• فاجعه و تحولات بعدی

    مدل‌های جدیدتر رشد اقتصادی خصوصن آن‌هایی که با موضوعاتی مثل تله فقر سر و کار دارند مفهوم آستانه (Threshold) درآمد را وارد ادبیات کرده‌اند. یک پیامد این نوع مدل‌ها این است که برای ظهور برخی تحولات اجتماعی و اقتصادی، اقتصاد باید از حداقل آستانه لازم که در کم‌تر از آن هر کس تلاش می‌کند تا فقط زنده بماند عبور کند و بعد از آن است که تحولات جدیدی اتفاق می‌افتد.

    عبور از این آستانه همیشه مدیون اتفاقات مثبت نبوده و گاهی از یک فاجعه انسانی ناشی شده است. دو مثال تاریخی فی‌البداهه به ذهن من می‌رسد. احتمالن این لیست بسیار طولانی‌تر است. یک فرض این است که رشد علم و فلسفه در یونان باستان مدیون گسترش برده‌داری بود که به شهروندان یونانی اجازه جدا شدن از کار اقتصادی و صرف وقت برای تامل و تفکر را داد. مثال دیگرش بیماری طاعون در قرن چهاردم اروپا است که یک باره جمعیت اروپا را به حدود یک سوم قبلی تقلیل داد. برخی محققین معتقدند این بیماری با افزایش ناگهانی نسبت سرمایه (خصوصن زمین) به جمعیت و لذا رشد درآمد سرانه به تبع آن باعث فعال شدن مکانیسم‌هایی شد که رشد علمی قرن‌های بعدی را رقم زد.

  • اینترنت و تعطیلی پاتوق‌ها

    بارنز اند نوبل پنج طبقه میدان شهید اتحاد نیویورک (به قول پویان) بزرگ‌‌ترین کتاب‌فروشی است که تا حالا دیده‌ام. دفعات قبل یکی بار رفته بودم و ام‌روز را هم کلن آن‌جا سر کردم و فکر کنم صد دویست دلاری کتاب خواندم. خواستم گزارشی از کتاب‌هایی که دوست داشتم بنویسم دیدم خیلی به درد کسی نمی‌خورد. کتاب‌فروشی‌های این مدلی یک کارکرد خیلی خوب دارند که هنوز چیز دیگری برای من جای آن را نگرفته و آن هم امکان سر درآوردن سریع از موضوعات روز کتاب در رشته‌های مختلف است. مثلن چند سری کتاب مختلف (مصاحبه با کارگردان‌ها، مفاهیم فلسفی،‌ …) کشف کردم که اصلن از وجودشان خبر نداشتم. کتاب‌خانه‌های دانش‌گاه این کارکرد را ندارند چون پر هستند از کتاب‌های قدیمی و جدید و مفید و بی‌خود و این مرور سریع و گزینشی را به آدم نمی‌دهند. مرور آن‌لاین کتاب‌ها هم این کارکرد را ندارد. دوست داری کتاب را برداری تورق کنی و چند صفحه بخوانی. کتاب‌هایی دور و برش را ببینی. با بقیه گپ بزنی و الخ. کتاب‌فروشی این مدلی نعمتی است که نصیب ساکنان شهرهای بزرگ انگلیسی‌زبان می‌شود. همان طور که لذت راسته کریم‌خان نصیب ساکنان تهران می‌شود.

    شایع شده که کتاب‌فروشی ضرر می‌دهد و ممکن است ببندنش. مریم هم خبر داده که تنها ویدئو کلاب انگلیسی و غیرعامه‌پسند و آلترناتیو وین هم به خاطر کسادی کار تعطیل کرده. این یعنی عملن دیگر جایی در این وین غیرهیجان‌انگیز نداریم که چند تا فیلم اروپایی یا آسیای شرقی بگیریم و آخر هفته را لذت ببریم. این ها هم از اثرات منفی اینترنت. دست رسی به یک سری کالاهای فرهنگی را راحت کرده ولی از آن طرف پاتوق‌های دیگری از این جنس را به تعطیلی کشانده.

  • مطلب اقتصادی به مثابه امر زیبایی‌شناسانه

    به دوست عزیزم می‌گویم بیا حالا که چند روزی با هم هستیم فلان مطلب را که پارسال نوشتیم و نهایی نکردیم را تمام کنیم و بدهیم به رستاک یا جای دیگری. می‌گوید دیگر حسش را ندارد. مطلب بنویسیم که چه بشود؟ چه کسی از آن‌هایی که باید بخوانندنش قرار است بخواند؟ چه تاثیری قرار است داشته باشد؟

    می‌گویم بیا جور دیگری نگاه کنیم. آن رفیق‌مان که زیست‌شناس است راجع به تکامل می‌نویسد، آن یکی راجع به فلسفه دین و دیگری راجع به منطق. کاری هم به سیاست‌گذار ندارد. مردم می‌‌خوانند و اگر مطلب جان‌داری باشد ذهن‌شان تر و تازه می‌شود.

    می‌گویم بیا به مطلب اقتصاد هم این طوری نگاه کنیم. طوری بنویسیم که خودمان و بقیه لذت ببریم. تحلیل اقتصادی در چارچوب امر مجرد. چیزی در ردیف فلسفه ریاضیات یا شاید هم قدری روان‌شناسی.

  • تنها در جهان

    تنهایی از دید اگزیستانسیالیست‌ها چیز اصلن بدی نیست اگر معنی آن ساختن هویت انسانی بر مبنای انتخاب‌های شخصی باشد. در میان ایرانیان خارج‌نشین اما یک نقد یا غر رایج این است که “فلانی سال‌ها است در شهر ایکس زندگی می‌کند ولی همان طور زندگی می‌کند که گویی در تهران است”. این گزاره – به باور من بی‌معنی – در نگاه اول خیلی منطقی جلوه می‌کند و هم‌دلی شونده را جلب می‌کند. من می‌خواهم نشان هم که اتفاقن آن رفتار به ظاهر عقب‌افتاده می‌تواند کاملن منطقی و عقلانی باشد.

    هسته حرفم این است که آدم‌های ام‌روزی اگر اهل انتخاب باشند، شخصیت و علایق و ارزش‌های‌شان را برداری از عناصر گوناگون می‌سازد. به صرف مثال نمونه‌‌هایی از بردار خودم را می‌گویم که بحث را ملموس‌تر کند. این آدم عاشق غذای مکزیکی و تایلندی است، سینمای اروپایی را شدیدن دوست دارد، موسیقی ایران گوش می‌دهد، از خواندن فلسفه‌های تحلیلی غیرقاره‌ای لذت می‌برد، شعر مولانا و سعدی را دوست دارد و حوزه حرفه‌ای که کار می‌کند در آمریکای شمالی توسعه پیدا کرده است.

    این آدم مثالی داستان ما هر جای دنیا که باشد باید عناصر بردار خودش را بیابد و توسعه بدهد و از آن لذت ببرد. آن‌قدر در هر کدام از نقطه‌های انتخاب‌شده این بردار جای انتخاب و تعمیق هست که هیچ نیازی نیست که وقتش را مداوم با گردش توریستی در عناصر فرهنگی شهری که به تصادف یا یک دلیل خاص زندگی می‌کند تلف کند. چه در شانگهای باشد و چه در برلین و چه در تورنتو زندگی خودش را می‌کند، مصرف فرهنگی خودش را دارد و کاری به محیطش ندارد.

    چیزی که منتقدین جمله پاراگراف اول به کل نادیده می‌گیرند ارزش وقت انسان است. از باب مثال من اگر صدسال هم در آمریکا زندگی کنم حاضر نیستم یک دقیقه برای مراسم هالوین وقت صرف کنم یا اهمیتی برای آن در زندگی‌‌ام قایل باشم. حتی اگر معنی‌اش از دید ناظر بیرونی سال‌ها در غرب زندگی کردن و اجتماعی نشدن باشد.

    خلاصه این‌که، این حرف در مقام توصیف کاملن درست است که برخی در هر جای دنیا همان طور زندگی می‌کنند که در تهران زندگی می‌کردند. نکته این است که در همان تهران هم جوری زندگی می‌کردند که خودشان می‌خواستند.

    در همین چارچوب این‌که همین آدم‌ها در یک جامعه زندگی کنند و بیش‌تر ارتباطات‌شان ایرانی باشد می‌تواند کاملن عقلانی باشد. اول این که وقتی من ایرانی هستم به طور آماری بردار علایقم با ایرانی دیگر شباهت بیش‌تری دارد (با کدام خارجی نصف شب بشینیم و شعرخوانی لطفی و سایه را گوش کنیم؟). دوم این‌که هزینه ارتباط با ایرانی که علایق مشترک دارد خیلی کم‌تر است. اگر به اندازه کافی دوستان ایرانی دارم که آن‌ها هم بردارهای خودشان را دارند و در دنبال کردن فیلم و کتاب و اتفاقات جهانی از خارجی متوسطی که من ممکن است بشناسم صد قدم جلوتر هستند چه دلیلی دارد که اصرار کنم به صرف خارجی بودن کسی با او ارتباط داشته باشم؟ اگر خارجی به اندازه کافی آدم جذابی بود احتمالن وارد سبد دوستان آدم می‌شود ولی اگر این فرآیند را شبیه‌سازی کنیم می‌بینیم که Ex-Postخیلی‌ها که به راحتی توانایی بالقوه دوستی با افراد غیرایرانی را دارند دست آخر بیش‌تر دوستان‌شان ایرانی هستند.

    ارتباط با خارجی‌ها برای تنوع فرهنگی؟ درست است، تنوع چیز بدی نیست ولی حد و بازده و کیفیت خودش را دارد. یک جایی به بعد آدم از آن تنوع – گاهی بی‌معنی – ارضاء می‌شود و دلش عمق و کیفیت رابطه و گفت و گو را می‌خواهد. در این مورد بازهم خواهم نوشت.

  • اینک منم مسافر این خاک سردسر *

    این پست به شدت غیررسمی و بیان تجربه شخصی است و به نوعی امتداد یا پاسخ سوالات مربوط به پست قبل. این تابستان که گذشت یک جور نقطه عطف در زندگی خارج از ایران من بود. از یک طرف در حوزه‌ای که دوست داشتم وارد کار شدم و ارتباطات پیدا کردم و پیش‌نهاد کار گرفتم و غیره که موضوع کم اهمیتی است. موضوع پراهمیت‌تر این بود که این سه ماه آزمایش‌گاهی بود که توانایی خودم را برای زنده ماندن در محیطی که اکثریت تعاملم با غیر ایرانیان باشد بسنجم. جمع‌بندی‌ام این بود که این توانایی را ندارم. شاید تجربه‌ام به کار کسانی مثل خودم بیاید لذا کمی موضوع را بسط می‌دهم.

    مدت‌ها است که خیلی انتخابی در برنامه‌های اجتماعی گروهی دانش‌گاه‌ها یا کنفرانس‌‌های خارجی یا مهمانی تولد دوستان خارجی و نظایر آن شرکت می‌کنم. دلیلش هم ساده است: بسیاری از این موقعیت‌ها برایم خیلی غیرهیجان‌انگیز و خسته‌کننده (Boring) هستند. اگر با آدم غریبه مواجه شوی به طور معمول باید پاسخ‌گوی سوالات کلیشه‌ای در مورد ایران باشی که من حوصله‌اش را ندارم و دیگر واردش نمی‌شوم و اگر آشنا باشی موضوعات صحبت معمولن حول چیزهایی است که من خیلی دوست ندارم. به نسبت دوستان ایرانی‌ام،‌ رابطه من با خارجی‌ها به شدت انتخابی است. این‌جا و آن‌جا آدم‌های خیلی جذابی می‌شناسم که هم‌پوشی علایق مشترک‌مان زیاد است، راجع به سینما، آفریقا، فقر و اقتصاد توسعه، محیط‌زیست، معضل فلسطین، تجربه دینی یا زندگی شخصی حرف می‌زنیم و لذت می‌برم ولی قوین ترجیح می‌دهم این آدم‌های معدود را تنها ببینم. اگر جایی هستیم که بقیه هم هستند – مثلن رستوران دانش‌گاه – مطمئن می‌شوم که کس دیگری سرناهار به ما نمی‌پیوندد تا مسیر صحبت از این موضوعات خارج شود و به صحبت‌های دم دست (Small Talk)به چیزهای دیگری کشیده شود که در پاراگراف بعدی می‌گویم.

    برگردم به ماجرای تابستان. این سه ماه یک فرصت استثنایی بود تا با گروه منتخبی (دانش‌جویان دکترا در رشته‌های مختلف و عمدتن از دانش‌گاه‌های خیلی خوب) از غیرایرانی‌های جوان و فعال تقریبن شبانه روزی با هم باشیم. مسافرت‌های متعدد برویم و مسیر هر روزه رفت و برگشت از شهر را با هم طی کنیم. خانه هم مهمانی برویم،‌ با هم جشن برگزار کنیم، غذاهای‌مان را قسمت کنیم و الخ. فکر کنم این تجربه بالاترین فرصتی بود که من می‌توانستم برای امتحان کردن قابلیتم داشته باشم. هیچ وقت تجربه این حد از رابطه فشرده با عده زیاد جوان فعال خارجی را نداشتم و شاید نخواهم داشت و به این جهت یک تجربه نتیجه‌بخش بود. علی‌رغم معدود دوستان صمیمی که به دست آوردم، نتیجه کلی همان بود که در بالا گفتم.

    موضوع گفت و گو اولین جایی است که از جمع جدا می‌شوم. بخش عمده‌ای از گفت و گوهای اجتماعی در محیط‌های بین‌المللی حول موضوعاتی است که علاقه‌ای به‌شان ندارم: الکل و تنوعات آن، حیوانات خانگی، ستاره‌های موسیقی پاپ، شوهای تلویزیون و در حد دیوانه‌کننده‌ای جزییات انواع فعالیت‌های ورزشی. آخر برنامه جلسه‌ای گذاشتند که سه ماه گذشته را نقد کنیم. دور گرفتم و گفتم ۵۰ نفر دانش‌جوی دکترا این همه مدت کنار هم بودیم و غیر از یک مورد که یک نفر فیلم خیلی عالی از کشورشان را نمایش داد و در موردش بحث کردیم تقریبن هیچ جلسه تعامل فکری بین افراد برقرار نشد. ظاهرن همه موافق بودند ولی در واقع در روزهای بعد ترجیح دادند تا وقت‌شان را کارائوکه و بارهای مختلف بگذرانند و من هم ترجیح دادم دنبال زندگی خودم بروم.

    درک دلایل شکست در لذت بردن عمیق از این رابطه‌ها سخت نیست. اولن سبک زندگی من و نوستالژی‌های قوی‌ام و جهت‌گیری زیبایی‌شناسی‌ام با متوسط غیرایرانیان فرق دارد و دلیلی هم نمی‌بینم که تغیرش بدهم. یک دلیل مهم دیگر این است که من ایرانی نوعی به دلیل پیشینه و کارهای فعلی ام می‌توانم با شبکه‌ وسیعی از نخبگان ایرانی در داخل و خارج در ارتباط موثر باشم که با خارجی‌ها امکانش نیست. همیشه فرصت ما برای آشنا شدن با خارجی‌ها محدود به محیط کاری و تحصیلی مشخصی است. در ایران به دلایل مختلف از یک طرف رشته تحصیلی آدم‌ها با علاقه واقعی‌شان مطابق نیست و از طرف دیگر هم‌بستگی آماری خوبی بین تحصیل‌کرده بودن و علایق روشن‌فکرانه هست. بنا براین رفیق ایرانی من حتی اگر مهندس متالورژی هم باشد احتمال این که بتوانم با او در باب روان‌کاوی حرف بزنم بیش‌تر از خارجی است که در دانش‌گاه روان‌شناسی خوانده ولی چون واحد فروید ارائه نمی‌شده اصولن چیزی در موردش نمی‌داند و دلیلی هم نمی‌بیند که بداند. به نظرتان عجیب می‌رسد ولی وقتی مثل من اقتصادخوانده آلمانی ببینید که نمی‌داند هایک کیست یا جامعه‌شناسی خوانده آمریکایی که تقریبن چیزی از فوکو نشنیده نظرتان عوض می‌شود. نمی‌دانم ولی انگار نسل گری‌ کوپرهای خارجی کم شده یا من گیرم نمی‌آید.

    شاید اگر در جایی مثل هاروارد اقتصاد سیاسی می‌خواندم این حسم کم‌تر بود ولی دل‌تنگی‌ام به صفر نمی‌رسید چون هنوز هم گاه و بی‌گاه کسی را لازم داشتم که راجع به چیزهایی (شب عاشقان بی‌دل …) حرف بزنیم که برای اکثریت خارجی‌ها اصولن بی‌معنی است و من وارد جزییاتش نمی‌شوم.

    هر قدر بیش‌تر می‌گردم و تجربه‌ام در خارج از ایران بیش‌تر می‌شود، بیش‌تر به قدر و ارزش ته‌مانده ذخیره‌های معنوی و ظرافت‌ زیبایی‌های کم‌نظیر آن‌جا پی می‌برم. می‌توانم این‌جا بمانم ولی این جا جای من نیست. کاش این یکی دو سال هم زودتر بگذرد.

    * شعر از ابوطالب مظفری:

    اینک زمین پیالهء خون است و هیچ نیست // زخم است، آتش است، جنون است و هیچ نیست
    امشب هجوم دوزخی باد دیدنیست // این گیر و دار گردن و پولاد دیدنیست
    در چار سو دمیده و در چار سو دوان // اینک منم چو بادِ دی آواره در جهان
    اینک منم دو پای ورم کرده در مسیر // اینک منم مسافر این خاک سردسیر

  • مبانی تکاملی مطلوبیت نهایی

    می‌گویند در فرآیند تکاملی، بدن ما نسبت به عناصر لازمی که به طور خودرو در طبیعت کم‌یاب هستند ولع دارد. نمک، شکر، روغن و احتمالن گوشت چهار تا از این عناصر هستند. این ولع در گذشته باعث می‌شده تا بدن به دنبال این عناصر رفته و نیازهای خودش را رفع کرده و شانس بقایش را زیاد کند. مشکلی هم که در این روزگار داریم این است که به علت تحولات فناوری، کم‌یابی نسبی و هزینه این عناصر به نسبت زمان قبل به شدت کاهش یافته ولی بدن ما همان خصوصیت گذشته را (که برای آن شرایط قدیمی بهینه بوده) حفظ کرده است. لذا برای خوردن پپسی و سیب‌زمینی سرخ کرده و چیپس و کیک و گوشت سرخ کرده تمایل زیادی داریم و نتیجه‌اش می‌شود همین چاقی و فشار خون و مشکلات قلبی و غیره. البته احتمالن در طول زمان همین فرآیند تکاملی باز وضعیت را تغییر خواهد داد. کسانی که به این عناصر (مضر بعد از یک حدی) در شرایط فعلی علاقه زیادی دارند به طور متوسط کم‌تر عمر می‌کنند و در طول زمان ژن‌شان کم‌یاب‌تر شده و ژن‌هایی باقی خواهند ماند که از بوی کیک و شیرینی و غذای سرخ شده بدشان می‌آید و به تعادل جدید می‌رسیم ولی خب این چند میلیون سالی وقت لازم دارد!

    از آن طرف اقتصاددان‌ها بحث مطلوبیت نهایی را مطرح می‌کنند و می‌گویند لذت یک واحد بیش‌تر هر چیزی بستگی به سطح مصرف قبلی آن کالا دارد. خود من بارها از این مثال استفاده کرده‌ام که سیب‌زمینی فراوان است ولی گوشت کم‌یاب است و لذا مطلوبیت نهایی و قیمت یک واحد گوشت بیش از سیب‌زمینی است. الان می‌خواهم این فهم عمومی را نقد یا شاید تفسیر متفاوتی کنم و به آن درک تکاملی پیوند بزنم. نمی‌دانم آیا حرف جدیدی می‌زنم یا نه ولی خودم تا الان این بحث را جایی ندیده‌ام.

    زاویه دید من این است که آن چیزی که از مفهوم مطلوبیت نهایی می‌فهمیم در واقع ریشه در خصوصیت تکاملی و فیزیولوژیک ما دارد و یک مفهوم انتزاعی نیست. بر اساس پاراگراف اول، بین کم‌یابی یک عنصر (مفید) در طبیعت و جذابیت آن برای بدن رابطه تکاملی وجود دارد و همین عامل مطلوبیت نهایی را می‌سازد. اقتصاددانی که فرضیه مطلوبیت نهایی را پیش می‌کشد آن را به سطح مصرف اخیر ما ربط می‌دهد و می‌گوید هر چیزی که الان کم‌یاب است مطلوبیت نهایی بیش‌تری دارد. به نظر من می‌رسد که این حرف لزومن درست نیست. فردی که به شدت گرسنه است را تصور کنید. یک ظرف سیب‌زمینی یا لوبیا(سمبل عنصر فراوان) و یک ظرف گوشت سرخ شده را جلوی او می‌گذاریم. کم‌یابی هر دو کالا برای او یک‌سان بوده ولی او ظرف اول گوشت را به شدت به ظرف اول لوبیا ترجیح می‌‌دهد. حتی اگر یک ظرف گوشت بخورد احتمالن باز ظرف دوم گوشت را به ظرف اول لوبیا ترجیح می‌دهد. مطلوبیت البته مفهومی به شدت انتزاعی و ریاضی است و با این مثال‌ها نقض نمی‌شود. فقط خواستم حسی از ماجرا منتقل کنم.

    با محمد مروتی و خانمش مریم در یک رستوران بوفه‌باز هندی نشسته بودیم و در مورد این ایده حرف می‌زدیم. کلن رستوران بوفه باز جای خوبی برای تست برخی تئوری‌های اقتصادی و نظریه‌پردازی‌‌ها جدید است. نظر او این بود که مطلوبیت نهایی را باید در طول مصرف عمر طرف و نه مصرف یک هفته اخیرش سنجید. فرد احتمالن در طول عمرش لویا و گندم بیش‌تری خورده تا گوشت و لذا مطلوبیت نهایی هم‌‌چنان صدق می‌کند. من مثال نقض آوردم که یک آمریکایی احتمالن در طول عمرش ده برابر لوبیا همبرگر خورده است و باز هم واحد بعدی همبرگر را به لوبیا ترجیح می‌دهد. پس حتی مصرف عمرانه هم ملاک نیست. با این همه از ایده محمد استفاده کردم و گفتم شاید ژنی که من دارم در طول کل تاریخش (میلیون‌ها سال) لوبیای بیش‌تری به نسبت گوشت مصرف کرده و لذا مطلوبیت نهایی گوشت هنوز برایش بالا است. این طوری هم تئوری مطلوبیت نهایی سرجایش است و هم بنیان تکاملی برای آن می‌توان پیش‌نهاد کرد.

  • معضل چک‌های بی‌محل و امکان مشارکت فعال بانک‌ها برای حل آن

    ین مطلب را برای همشهری ماه نوشته بودم که قاعدتن باید تا الان چاپ شده باشد. فایل پی‌دی‌اف

    بخش کسب و کار در ایران از دو زاویه متقارن با معضل چک‌های بی‌محل درگیر است. از یک طرف در نقش فروشنده کالا، دریافت چک بی‌محل به معنی سوخت شدن پول فروشنده و از دست رفتن سرمایه و مشکلات عدیده بعدی می‌شود. از طرف دیگر فعالین اقتصادی در نقش خریدار کالا و خدمات و صادر کننده چک، با ریسک کافی نبودن حساب‌شان در روز سررسید و لذا شناخته شدن به عنوان صادرکننده چک بی‌محل، از دست رفتن اعتبار و مشکلات مالی، حقوقی و خانوادگی بعدی مواجه هستند. عدم استفاده از چک هم راه‌حل مساله نیست. هم فروشنده و هم خریدار برای رونق دادن به کسب و کارشان نیازمند فروش و خرید اعتباری هستند و چک یک ابزار جاافتاده برای این منظور است. پس راه‌حل مساله نه در حذف چک از معاملات بل‌که به‌بود مدیریت ریسک در این نوع فرآیندهای مالی است.

    ادامه مطلب ...
  • قیمت‌گذاری دارایی‌ها با زباله

    محتوای فنی این پست برای عده کمی از خوانندگان موضوع مرتبطی است ولی پیام عمومی‌ترش این است که چه طور می‌توان به صورت خلاقانه از داده‌هایی که به نظر ارزشی ندارند یا ربطی به مساله ندارند شاخص‌هایی قوی‌تر برای تحلیل مسایل اقتصادی و اجتماعی ایجاد کرد. خلاقیت در این‌جا در استفاده از داده‌های تولید زباله برای حل یک پازل قدیمی اقتصادی است.

    مساله ارتباط بین تغییرات قیمت دارایی‌ها (شاخص بازار سهام)، مصرف و ضریب ریسک‌گریزی یکی از مهم‌ترین و قدیمی‌ترین پازل‌های اقتصاد مالی است. روی‌کرد قیمت‌گذاری دارایی‌ها بر پایه مصرف (CCAPM) قیمت و بازده یک دارایی را به میزان هم‌بستگی پرداخت‌های آن با تغییرات اقتصاد کلان و سطح مصرف مربوط می‌کند ولی در عمل این تئوری برای تطبیق با مشاهدات آماری دچار برخی معضلات است که یکی از آن‌ها ضریب ریسک‌گریزی بسیار بزرگی است که از کالیبره کردن مدل‌ها به دست می‌آید و با شهود اقتصادی نمی‌خواند یا پیامدهای عجیبی دارد. مثلن این‌که اگر این ضریب درست باشد افراد حاضرند پول خیلی خیلی زیادی برای بیمه ماشین و خانه‌شان بدهند یا به خاطر یک خطر کوچک از زندگی در مناطق پرخطر خودداری کنند. چیزی که در عمل این طور نیست.

    حالا این آقای جوان که هنوز دانش‌جوی دکترا است مقاله‌ای در ژورنال آو فاینانس چاپ کرده و راه‌حلی برای تخفیف پازل‌های قبلی پیش‌نهاد کرده است. مشکل تحقیقات قبلی این بود که واریانس مصرفی که بر مبنای شاخص‌های استاندارد گزارش می‌کردند به اندازه کافی بالا نبود و لذا ضریب ریسک‌گریزی باید آن را جبران می‌کرد تا به سطح بالایی از سود روی دارایی ریسکی (سهام) برسیم. ایده نویسنده این است که به جای اتکا به گزارش‌های فصلی درآمد و مصرف از یک شاخص به‌تر استفاده کنیم و آن هم سطح تولید زباله در شهر نیویورک است! حجم زباله رابطه مستقیمی با سطح مصرف فوری فرد دارد. شهر نیویورک هم انتخاب درستی است چون بسیاری از سرمایه‌گذاران مالی در این شهر زندگی می‌کنند و مصرف آن‌ها برای مدل قیمت‌گذاری‌ها اهمیت بیش‌تری دارد تا کشاورزی که در وایومینگ مشغول است. سطح تولید زباله ظاهرن متلاطم‌تر از گزارش‌های دوره‌ای و رسمی مصرف است و این برای حل پازل مفید است.

  • نرخ دلار

    ظاهرن قیمت دلار در ایران (و به تبع آن همه ارزهای دیگر) ام‌روز جهش قابل توجهی (در حد ۱۰ درصد) داشته است. این جهش ممکن است صرفن به دلایل گذرا مثل مشکلات اداری یا تعطیلی موقت بازار یا نرسیدن دلار کافی در آن روز و غیره باشد ولی همین یک سیگنال کافی است که متقاضیان فکر کنند که در زمان‌های آینده‌ هم امکان جهش نرخ ارز وجود دارد و لذا ذخیره احتیاطی خود را افزایش دهند و یا خریدهای آینده خود را جلو بیندازند. خلاصه این‌‌که حتی اگر عرضه ارز فردا به مقدار سابق برگردد ممکن است قیمتش تا مدتی بالا بماند و همین بالا ماندن قیمت خودش باعث تقویت باور به وضعیت ضعیف آتی و لذا افزایش تقاضای ذخیره‌سازی شده و تا مدتی روند صعودی به قیمت تحمیل کند. اگر عرضه مستحکم باشد معمولن چنین شوکی گذرا است و بازار بعد از مدتی به باور قبلی باز می‌گردد ولی در هر صورت در دوره گذار ممکن است با یک پیش‌گویی خودمحقق‌کننده (Self Fulfilling Prophecy) مواجه شویم.

    اگر بانک مرکزی مصمم به حفظ قیمت قبلی باشد به‌ترین کار این است که فورن اطلاع‌رسانی شفاف کند و دلایل جهش را بیان کرده و نسبت به عرضه آینده اطمینان ایجاد کند تا بازار زودتر به تقاضای قبلی برگردد و گرنه این شوک ممکن است تا مدت قابل توجهی ادامه پیدا کند.

  • برو خانه‌ات

    می‌رم در کافی‌شاپی در آمریکا که تا قبل از رسیدن دوستم کمی کار کنم. سیب و چای می‌گیرم و می‌رم سراغ تنها مبل خالی که نزدیک پریز است. مرد سفیدپوست میان‌سالی‌ هم روی مبل مجاور نشسته است. وقتی دارم وسایلم را باز می‌کنم به طور عجیبی نگاهم می‌کند. بهش می‌گویم مشکلی پیش آمده؟ می‌گوید در جایی که من از آن می‌آیم قبل از نشستن روی میز یک نفر اجازه می‌گیرند. می‌گویم همه جای دنیا آدم‌ها وقتی روی میز مقابل کسی می‌نشینند اجازه می‌گیرند نه روی مبل جداگانه‌ای که یک میز بزرگ مشترک با مبل بغلی دارد و محدوده هر نفر کاملن جدا است. خانم جوانی که روی میز کوچک بغلی نشسته پیش‌نهاد می‌کند که روی میز او بنشینم. می‌گویم نه اتفاقن همین‌جا را می‌خواهم چون پریز لازم دارم…

    حرف‌مان کمی بالا می‌گیرد. می‌گویم اگر ادامه دهی پلیس خبر می‌کنم. واقعن هنوز چیز بدی نگفته ولی دوست دارم ببینم چه می‌شود و پلیس چه واکنشی نشان می‌دهد. به پلیس زنگ می‌زنم و می‌گویم آقایی این‌جا است که رفتار درستی ندارد. می‌گوید مرد سفید پوست است؟! آدرس محل و اسمم را می‌گیرند. شروع به فحاشی می‌کند و وسایلش را جمع می‌کند که برود و می‌گوید که برو همان جایی که آمده‌ای. توی دلم می‌گویم تو لازم نیست بگویی خودم دارم می‌رم و به زودی خواهم رفت خانه‌ام ولی به او می‌گویم اتفاقن می‌مانم به تو هم ربطی ندارد.

    یک دقیقه بعد پلیس از راه می‌رسد و مرد از در دیگر کافه بیرون می‌رود. پلیس ماجرا را می‌پرسد و می‌گوید نمی‌توانم کاری بکنم چون آزار فیزیکی نداشته. حداکثر این‌که مدیر کافی‌شاپ می‌تواند ازش بخواهد که مغازه را ترک کند. می‌گویم در کشور من اگر کسی اهانت زبانی کند می‌توانم ببرمش دادگاه (واقعن نمی‌دانم به لحاظ حقوقی این طور هست یا نه ولی خب به پلیس این طوری گفتم) و جواب می‌دهد که این‌جا آزادی بیان است. هر روز به ما همین فحش‌ها را می‌دهند و کاریش نمی‌توانیم بکنیم. دست می‌دهد و می‌گوید از کجا آمده‌ام و آرزوی روز خوب می‌کند و می‌رود. این یعنی این‌که امثال ما در ینگه دنیا می‌توانیم مورد آزار زبانی واقع شویم و حمایت پلیس را هم نداشته باشیم و حتی نتوانیم با زبان از خودمان دفاع قوی و کوبنده بکنیم چون مطمئن نیستیم گفتن چه حرفی جرم است و چه چیزی نیست.

    نیمه پیروزمندانه و نیمه شکست خورده بر می‌گردم سر جایم. مرد را بیرون کردم و این خوب بود ولی تهدیدم برای مداخله پلیس بی‌فایده بود. خانم میز کوچک بغلی مبل راحت و بزرگی که مرد موهن اشغال کرده بود را به تصرف در می‌آورد و من هم با لذت و آرامش بعد از طوفان سیبم را گاز می‌زنم و بعدش چای می‌خورم. یک درس هم به درس‌های زندگی‌ام اضافه می‌شود.

    پ.ن: ببخشید سرم شلوغ است و هنوز نرسیده‌ام کامنت‌های پست قبل را جواب بدهم.

    پ.ن: چون تم اکثر کامنت‌ها یک‌سان است یک جواب مشترک می‌دهم. اگر طرف به شخص من توهین می‌کرد و مثلن می‌گفت آدم بی‌نزاکتی هستم ممکن بود همان‌جا شخصی جوابش را بدهم یا بهش نشان بدهم که اشتباه می‌کند. در اروپا توهین نژادی جرم بسیار بزرگی است. وقتی بحث را به ملیت و این‌ها کشاند به طور طبیعی همان کاری را کردم که در اروپا ممکن است بکنی. پلیس هم بودجه عمومی می‌گیرد که جلوی تجاوز به محدوده افراد از جمله حیثت و احترام افراد و نیز پراکندن نفرت نژادی را بگیرد. اگر در کشوری باشم که بدانم پلیسش مداخله می‌کنم قطعن دوباره همین کار را می‌کنم و خودم را در سطح آن آدم پایین نمی‌آورم.

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها