• کارایی پویا و خانه‌ای که می‌سوزد

    من مدت‌ها است که چیزی در دفاع از بازار آزاد نمی‌نویسم ولی به نظرم رسید در مورد یک حادثه دارد بدفهمی رخ می‌دهد. دوست خوبم از آمریکا لینک خبری را فرستاده. ماجرا این است که برای استفاده از خدمات آتش‌نشانی در روستایی در ایالت تنسی باید سالیانه ۷۵ دلار پرداخت و آتش‌نشانی حاضر نشده آتش خانه کسی که این پول را نداده را خاموش کند و خانه‌اش سوخته است. این طرف و آن طرف وب نظرات و نوشته‌هایی دیدم که بیش‌تر به شعاردادن ایدئولوژیک شبیه بود و نه چیزی که ماجرا را به درستی تحلیل کند.

    قضیه این است که واحد آتش‌نشانی شهر مجاور این روستا حاضر می‌شود با دریافت مبلغی خدماتش را به روستای مجاور گسترش دهد. تا این‌جا چیز عجیب و غیرقابل فهمی وجود ندارد. خدمات آتش‌نشانی در آمریکا محلی است و هزینه آن هم از مالیات و عوارض ساکنان محل تامین می‌شود. وقتی یک روستای دیگر بخواهد از این خدمات استفاده کند باید سهم خودش را بپردازد که همان نفری ۷۵ دلار در سال بوده است.

    قسمت کمی پیچیده‌تر ماجرا به انگیزه افراد برای تامین مخارج آتش‌نشانی مربوط می‌شود. از تئوری‌های ابتدایی اقتصاد بخش عمومی این را می‌دانیم که اگر پرداخت را اختیاری کنیم عده بسیار کم‌تری سهم‌شان را می‌پردازند (این عدد البته صفر نمی‌شود چون دست آخر کسانی وجود خواهند داشت که خدمات آتش‌نشانی برای‌شان خیلی ارزش دارد و حاضرند به هر قیمتی آن‌را حفظ کنند). پس باید راهی پیدا کنیم که افراد انگیزه داشته باشند در این کار مشارکت کنند و آن هم محروم کردن کسانی است که این هزینه را نمی‌دهند. ۷۵ دلار در سال هم برای یک آمریکایی کشاورز عددی نیست که نتواند بپردازد. کشاورزان آمریکایی بسته به دارایی‌شان ممکن است بین بیست هزار تا چند صدهزار دلار درآمد داشته باشند و ۷۵ دلار در سال سهم بزرگی از این عدد نیست. لذا ربط دادن بحث فقر و نداری به این کیس خاص توسط جادی کیبردآزاد بیش‌تر به یک فریب و سوء استفاده از موقعیت می‌ماند.

    آخرین حلقه پازل مربوط به تعهد آتش‌نشانی برای حفظ قرارقبلی در زمان آتش‌سوزی است. حرف کارآیی پویا (Dynamic Efficiency) به زبان ساده این است که منافع بلندمدت را نباید فدای موقعیت‌های کوتاه‌مدت کرد. به زبان بهینه‌سازی نباید با انتخاب “بهینه استاتیک”، مسیر بهینه یک برنامه پویا را تخریب کرد. مثال‌هایش بی‌نهایت زیاد است. پدری که گریه بچه‌‌اش را تحمل می‌کند ولی حاضر نمی‌شود از قول خودش برای نخریدن شکلات در صورت انجام ندادن یک کار کوتاه بیاید، رستوران بوفه‌بازی که حاضر است غذای اضافی آخر وقت بوفه را بیرون بریزد ولی به مشتریان اجازه ندهد آن را با خود به خانه ببرند، بانکی که حاضر است خانه کسی را تملک کرده و زیر قیمت بفروشد ولی از قانون وام مسکن تخطی نکند و …

    همه این مثال‌ها دردناک (و به طور محلی غیرعقلانی) هستند و فرد باید برای در مقابل وسوسه تخطی از قول قبلی مقاومت کند تا بتواند به طور پیشینی (Ex-Ante)انگیزه عامل‌ها (بچه، مشتری، افراد جامعه، ..) را در سطح درستی حفظ کند. قصه آتش‌نشانی هم از همین جنس است. اگر آتش‌نشانی حاضر می‌شد آن یک بار را تخفیف بدهد و خانه را خاموش کند دیگر کسی انگیزه‌ای نداشت که قبض سالانه را بدهد چون می‌دانست که وقتی زمانش برسد آتش‌نشانی آن‌قدر هم سخت‌گیر نخواهد بود. مثل کسی که بدون توجه به هشدار دولت خارج از محدوده شهری خانه می‌سازد و می‌داند که وقتی خانه را بسازد آب و برق را دریافت خواهد کرد، یا بانکی که ریسک زیاد بر می‌دارد و می‌داند که اگر نزدیک به ورشکستگی برسد دولت حفظش خواهد کرد و الخ

    این‌که کسی موقعی که خانه‌اش آتش گرفته است بخواهد ۷۵ دلار را بدهد خنده‌دار است. ماجرا شبیه این است که وقتی ماشین کسی تصادف کرد بخواهد حق بیمه بدهد و فوری از آن استفاده کند. ۷۵ دلار هزینه خاموش کردن آتش نیست بل‌که عدد سرشکن‌شده‌ای است که احتمالن آتش‌سوزی هم در آن لحاظ شده است. وقتی خانه دارد می‌سوزد این احتمال به یک می‌رسد و دیگر احتمال پیشینی در کار نیست. صاحب خانه البته در قدم بعدی پیش‌نهاد داده که کل هزینه عملیات را بپردازد. این به نظرم قرارداد قابل قبول‌تری به نظر می‌رسد هر چند از دید اداره آتش‌نشانی لزومن کارا نیست چون ممکن است افراد از پرداخت قبض هزینه عملیات شانه خالی کرده و به اصطلاح اعلام ناتوانی در پرداخت (Default) کنند. این ماجرا در مورد قبض‌های درمانی در آمریکا زیاد اتفاق می‌افتد و عجیب هم نیست که کسی که خانه و زندگی‌اش سوخته پولی در بساط نداشته باشد که قبض هزینه عملیات را بپردازد (چون به احتمال زیاد همان شب که پول نقد نمی‌دهد). با لحاظ کردن احتمال نسبتن زیاد شانه‌خالی کردن ممکن است این گزینه کاملن رد شود.

    یک نقد درست در یکی از مطالب انگلیسی هم بود. چرا باید آتش‌نشانی منطقه انحصاری باشد؟ شاید اگر یک شرکت خصوصی آتش‌نشانی هم کنار دست‌گاه عمومی بود آن کشاورز با قیمت ارزان‌تری خدمات را دریافت می‌کرد و به نظرش می‌رسید که پرداخت حق آتش‌نشانی ارزشش را دارد.

    چون کلن این موضوعات (و برخی افراد) پتانسیل سوء‌برداشت زیادی دارند روشن می‌کنم که باید بین بحث فقر و حمایت از اقشار ضعیف و الخ از یک طرف و بحث کاراسازی نظام خدمات عمومی برای طبقه متوسط (آن‌هم آمریکایی) تفاوت اساسی گذاشت. این دو موضوع ادبیات کاملن متفاوتی دارد و اصرار من بر اعمال منطق اقتصاد در یک موقعیت لزومن به معنی بسط یک به یک آن به موقعیت دیگر نیست.

  • زنجیره تضاد

    در فرودگاه هستم. خسته و گرسنه‌ام و کمی هم دیرم شده است. پروازهای آمریکایی هم که اکثرن هیچ خوردنی حتی برای خریدن ندارند. سعی می‌کنم قبل پرواز چیز سریعی بخورم. ساندویچ سرد با سیب‌زمینی سرخ‌کرده سفارش می‌دهم و خانم فروشنده که از لهجه‌اش عرب می‌زند می‌گوید که نمی‌تواند تضمین کند ساندویچ در پنج شش دقیقه آتی آماده شود. می‌پرسم می‌تواند سیب‌زمینی را اول بدهد تا در این مدت بخورم و کمی در وقت صرفه‌جویی کنم؟ تقاضا برایش خیلی مفهوم نیست. مجبورم می‌شوم آهسته‌تر و با اشاره و غیره موضوع را برسانم. با مهربانی لب‌خند می‌زند و می‌گوید تلاش‌مان را می‌کنیم.

    می‌رود که سیب‌زمینی‌ها را بیاورد. دختر جوان سفیدپوستی که ساندویچ‌ها را آماده می‌کند موضوع را نمی‌فهمد. باز با اشاره و نشان دادن من و زمان و غیره قضیه را حالی می‌کند. دختر سفیدپوست که زیر فشار سفارش‌های مختلف است عصبانی می‌شود و سرش داد می‌زند. زن عرب چیزی نمی‌گوید. خودش می‌رود و سیب‌ها را می‌آورد …

    من به عنوان مشتری چیز عجیبی درخواست نکردم. از فروشنده خواستم تا بخشی از غذایم را که همان بغل آماده بود بهم بدهد. خانم فروشنده عرب دقیقن همان کاری را کرد که احتمالن در دوره‌های فروش به‌شان گفته‌اند. سعی کرد برای خواسته مشتری راه‌حلی بیابد. دختر سفیدپوست کار دور از انتظاری نکرد. احتمالن از فشار کار خسته بود و از این‌که روتین عادی‌اش به هم خورده بود عصبانی شد.

    می‌توان نشست و در مورد این‌که چه طور طراحی غلط سیستم منجر به این تضادها شده است حرف زد ولی من فقط به زن عرب فکر می‌کردم که برای این‌که شغل نه چندان پردرآمدش را حفظ کند باید روزانه چندین و چند موقعیت این طوری را تحمل کند و لب‌خند هم بزن. فقط برای این‌که شرکت ازش خواسته است به خواسته (معقول) مشتری گوش بدهد.

  • سهام‌داران خرد و فرآیند خصوصی‌سازی

    اعطای گسترده سهام شرکت‌های دولتی به انبوهی از سهام‌داران خرد معمولن با این انتقاد رو به رو است که چنین کاری نظام حکومت‌گری (Governance) شرکت را تضعیف کرده و باعث می‌شود سهام‌داران دولتی سابق هم‌چنان اداره شرکت را در دست داشته باشند. فرض کنید ۷۰ درصد سهام یک شرکت بین ۷۰۰۰۰ نفر تقسیم شده باشد. در آن صورت سهم هر نفر آن قدر کوچک خواهد بود که کسی انگیزه‌ای برای نظارت بر کار مدیریت را نخواهد داشت و لذا آن اقلیت سی‌درصدی عملن تمام امور شرکت را در دست خواهند داشت. در مقابل اگر آن ۷۰ درصد فقط بین ده نفر تقسیم شده بود هر نفر آن قدر نفع از عمل‌کرد شرکت داشت که بخواهد برای نظارت بر عمل‌کرد مدیریت و به‌بود آن انرژی بگذارد. حتی اگر تک تک این ده نفر هم چنین انگیزه‌ای نداشته باشند، یکی از سهام‌داران فعال می‌تواند از طریق وکالت بقیه (Proxy) رای‌های کوچک را کنار هم جمع کرده و به صدای قوی در شرکت تبدیل شود.

    با وجود اثرات منفی پراکندگی سهام‌داران از زاویه حاکمیت شرکتی، از زاویه اقتصاد سیاسی وجود سهام‌داران انبوه می‌تواند مفید باشد. مساله‌ای که خیلی از برنامه‌های خصوصی‌سازی در دنیا با آن مواجه هستند مساله عدم تعهد دولت‌ها به حفظ قول‌های خود بعد از تحقق خصوصی‌‌سازی است. برای مثال فرض کنید دولت صنایع فولاد کشور را خصوصی‌سازی می‌کند و عده‌ای سرمایه‌گذاری خصوصی آن‌را می‌خرند. بعد از انتقال مالکیت صنعت فولاد به بخش خصوصی، دولت ممکن وسوسه شود که تا حد امکان از این صنعت باج‌گیری کند. مثلن مالیات صنعت فولاد را افزایش دهد، استانداردهای محیط‌‌زیستی را ارتقاء دهد، تعرفه واردات را کم کند و غیره. سرمایه‌گذاران دولتی این را می‌دانند که قول پیشینی دولت در مرحله پس از وقوع معتبر نخواهد بود و دولت انگیزه خواهد داشت تا زیر حرف خود بزند. این موضوع می‌تواند باعث افت شدید در ارزش سهام شرکت‌های درحال خصوصی‌سازی شود و درآمد ناشی از خصوصی‌سازی را هم به شدت کاهش دهد.

    وجود سهام‌داران متعدد (خصوصن در فضای دموکراتیک) این حسن را دارد که انگیزه دولت برای باج‌گیری را کاهش می‌دهد. فرض کنید یک دولت چپ در کشوری سرکار است ولی سیاست خصوصی‌سازی را هم ادامه می‌دهد. این دولت انگیزه دارد تا از جیب سرمایه‌گذارانی که شرکت را خریداری کرده‌اند برداشته و بین پای‌گاه رای خود (طبقات ضعیف) تقسیم کند و موقعیت رای خود را هم تقویت کند. حالا فرض کنید که به جای فروش شرکت به ده سرمایه‌گذار بزرگ، این شرکت به صدها هزار کارگر و بازنشسته واگذار شود. دولتی که بخواهد از شرکت فروش رفته به این افراد باج‌گیری کند عملن خودکشی سیاسی می‌کند چون در انتخابات بعدی رای آن‌ها را از دست می‌دهد. به این ترتیب گمارندن سهام‌داران کوچک در این فرآیند، سهام‌داران بزرگ را قانع می‌کند که قرار نیست از شرکت باج‌گیری شود و لذا قیمت سهام شرکت را در عرضه اولیه (IPO) آن را بالا می‌برد.

    یکی دو سال پیش یکی از مدیران بانکی را ملاقات کردم که در پی تاسیس بانک خصوصی جدیدی بود. با درس‌‌هایی که از تجارب قبلی گرفته بود، قصد داشت تعداد زیادی از سهام بانک را (البته نه لزومن درصد زیادی از کل) به رایگان بین فرهنگیان و دانش‌آ‌موزان محلی توزیع کند. این سیاست دقیقن بر مبنای شهود ناشی از پاراگراف قبلی است ولی این بار از طریق ابتکار عمل بخش خصوصی.

  • نامه‌نگاری

    تمدید کارت اقامت اتریش معمولن دو هفته طول می‌کشد. سر موقع اقدام کرده بودم . تقریبن ۱۵ روز بعد از موعد تحویل ویزای تمدیدشده باید چند تا کنفرانس اروپایی می‌رفتم. سر موعد رفتم ویزا را بگیرم آماده نبود. هفته بعدش رفتم نبود. به خانم مسوولش گفتم که من هفته بعد باید بروم کنفرانس خارجی و ویزایم را لازم دارم. گفت نگران نباش. اگر کارت اقامتت هم نیامد ویزای اضطراری می‌دهیم که مشکل را حل می‌کند.

    یکی از این کنفرانس‌ها یک بورس عالی بهم داده بود. هزینه ثبت‌نام و چهارشب اقامت در یک هتل درجه یک و بلیط و مراسم شام و غیره. تا دو روز قبل از کنفرانس کارت اقامت نیامد. رفتم و ویزای اضطراری را گرفتم. وقتی ویزا را زدند معلوم شد شنگن نیست. این یعنی نمی‌توانم برای تردد به بقیه کشورهای اروپایی از آن استفاده کنم. این نکته را کارمندان اداره ویزا تا آن لحظه به درستی نمی‌دانستند و وقتی من جزیی بررسی‌اش کردم معلوم شد. خلاصه این که قطعی شد که به آن کنفرانس نمی‌رسم. فورن به شرکتی که کارهای کنفرانس را مدیریت می‌کرد ایمیل زدم و از اتفاق غیرمنتظره پیش‌آمده ابراز تاسف کردم و گفتم اگر می‌توانند هتلم را کنسل کنند که بودجه‌شان هدر نرود. بلیط طیاره در هر صورت از دست رفت.

    چند وقت پیش در مورد مساله‌ای دیگر از دبیر کنفرانس ایمیل آمد و یک جایش به تعریض این بود که ما باید هزینه از دست رفته هتل و بلیط را از تو می‌گرفتیم و حالا این بار را گذشت می‌کنیم. ضمنن (این قسمت مهم است) “دفعه بعد یادت باشد وقتی مشکل ویزا داری به دبیرخانه کنفرانس خبر بدهی تا پول‌شان هدر نرود”. فکر کردم در جواب چنین ایمیلی چه باید کرد؟ من و او اصلن هم‌دیگر را نمی‌شناسیم و نکته شخصی در میان نبود.

    اما ! از بین خطوط ایمیلش می‌توانستم این را بخوانم: “ای جهان سومی که برای ورود به کشور ما نیاز به ویزا داری و همیشه در کنفرانس‌های ما این قضیه ویزایت یک دردسر است. حتی آداب ما اروپایی‌ها را هم بلد نیستی که موقعی که ماجرایی پیش می‌آید خبر بدهی”. فکر کردم آدم این طوری را باید کمی ادب کرد.

    بهش ایمیل زدم و اول از همه از تکنیک ساندویچ‌ استفاده کردم. سر ایمیل نوشتم که از بورس‌شان تشکر می‌کنم و متاسفم که کنفرانس خوب‌شان را از دست دادم و هزینه‌شان هدر رفت. ته نامه هم نوشتم که امیدوارم سال بعد با مقاله‌های جدیدتری که در این فاصله نوشته‌ام در کنفرانس‌شان شرکت کنم. بعد وسطش یکی دو تا پاراگراف دیپلماتیک نوشتم که معنی بین خطوطش می‌شد این: “ای آدم نادقیق و از خودراضی و تا حدی نژادپرست که این قدر کلیشه‌ای در مورد خبر ندادن من قضاوت می‌کنی و بهم درس این را می‌دهی که باید خبر داد. بدان که اولن مشکل از کارمندان اروپایی‌تبار اداره ویزا بود که نه تنها کارت اقامت را سرموقع حاضر نکردند بل‌که حتی قانون ویزای خودشان را درست نمی‌دانستند. من هم مسوولانه‌ترین رفتار را داشتم که اولین کارم بعد از خروج از اداره ویزا تماس گرفتن با هم‌کار تو بود. یاد بگیر که دفعه بعد این قدر راحت به بقیه درس اخلاق ندهی”.

  • مسوولیت‌شناسی

    توی صف کنترل گذرنامه بودم. آمدم چیزی را از جیبم در بیاورم جعبه فلزی آدامسم افتاد پایین، باز شد و دو تا آدامس افتاد زمین. در همین یک ثانیه‌ای که داشتم خم می‌شدم جعبه را بردارم باید تصمیم می‌گرفتم چه کار باید بکنم. مجموعه‌ای از تنبلی و بی‌مسوولیتی و نبودن سطل اشغال در آن سالن و احتمال قاطی شدن آدامس تمیز و کثیف و طولانی بودن صف و غیره باعث شد که فقط جعبه خودم را ببندم و بردارم و آن دو قرص کوچک آدامس را همان‌جا رها کنم که بعدن تمیزش کنند. همین که بلند شدم دیدم یکی محکم می‌زند به کوله‌پشتی‌ام. خانم پیری بود که داشت به دو تا آدامس روی زمین‌مانده اشاره می‌کرد. منظورش را فهمیدم. برشان داشتم و ازش تشکر کردم. او هم لب‌خند زد و خندید.

    با مریم همیشه به شوخی و جدی می‌گوییم نصف نظم جامعه اتریش مدیون مسوولیت‌شناسی این خانم‌های پیرشان است.

  • گعده

    دو سه روز پیش اتفاق نادر و بسیار دل‌پذیری رخ داد. به واسطه یک کلاس دانش‌گاهی و از سر شانس و تصادف با دو دوست ایرانی آشنا شدیم که خود آن‌ها هم دو ساعت پیش با هم آشنا شده بودند. هر دو سال‌های طولانی در قم تحصیل کرده بودند و بعدن هم دکترای فلسفه غرب خوانده بودند و برای کار پژوهشی موقتن خارج از ایران بودند. شب یکی از دوستان دو نفر دیگر را به شام دعوت کرد و ماحصلش گعده‌ طولانی شد که در این شش هفت سال اقامتم در این‌جا هرگز مشابهش را نداشتم. از هر دری در احوالات فلسفه در ایران سخن گفتیم، از آی‌پی‌ام و فلسفه علم شریف و انجمن حکمت و فلسفه و موسسه دانش و پژوهش و موسسات قم و همایش فلسفه و … و احوالات و کارهای آدم‌هایی که من یا به واسطه شاگردی‌شان در گذشته یا ارتباطات شخصی یا خواندن کارهای‌شان می‌شناختم. خلاصه به تعبیر دوستی که بعدن فهمیدم این دو نفر هم او را می‌شناسند گفت و گوی بس لذیذی بود.

    یک نکته مهم که یکی از دوستان گفت و به نظرم ارزش نوشتن دارد این است که یکی از تاثیرگذارترین شخصیت‌های دو دهه اخیر در حوزه را آقای ملکیان می‌دانست. جالب است که دوستان می‌گفتند که تاثیرگرفتگان از آقای ملکیان لزومن به لحاظ سیاسی و فکری هم‌خط او نیستند ولی تاثیر روش‌شناختی و مفاهیم علمی را از او برگرفته‌اند. این را هم به واسطه شخصیت آقای ملکیان می‌دانستند که اهل مریدپروری و حلقه‌سازی نیست که بخواهد افراد را مشابه خودش کند. الگوی ‌کم‌‌نظیری است این مرد فاضل و وارسته. آرزوی تن‌درستی و تداوم عمر پربرکتش را دارم.

    یک نتیجه‌گیری هم خود من از مجموعه گفت و گوهای اخیرم با دوستانی از این نوع دارم و آن این‌که امثال ما چه قدر کم از محتوای کارها، مناسبات و تحولات موسسات مستقر در قم می‌دانیم و گاه بر اساس این فهم ناقص یا غلط چه تحلیل‌های ضعیفی می‌کنیم. این هم درسی بود که شاید باید به اشتراک می‌گذاشتم.

  • مهرنامه و بقیه

    صادقانه اعتراف می‌کنم که اولین و آخرین باری که احساس کردم دارم تبدیل به یک عمو سیبیلو* می‌شوم وقتی بود که برای اولین بار دو ماه پیش مهرنامه را خواندم. تصورم این بود که کلن از پارسال به بعد دیگر هیچ مجله‌ جذابی در ایران منتشر نمی‌شود. مهرنامه را که خواندم کلن از خودم خنده‌ام گرفت. یک چند روزی طول کشید تا بتوانم بیش‌تر مطالبش را بخوانم. شب اولی که تا دیروقت بیدار ماندم و مجله را تورق حسابی کردم این قدر هیجان‌زده شدم که به رفقایم که دست‌اندرکار بودند ایمیل زدم و دست مریزاد گفتم. بعدش هم که نسخه‌های کاغذی و پی‌دی‌افش شماره‌های جدیدش دستم رسید و حس غریب و جذاب خواندن کیان و ایران فردا و شهروند و غیره را تا حدی زنده کرد. امیدوارم از شماره بعد برای‌شان بنویسم. اگر مقیم خارج هستید اکیدن توصیه می‌کنم مهرنامه را دنبال کنید تا بتوانید در فضای بحث‌های ایران قرار بگیرید. البته مهرنامه تنها نیست. نافه هم در انتشار جدیدش تبدیل به یک مجله روشن‌فکری خوب شده که خواندن آن‌هم لذت‌بخش است. به دلیلی که قابل فهم است (درآمد ناشی از فروش) فکر می‌کنم هیچ‌کدام نسخه آن‌لاین ندارند ولی خب گیر آوردنشان نباید سخت باشد.

    * عمو سیبیلو یکی از چندین اصلاح رایج در آمریکای شمالی برای توصیف برخی ایرانیانی است که آن‌جا ساکن هستند و از جزییات تحولات و ماجراهای ایران بی‌خبرند و … با عرض معذرت از دوستان فمینیست برای بار جنسیتی و مردمحور این اصطلاح. قطعن از پیش‌نهاد یک نسخه خنثی یا حتی زنانه استقبال می‌شود.

  • خصوصی‌سازی ورزش و برابری جنسیتی

    این‌جا نوشته که دولت می‌خواهد در برنامه پنجم فضاهای ورزشی را خصوصی‌سازی کند. احمد توکلی هم به درستی این قانون را نقد کرده که به لحاظ گفتمانی در قیاس با نظرات سال‌های قبلی‌اش خصوصن در باب نرخ بهره‌ و قیمت بنزین یک یا چند قدم رو به جلو حساب می‌شود.

    این‌که خصوصی‌سازی باعث ارتقاء انگیزه مدیریت می‌شود حرف قدیمی و بدیهی است. آن طرف قضیه این است که به علت گران بودن نسبی زمین و ساختمان در ایران پرداخت هزینه واقعی خدمات ورزشی از توان بسیاری از اقشار خارج خواهد بود. خصوصن که دقت کنیم که ورزش برای خیلی‌ها در این کشور تقریبن تنها تفریح قابل ابتیاع و در عین حال قانونی و مقبول است. وضعیت ورزش در مدارس هم که چندان خوب نیست که بگوییم دانش‌آموزان در آن‌جا به اندازه کافی تحرک خواهند داشت. در نتیجه صرف خصوصی‌سازی تنها باعث حذف ورزش سالم و امن از سبد مصرف خیلی‌ها خواهد شد.

    این وسط وضع زنان بسیار آسیب‌پذیرتر است. مردان در بدترین حالت این امکان را دارند که حتی اگر از باش‌گاه ورزشی هم استفاده نکنند در خیابان فوتبال و در پارک والیبال بازی کنند و در کنار رودخانه شنا کنند و الخ. طبعن برای زنان چنین امکان (رایگانی) نیست و فضاهای ورزشی رسمی است که باید به این نیاز پاسخ‌ بدهد. می‌دانیم که همین الان هم وضع تحرک و سلامت فیزیکی دختران ایرانی اصلن خوب نیست و این قانون آن‌را بدتر هم می‌کند.

    من یک راه‌حل میانه هم دارم. با الهام از ایده کوپن مدرسه – که فریدمن جزو حامیان اصلی آن بود – می‌شود کوپن ورزش درست کرد و به همه جوانان زیر یک سن مشخص داد. این کوپن به افراد اجازه می‌دهد تا مقدار مشخصی در سال از امکانات باش‌گاه‌های خصوصی استفاده کنند و باش‌گاه در عوض پول این خدمات را از دولت می‌گیرد. به این ترتیب هم منطق مدیریت خصوصی در باش‌گاه‌ها حاکم می‌شود و هم همه به حداقلی از امکانات ورزشی دست‌رسی خواهند داشت و بودجه ورزش هم در این کوپن‌ها خرج می‌شود. در عمل این ایده نیاز به جزییات بیش‌تری دارد که می‌شود بعدن صحبت کرد.

  • ما معتادان نسل سوم

    استادان سیگاری زنگ سیگار (Smoking Break) می‌دهند،‌ استادان غیرسیگاری زنگ تنفس برای دریافت هوای تازه و استادان معتاد به اینترنت زنگ چک کردن ایمیل (Email Break)!

    ×‌ با تشکر از داریوش م برای تذکر در باب ترجمه زنگ سیگار و ایمیل

  • در ادامه پست قبلی: شرم پنهان گناه

    چند وقت پیش چیزی می‌خواندم از استادی که متخصص اینترنت بود و ته حرفش این بود که خودتان را برای صد بار ایمیل چک کردن در روز ملامت نکنید. این کار اصلن هم بد نیست. یک روش جدید کار کردن است! برای من اما قبح این رفتار هنوز فرو نریخته است. با این که خودم یک کاربر متوسط و معمولی (نه خیلی شدید و نه خیلی کم) اینترنت و وب ۲ و غیره هستم ولی انگار هیچ وقت نخواهم توانست مطلبی در مدح این فضا بنویسم. بیش از ده سال است که کمابیش در همین فضای جدید زندگی می‌کنم و روزانه به طور متوسط ۷-۸ ساعت به اینترنت وصل هستم (لزومن مشغولش نیستم) ولی هنوز حس بچه‌ای را دارم که از مدرسه فرار کرده و از غیبت سرکلاس عذاب وجدان دارد. امثال من که سال‌های مهمی از زندگی‌مان را بدون اینترنت و در فضای کتاب و مجله کاغذی و گفت و گوهای فردی طولانی سر کرده‌ایم هنوز دل‌مان برای آن روزهای شاید بهره‌ورتر تنگ می‌شود. هنوز ته‌ ته ذهن من فیس بوک و گودر و فرندفید و تا حد ضعیف‌تری وبلاگ تفریحات کم‌فایده‌ای هستند که آدم‌های جدی هرگز خودشان را آلوده آن نمی‌کنند: هیچ دیده‌ای مصطفی ملکیان مشغول فیس‌بوک بازی باشد؟ به نظرت مسخره نیست اگر تصور کنیم هایدگر وقتش را صرف جواب دادن به تکه‌پراکنی‌های بی‌ربط این و آن در فرندفید می‌کرد؟ اگر فروید قرار بود هر روز وبلاگ بنویسد و بخواند چه کسی باید تمدن و ملالت‌های آن‌ را می‌نوشت؟ …

    این‌ها اخطارهای پنهانی است که من هر لحظه که پای اینترنت هستم و کار واقعن جدی نمی‌کنم دریافت می‌کنم. آیا عجیب نیست که با گذشت ده سال از آلوده‌شدن به این گناه هنوز تمام‌قد با آن کنار نیامده‌ام؟

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها