• کارگاه‌های آموزشی در انجمن بین‌المللی مدیران ایرانی

    دوستان در انجمن بین‌المللی مدیران ایرانی (I-AIM) قصد دارند تا دوره‌های آموزشی جدیدی را به فهرست فعالیت‌های انجمن اضافه کنند. با توجه به این‌که بسیاری از خوانندگان این وبلاگ جزو مشتریان یا مدرسان بالقوه این دوره‌ها هستند فکر کردیم که یک راه خوب برای شناخت اولویت‌های بازار ایران استفاده از نظرات خوانندگان وبلاگ است.

    در نتیجه اگر شما هم در مورد دوره ای آموزشی که به درد مدیران ایرانی می‌خورد ایده ای دارید، لطفا با گذاشتن یک نظر در قسمت نظرات این پست و بیان نام دوره و شرح مختصری از آن و مخاطبان بالقوه (و در صورت نیاز سایر ملاحظات) ایده خود را با ما به اشتراک بگذارید. با توجه به هدف این نظر سنجی دریافت نظرات بیش‌تر به حداکثر کردن کارایی این طوفان فکری کمک خواهند کرد و برای این منظور دنبال کردن نکات زیر بسیار مفید خواهد :بود

    – هدف ارایه ایده برای دوره های آموزشی است و نه تحلیل مزایا و معایب ایده های مختلف. در مرحله بعد ( نظرسنجی جامع) کار تحلیل مزایا و معایب و نیاز بازار به صورت منسجم و بر اساس مجموعه ای منتخب از ایده های ارایه شده در این‌جا انجام خواهد شد. لذا در این‌ مرحله هر ایده ای حتی ایده های ظاهرا دور از دست‌رس کاملا ارزش‌مند هستند. از طرف دیگر نقد سایر ایده‌ها در زیر این مقاله موجب سانسور ذهنی ایده های بالقوه جالب دیگران شده و لذا از پویایی هم‌فکری جمعی می‌کاهد. ممنون می‌شویم اگر نظرهای غیرمرتبط با این پست یا پیشنهادها و انتقادهای خود نسبت به انجمن را به صورت مستقل با ما در میان بگذارید (می‌توانید این‌گونه نظرها را برای ما به (info [at] i-aim [dot] org) بفرستید.

    – در صورت تمایل لطفا نام و مشخصات خود را همراه با ایده ارایه کنید که در آینده در صورتی که انجمن سوالی در مورد جزییات ایده پیش‌نهادی داشت بشود با شما تماس گرفت (البته ایده های بدون نام نیز حتما مورد استقبال ما هستند).

  • چند لینک

    ۱) این مطلبی است که در مورد بانک‌های سرمایه‌گذاری از اکونومیست ترجمه کردم و در دنیای اقتصاد چاپ شده است.

    ۲) یک سری از دوستان داخل ایران سایتی در مورد مد و پوشاک به اسم دوخت راه انداخته‌اند. من از ایده‌شان لذت بردم. یکی می‌پرسید همین کارت مانده بود که بروی در کار سایت لباس و خیاطی! گفتم اولا که خودم خوش‌ لباس نیستم و می‌توانم از این‌ها یاد بگیرم. ثانیا به نظرم خوش سلیقه‌گی در پوشش چیزی است که به وضوح روی روحیه و نشاط آدم‌های جامعه تاثیر دارد و لذا اتفاقا کار ارزش‌مندی است. حیف که این رفقا خیلی پول ندارند وگرنه اگر پول حسابی به من می‌دادند حتما مقاله‌ای در رابطه با پوشش و رشد اقتصادی برایشان می‌نوشتم :)) . چند باری که سایت را خواندم نکته‌های جالبی یاد گرفتم. گفتم این‌جا معرفی کنم که شما هم سری بزنید.

    ۳) کنفرانس بین‌المللی مدیریت ام‌سال هم برگزار می‌شود. می‌توانید سایت‌شان را ببینید. من هم احتمالا سخن‌رانی در مورد “سرمایه‌گذاری در شرایط عدم اطمینان و استراتژی بنگاه‌ها” خواهم داشت.

    ۴) مرتضی حسینی‌نژاد عزیز هم وبلاگ‌نویس شد. وبلاگ حرفه‌ای و خواندنی که به صورت مشترک با اکبر شاهمرادی (که ساکن کانادا و متخصص مدیریت ریسک است) می‌نویسند.

  • مهاجرت و Real Options

    تصمیمات مربوط به مهاجرت شامل چندین اختیار (Option) مختلف است. در درجه اول کسی که در کشور خودش است این اختیار را دارد که آن‌جا را به مقصد کشور بعدی ترک کند. این بسیار شبیه به اختیار سرمایه گذاری است. اگر حتی روی موضوع دقیق‌تر شویم گزینه‌ای مثل مهاجرت کانادا که به فرد اجازه می‌دهد تا در فاصله زمانی مشخصی اقدام به مهاجرت کند و یا آن‌را برای مدت محدودی به تعویق بیندازند (Option to Defer). این اختیار قیمت دارد (درست مثل اختیار روی وام بانکی که ظرف چند ماه معتبر است).

    حال فرض کنیم فرد به هر دلیلی به کشور مقصد رسید. او می‌تواند یک اختیار خروج (Shut Down Option) داشته باشد که به کشور خودش برگردد یا فاقد این اختیار باشد (مثلا اگر پناهنده باشد). در کنار آن برای برخی اختیار سوییچ یعنی مثلا رفتن از اروپا به آمریکای شمالی هم همیشه وجود دارد. فهرست این اختیارها را می‌توان گسترش داده و عناصر دیگری در آن شناسایی کرد ولی داستانی که ذهن من را به خود جلب کرد این بود:

    آیا می‌توان مهاجری را در مقصد تصور کرد که مطلوبیتش از زندگی در آن‌جا L باشد و این L اصلا سطح مطلوبی نباشد. فرض کنیم پیش از تصمیم به مهاجرت فرد دقیقا نمی‌تواند کیفیت زندگی‌اش در مقصد چه خواهد بود چون این موضوع یک متغیر تصادفی است که دو حالت به خود می‌گیرد: می‌تواند H (خوب) یا L (بد) باشد. نتیجه این متغیر تصادفی در واقعیت در پریود بعدی آشکار می‌شود. حال فرض کنیم اگر فرد پیشاپیش بداند که وضعیت محقق شده اچ خواهد بود مهاجرت را به وضعیت فعلی خودش ترجیح می‌دهد و اگر پیشاپیش بداند که ال خواهد بود وضعیت فعلی خودش را به مهاجرت ترجیح می‌دهد. دوست ما مهاجرت می‌کند و از قضا وضعیت ال محقق می‌شود. فرد حق بازگشت به کشورش را هم دارد.

    سوال این‌جا است که چرا با وجود این‌که وضعیت زندگی فرد از آن‌چیزی که قبلا داشته یا می‌تواند همین الان بالقوه در کشور خودش داشته باشد پایین‌تر است و امکان برگشت به کشور خودش را هم دارد ولی هم‌چنان در این وضعیت به ماندن ادامه می‌دهد؟ یا این فرد کی دیگر تصمیم می‌گیرد برگردد؟ این پدیده‌ای است که در تئوری سرمایه‌گذاری تحت عدم اطمینان از آن به اثر پس‌ماند (Hysteresis) یاد می‌شود.

    خب این بحث‌های مهاجرت علاوه بر این‌که به من کمک کرد که بفهمم چرا در این فضا این قدر احساس تنهایی می‌کنم یک فایده دیگر هم داشت و آن این‌که یک ایده تحقیق سرگرم‌کننده (یا همان “هابی” در زبان فارسی 🙂 ) بهم داد: مفهومی به اسم سرمایه انسانی و اجتماعی (HSC) تعریف می‌کنیم که در برگیرنده مهارت‌های زبانی، شبکه اجتماعی، سازگاری با ارزش‌های محلی و مواردی نظیر آن است. فرد سطح مشخصی از این سرمایه را در کشور خودش دارد و وقتی وارد کشور جدید می‌شود هم سطح اولیه‌ای از آن را با خودش می‌آورد. طبیعی است که سطح این متغیر در دو کشور برای یک فرد متفاوت است. عامل همیشه گزینه خروج و برگشت را دارد. از طرف دیگر باید در مورد نرخ بهینه سرمایه‌گذاری روی سرمایه انسانی و اجتماعی (HSC) تصمیم بگیرد. از طرف دیگر برگشت همیشه هزینه دارد. هم هزینه‌های مادی و هم هزینه از دست دادن یک پرداخت نهایی (Terminal Value) در آخر ماجرا که در واقعیت می‌تواند چیزی مثل حقوق بازنشستگی یا پاسپورت یا عضویت در هیات علمی رسمی و مواردی شبیه به این باشد. نکته این است که اگر گزینه خروج پیش از موعد زمانی پرداخت نهایی اجرایی شود (Pre-Mature Exit) کل آن پرداخت نهایی از دست می‌رود …

    بقیه‌اش بماند وقتی با نویسنده هم‌کارم پرزنتیشن مربوط به موضوع را در جلسه ناهار و بحث (Brown Bag) ماه آینده دانش‌کده ارائه کردیم 🙂 لطفا اگر ایده‌ای دارید دریغ نکنید.

  • توضیحاتی در باب مهاجرت

    خب ظاهرا این پست مربوط به بیان یکی از مشاهدات من واکنش‌های متعددی را بر انگیخته است. مثلا نگاه کنید به ۱ , ۲ , ۳ , ۴ , ۵ , ۶ , … ببخشید اگر نوشتید و من متوجه نشدم.

    فکر کردم حالا که این همه بحث گسترده شده چند توضیح را بدهم تا از سوء تفاهم جلوگیری شود.

    الف) تئوری مهاجرت: مهاجرت ماجرایی چند وجهی است و تصمیم در مورد آن تابع چندین عامل کلیدی از جمله روحیات و ترجیحات فرد‌ (از جمله میزان سازگاری او با وضعیت و محدودیت‌های کشور قبلی)، موقعیت و موفقیت‌های او در کشور قبلی، رشته تحصیلی، کشور میزبان، سن، جنسیت و … است. هیچ کس نمی‌تواند یک نسخه کلی برای مهاجرت بنویسد. میزان رضایت کسی که برای دکترا می‌آید با کسی که در ۱۸ سالگی سفر می‌کند با کسی که در سن بالا برای کار می‌رود با کسی که پناهنده می‌شود و الخ متفاوت است. مهاجر استرالیا و کانادا با مهاجر سوئد و آلمان فرق دارد. وضعیت مهاجر وسط آمریکا با مهاجر ساحل شرقی و ال ای متفاوت است. حتی اوضاع مهاجر ساکن مونیخ در آلمان می‌تواند به کل متفاوت از مهاجر ساکن برلین و هامبورگ باشد و الخ. مایلم این را تاکید کنم که من هر وقت هر چیزی در باب مهاجرت بنویسم «صرفا عکسی از یکی از ده‌ها زاویه ماجرا است». دوست دارم عکس‌های متفاوتی را روایت کنم و گرنه روایت رایج هالیوودی/اورکاتی (همان عکس پستی سابق) از مهاجران جوان آمریکای شمالی مبتنی بر تم «اوری نایت پارتی، اروی ویک‌اند هایکینگ، اوری دی بایکنیگ و اوری ایوینینگ دیتینگ» به اندازه کافی در ایران شناخته شده است. ما روایت‌های دیگری هم لازم داریم. مثلا روایت زنان از مهاجرت، روایت مدیران اجرایی، روایت اهل قلم و روشن‌فکران , …

    من هم روایت هم تیپ‌های خودم را می‌نویسم. شاید ما در بین مهاجران در اقلیت باشیم شاید هم نباشیم ولی به هر حال وجود داریم. دوستم که ساکن تورنتو است می‌گفت چه قدر این پستت را که شکایت می‌کردی از این که در ایران ۱۶ ساعت کار می‌کنم و باز خوابم نمی‌برد و این‌جا بعد هشت ساعت کار رمق هیچ کاری ندارم را می‌فهمم و حس می‌کنم و روزشماری می‌کنم که برگردم. قطعا این دوست من در بین مهاجران خوش‌حال از سکونت در کانادا در اقلیت است ولی نمی‌توان وجودش را نفی کرد. نمی‌توان تجربه‌اش را هم به همه گسترش داد.

    مثال از خودم بزنم. من کم کم دارم به ورود به بازار کار نزدیک می‌شوم. یک گزینه شغلی قابل دست‌رس برای کسانی مثل من تدریس در دانش‌گاه‌ها و بیزنس اسکول‌های متوسط به پایین آمریکا و انگلیس است. چنین گزینه‌ای یعنی این‌که بروی در شهر کوچکی شغل دانش‌گاهی بگیری، بیش‌تر وقتت را صرف تدریس دروس لیسانس برای دانش‌جویانی کنی که به قول یکی از دوستانم که دقیقا چنین تجربه‌ای دارد مدل لباس برایشان خیلی مهم‌تر از درسی است که تو می‌دهی، هم‌کارانت هم همه مثل خودت باشند و کم‌تر یک گفت و گوی تحریک‌کننده ذهن در طول هفته دریافت کنی. در عوض می‌توانی خانه خوبی داشته باشی، تا محل کارت را با دوچرخه بروی، آخر هفته‌ها را مسافرت کنی، هر روز ساعت شش خانه باشی و الخ. مطمئنم برای خیلی‌ها چنین زندگی آرامی کاملا ایده‌آل است. من اگر چنین شغلی داشته باشم احتمالا سه ماه دیگر از شدت افسردگی خود‌کشی می‌کنم!

    ب) نژادپرستی: این موضوع حساسی است که باید به دقت با آن برخورد کرد. مقدمتا باید این را گفت که علی‌رغم همه تلاش‌ها تبعیض به دلیل ملیت یا مذهب در اروپا واقعیت دارد. این را نمی‌توان منکر شد ولی با انواع ملاحظات: اول رفتار مردم عادی و اقشار تحصیل‌کرده کشورهای اروپایی در این باب کاملا متفاوت است. ضمن این که رفتار مردم شهر کوچک و بزرگ فرق دارد. ثانیا تبعیض قانونی یا آشکار بسیار بعید و خلاف ارزش‌هایی است که سال‌ها است در جامعه غربی روی آن کار شده است. این را باید کنار گذاشت ولی باید دو موضوع مهم را هم‌چنان در نظر داشت.

    ب.۱) این‌که رفتار مردم کشور میزبان با مهاجران در معنی عمومی آن چه‌گونه است بخشی از این ماجرا است. مثلا این‌‌که رفتار صندوق‌دار فروش‌گاه با خانم محجبه چه فرقی با بقیه افراد دارد. مثال شخصی بزنم. زنگ زده‌ام اداره ویزا و ساعت حدود ۱۱:۰۰ است. می‌گویم صبح بخیر. مثل سگ جواب می‌دهد که الان که صبح نیست! در واقع به آشکارترین شکلی بیان می‌کند که توی خارجی که زبان ما را خوب حرف نمی‌زنی باید تنبیه شوی. همین رفتار را مقایسه می‌کنم با ده ها مورد رفتار دوستانه ای که از ماموران انگلیسی – حتی در باجه کنترل امنیتی فرودگاه – دیده‌ام.

    ب.۲) این که قدرت فرهنگ یک کشور و میزان اشتباه پذیری آن چه قدر است عامل دیگری است. فرهنگ آلمانی به عنوان مثل فرهنگ خیلی قدرت‌مندی است. برای هر چیز قانون‌مندی محکمی دارد و کم‌تر اشتباه و تخطی از قوانین نوشته و نانوشته را تحمل می‌کند. وقتی در درون یک چنین فرهنگ قوی باشی و با آن آشنا نباشی خیلی بیش‌تر اذیت می‌شوی تا این که مثلا در جامعه‌ای با فرهنگ ضعیف (این ضعیف و قوی بار ارزشی ندارد) و سهل‌گیر کانادایی که در آن خیلی تفاو‌ت ها مجاز است.

    ب.۳) اهل یک کشور نبودن خصوصا در اروپا به شدت روی موفقیت شغلی افراد تاثیر دارد. این که من از سقف رشد صحبت می‌کنم معنی‌اش این نیست که قانونی وجود دارد که خارجی‌ها حق ندارند از حدی بالاتر بروند یا این که توطئه‌ای در کار است. ماجرا خیلی طبیعی است. کسب مشاغل سطح بالا نیازمند توانایی‌های متنوع و فراوانی است. دانش فنی فقط یکی از عناصر کم اهمیت است. برای چنین مشاغلی از رتوریتک زبان گرفته تا شبکه اجتماعی که فرد دارد تا حضور رسانه‌ای و مطبوعاتی وی تا دیپلماسی سازمانی و فردی نقش مهمی ایفا می‌کند. طبیعی است که برای یک خارجی موفقیت در این عناصر خیلی مشکل‌تر از یک فرد بومی است و لذا عجیب نیست که من خارجی مطئن باشم که هرگز موقعیت استادم را پیدا نخواهم کرد. نه به خاطر این‌که تبعیضی وجود دارد بل‌که به این دلیل ساده که آن موقعیت «قابلیت‌هایی» را لازم دارد که من برای کسب آن ها انرژی فوق‌العاده ای باید بگذارم و طبیعی است که وقتی این‌طور باشد در رقابتی که همه دائم در حال دویدن هستند از برخی جنبه‌های دیگر عقب می‌مانم.

    می‌دانم پراکنده نوشتم.

  • روزهایی که می‌گذرد

    چهار سال قبل، در روزهای اولی که آمده بودیم این‌جا، دوستان ایرانی که رفقا معرفی کرده بودند را می‌دیدیم تا هم کمی اطلاعات بگیریم و هم من به شیوه معمول خودم شبکه اجتماعی جدیدم را در محل سکونت تازه بسازم و توسعه بدهم – و البته چه خیال باطل و تلاش عبثی بود این دومی-. چیزی که در این دیدارها برای من عجیب و غیرقابل باور بود نوعی از افسردگی بود که به خوبی در رفتار و نگرش و شیوه برقراری ارتباط این دوستان تازه می‌دیدم و نمی‌توانستم هضمش کنم. تازه کسانی که من می‌دیدم عموما به نوعی جزو خوش‌بخت‌ترین ایرانی‌های مقیم اروپا به حساب می‌آمدند. یعنی پناهنده‌ای نبودند که سال‌ها بلاتکلیفی و در به دری و سختی کشیده باشند یا کسانی نبودند که با بی‌پولی دوره دانش‌جویی سر کرده باشند. آدم‌هایی بودند که اکثرا با ارز ارزان دانش‌جویی درس خوانده بودند و مشاغل حرفه‌ای داشتند و دست‌شان به دهنشان می‌رسید.

    در همان روزهای اول دوستی را دیدیم که مدیر یک بخش تخصصی یک شرکت مهم اتریشی بود. بر خلاف تصور قبلی من از چنین آدمی که باید منبع انرژی و خلاقیت و امید به آینده باشد او را به شدت ناامید و منفعل یافتیم. در حدی که در همان دقایق اول آشنایی با ما آن‌را به اشتراک گذاشتش. پرسیدیم که ماجرا چیست؟ خنده‌ای کرد و گفت که هیچ نیروی امیدبخشی در زندگی‌اش ندارد. تعریف کرد که به سقف رشد شغلی‌اش رسیده است و می‌داند که بالاتر از آن برای او به عنوان یک خارجی به سختی به دست می‌آید (یا شاید با تخصص خاصی که او داشت دیگر بالاتر از آن واحد خاص برایش امکان نداشت). آن قدر هم از ایران دور بوده که دیگر نمی‌تواند شرایط کار و زندگی در ایران را تحمل کند و لذا نمی‌تواند برگردد و کاره‌ای شود، بچه‌هایش بزرگ شده‌اند و از هم فاصله گرفته‌اند و کارش هم یک‌نواخت شده است و دلایل دیگری از این جنس. می‌گفت فقط زندگی می‌کنم که روزها بگذرد. اولش فکر کردم او استثنا است. بعدا فهمیدم که اشتباه می‌کنم. داستان بارهای بار با آدم‌های دیگری و با شرایط کم و بیش مشابه او برایم تکرار شد و من فهمیدم که این یکی از سرنوشت‌های محتومی است که در این جامعه انتظار آدمی مثل من را می‌کشد. به این خاطر هر وقت که با این پرسش خسته‌کننده مواجه می‌شوم که “برای چی می‌خواهی به این خراب‌شده برگردی؟” داستان دوست‌مان را تعریف می‌کنم و می‌گویم برای این‌که نمی‌خواهم بیست سال دیگر من جای او باشم.

    ام‌روز رفته بودم فروش‌گاهی که صندوق‌دارش خانم ایرانی است و من گه‌گاهی از آن‌جا خرید می‌کنم. خانمی است در میانه چهل‌ سالگی. پوست صورتش چین و چروک آشکاری دارد و های لایت موهایش اصلا به پوست سبزه‌اش نمی‌آید. عصبی است. نه فقط با من که با همه و من پیش خودم فکر می‌کنم چرا عصبی نباشد؟ در واقع به چه امیدی خوش‌حال و پرانرژی باشد؟ من دقیقا نمی‌دانم چرا این‌جا است. شاید به اجبار زمانه آمده و شاید به امید زندگی به‌تر خودش را بین مستحق‌ها جا زده است. فقط این را می‌دانم که هیچ بعید نیست که بیست سال باشد که شهرش را ندیده و هیچ بعید نیست که از هم‌سرش جدا شده و سال‌ها است که تنهای تنها زندگی می‌کند. آن هم نه در باغ بزرگی که در خانه‌ای کوچک در محله‌ای قدیمی. دقیقا نمی‌دانم زندگی مادی‌اش چه طور می‌گردد ولی می‌دانم در جایی که او کار می‌کند حقوق ماهیانه صندوق‌دارهایی مثل او که یک لحظه فرصت سرخاراندن ندارند چیزی حدود هزار تا هزار و دویست یورو است. پولی که اندکی بیش از مقدار لازم برای یک زندگی بخور و نمیر است. آن‌قدر که بشود باهاش خانه‌ای ۵۰ متری اجاره کرد و غذا خورد و لباس غیرمارک‌دار پوشید و قبض‌ها را پرداخت کرد و غصه خرج دکتر را نخورد و شاید سالی یک هفته هم تور ارزان قیمت مصر و مراکش رفت. دیگر بعید می‌دانم به بیش از این کفاف بدهد. مثلا آن‌قدر نیست که واقعا بشود با آن ماشین به درد بخوری خرید و خرجش را داد. عجیب نمی‌دانم اگر بگوید سال‌ها است که مهمانی نرفته یا مهمان نداشته است و کاملا باور می‌کنم اگر بگوید دلش پوسیده از بس یک نفر هم‌زبان پیدا نمی‌کند که وسط کار روزانه چهار کلمه حرف بزند و انرژی بگیرد. اسپانیولی هم نیست که مثلا در اوج بی‌پولی با آدم‌ها جمع شوند و گیتار بزنند و آواز بخوانند و خوش باشند یا آفریقایی نیست که در اوج غصه خنده بلندش فراموش نشود. ایرانی است که اصولا از این فرهنگ به دور است.

    نمی‌دانم در ایران چه کاره بوده است. شاید در دوره دانش‌جویی طرف‌دار اکثریت و اقلیت بوده و مجبور شده بیاید یا شاید پرستاری در بیمارستانی یا دبیر دبیرستانی یا منشی شرکتی بوده و فکر کرده حالا که این‌جا تا آخر عمرش هم نمی‌تواند از غصه بی‌پولی خلاص شود برود جایی که خوش‌بخت زندگی کند. و حالا دارد زندگی می‌کند. زندگی که شاید حتی خوش‌ نداشته باشد حقیقتش را برای آدم‌هایش در ایران تعریف کند. احتمالا حالا این‌جا نگران کرایه خانه نیست و احتمالا بی دغدغه حافظان امنیت اجتماعی در خیابان راه می‌رود ولی آیا این زندگی همه چیزی بود که رویایش را می‌پروراند و می‌توانست به دست بیاورد؟ باید از خودش پرسید ولی می‌دانم که واقعیت زندگی خیلی‌ها در این‌جا اصلا چیزی نیست که مردم در آن‌جا خوابش را می‌بینند. بدی این‌جا این است که این آدم دیگر حتی نمی‌تواند خواب یک زندگی به‌تر را ببیند و به امید آن زنده باشد و زندگی می‌کند تا روزهایش بگذرد.

    پ.ن: کاش خداوند اندکی عقل و ذره‌ای پختگی به این حسین درخشان بدهد. دیدم برداشته لینکی با این مضمون که ” وقتی یک کاپیتالیست دو‌آتیشه عینک ایدئولوژیکش را کنار می‌زند” به این نوشته داده است. من که نویسنده متنم نفهمیدم ربط این ماجرا به کاپیتالیسم چیست. ضمنا اگر قرار باشد موضوع به لیبرالیسم و کاپیتالیسم ربط داشته باشد رابطه معکوس است. هر چه به سمت کشورهایی مثل آمریکا و انگلیس که اقتصاد و فرهنگ بازتری دارند می‌رویم وضعیت مهاجران و آدم‌هایی مثل ما به‌تر می‌شود. بخشی از ماجرای سکون و خسته‌کننده بودنی که نقل کردم به ته‌مانده نظام‌های سوسیالیستی کشورهای اروپایی برمی‌گردد.

  • پیامدهای فقدان آزادسازی : با نگاهی به بخش برق

    سرمقاله ام‌روز روزنامه دنیای اقتصاد

    ریشه شکاف در عرضه و تقاضا و در نتیجه قطعی مکرر برق چیست؟ ظاهرا بر اساس آمارها و اطلاعات موجود پاسخ اولیه که مساله را ناشی از کاهش بارش یا تخلیه غیربهینه آب سدها می‌داند، چندان معتبر نیست؛ چرا که سهم این بخش از کل تولید برق کشور اندک است. در واقع همان طور که می‌توان حدس زد، اصل ماجرا به کمبود ظرفیت‌سازی در بخش تولید – متناسب با رشد تقاضا – و نیز ضعف تعمیر و نگهداری زیرساخت‌های انتقال مربوط می‌شود که مهم‌ترین دلیل آن عدم تخصیص منابع مالی به بخش برق در بودجه دولت است.

    ادامه مطلب ...
  • رشوه و بازی

    یک راه برای این‌که تمایل به رشوه‌گیری در ماموران کم شود. گونه‌هایی از این راه‌حل ظاهرا در برخی کشورها اجرا می‌شود.

    “رشوه دادن جرم نیست. رشوه گرفتن جرم است. اگر رشوه دهنده بتواند پرداخت رشوه به مامور رشوه گیرنده را اثبات کند تمام پولش را پس می‌گیرد ولی کاری که مامور برایش انجام داده {چه قانونی و چه غیرقانونی) انجام شده تلقی می‌شود. این بازی یک تعادل دارد و آن این‌که هیچ ماموری رشوه نمی‌گیرد. ”

    حل بازی با استقراء معکوس: مامور رشوه گیرنده به استراتژی در اختیار رشوه دهنده در دوره آخر فکر می‌کند. اگر رشوه‌دهنده به دادگاه نرود پولش رفته و اگر به دادگاه برود می‌تواند پولش را پس بگیرد. پس استراتژی شکایت برایش بهینه است. اگر مامور رشوه بگیرد مقدار الف گیرش می‌آید. اگر فرد شکایت کند کل شغلش را از دست می‌دهد و زندانی می‌شود. مامور می‌داند که فرد قطعا شکایت خواهد کرد پس اگر رشوه بگیرد قطعا شغلش را از دست می‌دهد. استراتژی تعادلی این است که مامور رشوه نمی‌گیرد و بازی در مرحله اول تمام می‌شود. اگر بازی مسیحی و شیر را سر کلاس نظریه بازی خاطرتان هست این بازی به آن خیلی شبیه است.

    ملاحظات: طبیعی است که بازی فوق وقتی فقط یک تعادل دارد که رشوه دادن قابل اثبات باشد و دادگاه‌های ضد رشوه سریع و ارزان عمل کنند و غیره. اگر دادگاه رفتن هزینه (فرصت و پول) داشته باشد دریافت مبالغ پایین رشوه هم‌چنان می‌تواند تعادل باشد. مثلا اگر رشوه مربوط به جریمه رانندگی ۱۰ هزار تومان بوده و هزینه فرصت دادگاه رفتن ۱۰۰ هزار تومان، آن وقت برای رشوه‌دهنده استراتژی سکوت بهینه بوده و مامور رشوه را می‌گیرد. اگر هزینه فرصت برای افراد مختلف متفاوت باشد مامور ممکن است در قبال عامل‌های متفاوت استراتژی متفاوتی را دنبال کند. مثلا از یک آدم ثروت‌مند که هزینه فرصت وقتش بالا است رشوه بگیرد چون می‌داند که او دادگاه نمی‌رود ولی از آدم با درآمد کم‌تر رشوه نگیرد چون می‌داند دادگاه رفتن برای او بهینه است.

    نتیجه حقوقی: نظام قضایی ما از قدیم‌الایام به شدت اصرار دارد که هر خطاکاری را (طبعا با تعریف خودش) به شدت تنبیه کند. گاهی لازم نیست همه خطاکاران را تنبیه کرد. گاهی باید به گروهی از خطاکاران انگیزه‌هایی داد که در نتیجه آن اساسا جرم از ابتدا شکل نگیرد. بازی فوق نمونه‌ای از این ماجرا است.

    پ.ن: سر صبح منتظرم تا نتیجه یک شبیه‌سازی تمام شود و شکل را بگذارم وسط مقاله و بفرستم. دوستی ایمیلی می‌فرستد و سوالی می‌کند. بعد ایده این پست از وسط سوالش بیرون می‌آید. بعد من دارم فکر می‌کنم که مقاله‌ای بنویسم با عنوان “مثال‌هایی در باب این که گاهی تنبیه نکردن خطاکار برای جامعه بهینه است” و برای یک همایش حقوقی داخلی (خارجی نه چون قطعا این چیزها را می‌دانند) بفرستم.

  • بحث‌هایی در مورد پست قبلی

    دوستان لطف کردند و نقدهای خوبی درباره مقاله دی‌روز ارائه کردند. چون موضوع مهم است به نظرم ارزشش را دارد که من سعی کنم بحث را بیش‌تر باز کنم و توضیحات بقیه را هم بشنویم تا به جمع‌بندی برسیم.

    ۱) نقد اول: این پیش‌نهاد تو خلاف اصلی کلی انتخاب آزاد است. به قول صالح اگر کس دیگری این اصطلاح “واردات درست” را به کار می‌برد این بنده حقیر جورابش را بادبان می کردم (به قول ابراهیم نبوی) و حالا رفقای ما همین کار را در مورد من خواهند کرد که واقعا هم می‌کنند.

    من متوجه این نقد هستم و به نظرم به طور مبنایی درست است ولی توجه داشته باشیم که پیش‌نهاد در فضایی با یک سری قید ارائه شده که انتخاب آزاد مصرف‌کننده در آن حضور ندارد و ضمنا باید سه شرط تورم‌زا نبودن، ضربه نزدن به تولید داخل و ایجاد منافع بلندمدت در آن رعایت شود. مساله این است که ما یک درآمد نفت برون‌زا در اقتصاد داریم که در وضعیت ساختاری فعلی به صورت نقدی (دلاری) بین مردم توزیع نمی‌شود تا هر مصرف‌کننده‌ای شخصا تصمیم بگیرد که چه چیزی برایش بهینه است. من فکر می‌کنم بر اساس آن سه معیار گفته شده پیش‌نهاد مقاله می‌تواند یک انتخاب بهینه در فضای ممکن جواب یعنی از بین چهار گزینه ۱) ذخیره دلارها در خارج از کشور ۲) تبدیل دلار به ریال و وارد کردن آن به صورت ریالی در بودجه کشور ۳) واردات کالاهای مصرفی ۴) واردات کالاهای سرمایه‌ای باشد.

    ۲) نقد دوم: به علت برخی محدودیت‌های تجاری و بورکراتیک پیش‌نهادها غیرقابل اجرا است.

    در مواردی این نقد درست است. مثلا در مورد بحث واردات هواپیما حتی اگر تصمیم بگیریم که دلارها را صرف این کار کنیم تحریم‌ها مانع کار می‌شوند. با این همه دامنه محدودیت‌ها شامل همه گزینه‌های تحت این پیش‌نهاد نمی شود. مثلا هنوز هم می‌توان چند صد میلیون دلاری کنار گذاشت و برای مدارس مناطق محروم رایانه و تجهیزات آزمایش‌گاهی و کمک آموزشی خرید.

    در مورد ارسال دانش‌جو به خارج این نقد درست است که هم بوروکراسی درست می‌شود و هم احتمالا بخش مهمی از پول به کسانی می‌رسد که لزوما به‌ترین نیستند. ولی باز من در فضای بهینه دوم (Second Best) فکر می‌کنم. اگر فرض کنیم خرج تحصیل هر دانش‌جو به طور متوسط صد هزار دلار باشد با یک میلیارد دلار بودجه نفتی می‌توان ده هزار نفر را در رشته‌های منتخب بورسیه کرد که اگر فقط هزار نفر آن ها برگردند و آدم قابلی باشند می‌توانند تکان مهمی ایجاد کنند. یک میلیارد دلار کم تر از یک درصد درآمد یک‌ سال نفت است.

    یک پیش‌نهاد جالب را هم یکی از دوستان ارائه کرده بود که به جای اعزام دانش‌جو این پول را صرف واردات استادان درجه یک و برگزاری مدارس تابستانی و تورهای علمی و … کنیم که به نظر عملی و بسیار مفید می‌رسد. این پیش‌نهاد از این زاویه عملی‌تر از پیش‌نهاد من است که وقتی قرار باشد یک استاد درجه یک در یک رشته دعوت شود ملاحظات خیلی کم‌تر از وقتی است که قرار است یک دانش‌جو به خارج اعزام شود.

    یکی دو نفر از دوستان پیش‌نهاد توسعه مدارس ابتدایی و موارد مثل آن را داشتند که منطبق با چارچوب کلی پیش‌نهادهای من نیست. بهبود کیفیت نظام آموزش ابتدایی مستلزم پرداخت‌های ریالی است که خلاف جهت‌گیری پیش نهادی مقاله است.

    ۳) نقد سوم: روشن نیست که این پیش‌نهاد تورم‌زا نباشد.

    من خیلی این نقد را متوجه نمی‌شوم. دلارهای نفتی وقتی تورم‌زا می‌شوند که به صورت ریالی وارد بودجه دولت شده و حجم نقدینگی را زیاد کنند. از تجربه بیماری هلندی هم می‌دانیم که این نقدینگی معمولا متوجه بخش‌های تبادل‌ناپذیر اقتصاد می‌شود که حتی با واردات نمی‌توان آن را تخفیف داد. این اتفاق زمانی رخ می‌دهد که دولت دلارها را به بانک مرکزی فروخته و در مقابل ریال دریافت کند و لذا به علت افزایش پایه پولی بانک مرکزی نقدینگی در جامعه افزایش یابد.

    پیش‌نهاد مقاله دقیقا با توجه به این موضوع بود که باید راهی پیدا کرد که دلارها وارد چرخه پولی اقتصاد داخلی نشوند. یک راهش این است که همان بیرون بمانند و یک راه هم این که به کالا تبدیل شده و وارد شوند. من این طور می‌فهمم که اگر دلارها به کالا تبدیل شوند (چه سرمایه‌ای و چه مصرفی) چون حجم نقدینگی ثابت مانده ولی عرضه کالا در بازار زیاد شده قیمت تعادلی کاهش می‌یابد و ماجرا هیچ وقت تورم زا نمی‌شود. در واقع برای من روشن نیست که با فرض ثابت بودن همه چیزهای دیگر اگر ما یک میلیارد دلار درآمد نفتی اضافه را اتوبوس و لوازم یدکی بخریم و به ناوگان حمل و نقل شهرهای بزرگ اضافه کنیم چرا باید تورمی در جامعه ایجاد شود. شاید البته نکته‌ای هست که من متوجهش نیستم.

    ۴) سرمایه‌گذاری سخت‌افزاری تا وقتی بهره‌وری عوامل بالا نرفته باشد لزوما رشد را زیاد نمی‌کند.

    من البته تخصصی در بحث اقتصاد رشد ندارم و اطلاعاتم ابتدایی است ولی تا جایی که از مدل‌های رشد پایه (مثل سولو) در خاطرم هست اقتصاد روی یک مسیر رشد قرار می‌گیرد تا به نقطه‌ای برسد که دیگر انباشت سرمایه بیش از آن باعث افزایش رشد نمی‌شود مگر این که ضریب بهره وری زیاد شود. در طول این مسیر رشد انباشت سرمایه اتفاق می‌افتد. ما مطمئن نیستیم که همه بخش‌های اقتصاد ما درست به آن نقطه رسیده باشند. مثلا بخش حمل و نقل شهری را فرض بگیریم. تقریبا با حس عمومی می‌توان فهمید که اگر خطوط مترو بیش‌تری اضافه شود بهره‌وری حمل و نقل در تهران افزایش می‌یابد. این جا سرمایه‌گذاری صرفا سخت‌افزاری (توسعه خطوط و واگن‌های مترو) بدون هیچ تغییری در سایر عوامل می‌تواند وضعیت را به‌تر کند. البته قبول دارم که چون ما در این‌جا اطلاعات دقیقی از ساختار تولید و بهره وری بخش‌های مختلف نداریم واقعا نمی‌توانیم دقیقا بگوییم کدام بخش می‌تواند با انباشت سرمایه بیش‌تر رشد کند و لذا ممکن است بخشی از پیش‌نهادهای مقاله از این معیار سربلند بیرون نیاید.

    علاقه‌مند هستم تا نظرات دوستان را داشته باشیم.

  • سرمقاله دنیای اقتصاد: با دلارهای نفتی چه کنیم؟ افزایش واردات درست

    سرمقاله ام‌روز روزنامه

    با دلارهای نفتی چه کنیم؟ این سوالی است که در این دو سال بسیار پرسیده شده و جواب‌های متنوعی هم دریافت کرده است. پاسخ این سوال به ‌این دلیل چندان بدیهی و در دست‌رس نیست که شکل‌های مختلف مصرف دلارها مثلا واردات مواد غذایی و مصرفی یا تخصیص آن به بودجه دولت یا استفاده از آن در پروژه‌های عمرانی داخلی طیفی از مشکلات را ایجاد می‌کند که یک سر آن تشدید تورم و سر دیگر آن کاهش تقاضا برای تولیدات داخلی و در نتیجه افزایش بی‌کاری است. این تبعات اساسی باعث می‌شود تا راه حل‌های جای‌گزینی مثل عدم انتقال پول نفت به داخل اقتصاد و ذخیره آن در خارج از کشور مطرح شود. اگر بحث‌های اقتصاد سیاسی مساله و نیز جنبه شوک‌گیری بخشی از ذخیره احتیاطی منابع ارزی را کنار بگذاریم، این سیاست یک اشکال مهم دارد و آن پایین بودن بازدهی سرمایه‌گذاری در بازارهای بین‌المللی است. نرخ بازده‌این سیاست متناسب با نوع سرمایه‌گذاری صورت گرفته (مثلا اوراق با درآمد ثابت (Fixed Income) یا صندوق‌های سرمایه‌گذاری کم ریسک یا سبد سهام) چیزی بین ۵/۳ تا ۸‌ درصد در نوسان خواهد بود. طبیعی است برای کسانی که ریسک‌های بالاتر را بپذیرند بازده‌های بیش از این حتی در بازار بین‌المللی هم قابل‌دست یابی است ولی معمولا دولت‌ها و موسسات بخش عمومی بنا به مقررات و ملاحظات خود- که حفظ اصل پول بیت‌المال است – از ورود به چنین حوزه‌هایی پرهیز می‌کنند. در مقابل به علت بالا بودن نرخ بازده نهایی سرمایه در کشورهای در حال توسعه از جمله ‌ایران؛ بسیاری از حوزه‌ها در داخل کشور – مثلا حوزه‌های مربوط به انرژی و معدن – وجود دارند که بازده‌های واقعی بیش از این رقم برای آن‌ها قابل‌تصور است و لذا اولویت بیشتری برای تخصیص منابع دارند. سوال مهم در واقعیت این است که هدایت دلارها به‌ ‌این بخش‌ها چه‌گونه باید صورت گیرد که کم‌ترین آسیب را وارد کند؟

    ادامه مطلب ...
  • اروپا یا آمریکا

    الان که فصل درخواست پذیرش نزدیک شده مرتبا ایمیل هایی دریافت می کنم که در مورد تفاوت اروپا و آمریکا سوال می کنند. برای من که چهار سال پیش یک گزینه معروف حاضر آماده در آمریکا و سال قبل یک پیش‌نهاد سخاوت‌مندانه در کانادا را کنار گذاشتم و سعی کردم در اروپا بمانم این سوال مدت ها است مطرح است و لذا سعی می‌کنم جمع‌بندی خودم را این‌جا بنویسم تا بقیه هم دیدگاه‌های خود را به آن اضافه کنند. البته من آمریکای شمالی نبوده ام و لذا اطلاعاتم بر اساس خوانده‌ها و شنیده‌ها و دیدن دوستان و استادان مدعو و حدس‌ها است. حتما دوستان مقیم آن‌جا در صورت نیاز این حدس‌ها را اصلاح می‌کنند. ضمن این که تمرکز من بر دوره‌های تحصیلات تکمیلی اقتصاد و فاینانس است و اطلاعی از حوزه‌های دیگر ندارم.

    در آغاز باید به این نکته توجه کرد که اروپا هم یک مجموعه هم‌گن از کشورها نیست. به نظرم در اروپا باید در مورد کلاستر کشورها صحبت کرد که مثلا می توانیم به انگلستان و ایرلند، اسکاندیناوی‌ها (نروژ، دانمارک، سوئد و فنلاند)، آلمانی – هلندی‌ها (آلمان، اتریش، سوییس، هلند)، فرانسوی‌ها (فرانسه، بلژیک)، لاتین‌ها (ایتالیا، اسپانیا و پرتقال)، یونانی‌ها (یونان و قبرس)، اروپای شرقی‌های پیش‌رفته (چک، مجارستان، اسلواکی، اسلوانی، لهستان) و اروپای شرقی عقب‌تر (رومانی، آلبانی، بلغارستان، …) اشاره کرد. هر کدام از این کلاسترها از حیث کیفیت زندگی، فرهنگ و میزان خارجی پذیری، پیچیدگی زبان، بازار کار، سیاست‌های آموزشی و غیره با بقیه فرق‌هایی دارد که باید به آن توجه کرد ولی این‌جا وارد آن نمی‌شویم.

    مقایسه‌هایی که به نظر من می رسد را بدون طبقه بندی آن‌ها به منفی و مثبت پشت سر هم ردیف می کنم.

    ۱) در اروپا اکثر برنامه های دکترا در یک مدرسه یا موسسه یا انستیتیو یا لاب مجزا متمرکز است. در مقابل در آمریکا برنامه جزوی از یک دانش‌کده بزرگ با تعداد زیادی دانش‌جو است. شانس این که کسی در آمریکا قرارداد کمک استادی دریافت کند و با دانش‌جویان دوره لیسانس یا فوق تعامل داشته باشد بیش از اروپا است.

    ۲) کیفیت تدریس دانش گاه‌های درجه یک اروپا به تر از دانش گاه‌های درجه سه و گاهی درجه دو آمریکای شمالی است. اصولا فضای اقتصاد و فاینانس در اروپا فنی است و سطح ریاضیات و اقتصادسنجی و نظریه تعادل عمومی در این برنامه‌ها بالا است. من خودم حساب کردم و دیدم شانس این که بتوانم از برنامه‌ای در آمریکا پذیرش بگیرم که کیفیت آموزش و امکاناتی معادل برنامه فعلی‌ام را به من بدهد بسیار کم است. برداشتم این است که نسبت استادان اقتصاد و فاینانس خوب اروپایی که در دانش‌کده های ریاضی دکترا گرفته‌اند بیش از این نسبت در آمریکا است. این موضوع می تواند نتایج مثبت یا منفی داشته باشد.

    ۳) نظام آموزشی خصوصا در دوره دکترا در آمریکا روان‌تر و استانداردتر و حساب شده‌تر و شناخته شده تر از اروپا است. استادان آمریکایی معلم‌تر، حرفه‌ای‌تر، مشتری‌گراتر و بازاریاب‌تر از استادان اروپایی هستند. استادان اروپایی در مقابل دانش‌مندتر و سخت‌گیرتر و سنتی‌تر هستند. طبیعی است که حقوق استادان آمریکایی تقریبا دو برابر اروپایی‌ها است. البته آن زمان که به علت نبود برنامه درسی (Course Work) در دکتراهای اروپایی گاه می دیدی که استاد فارغ التحصیل اروپا مبانی رشته خودش را هم بلد نیست سپری شده و اکثر برنامه های دکترای جدی دو سال برنامه درسی فشرده را دارند و لذا اعتبار آن‌ها در حال افزایش است. به همین دلیل هم من بیش‌تر از گذشته تحصیل در اروپا را توصیه می کنم.

    ۴) دانش‌جویان دوره های دکترا در آمریکا قطعا بین المللی تر از اروپا هستند. زود قضاوت نکنید. این موضوع جنبه مثبت و منفی هم‌زمان دارد. بیش‌تر دانش جویان دوره های اروپایی را اروپایی ها تشکیل می دهند و احتمالا بیش‌تر دانش‌جویان دوره های آمریکایی را چینی‌ها و هندی‌ها و ترک‌ها و آمریکای لاتین‌ها و الخ. قضاوت این که ترجیح می دهید چگالی هم کلاس‌های‌تان از کدام قاره باشند و با کدام گروه راحت‌تر و صمیمی‌تر هستید و از کدام گروه بیش‌تر چیز یاد می گیرید بر عهده خودتان.

    ۵) زبان آمریکای شمالی انگلیسی است. این موضوع بسیار مهم است. درست است که تقریبا هر برنامه دکترای اروپایی که ارزش فکر کردن داشته باشد قطعا به انگلیسی است ولی به هر حال موارد فراوانی وجود دارد که ندانستن زبان محلی شما را از فرصت‌های مهمی محروم می کند. مثلا بحث‌های غیررسمی بین استادان، سمینارهای علمی در دانش‌کده های دیگر، برنامه های فرهنگی در شهر، فرصت‌های خرید ارزان، مقررات و قوانین محلی، اخبار محلی و ده‌ها مورد مثل این را در نظر بیاورید. افسانه یاد گرفتن زبان در محل را فراموش کنید مگر این که در فرانسه زندگی کنید! زبان های گروه آلمانی آن قدر سخت هستند که یاد گرفتن درست و درمان آن‌ها معادل گذراندن یک دوره فوق لیسانس است.

    ۶) در کانادا بی هیچ دردسری در پایان تحصیل اقامت و یکی دو سال بعدش پاسپورت می گیرید که برای ما ایرانی ها ارزش فراوانی دارد. در آمریکا قضیه کمی پیچیده تر است. در اکثر کشورهای اروپایی صرف تحصیل حقوقی را به هم‌راه نمی آورد ولی اگر بعد از پایان تحصیل دو سه سالی کار حرفه ای کنید اقامت دائم دریافت می کنید. در برخی کشورها پولی که در دکترا دریافت می کنید به عنوان کار محسوب می شود و در برخی دیگر مثل اتریش کار دانش‌گاهی جزو کارهای اقامت ساز نیست!

    ۷) بازار کار آمریکا خیلی بزرگ‌تر از کشورهای کوچک اروپایی است و مقررات آن هم برای جذب نیروی خارجی بسیار روان‌تر و سهل‌تر است. کارآموزی کردن در یک شرکت خوب در آمریکا راحت‌تر از اروپا است. یافتن کار در یک شرکت معروف در آمریکا محتمل‌تر از اروپا است. یافتن کار دانش‌گاهی سطح بالا در اروپا به طور قابل ملاحظه ای مشکل تر از آمریکا است. فاصله ها در حال کاهش است ولی هنوز هم حقوق ها در آمریکا بین ۱٫۵ تا ۲ برابر اروپا است. البته حقوق دوره دکترا در اروپا معمولا بیش از آمریکا است.

    ۸) به نسبت آمریکا زندگی اروپایی امن‌تر، با فشار کار خیلی کم‌تر، دارای نظام بهداشت و درمان و حمل و نقل عمومی کارآمدتر است. در مقابل فضای عمومی آمریکا بازتر، دوستانه تر و پویاتر از اروپا است. در اروپا اگر دکترا بخوانید به احتمال زیاد در پایتخت یا شهر بزرگی با فضای فرهنگی غنی زندگی می کند ولی در آمریکا ممکن است در شهر کوچک دانش‌گاهی ساکن شوید. در اروپا می توانید مرتبا و با هزینه کم به کشورهای مختلف سفر کنید و تجربه ارزنده ای از تنوع فرهنگی اروپایی به دست آورید. ضمن این که شانس حضور در کنفرانس های کل قاره را دارید. در آمریکا این تجربه به همان کشور محدود است.

    ۹) ویزای بار اول آمریکا ریسک دارد ولی سریع و روشن است. تکلیف هم‌سر هم فورا روشن می شود. ویزای اروپا معمولا سوخت و سوز ندارد (غیر از هلند) ولی طول می کشد و بوروکراسی آن ممکن است اعصاب خردکن باشد. ویزای هم‌سر در اکثر کشورهای اروپایی یک مساله است. در عوض برای تردد به ایران اروپا عالی است و آمریکا مشکلات خاص خودش را دارد. اگر بخواهید بعدا زندگی دو زیست داشته باشید و بین ایران و خارج در تردد باشید اروپا گزینه خوبی است.

    ۱۰) اکثر دانش‌گاه های اروپایی رایگان هستند و لذا اگر هم‌سرتان زبان محلی یاد بگیرد یا شرایط حداقل را کسب کند می تواند به موازات تحصیل شما به راحتی درس بخواند. در آمریکا باید برای تحصیل هم‌سر هم برنامه داشته باشید و اگر رشته یا مقطعی درس می خواند که کمک هزینه ندارد ممکن است به مشکل برخورد کنید. این مشکل در انگلیس هم وجود دارد.

    ۱۱) یک نکته بسیار مهم: استادان درجه یک علاقه زیادی دارند تا زمانی را در شهرهای جذاب اروپایی (مثل وین یا بارسلونا یا میلان یا پاریس) سپری کنند و درس و سخن‌رانی ارائه کنند. من خودم اکثر درس‌های مهمم را با استادانی از دانش‌گاه‌هایی مثل شیکاگو، کرنل، برکلی، مینه سوتا یا آدم های درجه یکی مثل تسای (اقتصادسنجی مالی)، توماس بیورک (فاینانس ریاضی) یا دیوید لندو (ریسک اعتباری) گذرانده یا خواهم گذراند. شانس این که یک آدم درجه یک به شهر کوچک در آمریکا برود و در یک دانش گاه درجه دو درس بدهد خیلی کم تر از این است که مثلا دو هفته در وین سپری کند. در این مدت من پای سخن رانی ۵ برنده جایزه نوبل اقتصاد بوده ام و از نزدیک با عده بی شماری از افراد بسیار معروف حوزه خودم صحبت کرده ام. مطمئن نیستم که اگر در یک دانش گاه درجه دو یا سه آمریکایی بودم چنین شانسی داشتم.

    ۱۲) خسته شدم. موارد زیادی هست ولی آن ها را به خوانندگان می سپاریم.

    ۱۳) …

    پ.ن: کسی از زوریخ، ژنو، لوزان، فرانکفورت و کنستانتز این جا را می خواند؟

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها