید به ته تک‌تک این عبارت‌ها این عبارت داخل ” ” را بچسبانید تا منظور من حاصل شود: “بدون توجه به شرایط دقیق مساله و هزینه‌ها و فایده‌های دو روی سکه”

    به نظرم این رفتار یک رذیلت اخلاقی است. چرا که محبوبیت را به حقیقت‌جویی برتری می‌دهد و چه بسا با پوشاندن سویه‌های دیگر ماجرا و جلوگیری از بحث در مورد آن، عملن به بدتر شدن شرایط کمک می‌کند. کم‌تر موضوعی در دنیا در تمام شرایط جواب بدیهی گوشه‌ای – یعنی جواب مطلقی که فارغ از وضعیت بقیه متغیر‌ها و شرایط ثابت است – دارد. در واقعیت، اکثریت مسایل راه‌حل‌های بینا-بینی یا وابسته به موقعیت دارند. البته کاملن محتمل است، و اتفاق هم می‌افتد، که هر کسی پس از بررسی دقیق یک مساله خاص به جوابی برسد که اتفاقن در گوشه و مطلق و هم‌سو با همین مواضع باشد. بر این موضوع نقدی وارد نیست. ولی من اگر کسی را ببینم که همیشه و بدون هیچ استثنایی مواضعش روی این گوشه‌ها است، آن‌گاه دچار این تردید می‌شوم که احتمالن یک بار برای همیشه تصمیمش را گرفته و نیازی به بررسی دقیق‌تر هیچ ماجرایی احساس نمی‌کند.

    جالب است که این رفتار از سوی سیاست‌مداران معمولن پس از مدتی جذابیت خود را از دست داده و گاه منجر به دریافت برچسب پوپولیسم می‌شود ولی روشن‌فکران می‌توانند برای مدت طولانی در این کنج بمانند و بدون این‌که زحمت فکر کردن به خود بدهند مشابه یک ماشین – که جوابیش همیشه از پیش معلوم است – موضع بگیرند و هیچ گاه از این بابت مورد انتقاد واقع نشوند.

    من شخصن ستاینده کسانی هستم که در مورد موضوعات محدودی موضع می‌گیرند و موضع‌‌شان نشان‌گر بررسی دقیق وجود مختلف قضیه و احتمالن حاوی عناصری از استدلال‌های طرفین است. ولو این‌که موضع‌شان لزومن به کام عموم خوش نیاید.

  • تبریک دسته جمعی بد است؟ عیدتان مبارک

    من دو بار چیزهایی نوشته‌ بودم که مثلن تبریک دسته‌جمعی ایمیلی دم عید کار جذابی نیست و جواب نمی‌دهم و الخ. کاوه هم پارسال چیزی نوشته بود و ام‌سال هم دوباره جایی هم‌خوان کرده بود. استدلال‌های‌مان کمابیش شبیه بود.

    دو هفته پیش روز زن بود. احساس کردم دوست دارم این روز را به برخی دوستانم تبریک بگویم. مطمئن نبودم واقعن کار معنی‌داری هست یا نه و همین را اول نامه هم گفتم. ولی فکر کردم تبریک گفتن، ولو گروهی، ضرری ندارد. تا جایی که حافظه و تعاریفم از دوستی و دفترچه آدرس‌های ایمیلم یاری می‌کرد عده‌ای را در یک لیست بی‌سی‌سی گذاشتم – و طبعن عده‌ای را هم فراموش کردم یا در دفترچه آدرس پیدای‌شان نکردم – و یکی دو خط ساده تبریک گفتم و آرزو کردم جهان به‌تر و برابرتری داشته باشیم.

    قاعدتن بنا به همان استدلال‌های خط اول و البته این‌که چیز خاصی ننوشته بودم انتظار جواب از کسی نداشتم. انتظارم کاملن نادرست بود. اکثریت مطلق دریافت‌کنندگان (شاید بالای ۹۵٪) جوابم را دادند. ابراز خوش‌حالی و گاه هیجان از این نامه کردند و بعضی مختصرتر و برخی مفصل‌تر و از احوال و روزگارشان گفتند و احوال من و مریم را پرسیدند و الخ. یک پیام ساده تبدیل به احوال پرسی شخصی متقابلی از برخی دوستانی شد که مدت‌ها بود خبر از هم نداشتیم.

    خلاصه این‌که همه آدم‌ها به آن اندازه‌ای که در پشت استدلال من بود خودپسند نیستند و اتفاقن انگار اکثریت‌شان مهربان‌تر و صمیمی‌تر از این حرف‌ها هستند. هنوز هم می‌توان اما و اگر منطقی آورد و گفت آن نامه به یک فهرست عمومی ارسال نشده بود و به طور مشخص عده‌ای در آن دست‌چین شده بودند. چه فرقی می‌کند؟ من از این به بعد بنا را بر این می‌گذارم که هر نامه دست‌جمعی به نوعی، دست‌چین شده است. اگر یک نامه دو خطی من برخی دوستانم را خوش‌حال کرد و جواب‌های آن‌ها من را خوش‌حال‌تر، چرا برای ابراز محبت دنبال بهانه بگردیم. من استدلال‌های خودم را در عمل پس می‌گیرم. فروتنی اسباب شادی بیش‌تری است.

    پس حالا که تبریک دسته‌جمعی چیز بدی نیست و انگار خیلی هم خوب است، من این‌جا به همه‌تان تبریک می‌گویم و آرزوی سال پرامیدتر و شادتری می‌کنم. از بهار شکوفای ایران و خصوصن تصویر روشن دماوند در روزهای تعطیل تهران به جای ما هم لذت ببرید. فکر کنم بهار سال بعد هنوز گرفتار جمع کردن کارهای این طرف باشم ولی آرزوی این عیدم این است که عید دو سال بعد را در تهران باشم، چیزی که در هفت سال گذشته هیچ وقت عملی نشد.

    پ.ن:‌ ممنون از محبت همه دوستان.

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها