• احترام به آدم

    در میز بغلی قهوه‌خانه دو تا دختر جوان نشسته‌اند. پیرمرد موآشفته و خمیده‌ای که حداقل از ظاهر لباس و قیافه‌ و رفتارش کمی “غیرمعمول” به نظر می‌رسد و مدت طولانی پشت یکی از میزها نشسته بود راهش را به طرف میز آن‌ها کج می‌کند. خیره می‌شوم که ببینم چه می‌شود. (با تاسف) یک لحظه ذهنیت رایج در ایران بر پیش‌بینی‌ام غلبه می‌کند: دخترها رو ترش خواهند کرد و با نگاه تحقیرآمیزی به سرتاپای پیرمردِ عجیب به نوعی او را دفع خواهند کرد. خوش‌بختانه این اتفاق نمی‌افتد. کارشان را متوقف می‌کنند و به حرف پیرمرد گوش می‌کنند. گویا سوالی می‌پرسد یا شاید نظری می‌دهد و یکی دو دقیقه بعد راهش را می‌‌گیرد و می‌رود.

    یک نکته‌ای که در زندگی در غرب – با زاویه‌های مختلف در اروپا و آمریکای شمالی – مشاهده کرده‌ام و یاد گرفته‌ام، احترام حداقلی برای همه افراد مستقل از موقعیت اجتماعی و اقتصادی آنان است. نزدیک همین قهوه‌خانه یک ایستگاه بزرگ مترو است که محل تجمع پانک‌ها و الکلی‌ها و معتادان بی‌آزار است. آدم‌هایی که برخی‌شان حتی نمی‌توانند درست روی پای خود بایستند و عملن این طرف و آن طرف ولو هستند. با مریم چندین بار از موقعیت‌هایی صحبت کرده‌ایم که دیده‌ایم پلیس به دلیلی آمده که راه‌روی اصلی مترو را خلوت کند و مهم‌ترین مانع هم همین جماعت بوده‌اند. لحن گفت و گوی پلیس را که به فارسی ترجمه کنیم چیزی می‌شود مثل “خانم‌ها و آقایان، لطفن تشریف‌ ببرید یک جای دیگر الان این‌جا کار داریم”.

    نمی‌گویم محبت یا ملایمت. ممکن است لحن‌شان خشن، صدای‌شان بلند و جواب‌شان خودپسندانه باشد ولی مهم این است که در زبان آلمانی که “تو” و “شما” مثل فارسی ضمایر جداگانه‌ای هستند به ندرت خطاب “تو” به یک فرد غریبه (ولو خارجی قانون‌شکن) می‌شنوی. یک بار مامور بلیط قطار دو پسر آسیایی را که بدون بلیط سوار شده بودند را گیر انداخته بود. پسر‌ها حاضر نبودند کارت شناسایی بدهند. مامور داشت تهدیدشان می‌کرد که در ایستگاه بعدی دست پلیس می‌سپاردشان. احتمالن اصلن هم مهربان نبود ولی حق نداشت در زمان خطاب کردن تحقیرشان کند.

    وضعیت ما در ایران معکوس این است. همین بازی با “شما” و “تو” و مفرد و جمع فعل و حالت چهره و الخ ابزاری است که “قدرت” یک نفر را به رخ دیگری بکشد و از طریق فراهم کردن این امکان برای یک طرف مکالمه عملن نقش فرودست یا مجرم یا بیمار (فوکویی بخوانید) را برای دیگری بازسازی کند. می‌خواهد مامور پلیسی باشد که قرار است در یک موقعیت عادی گذرنامه یا گواهی‌نامه تو را بررسی کند، معلمی باشد که شاگردش را خطاب می‌کند، زنی باشد که مردی را بدون دلیل کافی به آزار جنصی متهم می‌کند، فروشنده‌ای است که مشتری افغان‌تبارش را خطاب قرار می‌دهد، خانم ثروت‌مندی باشد که با مستخدم خانه‌اش صحبت می‌کند، کسی که با شاگرد میوه‌فروش صحبت می‌کند و دکتری که با بیمارش مکالمه دارد. این موقعیت‌ها بی‌شمارند.

    ۱۵ سال پیش به عنوان دست‌یار شایان داشتیم یک پروژه فرهنگی را برپا می‌کردیم. چند نفر را استخدام کرده‌ بودم که محوطه‌ای را تمیز کنند. نوجوان ۱۲-۱۳ ساله‌ای که جزو گروه بود را به اسم کوچک و لحن امری صدا کردم که کاری بکند. کاری که (متاسفانه) خارج از عرف معمول کارفرما- کارگر در ایران (خصوصن کارگری که از اقلیت‌های قومی است) به حساب نمی‌آید. شایان فورن تذکر داد که حق نداری با آدم‌ها این طوری حرف بزنی. احترام طرف را ولو نوجوان این سنی و در این موقعیت را باید حفظ کنی. درس عمرانه‌ای برایم شد. مطلب را که نوشتم آخرش این خاطره هم در ذهنم آمد. به عنوان سندی از این‌که من هم جزو متهمین هستم و خودم را مبرا نمی‌دانم.

  • واردات نهادها

    در اتریش حق تقدم همیشه با عابر پیاده است (طبعن جایی که چراغ وجود ندارد). معنی تحت‌الفظی این قانون – که در اکثریت موارد هم رعایت می‌شود – این است که راننده اگر ببیند که یک نفر دارد از پیاده‌رو آن طرف خیابان (و نه طرف خودش) وارد خط‌کشی عابر می‌شود یا قصد ورود دارد باید بایستد و صبر کند تا عابر رد شود. حتی اگر با لحاظ کردن سرعت معمول ماشین و آدم احتمال این‌که عابر در زمانی که ماشین دارد از خط‌کشی عابر سمت خودش (که الان خالی است) رد می‌شود به این طرف خیابان برسد و ماشین به او بخورد واقعن صفر باشد.

    این قانون بر اساس یک بده بستان (Trade-off) وضع شده است. یک ماشین که ممکن است چند نفر سرنشین داشته باشد و هزینه محیط‌زیستی و اقتصادی ترمز و توقف کردنش به نسبت قدم‌ کند کردن یا ایستادن یک آدم خیلی بالاتر است باید این کار را بکند تا احتمال تصادف را به صفر مطلق برساند. کشور خلوت و آرامی مثل اتریش می‌تواند این هزینه اضافی را از طرف سواره‌ها تحمل کند ولی روی جان آدم‌ها ذره‌ای ریسک نکند. حجم پیاده‌ها و خانم‌های بچه‌دار و افراد خیلی مسنی که فعالانه در شهر تردد می‌کنند زیاد است و سرعت زندگی و فاصله‌ها و غیره‌ها هم آن‌قدر زیاد نیست که توقف ماشین‌ها مساله بزرگی باشد.

    فرض کنید یک نفر بخواهد همین طوری و فکر نکرده این قانون را – که به نظر خیلی مترقی می‌رسد – برای شهری مثل تهران پیاده کند. احتمالن نتیجه‌‌‌اش برای قفل کردن ترافیک شهر معلوم است و البته این هم روشن است که همه ساله تعدادی عابر به خاطر نداشتن مقرراتی از این دست تصادف خواهند کرد. در باب این اثر منفی‌اش شکی نیست ولی چاره‌ای هم نیست. در شهر بزرگ و پرترافیکی مثل تهران همان قدر که امنیت عابر مهم است کارآیی تردد خودرو هم اهمیت دارد.

    البته همیشه می‌توان موضع مطلق نداشت و مثلن قانون را موضعی کرد. نمی‌شود در تقاطع فلسطین و بلوار کشاورز چنین قانونی گذاشت. آن‌جا اتفاقن باید اتفاقن پلیس گذاشت که جلوی ورود عابران در زمان چراغ قرمز عابر را بگیرند تا ماشین‌ها بتوانند رد بشوند ولی شاید بشود با الهام از این قانون گفت که جلوی خط‌کشی مدارس یا بیمارستان‌ها یا مراکز نابینایان و الخ حق تقدم مطلق با عابران است حتی اگر از آن طرف خیابان وارد خط‌کشی شوند.

    برای من مثال ساده‌ای است از این‌که چه طور پی‌روی از مقررات و نهادهای کشورهای توسعه‌یافته می‌تواند برای جایی مثل ما ناکارآمد باشد.

  • سبک‌سر

    نشسته‌ام در اتاق انتظار خانم دکتر برای یک بررسی نسبتن معمولی قبل از یک سفر محتمل طولانی. زود رسیده‌ام، فردا باید یکی از مقاله‌هایم را جایی ارائه کنم و می‌خواهم از وقت استفاده کنم. لپ‌تاپ را در می‌آورم و بی‌خیال و کمی خوش‌حال و طبق معمول پر سر و صدا – به قول مریم به شیوه طبل کوبیدن – شروع می‌کنم به تکمیل پرزنتیشین. چند دقیقه بعد اطرافم را نگاه می‌کنم. غیر از من خانم جوان دیگری هم نشسته. یادم می‌افتد یک سال پیش همین موقع‌ها روی همان صندلی نشسته بودم و منتظر بودم که برای بررسی احتمال وجود یک بیماری جدی که یکی دوماهی زمین‌گیرم کرده بود و اگر جدی بود شاید چیز زیادی از عمرم – حداقل در شکل فعلی‌اش – باقی نمی‌ماند؛ تست شوم. احتمالن آن روزِ تست تنها چیزی که برایم مهم نبود سخن‌رانی روز بعد بود. یک سال گذشت، آن احتمال رد شد و چند هفته بعد من هم کم‌کم حالم خوب شد و دوباره به غفلت زندگی معمول و غیرمرگ‌اندیشانه برگشتم. فکر کردم شاید خانم پیراهن نارنجی هم در موقعیت آن روز من باشد. تایپ‌کردن سبک‌سرانه را کنار گذاشتم. فضا دوباره آرام شد. دقیق‌تر که نگاهش کردم دیدم سرش را پایین انداخته و بین دو دستش گرفته است …

  • خلع سلاح

    بچه که بودم ظلم بزرگی در حق مهندسان و تاریخ و جامعه‌شناسی خوانده‌های فک و فامیل کرده‌ام. آن موقع واقعن خیال می‌کردم اگر کسی مثلن مهندس رایانه است باید بتواند به همه سوالات فنی در مورد آخرین مدل‌های قطعات رایانه یا نرم‌افزارهای مختلف جواب بدهد یا اگر تاریخ خوانده باید برای همه پرسش‌های تاریخی من جواب داشته باشد. حالا روزگار دارد ازم انتقام می‌گیرد.

    وقتی در کار تحقیق هستی بیش‌تر وقتت صرف خواندن مقاله‌های فنی یا حداکثر موضوعات خبری و روایتی (Anecdotal) مربوط به موضوع کار خودت می‌شود. مقاله‌های جدی اقتصاد و فاینانس هم که قربان‌شان بروم خواندن دقیق و جزیی هر کدام‌شان گاهی تا چند روز وقت می‌برد و همیشه هم یک خروار مقاله و کتاب فنی نخوانده روی میز و صفحه رایانه انبار شده و منتظر است. این طوری می‌شود که آدمی مثل من حداقل فعلن کلن بی‌خیال دنبال کردن اخبار رسمی روز اقتصادی دنیا است. اخبار ایران را هم شاید یکی دو بار در هفته یک جا ببینم. اخبار غیررسمی و شب‌نامه‌ای که جای خود دارد.

    حالا وقتی در جمع غیرتخصصی خصوصن ایرانی هستی اولن مردم فکر می‌کنند تو باید از همه ابعاد اقتصاد جهانی سر در بیاوری: بحران یونان چه خواهد شد؟ از کجا بدانم؟ شنیده‌ای قیمت طلا نسبت به نفت رفته بالا؟ کی؟ ایرلند هم دارد ورشکست می‌شود؟ خدا نکند. شما به‌تر می‌دانی که ۵۰ درصد مردم آمریکا زیر خط فقر هستند؟ جدی؟

    فضای اطراف ما معمولن از داده‌های رسمی تغذیه می‌شود. چند تا بانک داده مشهور مثل بانک جهانی و صندوق پول و بلومبرگ و کریسپ و امثال آن‌ها هست که همه می‌شناسند و کمابیش با رفتار داده‌هایشان حداقل در حوزه خودشان آشنا هستند. به این خاطر اگر در یک سخن‌رانی تخصصی کسی صحبت از داده‌ای کند که من نمی‌شناسم با دقت گوش می‌کنم چون با احتمال بالایی می‌دانم که احتمالن از یک منبع داده قابل اعتماد صحبت می‌کند.

    برعکس، در صحبت‌های خارج از این فضا منبع داده بی‌نهایت است. از یک مقاله روزنامه که روزنامه‌نگار ممکن است داده‌هایی درست یا ضعیف را به خورد خواننده داده باشد تا انواع و اقسام خبرنامه‌های اینترنتی و کاغذی “… سرخ” که هر مقاله‌شان پر است از صدها قلم داده از تعداد کودکان و زنانی که در هر ۱۲ ساعت دچار یک مشکلی می‌شوند. نویسندگان این تیپ مقالات شارلاتانیسم خاص خودشان را دارند. می‌دانند که اگر داده‌ها را به صورت تجمیعی گزارش کنند ممکن است در قیاس با ابعاد آن جامعه به چشم نیایند ولی اگر با واحد “آدم بر ساعت” و امثال آن گزارش کنند ممکن است خیلی وحشت‌ناک جلوه کند و الخ. می‌دانید در کشور الف چند نفر در ساعت به خاطر حمله قلبی می‌میرند؟ بعد باید توضیح بدهی که جمعیت کشور الف احتمالن ۵۰ برابر کشور ب است و نمی‌شود این طوری آن‌ها را قیاس کرد.

    در مقابل این نوع داده‌ها است که اقتصاددان داستان ما کاملن خلع سلاح می‌شود. هر توضیح تئوریکی که برای یک پدیده بدهی حتمن کسی در جمع هست که مقاله‌ای خوانده که تو نخوانده‌ای و نویسنده آن مقاله یک سری عدد با منبع و بی‌منبع گفته که ناقض حرف تو است.

  • احتکار پیاز

    چند وقت پیش که پستی در مورد زمان‌های کم‌بود مواد غذایی نوشته بودم اشاره‌ای هم به نقش مثبت سوداگران (Speculators) کرده بودم که با مخالفت یا تردید برخی دوستان مواجه شده بود. سعی می‌کنم موضوع را کمی بیش‌تر باز کنم.

    اولن دلیل حضور سوداگران در بازار وجود شوک‌های تصادفی در طرف عرضه (تولید نفت،‌ بارش، دمای هوا و الخ) و تقاضا (شوک بهره‌وری به بخش‌های دیگر و رشد یا کاهش تقاضا در بخش کشاورزی یا انرژی یا تغییرات ناگهانی دمای هوا و الخ) است. اگر رفتار عرضه و تقاضا کاملن مشخص بود دیگر جایی برای حضور سوداگران نبود و حداکثر یک عده نقش ذخیره‌ساز بین دوره‌های با قیمت پایین (تابستان برای نفت خام و گندم) و بالا (زمستان برای سوخت و گندم) را ایفا می‌کند. وقتی هم لغت سوداگرا یا اسپکولتر را به کار می‌برم به طور ضمنی به ریسکی که این بازی‌گران تحمل می‌کنند هم اشاره داریم. سوداگران با تخمین وضعیت دوره بعدی دست به ذخیره‌سازی می‌زنند و چون وضعیت دوره بعد یک متغیر تصادفی است ممکن است تحقق دوره بعد آن به سمت بالا بردن یا ثبات یا حد پایین آوردن باشد. اگر قیمت بالا برود سوداگران سود می‌کنند ولی اگر ثابت بماند یا پایین بیاید مجبورند محصول در انبار را با زیان بفروشند.

    با ایفای این نقش ذخیره‌کننده سوداگران به هم‌وار شدن قیمت بین دوره‌های مختلف کمک می‌کنند چون در دوره فراوانی و ارزانی، محصول را خریده و قیمت آن‌را بالاتر می‌برند و در دوره کم‌بود محصول را به بازار عرضه کرده و ضمن سود بردن قیمت آن را پایین می‌کشند. این نقش مثبت است و می‌شود نشان داد که رفاه مصرف‌کننده را بیش‌تر می‌کند. سوال این است که آیا این بازی‌گران می‌توانند با دست‌کاری قیمت‌ها و ایجاد موقعیت انحصاری رفاه مصرف‌کننده را کم‌تر بکنند؟ سوال خصوصن در کشور ما جدی است. مثلن چند سال پیش شایعه‌ای بود که گروهی پر نفوذ همه پیازهای بازار را جمع کرده و بعد به قیمت بالا می‌فروشند. آیا چنین چیزی ممکن است؟

    به لحاظ تئوریک ماجرا غیرممکن نیست. می‌شود مقادیری برای کشش قیمت در نظر گرفت که سود انحصارگر در نابودی مقداری از محصول و کاهش عرضه باشد. سوال این است که آیا ساختار بازار اجازه چنین رفتاری می‌دهد؟ فرض کنیم در لحظه فعلی بازار در وضعیت عادی است. در لحظه بعدی “محتکر” داستان ما وارد شده و سعی می‌کند تا پیاز موجود در بازار را بخرد. همین اقدام محتکر باعث بالا رفتن تدریجی قیمت می‌شود. اقدام محتکر نمی‌تواند خیلی مخفی باشد چون باید از مبادی متعددی پیاز بخرد. بازی‌گران کوچک (کشاورزان، بارفروش‌ها و مصرف‌کنندگان) که این استراتژی را مشاهده می‌کنند به این نتیجه می‌رسند که در دوره بعد قیمت بالا خواهد بود. اگر کالا چیزی مثل گاز طبیعی باشد که ذخیره آن مستلزم امکانات ویژه است شاید این مشاهده به کمک کسی نیاید ولی پیاز را می‌توان به راحتی در خانه و زیرزمین و انبار و غیره نگهداری کرد (و مردم هم معمولن این کار را می‌کنند). پس به موازات محتکر انحصارگر تعداد زیادی سوداگر کوچک هم دست به ذخیره می‌زنند و قیمت فعلی (خرید) را برای خودشان و محتکر بالا می‌برند (و لذا سود احتکار را کم می‌کنند). فرض کنید همه پیاز از بازار جمع شده و دوره بعد رسیده که مردم دنبال پیاز هستند. اگر محتکر نقش انحصاری داشت می‌توانست بازار را کنترل کند و به قیمت دل‌خواه بفروشد ولی الان باید با عرضه از انواع ذخیره‌های کوچک هم مقابله کند و لذا موقعیت انحصاری‌اش فرو می‌ریزد و قیمت بازار کم‌تر از حالت انحصاری می‌شود. این دو نیرو می‌تواند کلن محتکر را از ورود به بازار باز دارد و باعث شود در تعادل هیچ احتکاری شکل نگیرد.

    این‌که بقیه چه قدر بتوانند نقش محتکر را خنثی کنند به عواملی بستگی دارد: ۱) ظرفیت نقدی آن‌ها برای خرید و انبار کردن. این‌که در گذشته انبار کردن گندم توسط ثروت‌مندان معمول بوده شاید به دلیل ضعیف مالی بقیه اقشار در خرید پیش پیش گندم بوده. ۲) میزان مشاهده‌پذیری رفتار محتکر. اگر کالا زعفران قائن باشد شاید راحت‌تر بتوان به سرعت و مخفیانه همه زعفران آن سال را خرید تا این‌که سیب یا گندم یا پیازی باشد که در حوزه وسیعی کاشته می‌شود. ۳) قابلیت ذخیره‌پذیری توسط عوامل خرد. گاز طبیعی و نفت خام و امثال آن‌را نمی‌شود به راحتی خرید و راحت ذخیره کرد ولی برنج و پیاز را می‌‌توان.

    ماجرا حتمن جزییات عملی بیش‌تری دارد که کسانی که آشنا هستند اشاره خواهند کرد.

  • تعطیلی بی‌فایده

    فردا نمی‌دانم به چه مناسبتی تعطیل رسمی در اتریش است. نهادهای عمومی و دانش‌گاه و مغازه‌ها که تعطیل هستند. چک کردم و دیدم که حتی سازمان بین‌المللی که به عنوان مشاور پاره‌وقت باهاشان کار می‌کنم هم تعطیل است که این یکی کمی عجیب بود چون این سازمان‌ها معمولن از تقویم تعطیلات متفاوتی پی‌روی می‌کنند. خب این تعطیلی برای من چه فرقی می‌کند؟ احتمالن هیچ. شاید هم کمی برایم بدتر می‌شود! فرقی نمی‌کند چون کسی کاری به این ندارد که من کجا هستم. خانه، دفتر دانش‌گاه، آن یکی دفتر، یکی از قهوه‌خانه‌های شهر یا هر جای دیگری. تعطیل و غیرتعطیل باید کارم را جلو ببرم و این تعطیلی هیچ چیزی از بار کاری‌ام کم‌تر نمی‌کند. حالا چرا بدتر می‌شود؟ مغازه‌ها بسته هستند و باید از روز قبل فکر خرید باشی. سخن‌رانی موقع ناهار فردا کنسل می‌شود و یک سخن‌رانی کم‌تر می‌شنویم. هم‌کارانت سر کار نمی‌آیند و یک روز کم‌‌تر می‌توانی با بقیه مشورت کنی و الخ. دست آخر که نگاه می‌کنم این تعطیلی برای من چیزی جز ضرر نیست.

    فکر کنم الان بیش از ۱۲ سال است که هفته برایم هفت روز است. برای نوع کاری که ما ها می‌کنیم – و حدس می‌زنم برای خیلی از خوانندگان این‌جا هم صادق باشد – آخر هفته و روز تعطیلی عملن معنی ندارد. کار اداری یا طبابت غیراورژانسی یا تدریس روتین یا چیزی شبیه به آن نداریم که در اتاق را ببندیم و تا روز کاری بعدی کلن از فکر کار بیرون بیاییم. کار یک جوری با همه زندگی‌مان آمیخته شده. نصف شب از خواب پا می‌شویم مقداری مقاله را تصحیح می‌کنیم یا عمل‌کرد یک برنامه بهینه‌سازی در حال کار کردن را تست می‌کنیم یا چیزی می‌خوانیم و دوباره می‌خوانیم.

    طرف مثبت این مدل زندگی فری‌لنسی را نفی نمی‌کنم. به شرایطی غیر این نمی‌‌توانم فکر کنم. گاه شده چند روز پشت سر هم افسرده یا بی‌حال بوده‌ام و کلن بی‌خیال کار در حال تماشای فیلم یا گپ زدن با بقیه بوده‌ام. آن طرف هم یک هفته پشت سر هم کار کرده‌ام. یک کار ثابت و رسمی مجال چنین آزادی و انعطافی را کم‌تر بهم می‌دهد. اینش خوب است ولی این‌که هیچ روزی از روزهای سال را نمی‌توانی از کار بکنی و ذهنت را خلاص کنی و در آرامش به خودت بپردازی در بلندمدت فرسوده کننده است.

    دوستانی دارم که انضباط فوق‌العاده‌ای دارند و با این‌که فری‌لنس هستند روزهای مشخصی از هفته را کار نمی‌‌کنند و به امور دیگری می‌پردازند. هر کس بنا به علاقه خودش. یکی بود که سال‌ها هفته‌ای یک روز به میان مردم جنوب شهر می‌رفت و به قول خودش بین مردم گم می‌شد. هیچ مناسبت و جلسه و سخن‌رانی هم نمی‌توانست او را از این سنت باز دارد. آن یک روز خاص هفته را اصولن در محیط‌های کار حضور نداشت. آن دیگری یک روز مشخص در هفته فقط کتاب می‌خواند و آن یکی به امور غیردنیوی می‌پرداخت. من این انضباط روحی یا توانایی ذهنی را ندارم. وقتی مشغول حل کردن یک مساله یا نوشتن یک گزارش هستم باید فرو بروم و تا تمام نشده ذهنم آزاد نمی‌شود. نمی‌توانم یک کار را وسطش ول کنم و دوباره سراغش برگردم. یا وقتی یک سخن‌رانی جذاب هست نمی‌توانم از قاعده پی‌روی کنم و آن روز را از محیط کار دور باشم. این شلوغی ذهنی – زمانی دورنمایی هم برای پایان ندارد.

    خلاصه این طوری.

  • بی‌رحمی

    گفتم که تعطیلی بی‌فایده‌ای است. آخر شب هر دو خسته شده بودیم. گفتیم برویم قدمی بزنیم و برگردیم. رفتیم و وقتی برگشتیم فهمیدیم یکی از کلیدها را پشت در جا گذاشته‌ایم. چاره‌ دیگری نداشتیم. قفل و در و همه چیز جدید بود و نمی‌شد شخصی بازش کرد. زنگ زدیم کلیدساز آمد، در عرض سی‌ ثانیه در را باز کرد، نزدیک ۳۰۰ دلار گرفت و رفت! برای ما این مقدار پول کمی نبود. در واقع بیش‌تر از پول خیلی چیزها که ممکن است به خاطر قیمتش نخریده باشیم ولی هر چه بود دادن این پول زندگی امثال ما را به هم نمی‌ریزد. آن لحظه که می‌دهی ممکن است چند دقیقه‌ای ناراحت‌کننده باشد و بعد فراموش کنی ولی به خاطر آن فردا را گرسنه نمی‌مانی یا از تهیه داروی بچه‌‌ات ناتوان نمی‌شوی یا از خانه‌ات بیرون نمی‌افتی. این شوک پولی در گذر زندگی فراموش می‌شود انگار که اصلن نبوده.

    برای همه اما این طور نیست. آن راننده‌ای – که احتمالن گناهش در یک تصادف از حواس‌پرستی ما در جا گذاشتن کلید بیش‌تر نیست – فقط به خاطر همان یک لحظه همه منبع درآمدش را از دست می‌دهد و به زندان می‌افتد. برای آن کشاورز یک بارش نابه‌جا ممکن است به قیمت از دست دادن همه دارایی تمام شود. برای یکی یک فریاد و عصبانیت به قیمت جانش تمام می‌شود. روزگار برای برخی خیلی بی‌رحم و بی‌گذشت است و این خیلی‌ها معمولن از یاد فراموشانند.

  • تناقض

    در طول این سال‌ها که می‌نویسم هم‌واره در معرض یک سوال بوده‌ام: چه طور تناقض بین توصیه‌های سیاستی و علایق یا احساسات فردی‌ات را توجیه می‌کنی؟ این سوال از سمت دوستان یا افراد بی‌طرف معمولن نشانه تعجب و پرسشی صادقانه است. آن‌ها با درک درست این تناقض از خود یا نویسنده می‌پرسند که چه طور می‌‌شود مثلن از یک طرف از نقش مثبت سوداگران در افزایش رفاه دفاع کرد (تحلیل بازار محور) و از طرف دیگر توصیه کرد که توان‌گران در دوره قحطی از مصرف خود بکاهند که قیمت به ضرر فقرا بالا نرود (توصیه‌ای غیر پای‌دار در محیط بازار). من نه نافی این تناقض (شاید ظاهری، شاید واقعی) هستم و نه فکر کنم صلاحیت صورت‌بندی و تحلیل دقیق و جامع آن‌را دارم.

    این تناقض البته تنها موجب سوال و حیرت نمی‌شود و گاه استفاده‌های “موثرتری” از آن می‌شود. پروپاگاندای “ضد انسان” جلوه دادن مدافعین بازار آزاد (یا بازسازی تصویر دراکولا) یک ابزار تبلیغاتی قدیمی و تا حدی موثر دشمنان جامعه باز است. وبلاگ پاره‌های منفی در پست اخیرش دو گزینه را برای روی‌کرد جدید چای داغ پیش می‌کشد که منصفانه و منطقن افرازگر هستند و نقدهای بعدش هم حاوی برخی نکات ارزش‌مند است. چون نویسنده پاره‌های منفی ظاهرن علاقه عجیبی به لغزش فرویدی دارد من هم به شوخی و طنز می‌گویم که آوردن امکان تغییر در افکار چای داغ به عنوان احتمال اول در واقع برآمده از ناخودآگاهی است که سعی می‌کند امثال چای داغ را با این صفت دراکولایی بازسازی کند تا نه تنها مبارزه را جذاب‌تر جلوه‌ دهد بل‌که حریفی – که به تصور آن‌ها متصل به سیستم است و لذا عدم رعایت انصاف در حق او خیلی هم بد نیست – را هم در موقعیت ضعف قرار دهد.

    این صرفن یک شوخی نیست. از مثال دوستمان که خارج شویم اصل قضیه واقعیت دردناکی است که خیلی از کسانی که در هژمونی رسانه‌ای تفکر چپ مبتذل (این برای نشان دادن تفکیک و بیان احترام نویسنده به اندیش‌مندان اصیل چپ است) زندگی می‌کنند واقعن خیال می‌کنند – یا سعی می‌کنند خیال کنند – که مدافعین سیاست‌های اقتصاد بازار نه تنها در زندگی و روابط شخصی عاری از هر نوع احساس والای انسانی و زیبایی‌‌شناختی و غیره هستند بل‌که در هر جای ممکنی از این قواعد بازاری و حساب‌گر و خودخواهانه پی‌روی می‌کنند. مثالی می‌زنم که در قیاس با مثال‌های واقعی دیگر، کم‌تر تراژیک است. چندی پیش شخصی را که در این فضا تنفس می‌کند را ملاقات کردم که علی‌رغم تحصیل در یک مرکز معتبر دانش‌گاهی به جد معتقد بود که “پول دانش‌کده‌های اقتصاد را کمپانی‌های بزرگ می‌دهند و لذا تحقیقات اقتصاد هم لاجرم باید در خدمت توجیه رفتار آن‌ها باشد ! “. شباهت حیرت‌آوری بین ساختار این گزاره و این‌که “پول برخی دانش‌کده‌های فنی توسط بخش دفاعی تامین می‌شود و لذا تحقیقات باید در خدمت جنگ باشد” نمی‌بینید؟ بازتولید قابل‌باور تصویر همان وضعیت

    برگریم به مقدمه. حالا این تناقض را چه طور توضیح می‌دهم؟ خلاصه این‌که اولن،‌ برای من عرصه سیاست عمومی عرصه شفافیت و ساده‌گی و فروکاسته‌گی است و قواعد آن باید طوری تنظیم شود که راه را بر اتکا به ویژگی‌های فردی و ابهام‌ها بندد. از این حیث من اگر مقاله‌ای در باب سیاست اقتصادی بنویسم سعی می‌‌کنم آن‌را با ایضاح تمام و در نهایت چارچوب تحلیل استاندارد و رایج بنا کنم و هیچ عنصری از عقل‌ستیزی و سیستم‌ستیزی (نویسنده عمدن از ترجمه کلمه سیستم خودداری کرده چون حوصله دردسر و سوء‌تفاهم ندارد، خوراک جذاب دیگری برای وبلاگ‌های رادیکال ۱۰۱) در آن باقی نمی‌گذارم. ولی احتمالن اگر قرار شد مقاله‌ای در باب وظیفه اخلاقی در دوره بحران اقتصادی بنویسم یا مثلن شبیه ترجمه‌ای که از سینگر داشتم را ادامه بدهم موضع کاملن متفاوت می‌گیرم.

    نکته دوم این‌که من هیچ اعتقادی به بی‌‌نقص بودن نظام بازار ندارم و اصولن دفاع‌های رادیکال یا همه‌جا‌شمول از قواعد بازار (مثل هر روایت کلان دیگری) را بسیار سطحی و ساده‌اندیشانه می‌بینم. بازار نهادی است که در چارچوب “محدودیت‌های رفتاری انسان” کارا (با تعریف خاصی از کارآیی) عمل می‌کند. از قواعد تئوری انگیزه‌ها و قراردادها می‌دانیم که وقتی مکانیسم بهینه را معطوف به محدودیت‌های رفتاری می‌کنیم از به‌ترین امکان (First Best) دور می‌شویم و باید تن به دومین گزینه بدهیم. این خودش گویای این است که هرچند مکانیسم ما در بسیاری از موقعیت‌ها به‌ترین گزینه “ممکن و شناخته‌شده تا الان” است ولی از آن طرف پر از اشکالاتی است که از دید طراحان یا مدافعان آن پنهان نیست. به این خاطر هم نقد مداوم و حتی رادیکال مکانیسم بازار یکی از راه‌های یادآوری این اشکالات است.

    دلیل چرخش در لحن نوشته‌های این‌جا هم شاید بنا به آن مقدمه روشن باشد. گفته بودم که نوشته‌های جدی اقتصادی را در مجلات داخلی منتشر می‌کنم. پس این‌جا دیگر محلی نشان‌دار برای گفت و گو در باب سیاست یا سیاست اقتصادی نیست. این الزام که برداشته شود نویسنده هم به بیان بی‌ملاحظه زندگی و احساسات و برداشت‌های شخصی خودش بر می‌گردد که احتمالن خیلی متفاوت از تجربه بقیه آدم‌های متوسط و معمولی دیگر نیست.

  • دوستان لطفن کمی هوای تازه یا چه‌گونه در ۱۲ ساعت یک منتقد رادیکال شده و باعث کسالت و خواب‌آلودگی بقیه شویم؟

    چندی پیش بحثی با دوستان بود در مورد جمله “منتقدین رادیکال ۱۰۱، موضوعی برای …” و چون اصولن تفسیر متن امر پویایی است دوست‌مان خوانش دیگری از جمله قبلی ارائه داده و دنبال “۱۰۱ موضوع” برای منتقد رادیکال شدن بود. جمع‌بندی بحث این بود که در شرایط خطیر فعلی نیاز مبرمی به یک خودآموز کاربردی برای نوشتن متون انتقادی و رادیکال احساس می‌شود. من دست به کار تهیه چنین متنی شدم که منتشر نشد تا این‌که نوشته دوستمان “شقایق” (به لغزش زبانی از نوع یادآوری اضافی اسامی خاص دقت کنید) این وظیفه تاریخی را یادآوری کرد. چون نوشته رفیق خوب‌مان شقایق موردکاوی ساده و روان از کاربرد اصول این راه‌نما را ارائه می‌کرد فکر کردم راه‌نما را منتشر کرده و از خوانندگان علاقه‌مند بخواهم تا به عنوان تمرین خودشان کاربرد این اصول را در متن مثالی فوق پیدا کنند.

    استراتژی ما از چند پایه اصلی تشکیل می‌شود:

    ۱) انتخاب نام مستعار: این اولین قدم است. مثلن کسی مثل کاوه لاجوردی که داخل ایران کار و زندگی می‌کند و با اسم واقعی حرف‌هایش را می‌زند هرگز یک منتقد رادیکال نیست ولی دلاوران سرخ که حتی در بیان اسم واقعی‌شان محتاط‌ند می‌توانند با اسم مستعار خود او را به هم‌راهی با قدرت متهم کرده و مورد نقد رادیکال قرار دهند. این درسی است که هر رادیکال تازه‌واردی باید از بزرگان خود بیاموزد.

    ۲) احساس انحصار فهم و دانش انتقادی و پست‌‌مدرن: در این استراتژی شما باید در مقدمه مقاله‌تان جوری رفتار کنید که حریف خود را به کل فاقد هر نوع درکی از هر نوع دانش اجتماعی مدرن نشان دهید. فراموش نکنید که مجموعه‌ای از نویسندگان قرن بیستمی مثل فروید و لیوتار و لاکان و هابرماس وجود دارد که حق خواندن و فهمش در انحصار منتقدان رادیکال است و هر قدر هم حرف‌های‌شان قابل فهم یا حتی ساده و پیش پا افتاده باشد بقیه قدرت فهم آن را ندارند. کلن قدرت تبدیل مفاهیم ساده‌ای که همه مردم می‌فهمند – و گاه از فرط سادگی و خسته‌کننده بودن بر زبان نمی‌آورندش – به انبوهی از لغات مغلق و متون با طنین بالا یکی از تخصص‌های مورد نیاز هر منتقد رادیکال است.

    ۳) نشان دادن خیلی کتاب‌خوان بودن:‌ یک نوشته‌ رادیکال خوب معمولن باید حاوی نقلی از یکی از کتاب‌های مارکس یا چیزی شبیه به آن باشد. خوش‌بختانه دست‌یابی به این مرحله کار سختی نیست چون اکثر این نقل قول‌ها از صفحات اول مقدمه کتاب‌ها است. لذا صرف یک ساعت وقت برای نوشتن چندین مقاله کفایت می‌کند.

    ۴) فراموشی جزییات: یک منتقد رادیکال هرگز نباید جزییات و دینامیک‌ها و محدودیت‌های موجود در داخل یک نظام اجتماعی را ببیند. دقت در جزییات و تحلیلی بودن او را از قابلیت ابرانسانی دیدن “سیستم” محروم می‌کند. منتقدان باتجربه به جوانان یاد خواهند داد که این (عدم)قابلیت انحصاری و بی‌نظیری است که به مراتب قوی‌تر از تئوری تکامل داروین در توضیح (بخوانید نقد رادیکال) هر نوشته و هر سخنی است و بدون هیچ مشکلی می‌‌توان با آن به تولید انبوه نقد پرداخت. چون اصولن قابل سنجش‌بودن و ابطال‌پذیری و مواردی از این دست جزو معیارهای علوم اجتماعی ارتجاعی و پوزیتویستی است یک منتقد رادیکال هرگز نباید خودش را در بند توضیح دادن جزییات و شدت و امکان رابطه “سیستم” و موضوع مورد بحث کند. توهین به کسانی که سعی می‌‌کنند این قواعد را رعایت کنند نیز نباید فراموش شود چون آن‌جا جزیی از “سیستم” هستند.

    ۵) دقت در کاربرد لغات: “انجمن منتقدان رادیکال ۱۰۱ ” کتاب راه‌نمایی دارد که در آن لغات الزامی برای هر متن انتقادی ذکر شده است. در آن کتاب قواعد گرامری هم ذکر شده است. مثلن کلمه چپ همیشه باید با لغت مترقی دنبال شود وگرنه جلمه غلط است. مثال:‌ “نیروهای چپ و مترقی به کافه رفتند تا مبارزه کنند”. از دیگر لغت‌های موجود در کتاب می‌توان به ژرف‌اندیش (کاربرد در جمله: متفکران ژرف‌اندیشی مثل من!) و ارتجاعی (کاربرد در جمله: قانون ارتجاعی اصلاح نظام بازنشستگی) اشاره کرد.

    ۶) و دست آخر بازبینی مقاله برای اطمینان از این‌که حرف‌هایی که می‌زنید هیچ نکته تازه و خاصی ندارد و تکرار همان حرف‌های همیشگی قدیمی است. یک نوشته رادیکال باید طوری نوشته شود که خواننده با دیدن اسم (مستعار) نویسنده یا تیتر مطلب بتواند تا کلمه آخر را حدس بزند. مردم که وقت‌شان را از سر راه نیاورده‌اند که شما مجبورشان کنید همه مقاله را دقیق بخوانند که شاید نکته متفاوتی در آن بیابند.

    دلیلی این که دفعه قبل این راه‌‌نه‌نمای کاربردی را منتشر نکردم این بود که مشابه این دوره آموزشی را با تغییراتی می‌توان برای لیبرال‌ها و طرف‌داران بازار آزاد ۱۰۱ (از جمله برخی نوشته‌های خود چای داغ) هم نوشت و لذا فکر کردم بی‌انصافی است که فقط مهارت‌‌های یک طرف را آموزش بدهیم. الان فکر کردم خب بزار ما برای تخصص رفقا راه‌نما بنویسیم. آن ها هم حتی لطف ما را جبران خواهند کرد.

  • پاسخ‌هایی به یک منتقد رادیکال: کشاورزی آمریکایی یا دهقان هندی؟

    از انتشار پست قبلی راضی هستم. خیلی وقت بود داشت خاک می‌خورد و شقاق (حذف ی اضافی به احترام تذکر دو نفر از دوستانم به خاطر اجتناب از شایبه جنصیتی آن) بانی خیر شد. می‌دانم که عده‌ای از دوستانم خوش‌شان نیامده و به نظرشان به روش رایج این‌جا نمی‌خورد. من خودم حواسم به این موضوع هست. هدف آن نوشته نقد یک استدلال روشن و مشخص و منسجم نبود. هدف خراش انداختن بر ظاهر بزک‌شده یک سری نوشته‌ها بود که اگر لایه رویی‌شان را برداری (بی)محتوای داخل‌شان (به قول مارکس) دود می‌شود و به هوا می‌رود (بلی می‌فهم! این جمله از مقدمه کتاب‌های مختلفی از جمله تجربه مدرنیته قابل مشاهده است ولی چون خودش به طور طبیعی جاری شد نخواستم حذفش کنم). این وسط شقاق یک کار خوب و مفید دیگر هم کرده. برداشته یک سری سوال فرستاده که من جواب بدهم. البته فکر کنم کلن متوجه این موضوع نشده که اصل نوشته پاره‌ها از نظر من در نقد چای نبود و در نقد کامنتی پای چای بود و کلن چیز زیادی به من ربط نداشت که بخواهم جواب خط به خطی به پاره‌ها داده باشم. اگر هم به پاره‌ها اشاره کردم بیش‌تر از سر شوخی و طنز بود. پاره‌ها یک سوالی در ابتدای نوشته داشت که اگر شقاق نوشته من را درست می‌خواند به صورت مبسوط جواب داده شده بود. به خاطر این بی‌دقتی یک سری سوال‌های بی‌ربط پرسیده که حذف‌شان کردم ولی دمش گرم که چند تا از سوال‌هایش درست در راستای هدف قبلی است و لذا در چند پست جواب می‌دهم. طبعن مخاطب جواب او نیست و بقیه خواننده‌ها هستند.

    شقاق پرسیده: آیا حواس پرتی احتمالی کشاورز آمریکایی که خانه اش سوخت هم شامل دل رحمی های شبانه شما بر بی رحمی های روزگار میشود؟

    جواب: کلن علاقه مفرط یک جریان به ماجرای کشاورز آمریکایی که خانه‌اش به خاطر نخریدن خدمات آتش‌نشانی می‌سوزد و مواردی شبیه به آن نشان‌گر یک ابتذال خیلی اساسی و ریشه‌دار است. باید به حال کشاورز آمریکایی دل‌سوزی بکنیم که احتمالن درآمدش از همه ما بیش‌تر است و از سر بی‌خیالی یا حواس‌پرتی حاضر نشده پول آتش‌نشانی‌اش را بدهد و سال بعد هم احتمالن دوباره خانه را از اول می‌سازد. حالا چرا این کشاورز آمریکایی این قدر مهم و عزیز می‌شود؟ آیا این ترحم تصادفی است؟ چرا برخی حضرات یک دهم نگرانی (بی‌اساس) بیمه‌نداشتن خانواده‌های آمریکایی را راجع به دهقانان هندی یا سوء تغذیه کودکان در کره شمالی یا وضعیت ایدز در آفریقا حرف نمی‌زنند؟ جواب خیلی سخت نیست: چون ماجرای کشاورز آمریکایی در مرکز دنیای بازار آزاد رخ داده و با مرثیه بر او می‌توان به هدف اصلی رسید، حال آن‌که مشکل بقیه کلن در فضایی رخ می‌دهد که اصلن بازاری در کار نیست که بشود به آن فحش داد و همه مشکلات را به آن نسبت داد.

    من سال‌ها است که همیشه بخشی از وقتم روی موضوع فقر بوده. موضوعاتی که کار کرده‌ام طیف مختلفی را شامل می‌شود: از بحث تامین آب روستایی در کشورهای بحران‌زده یا تامین مالی تولید برق کوچک‌مقیاس در روستاهای آفریقایی تا کسب و کار به نفع فقرا از طریق ایجاد توریسم روستایی یا مدیریت ریسک بخش کشاورزی و الخ. وقتی هم از بی‌رحمی روزگار یا چیزهایی مثل آن می‌نویسم مرثیه صرف نمی‌خوانم. یک گوشه ذهنم به این آدم‌ها فکر می‌کنم که با محدودیت‌های زندگی‌شان ارتباط جزیی‌‌تری داشته‌ام و می‌دانم که کوچک‌ترین فرصت و امکانی برای محکم‌کردن جا پایشان ندارند و بی‌رحمانه رها شده‌اند و مثل آن کشاورز آمریکایی نیستند که کلن حال کنند که پول ندهند.

    تا اطلاع ثانوی بنده ترحم خاصی برای آن کشاورز و آدم‌های مشابه آن ندارم. این قدر رنج‌های ملموس و نزدیک‌تر هست که جایی برای این نمایش‌های سانتی‌مانتال نماند. کارمان باید این است که به جای درگیر شدن در این نمایش‌ها به راه‌حل‌های کوچک و بزرگ عملی برای فقر و آسیب‌پذیری فکر کنیم.

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها