• گزارش به خوانندگان

    خلاصه قضیه این بود که هفته قبل سرور شرکت سرویس‌دهنده سوخت و حضرات بدون این‌که به روی خودشان بیاورند یا حتی عذرخواهی کنند قضیه را ول کرده بودند و مجبور شدم خودم دنبال کنم. اطلاعات پریده بود و من هم آخرین نسخه پشتیبانی که داشتم مال یک سال قبل بود و باید تغییرات جدید را دوباره اعمال می‌کردم. در نتیجه همه مطالب یک سال گذشته پرید. البته فهمیدم که خوش‌بختانه بخشی از مطالب روی گوگل‌ریدر هست و به صورت موردی یک سری را کپی کردم تا بعدن آرشیو را تکمیل کنم. بدترین قسمت ماجرا این بود که متاسفانه کامنت‌ها از دست رفت و راهی هم برای بازیابی آن‌ها در مقایس انبوه نمی‌شناسم.

    ممنون از همه دوستانی که تماس گرفتند یا پیش‌نهاد کمک دادند. شرمنده که نتوانستم به همه تک تک جواب بدهم.

    پ.ن: ممنونم از محبت دوستانی که تماس گرفته‌اند و پیش‌نهاد کرده‌اند در تکمیل آرشیو کمک کنند. همه مطالب و کامنت‌ها از اول تا حدود یک سال پیش از روی نسخه پشتیانی که داشته‌اند بازیابی شدند. فقط مطالب یک سال اخیر را نداشتم که آرشیو همه آن‌ها را روی ریدر دارم. در نتیجه نیازی به زحمت دادن به بقیه نیست.

  • پویایی اقتصاد و موقعیت اقلیت‌ها

    توزیع مشاغل دولتی بین نژادهای مختلف در کشورهای مختلف خیلی فرق دارد. یک راه برای نمونه‌گیری غیررسمی از این توزیع نگاه کردن به ماموران کنترل گذرنامه و امنیت پرواز و غیره در بدو ورود به هر کشوری است. در آمریکا معمولن ماموران ترکیبی از آمریکایی سفید و آفریقایی‌تبار و مهاجران نسل اول (مکزیکی و پاکستانی و …) هستند. مهاجر بودن ماموران از لهجه‌شان و سطح زبان انگلیسی‌شان کاملن پیدا است. مشاهدات من از انگلیس (حدود ۶-۷ بار) این است که ماموران اکثرن با لهجه انگلیسی اصیل حرف می‌زنند ولی به لحاظ نژادی اکثرن متعلق به شبه‌قاره هند یا آفریقا هستند. یعنی احتمالن نسل دوم و بیش‌تر مهاجران هستند. ضمن این‌که در انگلیس مامور مسلمان و محجبه هم کم نمی‌بینی. در اتریش ولی مشاهدات کاملن متفاوت است. اکثریت مطلق ماموران دولتی (خصوصن در جایی مثل پلیس و اداره ویزا) در اتریش محلی‌تبار هستند و حتی نسل دومی غیراتریشی-مجاری (مثلن ترک) هم بین‌شان خیلی خیلی کم می‌بینی. این را از اسم و قیافه بلوند و شبه‌بلوند افراد به راحتی می‌شود فهمید. من در این هفت سالی که این‌جا بوده‌ام “حتی یک بار” برای نمونه خانم کارمند دولت محجبه ندیده‌ام.

    این مشاهده را چه طور باید تعبیر کرد؟ یک تعبیر واضح و معمول می‌تواند این باشد که سیاست حمایتی برای جذب اقلیت‌ها در بخش دولتی در آمریکا و انگلیس به نسبت اتریش قوی‌تر است (اگر نگوییم در اتریش نسبت به آن حتی موانع رسمی و غیررسمی فراوان وجود دارد). این توضیح احتمالن درست است، خصوصن در آمریکا که در فهرست اولویت بودن (زنان و اقلیت‌های نژادی) فرصت گرفتن شغل دولتی را به شدت بالا می‌برد.

    من یک فرضیه مکمل هم دارم که شاید در کنار توضیح اول ولی از زاویه کاملن معکوس آن عمل کند. آمریکا و انگلیس هر دو اقتصادهای پویایی دارند و بخش‌های مثل فناوری اطلاعات، مالی، حقوق و پزشکی درآمدهای بسیار بالاتری نسبت به مشاغل دولتی می‌سازند. لذا غیرمهاجرین که طبعن دارای سرمایه اجتماعی، مالی و زبانی بالاتری هستند بیش‌تر وارد این حوزه‌ها می‌شوند و مشاغل غیرجذاب و کم‌درآمد دولتی را بیش‌تر برای مهاجرین باقی می‌گذارند. کشوری مثل اتریش فاقد چنین ساختار اقتصادی و چنین شکاف درآمدی است و بخش‌های جذاب (مثل بخش مالی) در آن بسیار کوچک است. لذا بخش دولتی خودش یک بخش جذاب است و غیرمهاجرین هم از امکانات خود برای گرفتن شغل در این بخش استفاده می‌کنند. خلاصه این‌که فرضیه من این است که همه‌جا توزیع بومی‌ها در مشاغل جذاب بالاتر است ولی در کشورهای مختلف تعریف بخش جذاب فرق می‌کند و لذا ربط دادن ماموران بخش دولتی به باز بودن فضای کشور ممکن است تا اندازه‌ای بایاس باشد. هر چند که از اساس غلط نیست.

  • محقق جوان در دو قاره

    درس‌ها و تزم عملن تمام شده و می‌توانم به زودی دکترایم را بگیرم ولی ام‌سال هنوز به اصطلاح در بازار کار نیستم (بازار کار در اصطلاح صنف ما یعنی گروه خاصی از مشاغل آکادمیک یا تحقیقاتی خاص و نه لزومن هر کاری)، یعنی این‌که به صورت فعال دنبال شغل نمی‌گردم. یک سال دیگر هم موقعیت‌های محقق مهمان و مشاور را در جاهای جدیدی ادامه می‌دهم و شرایط کار دانش‌گاهی در ایران را هم می‌سنجم و سال بعد در بازار کار خواهم بود.

    کسی که نزدیک بازار کار است بلاخره دنبال شبکه‌سازی و پیدا کردن جاهای جذاب و معرفی خود به آن‌ها و غیره است. محل رایج این کار هم کنفرانس‌ها و سخن‌رانی‌ها و غیره است. چیزی که این وسط خیلی آشکار به چشم من می‌آید تفاوت بارز رفتار اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها در قبال کسی در موقعیت من است. این نکته را یکی از استادان آمریکایی‌ام وقتی داشتم برای محل تحصیل دکترایم تصمیم می‌گرفتم بهم گفت و الان به عینه می‌بینم. دو ماه گذشته که آمریکا بودم دانش‌گاه‌های مختلفی رفتم برای ارائه مقاله‌هایم یا دیدار استادانی که می‌شناختم یا کار کردن با نویسندگان هم‌کار و غیره. آن‌جا تو را که یک دانش‌جوی سال آخر دکترا هستی به چشم یک هم‌کار بالقوه می‌بینند و این را در نوع ارتباطشان نشان می‌دهند. این‌که سعی می‌کنند بودجه‌ای پیدا کنند تا مدتی پیش‌شان باشی یا تشویقت می‌کنند تا برای موقعیت‌های شغلی آتی‌شان درخواست بدهی یا پیش‌نهاد می‌دهند در زمان درخواست شغل در دانش‌کده‌شان کمکت کنند و از همه مهم‌تر این‌که استادانی که حتی تو را نمی‌شناسند وقتی می‌فهمند دانش‌جوی سال آخر هستی به راحتی ملاقات می‌کنند و از برنامه‌هایت می‌پرسند و معلوم است که بخشی از انگیزه قبول ملاقات ارزیابی فرد بالقوه است. خلاصه این‌که به عنوان دانش‌جوی سال آخر از نوعی از احترام و جدیت برخوردار هستی.

    برخورد در متوسط اروپا کاملن متفاوت است. این‌جا (متاسفانه برای ما) هنوز خیلی از موسسات دانش‌گاهی استاد جوان (Junior) استخدام نمی‌کنند و یک فارغ‌التحصیل دکترا تازه باید برود و سال‌های سال با حقوق کم و موقعیت پایین شاگردی یک استاد دیگر را بکند تا به نقطه‌ای برسد که تازه صلاحیت درخواست دادن برای شغل هیات علمی را داشته باشد. لذا برای آن استاد من نوعی حداکثر یک دست‌یار بالقوه هستم که چیز اندکی بالاتر از یک دانش‌جوی دکترا است. نه کسی علاقه‌ای به پیشینه تو نشان می‌دهد و نه می‌پرسد که برنامه‌ات چیست و نه به دنبال موقعیت درست کردن برایت است. از همه جا بدتر برای من انگلیس بوده است. برخلاف آمریکا که اکثریت موسسات خوب طبق یک قانون نانوشته از فارغ‌التحصیلان خودشان استخدام نمی‌کنند (حداقل در رشته اقتصاد) تا اعتبارشان را حفظ کنند، در برخی موسسات انگلیس و فرانسه و بلژیک و برخی جاهای دیگر اکثریت مطلق کادر علمی را فارغ‌التحصیلان همان موسسه یا حداکثر موسسات دور و بر تشکیل می‌دهند. لذا کسی علاقه‌ زیادی برای شناختن و جذب یک فارغ‌التحصیل غریبه ندارد. ممکن است در یک کارگاه یا کنفرانس کوچک دو روز تمام با هم باشید و مقاله‌ها و نقدهای هم را بشنوید بدون این‌که کوچک‌ترین صحبتی راجع به موقعیت شغلی بشود. بر خلاف آمریکا که معمولن اولین سوال این است که کی در بازار هستی؟. اروپا هم طبعن استثنا دارد و خصوصن موسساتی که سعی می‌کنند به شیوه آمریکایی استخدام کنند همان برخورد را دارند ولی تعداشان محدود است.

    خلاصه قضیه این‌که به عنوان یک محقق “جوان” آدم در آمریکا موقعیت و ارج و قرب خیلی بالاتری نسبت به متوسط اروپا دارد و در صورت گرفتن شغل پول و موقعیت اداری به‌تری دارد. وقتی که فرد به موقعیت محقق ارشد (سینیور) می‌رسد و مثلن استاد تمام می‌شود این وضعیت معکوس می‌شود. استاد در اروپا خدایی می‌کند. موسسه و منشی و بودجه استخدام چند استادیار و غیره را دارد و خلاصه مثل آمریکا دیگر یک عضو ساده هیات علمی (ولو ارشد) نیست. این مشاهده شاید به درد کسانی که به دنبال سوال آمریکا یا اروپا برای دکترا یا بعد از آن هستند بیاید.

  • ترکیب تحصیلات زنان و مردان ایرانی

    در پستی در گذشته در مورد پازل تحصیلات و بی‌کاری زنان ایرانی صحبت کرده بودم. خلاصه پازل این است که علی‌رغم رشد چشم‌گیر میزان تحصیلات زنان ایرانی، رشد اشتغال آنان به همان میزان نبوده و لذا نرخ بی‌کاری بین زنان تحصیل‌کرده ایرانی بالاتر از مردان است. ضمن این‌که میزان مشارکت در بازار کار هم پایین‌تر است که به معنی خانه‌نشین شدن پس از تحصیل به دلایل مختلف (از جمله پایین بودن احتمال یافتن کار و لذا جلوگیری از هزینه جست‌وجو در بازار کار)‌ می‌تواند اتفاق بیفتد.

    یکی از دلایلی که به ذهن من رسیده این است که با این‌که میزان حضور زنان در دانش‌گاه‌ها بالا رفته ولی تمرکز این حضور بیش‌‌تر در رشته‌های ‌کم‌ترکاربردی است که به طور تاریخی بازار کار محدودی دارند و لذا تحصیلات زنان تاثیر یک به یک در اشتغال آنان نداشته است. بخشی از جهش تحصیلات زنان از طریق گسترش شبکه دانش‌گاه‌ آزاد و پیام‌نور بوده و چون هزینه تاسیس رشته‌های کاربردی (مثل پزشکی و مهندسی و کشاورزی) بالاتر است رشته‌های دیگر در اولویت گسترش قرار گرفته و دانش‌جو (خصوصن دانش‌جوی محلی) جذب کرده‌اند.

    ام‌روز با دوستی که روی موضوع تحقیق کرده بود گپ می‌زدیم و دوباره این بحث و فرضیه مطرح شد. تصمیم گرفتم به سراغ آمار بروم.

    به‌ترین داده برای بررسی این موضوع جدولی شامل سن، جنس و رشته تحصیلی است که متاسفانه در جداول منتخب سرشماری ۱۳۸۵ موجود نیست. البته داده خام ۲۰ درصدی و داده جزیی برای برخی استان‌ها وجود دارد و لذا امکان این استخراج هست ولی متاسفانه وقت‌گیر است. در عوض سراغ جدول دانش‌جویان فعلی (البته در سال ۱۳۸۵) می‌رویم که تفکیک رشته و جنس در آن وجود دارد. برخی خلاصه‌های مرتبط از این قرار است:

    – بیش‌ترین سهم دختران در دوره کارشناسی (۵۶٪) است. سهم زنان در دوره فوق‌دیپلم (۴۵٪)، فوق لیسانس (۴۲٪) و دکترا (۲۲٪) کم‌تر از مردان است. این یافته با دو فرضیه/مشاهده سازگار است. اول این‌که چون دوره‌های فوق‌دیپلم بیش‌تر روی مباحث تکنسینی و کاربردی متمرکز هستند هم‌چنان سهم زنان در آن‌ها پایین‌تر است. دوم این‌که در آن زمان موج حضور زنان در دانش‌گاه‌ها هنوز به دوره‌های تحصیلی نرسیده بوده. البته به علت تفاوت انگیزه‌های هر دو جنس در دوره‌های کارشناسی و تحصیلات تکمیلی چندان بدیهی هم نیست که روند رشد جمعیت دانش‌جویان دختر در دوره کارشناسی لزومن به همان نسبت در دوره‌های بعدی شکل بگیرد.

    – از کل مردان ۱۲٪ آنان در رشته‌های علوم تربیتی، انسانی و هنر تحصیل می‌کنند. این عدد برای زنان ۲۱٪ است. من اطلاعات ریز رشته‌ها را ندارم ولی اگر گروه “علوم اجتماعی، بازرگانی و حقوق” را که احتمالن ترکیبی از رشته‌های دارای بازار کار قوی و کم‌تر قوی است را هم داخل کنیم به عدد ۳۶٪ برای مردان و ۵۳٪ برای زنان می‌رسیم. این اعداد با فرضیه من سازگار است. سهم بزرگ‌تری از تحصیلات زنان را رشته‌های کم‌ترکاربردی*‌ تشکیل می‌دهند و لذا قابلیت کم‌تری هم برای اشتغال ایجاد می‌کنند.

    * این پدیده منحصر به ایران نیست. در اکثر کشورهای غربی هم شانس یافتن شغل در بسیاری از رشته‌های علوم انسانی و هنر پایین است.

  • من خمشم خسته گلو

    سال‌ها پیش مصاحبه‌ای می‌خواندم از یکی از افسران ایرانی اسیر در عراق. جایی گفته بود که گلودرد گرفته بوده و بعثی‌ها دارو در اختیارشان نمی‌گذاشتند. گلویش باد می‌کند و یک روز می‌رود و آن‌قدر با انگشت گلویش را فشار می‌دهد که غده‌‌های چرک می‌ترکند و خون بیرون می‌زند و حالش به‌تر می‌شود …

    الان کمابیش دو سال است که انگار این گلودرد را برای شخصی نوشتن دارم و باید یک جایی این غده را پاره کنم . نمی‌گویم شخصی ننوشته‌ام ولی امکان نوشتن صادقانه و راحت از حال و هوای خودم را از دست داده‌ام یا به الزام و زور نوشته‌ام. شش سال شده است که این‌جا را می‌نویسم. بالا و پایین زیاد داشته و هر از گاهی به یک رنگی درآمده است بسته به حال و احوال خودم و شرایط روزگار. یک بار به شوخی گفتم که دیگر این‌جا شربت آب‌لیمو نمی‌فروشم و بیش‌تر چای داغ عرضه خواهد شد. از ام‌روز قضیه بر عکس خواهد بود. چای‌خانه کم‌بها شده. دوباره بساط شربت و آب خنک به پا است.

    در این مدت یکی از اصولی که داشتم و کمابیش بهش پای‌بند بودم و خواهم بود این بود که “وبلاگ‌نویس” نیستم. یکی دوبار از دستم در رفت و بعد از آن به همه درخواست‌هایی که می‌خواستند به عنوان وبلاگ‌نویس چیزی بگویم یا بنویسم یا مصاحبه‌ای بکنم جواب منفی دادم. وبلاگ‌نویسی برایم شغل یا ماموریت ویژه‌ نیست. وسیله‌ای است که تا وقتی که حضور مداوم فیزیکی در ایران ندارم با بقیه حرف بزنم. احتمالن می‌دانید که چند هفته‌ای هم است که این‌جا دیگر مسدود نیست. خودم خبر نداشتم و کاری نکرده بودم. دوستی ناگهان خبرش را داد و فردایش که مراجعات را چک کردم و دیدم که از بجنورد و رشت و اصفهان و کرمان بیننده دارم از شادی وصف‌ناپذیری لب‌ریز شدم. حس کردم دوباره برگشته‌ام به سر خانه اصلی‌ام و حرف‌زدن با آدم‌هایی که اصل نوشتم برای آن‌ها بود. اعتراف می‌کنم که البته نتوانسته‌ام به همان نوشته‌هایی که دوست داشتم برگردم.

    یک چیزهایی هم این وسط اتفاق افتاد که حالم را از نوشتن بد کرد. از همه متاخرترش ماجرای نوشته کذایی شادی صدر بود که یک باره من را از وسط یک نوشته یک پاراگرافی غیررسمی به میدان جنگ ناخواسته و بی‌ریطی پرتاب کرد که اصلن انتظارش را نداشتم. قبل‌ترش هم ماجراهای دیگری بود. یکی‌اش همان ماجرای نامه به خاتمی. هردو ماجرا یک ضربه فراموش‌نشدنی برایم داشتند و آن‌هم دیدن حباب اسمم این طرف و آن طرف بود. سال‌ها است که یکی از بدترین نشانه‌ها و آزاردهنده‌ترین اتفاقات برایم همین است. هر بار که اسمم یک‌باره رسانه‌ای شده و از خلوت خودم و حوزه کار خودم بیرون افتاده‌ام می‌فهمم که جایی اشتباه کرده‌‌ام. این قاعده‌ای کلی نیست. ولی باور شخصی من این است که شهرت خصوصن از نوع کاذبش بدجور نابودکننده است. امثال ما چه بسا حب پول و مقام نداشته باشیم ولی حس شهرت بدجور کیفورمان می‌کند. من هم باید پتو دست بگیرم این را این طرف و آن طرف خاموش کنم و حواسم باشد که این‌جا هم چیزی ننویسم که دوباره همان آتش‌‌ها شعله‌ور شود …

    از ام‌‌روز این‌جا دوباره دفترچه احوالات شخصی من است و به سیاق چند سال پیش فضا و زبان غیررسمی‌تری خواهد داشت و به اقتضای روزگار گاهی زبان درکشیده. نوشته‌های تخصصی و ملال‌آور را بیش‌‌تر در نشریات داخل ایران چاپ و این‌جا بازنشر می‌کنم. این‌جا بیش‌تر از سابق مختص اتفاقات و حس‌های روزمره و نوشته‌های دم دست و خبر دادن از مثلن کتاب‌هایی که الان دارم می‌خوانم و مثلن فیلم‌‌هایی که می‌بینم و مثلن مقاله‌هایی که رویش کار می‌کنم و کنفرانس‌هایی که می‌روم و خبرهایی که می‌گیرم و ایده‌هایی که بهش فکر می‌کنم و دل‌تنگی‌ها و امیدهایی که دارم است. احتمالن اجباری برای این تصریح نبود ولی خب فکر کردم خیال یک عده را آسوده کنم که خدای نکرده وقتشان را تلف نکنند.

    دو سال بود این قدر راحت و بی‌ملاحظه چیز ننوشته بودم. هنوز زبانم و حال و هوای نوشتن مثل سابق نیست. خودم می‌فهمم ولی بر می‌گردد و وقتی به حال گذشته برگردد خوش‌حال‌ترم.

    من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو // زانک تو داود دمی من چو کهم رفته ز جا (غرلیات شمس)

  • توان‌مندگزینی در بازار روستایی

    با مفهوم کژگزینی (Adverse-Selection) اکثرن آشنا هستیم. کژگزینی یعنی وقت انتخاب بیمه اختیاری باشد فقط کسانی که احتمال بیش‌تری برای استفاده از بیمه دارند قرارداد بیمه می‌خرند. افراد در معرض بیماری بیش‌تر بیمه درمانی، رانندگان ماجراجو بیش‌تر بیمه ماشین و افراد در معرض بی‌کاری بیمه بیکاری می‌خرند. این موضوع باعث می‌شود تا شرکت‌های بیمه فقط با افراد پرهزینه مواجهه شوند و لذا کل بازار به شکست برسد. به همین دلیل است که مثلن بیمه خصوصی بی‌کاری خیلی در دنیا پیدا نمی‌شود. یک راه حل موضوع هم مداخله دولت برای اجباری کردن برخی بیمه‌ها مثل بیمه درمانی برای همه و جلوگیری از خرید اختیاری است.

    مدتی است که روی تعامل بحث تلاطم‌های محیط مثل تغییرات بارش و دما و قیمت محصولات، بیمه و تله فقر در مناطق روستایی کار می‌کنم و اخیرن به مفهوم توان‌مندگزینی (Advantageous Selection) – ترجمه از خودم است، شاید دقیق نباشد – علاقه‌ند شده‌ام. ایده اولیه‌اش را گپ زدن با یک دوست ایرانی که متخصص جامعه‌شناسی روستایی است در ذهنم انداخت. توضیح می‌داد که بیش‌تر وام‌ها و حمایت‌های صندوق‌های کشاورزی در ایران نصیب کشاورزانی می‌شود که از حداقل سواد و توان مالی برخوردارند. بعدن دیدم که اخیرن این مفهوم در ادبیات اعتبارات خرد و بیمه‌های خرد هم مطرح شده است و در آن تاثیر قابلیت ذهنی افراد در خرید بیمه مناسب برای محصولات کشاورزی‌شان بررسی می‌شود. خدمات بیمه محصولات نسبتن پیچیده‌ای هستند و فرد برای خرید آن باید قادر به درک حداقلی از مفاهیم مالی و برخی محاسبات ساده باشد. در نتیجه اگر سطح دانش کشاورز از حدی پایین‌تر باشد ممکن است نتواند خدمات بیمه مناسب خود را تشخیص داده یا فواید یک بیمه مشخص را برای خود مشخص کند و لذا از این بازار بیرون بماند یا از آن منفعت نبرد.

    نکته اصلی توان‌مندگزینی در بازار اعتبارات و بیمه‌های کشاورزی این است که ممکن است منجر به نوعی بازتولید فاصله درآمدی در این مناطق منجر شود و باعث شود که در بلندمدت کشاورزان خیلی فقیر به مزدبگیران کشاورزان قوی‌تر تبدیل شوند. چرا که کشاورزان قوی‌تر با بیمه کردن خود در برابر تلاطم‌های محیطی در بازار می‌مانند ولی کشاورزان خیلی ضعیف ممکن است ورشکست شده و تبدیل به کارگر روزمزد شوند. این‌جا است که نقش آموزش و مروجین کشاورزی خیلی پررنگ می‌شود.

  • زمختی

    رفته بودم در قهوه‌فروشی در دنور (مرکز ایالات کلرادو) قهوه‌ای بخرم و کمی کار کنم و منتظرم دوستانم باشم. مرد جوان سیاه‌پوستی آمد و قیمت قهوه‌ها را پرسید و علی‌الظاهر پول (یا شاید پول خرد) کافی نداشت که قهوه بخرد. گفتم رفیق بخر من پولش را می‌دهم. چیزی هم نبود. یک یا دو دلار حداکثر. مدل سیاه‌پوست‌ها که از مرام و این‌ها حال می‌کنند ذوق کرد و شروع کرد از این مدل مشت به مشت کوبیدن‌ها. من راستش بلد نبودم که چند بار باید بکوبم. فکر کردم رسمش یک‌بار است و ظاهرن از نظر او بیش‌تر از یک بار بود و دفعه بعد مشتش یک جوری روی هوا ماند. حالم گرفته شد. یک قهوه ناقابل برایش خریده بودم و شاید بیش از آن توق ذوقش زده بودم. فکر کردم شاید اگر دفعه بعد از خیر این کار بگذرم ضرر کم‌تری به مردم می‌زنم.

    توی تراموایی در وین نشسته بودم و چیز می‌خواندم. روی صندلی که مخصوص پیرها و معلولین و خانم‌های باردار و بچه‌بغل است نبودم و لذا الزام قانونی برای تحویل صندلی‌ام به افراد دیگر را نداشتم. نگاه کردم دیدم خانم میان‌سال مسلمانی سرپا است. آن قدر پیر نبود که به طور بدیهی جایم را بهش بدهم. آن قدر هم جوان نبود که بدیهی باشد که می‌تواند سرپا بایستد. فکر کردم بلند شوم و بهش بگویم که می‌تواند جای بنشیند. بعد فکر کردم آلمانی‌ام آن‌قدر قوی نیست که اگر جواب پیچیده‌ای داد بفهمم. من می‌توانستم مثلن بهش بگویم ” این صندلی خالی است، میل دارید بنشینید؟” ولی اگر او مثلن می‌گفت “قربانت برم مادر جان من دو دقه دیگه می‌پرم پایین!” یا مثلن می‌گفت “دمت گرم پسرم، توی این همه جمعیت کسی حواسش به من نبود!” من هیچی از جملاتش نمی‌فهمیدم. یعنی نمی‌فهمیدم می‌خواهد جایم بنشیند یا نمی‌خواهد. بعد ممکن بود ماجرای آقای سیاه‌پوست پیش بیاید. قصد نشستن داشته باشد و من برگردم سرجایم بنشینم و ضایعش کنم یا قصد نشستن نداشته باشد و من هم ننشینم و جور دیگری بد شود. خلاصه دیدم احتمال چنین مکالماتی بالا است از خیرش گذشتم.

    وقتی در چنین وضعیت‌هایی قرار می‌گیرم فکر می‌کنیم که شاید بقیه‌ – مثلن برخی آسیایی‌ها یا برخی اقلیت‌ها – که گاه به نظر بی‌توجه و بی‌نزاکت می‌رسند تجارب و نتیجه‌گیری‌های مشابهی داشته‌اند که آن‌ها را به موقعیت گوشه‌گیری و غیراجتماعی‌بودن سوق داده؟

  • اقتصادسنجی در مقالات داخلی

    یک چیزی که به کرات (نزدیک به همیشه) در مقالات اقتصادی نوشته شده در داخل می‌بینم توضیحات طولانی و غیرلازم اقتصادسنجی است. خیلی از مقالات از تعریف مفاهیم ساده و بدیهی اقتصادسنجی که استفاده‌ کرده‌اند (مثل هم‌جمعی) شروع می‌کنند و بعد نتایج انواع و اقسام تست‌های مکانیکی و استاندارد مربوط به غیرهمبسته بودن پس‌ماندها و نرمال بودن آن‌ها و غیره را گزارش می‌کنند. بعضی حتی فراتر از این رفته و اسم نرم‌افزار اقتصادسنجی که استفاده شده را هم ذکر می‌کنند!

    تا جایی که من از مقالات خوب می‌فهمم کسی نکات بدیهی این جوری که با یک دکمه در نرم‌افزار اقتصادسنجی تولید می‌شود را گزارش نمی‌کند مگر این‌‌که دلیل خیلی خاصی برای آن وجود داشته باشد. فرض خواننده این است که شما به عنوان مدل‌ساز انواع و اقسام دقت‌های لازم را برای اطمینان از برقراری فروض کلاسیک به خرج داده‌اید و این‌ها همه باید در پشت صحنه باشد.

    چیزی که در عوض در مقالات ایرانی غایب یا کم‌رنگ است و در واقع اصل کار مدل‌ساز است گزارش تست‌های پای‌داری (Robustness Checks) به خواننده است. مساله درون‌زایی را چه طور تخفیف داده‌اید؟ آیا نتایج با به کارگیری متغیرهای ابزاری دیگر هم همان هستند؟ آیا در بازه‌های زمانی مختلف همین نتایج به دست می‌آید؟ آیا شهود اقتصادی نتایج معقول است؟ …

    این کارها مکانیکی نیست و نیازمند زحمت و خلاقیت نویسنده است و خواننده بیش‌تر می‌خواهد این چیزها را بداند وگرنه خوراندن سری زمانی نقدینگی و تورم به نرم‌افزار و استفاده از روش وقفه‌های توزیع‌شده (روش محبوب ۹۰ درصد مقالات در ایران) برای بررسی رابطه آن‌ها که کار نصف روز است.

  • عیش غیرمدام

    رفته بودم خانه‌‌مان در ارومیه. گلستان سعدی کنار دست بود. برداشتمش و یک بعد از ظهر خواندمش. هنوز که هنوز است لذت آن معاشرت عصرگاهی با سعدی با من هم‌راه است. یادش که می‌افتم می‌فهمم می‌شود عمر را بی‌ می و معشوق سر نکرد. از این همه عمر که رفته انگار فقط همین نقطه‌های روشنش ارزش زندگی کردن داشته. یک قدم زدن شبان‌گاهی در کنار مزار بایزید در بسطام، یک چای زعفرانی در باغ خیام در نیشابور، یک غروب در حیات شاه‌ نعمت‌الله در ماهان، یک صبح تا عصر در موزه هنرهای مدرن در مونیخ، یک پیاده‌روی از دره‌های پشت شیرپلا به کلک‌چال در طلوع بهاری تهران، یک بعد از ظهر در موزه هنرهای مفهومی در تهران، یک سخن‌رانی سروش در شب قدر دانش‌گاه تهران، اولین ساعات بعد از عقد با مریم که با صدای بهشتی‌اش برایم تمام مدت آواز خواند و راه رفتیم،‌ …

    حیف که غیرمدام است.

  • قناعت از مصرف

    وقتی طرف عرضه بخش غذا دچار شوک‌‌های منفی می‌شود – مثلن به خاطر خشک‌سالی یا سیل یا گرمای هوا یا آفات و غیره – کل تولید غذا در یک منطقه کم می‌شود. اگر اتفاقی برای بخش تقاضا نیفتاده باشد (مثلن اقتصاد وارد رکود ناگهانی نشده باشد) این کم‌بود – در مقایسه با دوره‌های قبلی – باید از یک جایی جبران شود. راه اولش این است که از ذخایری که سوداگران (Speculators) بازار برای این روزها ایجاد می‌کنند – و خیلی هم نقش مثبتی دارند – مصرف کنیم. ولی این ذخایر ممکن است محدود باشد یا اصلن چیزی در انبارها باقی نمانده باشد – خصوصن اگر دوره‌های قبل هم دوره‌های بدی بوده باشند-. در قدم بعدی باید از مصرف واقعی کاسته شود. مثلن تولید سوخت‌های گیاهی کم شود یا تغذیه حیوانات در روستاها رقیق شود. اگر این هم کافی نبود باید از مصرف آدم‌ها کاسته شود تا تعادل عرضه و تقاضا برقرار باشد. راه دیگری نیست.

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها