• مشاهدات ینگه دنیا ۹ : حمل و نقل عمومی

    یک چیزی که من در این‌جا به قول این‌ها میس می‌کنم حمل و نقل عمومی عالی داخل شهر و بین‌شهری اروپا است. سیستم قطاری که هر ده‌کده‌ای را به هر جایی وصل می‌کند و در تمام مدت روز و شب هم فعال است. مثال اعلایش هم بلیط‌های آخر هفته‌ای است که با ۲۰ یورو پنج نفر به طور نامحدود سفر می‌کنند. یک بار در آلمان با جمعی از دوستان با یک بلیط این‌جوری ۴ تا شهر را دیدیم و آخرش هم از همه ظرفیت بلیط استفاده نکردیم. توی اروپا چند بار قطار از دست داده‌ام. نیم ساعت بعدش با قطار بعدی رفته ام و بی‌دردسر به مقصد رسیده‌ام.

    این‌جا در مقابل از این جهت واقعن مزخرف است. آمده‌ام هیوستون پیش دوستان و خواستم سری به دوستان دیگری در تگزاس ای اند ام بزنم. برای مسیر برگشت از کالج استیشن به آستین فقط یک اتوبوس هست که صبح راه می‌افتد و غروب می‌رسد. حالا دو تا شهر با ماشین فقط سه ساعت فاصله دارند. یاد مینی‌بوس‌های روستایی در ایران می‌افتم که صبح به صبح ملت را می‌برند شهر.

    خلاصه اگر در آمریکا ماشین نداشته باشی و بخواهی این طوری کوله‌پشتی به پشت سفر کنی مشکلات فراوان است. فقط در اروپا می‌توان از این کارها کرد.

    لابی خودروسازان در آمریکا انگار بدجوری حمل و نقل عمومی را در این‌جا تضعیف کرده است.

  • زمان ترک آستین (امیدوارم به صورت موقت) کم‌کم دارد نزدیک می‌شود. دی‌شب ساعت ۱۱:۳۰ شب بود که رفتم خانه. می‌خواستم بیش‌تر بمانم ولی آخرین اتوبوس را از دست می‌دادم. برگشتم و به سه ماه گذشته نگاه کردم که اکثر شب‌ها قبل از ۱۱ شب خانه نرفته‌ام و وقتی رسیده‌ام خانه هنوز سرحال بوده ام تا بیش‌تر کار کنم. نمی‌دانم اثر دوستان پرانرژی و سرحال و پر از صمیمیتی است که هر روز می‌بینم یا فضای زنده دانش‌گاه که حتی ساعت ۱۰ شب هم همه‌جا روشن است و آدم‌ها مشغول کارهای مختلف هستند. دانش‌گاه آستین من را یاد شریف می‌اندازد که صبح زود می‌رفتیم و نصف شب بیرون‌مان می‌کردند و هنوز دوست داشتیم بمانیم و کار دانش‌جویی بکنیم. در مقابل ذهنم یاد سکوت دیوانه‌کننده کمپس اصلی دانش‌گاه وین که بارها با مریم ساعت اوایل شب در آن قدم زده‌ایم و پرنده پر نمی‌زده است هم می‌افتد.

    به این فکر می‌کنم که باید دوباره (امیدوارم برای مدت خیلی کوتاه) به وین برگردم. این‌که وین را ابدا دوست نداشته و ندارم (خصوصا در سال‌های اخیر) را پنهان نمی‌کنم. علی‌رغم همه چیزهای خوبی که آن‌جا گرفتم (از جمله نشستن سر درس‌های با کیفیت بالا و ملاقات افراد معروف و سفرهای فراوان) ولی از وین خوشم نمی‌آید چون روحیه من را نابود کرد. من که آدم اجتماعی و سرزنده‌ای در ایران بودم تبدیل به آدمی شدم که با استانداردهای آن شهر هم‌چنان آدم فعالی به شمار می‌رفتم ولی در مقایسه با گذشته خودم و وضعیت دوستانم در جاهای دیگر تبدیل به یک تنبل منفعل شده بودم.

    قبلن گفته بودم که در ایران ۱۶ ساعت کار می‌کنم و وقتی می‌رسم خانه هنوز دوست دارم بیدار بمانم و کتاب بخوانم. در وین هشت ساعت کار می‌کردم و جنازه‌ام خانه می‌رسید که واقعن حوصله هیچ کاری نداشت. شوخی نمی‌کنم. نصف ایام وضعیت همین بود و ماجرا از همان هفته دوم حضور در وین شروع شده بود. در این سه ماه حضور در آستین حتی یک‌روز هم این حس را نداشته‌ام و به همان وضعیت ایران برگشته‌ام.

    نفی نمی‌کنم که فهمیده‌ام روحیه و علایقم به هیچ وجه با فضای تاریک شب‌های شهرهای آلمانی/اتریشی و سنگینی و سردی و محافظه‌کاری اجتماعی این فرهنگ سازگاری نداشت. آن فرهنگ و مشتقات آن حتمن برای افراد متناسب با آن جذاب است ولی برای من نبوده و نیست. نمی‌خواهم ماجرا را به همه اروپا تعمیم بدهم. از تجاربم حدس می‌زنم که اگر ساکن پاریس یا لندن یا بارسلونا یا آمستردام بودم این حس را نداشتم. خلاصه این‌که در انتخاب محل زندگی در نیمه دوم بیست سالگی‌ام اشتباه کردم. تا حد امکان تلاش می‌کنم که این اشتباه را ادامه ندهم.

  • باغ ارغوان

    داریوش عمر طولانی و پرطرب برایت آرزو می‌کنم با این نواهای قدیمی دور از دست‌رس که برای‌مان فراهم می‌کنی و خاطره شب‌ها و روزهای از دست رفته و تکرار نشدنی را زنده می‌کنی. اگر اهل طرب هستید این آهنگ باغ ارغوان سراج را از دست ندهید. بقیه آهنگ‌ها هم در وبلاگ ملکوت.

    چه می‌شد اگر حسام‌الدین سراج به جای همه کارهای نه چندان سرخوشی‌انگیز سال‌های اخیر یک آلبوم دیگر از جنس نینوای یک و همین باغ ارغوان بیرون می‌داد.

    حیف که همه ‌دل‌خوشی‌‌ام باید به ته‌مانده‌ شاه‌کارهای آن روزهای شعر و شور و حماسه (به قول فرامز عزیز که آرزوی سلامتی‌اش را در این روزهای بیماری داریم) باشد. خیلی سعی می‌کنم که این قدر نگاهم به گذشته نباشد و از آینده لذت ببرم. چه کنم که در این آینده خاکستری هیچ خبری از جنس آن سال‌های اخلاص نیست …

    ولش کنید. از آهنگ غم‌گین شوید و لذت ببرید.

  • افسانه حسابی

    جست و جوی من در گوگل اسکالر به دنبال املاهای مختلف محمود حسابی چیز دندان‌گیری به بار نمی‌آورد. با این همه نظر دادن در مورد این‌که آیا حسابی شخصیت علمی مهمی داشته است را به دوستان فیزیک‌دان واگذار می‌کنم. (نیما جان؟). چیزهایی هم که ازش در خاطرات معاصرانش خوانده‌ام (مثلن خاطرات علی‌اکبر سیاسی) چندان مثبت نبوده است. با این همه مساله من شخص محمود حسابی نیست مساله من قشر تحصیل‌کرده‌ای است که به طرز خستگی‌ناپذیری افسانه‌ها یا اغراق‌هایی که در مورد او گفته می‌شود را برای بقیه ارسال می‌کند.

    به عنوان مثال‌ (به خلاصه): وقتی دکتر حسابی کار خودش را به عنوان استاد در دانش‌گاه پرینستون شروع می‌کند (واقعن استاد پرینستون بوده؟) در کشوی میزش یک دسته چک سفید امضاء شده می‌یابد (دقت دارید که یکی از توهمات ثابت جامعه ایران این است که در غرب به استادان چک سفید می‌دهند) و فکر می‌کند که به اشتباه در آن‌جا جا مانده است. سعی می‌کند برگرداند و با این پاسخ مواجه می‌شود که نه این را این‌جا گذاشته‌ایم که اگر شما آخر هفته نیاز به وسیله‌ای داشتید لنگ نمانید!

    من بارها این داستان مضحک را توسط ایمیل دریافت کرده‌ام و همیشه از خودم پرسیده‌ام که آیا ارسال‌کننده از خودش نپرسیده که؟
    ۱) هر سازمانی برای هر فعالیتی بودجه مشخصی دارد. این منبع نامحدود برای حسابی از کجا آمده است؟
    ۲) پژوهش‌گر داستان ما قرار بوده آخر هفته چه چیزی بخرد؟ میکروسکوپ اتمی یا شتاب‌دهنده؟ ظاهرا دانش‌گاه‌ها آخر هفته تعطیل هستند ولی بقالی دیوید و شرکا که در آن خیابان بغلی دانش‌گاه پرینستون که کافه‌های خوبی دارد (رجوع به پست قبل) حتمن آخر هفته‌ها از این جور وسایل می‌فروخته که حسابی می‌توانسته برود و بخرد. ضمن این‌که ظاهرن کارپردازی هم در کار نبوده است. خود محقق شخصن چک کشیده و با تامین‌کننده حساب می‌کرده است. گاهی وقت‌ها هم نسیه حساب می‌کرده است.
    ۳) …

    حالا این روزها هم این ماجرای هفت‌سین حسابی خوراک سایت‌ها و ایمیل‌ها شده است که برای هر کسی که با گفتمان فکری و شکل بیان احساسات غربی‌ها (آن هم کسی مثل اینشتن با تربیت آلمانی – یهودی) آشنا باشد بسیار غیرقابل باور و ساختگی می‌نماید. در واقع عناصر این داستان کاملن در چارچوب شناختی-ارزشی-گفتاری فرهنگ ایرانی تدوین شده و بعد به شخصیت‌های غربی نسبت داده شده است. ولی در همین تعطیلات در ده‌ها سایت نقل شده و در ایمیل‌ها چرخیده است.

    همان طور که گفتم مساله من انگیزه تولیدکننده این داستان‌ها نیست که کاملن قابل فهم است. افسوس عمیق من از جذابیت این داستان‌ها برای تحصیل‌کردگان جامعه ما است. آیا این نشانه کوچکی از کم‌بود علاقه/دست‌‌یابی به کتاب‌ها و مقالات اصیل و ضد افسردگی فکری (Anti Mind Numbness) در جامعه ما است و یا ضعف بنیادی تفکر انتقادی/تحلیلی بین قشر تحصیل‌کرده و یا نبود Role Model‌های به‌تر و واقعی‌تر برای رجوع کردن؟

    پ.ن: نوشته سیما را در این مورد هم بخوانید.

    پ.ن۲: شاید لازم است مجددن روشن کنم که من نه قصد و نه صلاحیت نظر دادن در مورد شخص دکتر حسابی و عمل‌کردهای او را دارم. لطفا دوستان بحث را به این سمت نکشانند.

  • مشاهدات ینگه دنیا ۸: جویندگان طلا و حافظان محیط‌

    ام‌روز بعد از کلاس اقتصاد منابع طبیعی پیش‌نهاد کردم که دسته‌جمعی برویم ناهار تا بیش‌تر با هم آشنا شویم. موقعی که غذاها را کشیدیم معلوم شد که نصف جمعیت گیاه‌خوار است (من هم از تابستان پارسال گیاه‌خوار شده‌ام). به شوخی و جدی گفتم معلوم می‌شود بین گیاه‌خوار بودن و علاقه‌مندی به اقتصاد منابع رابطه مثبتی وجود دارد که بحث باز شد و یکی از بچه‌ها که در مکزیک محیط‌زیست خوانده است تعریف کرد که یک سوم کلاس‌شان گیاه‌خوار بودند که به نسبت استانداردهای آن‌جا رقم خیلی بالایی است. حالا تصور کنید یک مشت اقتصاددانان با این مشاهده مواجه شوند. چه تئوری‌پردازی‌ها که در باب رابطه علی و درون‌زایی و خودگزینشی و الخ بین گیاه‌خواری و محیط‌زیستی بودن که پرداخته نمی‌شود.

    هدفم از بیان این مشاهده تک نمونه‌ای – که قابلیت و انگیزه استنتاج آماری ندارد – نگاه کردن به تفاوت‌هایی است که بین دو فرهنگ دیده‌ام. قبلن هم گفتم که با این‌که فاینانس می‌خوانم ولی متاسفانه یا خوش‌بختانه هیچ علاقه‌ای به کار در وال استریت و بانک‌ها و امثال آن ندارم و فکر می‌کنم بعد یک هفته دچار دپرسیون می‌شوم. این سفر یک خوبی بزرگ برایم داشت و آن‌ این‌که در مسیرم مبنی بر تمرکز روی اقتصاد و فاینانس منابع طبیعی و انرژی محکم‌تر شدم و شبکه ارتباطی‌ام هم با آدم‌های فعال در این حوزه توسعه پیدا کرد. الان دیگر تقریبن مطمئن هستم که در آینده سر و کارم با مشاغلی که هدف از آن صرفا ساختن پول از طریق یافتن دارایی‌های با قیمت‌گذاری غلط است نخواهد بود و امیدوارم بتوانم بخشی از وقتم را در همین حوزه مسایل محیط‌زیست و منابع کار کنم (آن بخش دیگر را هم “دوست” دارم در فاینانس توسعه و سرمایه انسانی و فاینانس شهری کار کنم. فعلا که یک مقاله‌ام در کنفرانسی مربوط به “مهاجرت” پذیرفته شده است که برای شروع بد نیست). شاید برای ناظران بیرونی کمی عجیب به نظر برسد که یکی رشته‌اش فاینانس باشد و در اقامت یک ترمی در گروه فاینانسی که یکی از به‌ترین‌ها در زمینه مسایل سرمایه‌گذاری است هیچ کلاسی در این حوزه برندارد و با هیچ کس حرف نزند ولی در عوض از دانش‌کده اقتصاد درس‌های اقتصاد توسعه و اقتصاد منابع بردارد و با آن آدم‌ها رفت و آمد کند. چه کنیم که به قول کاوه عزیزم “من و تو را هر کاری بکنند آخرش سر از مسایل توسعه در خواهیم آورد. به‌تر است خودمان را گول نزنیم”

    من فاینانس را فقط به این دلیل انتخاب کردم که بنا به توصیه رییس سابقم در سازمان ملل که یک اقتصاددان خوب پاکستانی بود فاینانس درگیری نزدیک‌تری با مساله تخصیص منابع کم‌یاب که موضوع مرکزی توسعه کشورهای فقیر است دارد و لذا دید عملی به‌تری فراهم می‌کنم. الان بعد از گذشت تقریبن دو سال می‌بینم که حرفش کاملن درست بود و از انتخابم و چیزهایی که یاد گرفتم راضی هستم ولی مشکلم این است که در درون جامعه فاینانس آدم‌های کمی هستند که دغدغه‌ها و علایق علمی مشترک داشته باشیم و لذا مجبورم دوستان کاری‌ام را از بیرون دانش‌کده‌های بیزنس پیدا کنم.

    به شوخی و جدی برای یکی تعریف می‌کردم که تفاوت بیزنس اسکول و دانش‌کده اقتصاد را می‌توان در آگهی اتفاقاتی که در هم‌کف و آسانسورها می‌زنند دید. خلاصه آگهی‌های هم‌کف دانش‌کده اقتصاد این است که “اگر می‌خواهید دنیا را تغییر دهید در این جلسه به ما بپیوندید. ورود صرفا با تی‌شرت آزاد است” ولی آگهی‌های بیزنس اسکول حول این خلاصه می‌شوند که “اگر می‌خواهید یک شبه پول‌دار شوید حتمن با لباس رسمی در جلسه سخن‌رانی ما که با صرف غذا هم‌راه است حضور به هم‌ رسانید”. در این بین دانش‌کده‌های اقتصاد منابع فکر کنم نهایت این طیف هستند. در تعطیلات بهاری این‌جا چند روزی را در دانش‌کده اقتصاد منابع برکلی و دیویس گذراندم و از روحیات متفاوت استادان و فضای توسعه‌محور هر دو دانش‌کده حسابی کیف کردم. خیلی دوست دارم تا زودتر فرصتی شود تا حضور بیش‌تری در فضای اقتصاد منابع داشته باشم. اگر جواب این ایمیل لعنتی که منتظرش هستم برسد شاید در آینده خبرهای جدیدی در این رابطه دادم.

    آیا این نوشته‌های پراکنده به معنی دور شدن تدریجی‌ام از دوستان اقتصاددان ارتودوکس است؟ یا علایم غلبه مجدد علایق روشن‌فکری ماقبل اقتصاد خواندن که همیشه اقتصاددانان را نسبت به خلوص اعتقادی و تعهدم به فیلد دچار تردید می‌کرد است؟ نمی‌دانم. هر چه هست برای من اقتصاد منابع لذت‌بخش است. خیلی بیش‌تر از کار کردن در هج فاندها.

  • مشاهدات ینگه دنیا ۷: در ستایش چای‌خانه‌های کاری

    یکی از اقتصاددان‌های مشهور (و ضمنن سخت متعهد به مسوولیت اخلاقی‌اش) یک بار می‌گفت که عضو هیات علمی دانش‌گاه بین‌المللی کافه‌ها است چرا که تمام مقاله‌هایش را در کافه‌های شهرهای مختلف دنیا می‌نویسد و دفترش فقط جایی برای دیدن دانش‌جویان و کارهای اداری است. مشخصه‌هایی هم که برای کافه خوب برای مقاله نوشتن ذکر می‌کرد این بود که قهوه عالی سرو نکند (تا مشتری‌اش زیاد نباشد)، جای توریست‌ها نباشد و رییسش از آن‌هایی نباشد که آدم را بعد یک مدتی بیرون می‌کنند. کافه باید اتمسفر جذابی برای اندیشیدن و نوشتن داشته باشد.

    من هم به تدریج دارم دانش‌جوی دانش‌گاه بین‌المللی کافه‌ها می‌شوم. یکی دو سال است که با مریم کشف کرده‌ایم که وقتی رخوت ناشی از خانه‌نشینی اجازه هیچ کار جدی را نمی‌دهد چاره‌اش بستن بند و بساط و مهاجرت به یک کافه غیرسیگاری اینترنت‌دار/ندار (بسته به موقعیت) است که البته در وین این جنبه غیرسیگاری بودنش حکم کیمیا دارد. حیف که کافه در اروپا به طور عام و در وین به طور خاص گران‌تر از آمریکای شمالی است و اگر بخواهی هر روز مشتری باشی باید ماهانه پول قابل توجهی خرج کنی. آستین ولی از این جهت فوق‌العاده است. به لطف حسین و روجا که سخت پایه کار در قهوه‌خانه‌ها هستند جاهای گوناگون را کشف کرده‌ام و هر هفته چند شب از ارزانی و گشاده‌دستی و فضای فعال‌شان لذت می‌برم. این‌جا کافی است یکی دو دلار بدهی و یک لیوان چای بخری. می‌توانی تا هر وقت دلت خواست بنشینی و کار کنی هر قدر چند بار خواستی آب‌جوش بریزی و حتی در برخی جاها غذای خودت را بخوری. من این گشاده‌دستی را تقریبن در هیچ جای اروپا ندیده‌ام.

    خیلی حیف است که ما فضای این جنس از کافه‌نشینی دانش‌جویی – کاری را در ایران نداریم. من چون تهران زندگی نمی‌کنم دیگر اطلاعات پاتوق‌های محلی را ندارم. حتمن جاهای خوبی از جنس کافه عکس یا کافه مرحوم سینما جمهوری که کمابیش این فضای کار کردن را دارند وجود دارند که من خبر ندارم ولی اگر چنین جاهایی هم باشند تعداد آن‌ها به نسبت شهر ده میلیونی نزدیک به صفر است. از مساله گرانی قیمت ساختمان (همه مساله این نیست، زمین‌های لندن و نیویورک و پاریس هم گران هستند ولی هر سه شهر پر هستند از کافه‌های کاری) و محدودیت‌های تاسیس کافه و سود کسب و کارهای رقیب (از جمله فست فودهای نابودکننده سلامت) که بگذریم یک مشکل هم برای امثال ما این است که ظاهرا طبق عرف رایج کافه در ایران جای کار کردن فردی نیست و برای این منظور طراحی نشده است. تهران که باشم و بین دو قرار یا جلسه وقت اضافه داشته باشم سعی می‌کنم به کافی شاپی بروم و کمی کار کنم ولی اکثرن با نگاه‌های عجیب و رفتار نه چندانه دوستانه صاحب کافه مواجه شده‌ام. طوری که چندبار مجبور شده‌ام تصریح کنم که من این‌جا برای کار کردن و نه سن‌ایچ خوردن آمده‌ام ولی هزینه فرصت میزتان را می‌پردازم.

    واقعیت این است که کافی‌شاپ‌های ایرانی در کلیت‌شان یکی از به‌ترین نمونه‌های بررسی لذت ناشی از تکلف و تصنع است. جایی که آدم‌ها اکثرن نمی‌روند تا در خلوت شخصی‌شان مشغول کار یا گفت و گوی‌شان شوند بل‌که می‌روند تا از حس این‌که نوشابه صد تومانی را دو هزار تومان بخرند برخوردار شوند. وقتی قرارداد حضور این است بقیه عناصر ناراحت بودن هم به صورت درون‌زا جور می‌شود. این که رفتار فروشنده هم به همان نسبت تصنعی و آزاردهنده می‌شود (هر قدر هم سعی کند خیلی ناشیانه طبق کتاب‌های مدیریت فروش مشتری‌مدار رفتار کند یا به نقلید از کافه‌دارهای غربی با مشتریانش رفیق باشد)، این‌که زمان حضور محدود است، این‌که صندلی‌ها سخت ناراحت است، این‌که اینترنت بی‌سیم و پریز برق کافی ندارند، این‌که خوردنی‌ها به جای سالم و طراوت‌‌بخش بودن فانتزی هستند، این‌که مردم با لباس شب و آرایش عروسی حضور به هم می‌رسانند، این‌که مشتری‌ها مشغول برانداز کردن و تحلیل هم‌دیگر هستند و این‌که برادران هم طبعا سر می‌زنند… اگر می‌خواهید در زبان عامه ماجرا را دنبال کنید به این عبارت “روشن‌فکر کافه‌نشین” دقت کنید. کافه‌نشینی در این تعبیر یعنی غیر جدی بودن. یعنی کافه جایی است برای حرف زدن و تظاهر و برای داستان‌سرایی کردن و نه کار جدی.

    من در این محرومیت از محیط کار جمعی غیر اداری با حداقل خدمات غذایی آرزو می‌کنم سنت قهوه‌خانه نشینی قدیم در شکل جدیدش برای ما هم تداوم می‌یافت. اگر رفته باشید (من در کودکی ده‌ها بار رفته‌ام) قهوه‌خانه را مکانی خودمانی می‌یافتید برای اجتماع کردن و در اتمسفر جمعی (بگذریم که فقط برای نصف جمعیت) حضور داشتن و به کار خود پرداختن. فکر کنم نسل‌شان بر افتاده است ولی یادم است که زمانی قهوه‌خانه‌ها بازار بورس کاشی‌کاران و گچ‌کاران در شهرها بودند و می‌توانستی با سر زدن به آن‌جا استادکاری را بیابی.به تبعیت از این سنت من هم آرزو می‌کنم که زنجیره‌ای از چای‌خانه‌های کاری که در آن‌ها سیگار کشیدن ممنوع است و اینترنت بی‌سیم دارند و منوی غذای‌شان هم در حد چای و کیک و نان و پنیر با قیمت مناسب خلاصه می‌شود و میزهای‌شان هم حداکثر دو نفری است و مبل هم دارند تاسیس شود تا مهندسین و گرافیست‌ها و اقتصاددانان و برنامه‌نویسان و مشاوران مدیریت و ریاضی‌دان‌ها و … هم جایی برای کار دور هم داشته باشند. چای‌خانه‌هایی نه صرفا برای روشن‌فکران و هنرمندان بل‌که برای هر کسی که کار جدی دارد پاتوق باشد.

    پ.ن: نوشته و سوالات قابل تامل علی در مورد این پست

  • مشاهدات ینگه دنیا ۶: دفاع بد از بازار آزاد

    آمدم سخن‌رانی که قرار بود در مورد “بازار آزاد تنها راه حل بحران جهانی” باشد. همان ۵ دقیقه اول فهمیدم از کدام نوع سخن‌رانی‌ها است. از آن‌هایی که من اسمش را می‌گذارم دفاع مبتنی بر Econ101 از بازار آزاد. استدلال‌هایی صرفا در حد شهود ناشی از نمودارهای ساده عرضه و تقاضا و حمله به دخالت دولت در اقتصاد از طریق مقررات‌گذاری بانک‌ها و نحوه ساخت ساختمان‌ها و بازرسی ایمنی آسانسورها. همین دفاع‌های بد است که بهانه دست مخالفان اقتصاد آزاد می‌دهد تا بگویند که علم اقتصاد فرض می‌کند که بازارها بدون اصطکاک هستند و اطلاعات کامل است و رقابت کامل است و الخ.

    مدافعان ساده‌اندیش بازار آزاد فراموش می‌کنند که در همان چارچوب بازار آزاد ما درک عمیق‌تری از ده‌ها موضوع جدید مثل اثرات جانبی رفتار موسسات مالی و فروریختن بازارها در اثرات عدم تقارن‌های اطلاعاتی و نقش هماهنگی انتظارات در رسیدن به تعادل‌های خوب و اختلال در انگیزه‌ها به خاطر محدب بودن منافع پیدا کرده‌ایم و این موارد مداخله‌های حساب شده دولت در مقررات‌گذاری و کمک به شکل‌گیری بازارها را توجیه می‌کند.

  • مشاهدات ینگه دنیا ۶: دفاع بد از بازار آزاد

    آمدم سخن‌رانی که قرار بود در مورد “بازار آزاد تنها راه حل بحران جهانی” باشد. همان ۵ دقیقه اول فهمیدم از کدام نوع سخن‌رانی‌ها است و متاسفانه تا به آخر بدتر هم شد. از آن‌هایی که من اسمش را می‌گذارم دفاع مبتنی بر Econ101 از بازار آزاد. استدلال‌هایی صرفا در حد شهود ناشی از نمودارهای ساده عرضه و تقاضا و حمله به دخالت دولت در اقتصاد از طریق مقررات‌گذاری بانک‌ها و نحوه ساخت ساختمان‌ها و بازرسی ایمنی آسانسورها. همین دفاع‌های بد است که بهانه دست مخالفان اقتصاد آزاد می‌دهد تا بگویند که علم اقتصاد فرض می‌کند که بازارها بدون اصطکاک هستند و اطلاعات کامل است و رقابت کامل است و الخ.

    مدافعان ساده‌اندیش بازار آزاد فراموش می‌کنند که در همان چارچوب بازار آزاد ما درک عمیق‌تری از ده‌ها موضوع جدید مثل اثرات جانبی رفتار موسسات مالی و فروریختن بازارها در اثرات عدم تقارن‌های اطلاعاتی و نقش هماهنگی انتظارات در رسیدن به تعادل‌های خوب و اختلال در انگیزه‌ها به خاطر محدب بودن منافع پیدا کرده‌ایم و این موارد مداخله‌های حساب شده دولت در مقررات‌گذاری و کمک به شکل‌گیری بازارها را توجیه می‌کند.

  • مشاهدات ینگه دنیا ۵: کتاب‌فروشی‌ها

    تجارب عمیقن لذت‌بخش ناشی از چرخیدن بین هزاران کتاب‌ در موضوعات مختلف و ورق زدن دور میز کتاب‌های جدید و کتاب خواندن‌های طولانی و متمرکز حین چای خوردن در کتاب‌‌فروشی‌های غول‌پیکر این‌جا نشان می‌دهد که زندگی کردن در کشوری که زبان رایجش را خوب نمی‌دانی و نمی‌خواهی/نمی‌توانی یاد بگیری و لذا کتاب‌فروشی‌های زنجیره‌ای آلمانی‌اش به هیچ کارت نمی‌آید چه‌قدر می‌تواند کاهنده مطلوبیت باشد. در بارنز اند نوبل و بوک پیپل این‌جا همان حسی را دارم که وقتی از خرید کتاب از کریم‌خان یا شهر کتاب نیاوران برگشته‌ام و دلم می‌خواهد تا صبح بنشینم و کتاب‌های جدید را بخوانم.

  • مشاهدات ینگه دنیا ۴: تفاوت تحقیق اقتصاد و مهندسی

    این سفر باعث شده تا تعداد زیادی از دوستان قدیمی و جدید را که دکترای مهندسی خوانده/می‌خوانند را ببینم و طبعا یک موضوع ثابت گفت و گو هم تحقیق دکترای دو طرف بود. از این صحبت‌ها به جمع‌بندی‌هایی رسیده‌ام که این‌جا خلاصه می‌کنم. این جمع‌بندی‌ها برای خود من از جهت درک تفاوت فرهنگ تحقیق و انتشار علم در دو حوزه مختلف مفید بوده است.

    ۱) در اقتصاد دوره دو ساله درس‌های دکترا (Course Work) بسیار کلیدی است و اصولا تا آخر آن دانش‌جو به سختی می‌تواند درگیر کار جدی شود. در مهندسی اهمیت درس از دانش‌گاه به دانش‌گاه متفاوت است ولی به طور عمومی چون دانش‌جویان دکترای مهندسی قبلا به اندازه کافی با مفاهیم پایه آشنا شده‌اند درس‌ها آن تعیین‌کنندگی که در اقتصاد دارند را ندارند. به عنوان مثال یک دانش‌جوی دکترای اقتصاد ممکن است برای اولین بار با مفاهیم اقتصاد خرد یا سنجی در سال اول آشنا شود. در حالی که دانش‌جوی دکترای مخابرات زنجیره‌ای از دروس سنگین ریاضی در این زمینه را گذرانده است.

    ۲) در مهندسی استاد راهنما نقش کلیدی در تعیین تحقیق دانش‌جو دارد. به همین خاطر است که دانش‌جویان مستقیمن با استادان مکاتبه می‌کنند و در زمان پذیرش هم تا اندازه خوبی می‌دانند که در کدام آزمایش‌گاه و در کدام پروژه استاد کار خواهند کرد. این باعث می‌شود تا هم زمان کم‌تری برای یافتن موضوع تلف کنند و هم ارتباط تنگاتنگی با استاد راه‌نما داشته باشند. نهایتا این موضوع برای خود من توضیح داد که چرا اکثر مقالات دانش‌جویان مهندسی هم‌راه با استاد راه‌‌نما و یا با چند نفر نویسنده دیگر است.

    در اقتصاد بر عکس این وظیفه دانش‌جو است که موضوع خوب پیدا کند. پروژه و آزمایش‌گاه به معنی که در مهندسی هست این‌جا وجود ندارد و دانش‌جو باید مدت‌ها فکر کند و بخواند تا بتواند به سوالی برسد که ارزش کار داشته باشد. همین باعث می‌شود تا زمان شروع کار جدی روی تحقیق برای دانش‌جویان اقتصاد چیزی حدود اواخر سال سوم و اوایل سال چهارم باشد. به نظرم تفاوت شیوه تامین مالی دانش‌جو با توضیح این پدیده مرتبط است. در اقتصاد بخش مهمی از تامین مالی از طریق بورس و یا کمک تدریس تامین می‌شود. در مهندسی بیش‌تر از طریق کمک تحقیق است و لذا دانش‌جو درگیر یک پروژه مشخص است. این تفاوت روی‌کرد توضیح می‌دهد که چرا در اقتصاد هر دانش‌جوی دکترا حتما یک مقاله تک نفری دارد چون عمده کار مال خودش است.

    ۳) حس من این است که تحقیق مهندسی سرراست‌تر و مستقیم‌تر از تحقیق اقتصادی است. کاملا می‌توانم تصور کنم که موضوع تحقیق یک پایان‌نامه دکترای مهندسی “استفاده از شبیه‌‌سازی … برای بررسی رفتار … تحت …” باشد. در اقتصاد کار کمی سخت‌تر است چون باید قبل از آن یک پازل یا مشاهده جذاب که ارزش توضیح داشته باشد کشف شده و روی آن کار شود. از این حیث فکر کنم اقتصاد به ریاضی نزدیک‌تر است. با این فرق اساسی که در ریاضی مساله را خود فرد می‌تواند طرح کند و در اقتصاد باید از مشاهدات دنیای بیرون به آن برسد.

    ۴) حجم کار در مهندسی بالا است. مقدار زیادی آزمایش باید اجرا شود یا هزاران خط برنامه باید نوشته شود. باز اقتصاد از این جهت شبیه ریاضی است که خروجی دکترای فرد عملا در یک مقاله ۲۰ صفحه‌ای جمع‌بندی می‌شود. مشکل این است که بر خلاف مهندسی که محقق کار روزمره و ملموس دارد و هر روز صبح می‌تواند ادامه کار قبلی را قدم به قدم دنبال کند جلو رفتن تحقیق اقتصاد (و احتمالا ریاضی) یک جوری ضربه‌ای و شهودی است. یعنی ممکن است آدم هفته‌ها دور خودش بچرخد و از زندگی رنج ببرد و هیچ چیز به دردبخوری تولید نشود ولی در عوض درست وقتی که وسط یک مهمانی خسته‌کننده است اثبات یک قضیه به ذهنش برسد و چند صفحه از مقاله را جلو ببرد.

    طبق معمول مشاهداتی معدود توسط من بود. بقیه لطفا زاویه‌های دید دیگر را اضافه کنند.

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها