• استاد پرینستون

    تنظیم کننده مصاحبه دکتر پرویز پیران در ویژه نامه عید روزنامه اعتماد گفته که “به رغم اینکه دانشگاه پرینستون امریکا به دلیل خدمات ارزشمندش به رشته جامعه شناسی، او را به عنوان «استاد تمام» می شناسد، در دانشگاه علامه طباطبایی استادیار است”.

    من اولین باری که آقای دکتر پیران را دیدم همین موضوع را خاطرنشان کرد و البته آن موقع گفت که در آمریکا “دانش یار” است ولی در ایران به او سمت استادیاری داده اند.

    مصاحبه را که خواندم برایم جالب شد که ببینم دانش گاه پرینستون به اعتبار چه فعالیت هایی به ایشان درجه “استادی تمام” داده است. اول سری به گوگل اسکولار زدم. بالاترین رقم ارجاع به مقاله های ایشان “سه” عدد بوده است. تا جایی که ذهن من یاری می کند معمولا رقم ارجاع به مقاله های مشهور استادان دانش گاه هایی در حد پرینستون معمولا در حد چند صد به بالا است.

    سری هم به رزومه ایشان زدم. بنا به اعلام خودشان از زمان فارغ التحصیلی در سال ۱۹۷۹ تا الان کلا ۷ تا مقاله کار کرده اند که روشن نیست چند تا از آن ها در ژورنال های داوری شده (Refereed) چاپ شده است. در روزمه ایشان اثری از حضور در دانش گاه پرینستون به چشم نمی خورد.

    تا جایی که دانش ناقص من می گوید برای رسیدن به رده های بالاتر از استادیاری در دانش گاه های آمریکا فرد معمولا باید دوره پنج ساله آزمایشی را طی کند و وقتی با موفقیت Tenured شد و کار علمی را ادامه داد کم کم به مراتب دانش یاری و استادی هم می رسد. من هر چه نگاه می کنم در روزمه ایشان اطلاعاتی مبنی بر سپری کردن زمان طولانی لازم برای رسیدن به مرتبه دانش یاری در دانش گاه های آمریکا را نمی بینم.

    شاید هم کلا تحلیل من اشتباه است و ایشان مدعی نیست که مثلا قرارداد تدریس با درجه استادی در دانش گاه پرینستون به ایشان اعطا شده است بل که این دانش گاه ایشان را در حد استادی معتبر می داند مثل خیلی از افراد در کشور ما که فوق لیسانس دارند ولی بقیه ایشان را در حد “دکتر” قبول دارند و دکتر صدایشان می کنند و کم کم هم همه جا جا می افتد که ایشان را دکتر فلانی خطاب کنند چون کم تر از آن کسر شانشان است. در این صورت برایم جالب است که بدانم چه کمیته ای چنین تصمیمی را می گیرد و بر اساس چه خروجی علمی؟

    اگر کسی توانست از دکتر پیران توضیح این ماجرا را جویا شود لطفا به من هم اطلاع دهد تا این جا اطلاع رسانی کنم.

    ما به لحاظ کیفیت تحصیلات در رشته مدیریت کسی در حد دکتر مشایخی در ایران نداریم. ایشان با این که فارغ التحصیل ام ای تی است و احتمالا خیلی راحت می توانسته عضو هیات علمی یک دانش گاه درجه یک شود مستقیم برگشته ایران و کارهای اجرایی و آموزشی کرده است و طبعا از کار علمی محض دوره افتاده است. هر سال هم حداقل یک بار می رود آمریکا و گاهی جایی درسی می دهد یا کار علمی مشترک با اساتید فعلی ام ای تی انجام می دهد ولی تا به حال نشده که ببینیم جایی خودش را معرفی کند که “استاد مدعو دانش گاه …”. خیلی ساده برای این که نیازی به این حرف ها ندارد و کارش را می کند.

  • تاکسی و بنزین

    ظاهرا تقدیر بر این است که در سایت الف مطلبی راجع به بنزین ظاهر نشود مگر این که صاحب چای داغ واکنشی به آن نشان داده باشد. این بار یکی از نویسندگان محترم بخش تحلیلی الف مطالبی در مورد کرایه تاکسی و لزوم کاهش آن نوشته بود که به نظرم دارای اشکالاتی آمد و در یادداشتیسعی کردم آن را نقد کنم که می توانید همان جا بخوانید و اگر نظری داشتید لطف کنید همان جا بگذارید. بخش اول و آخر حرف های تکراری است و سعی کردم کوتاهش کنم. بخش وسط حرف اصلی است.

    راستی با این همه طرف داری که من از تاکسی دارها می کنم می ترسم فردا متهمم کنند که از اتحادیه تاکسی داران و شخصی ها و خطی ها و غیره پول می گیرم 🙂

    پ.ن: مدتی بود که از اظهار فضل های مخالفان علم اقتصاد دور بودم. الان دیدم یکی که خودش را دانش جو و محقق دانش گاه تهران معرفی کرده این کامنت را گذاشته :

    ” … به خوانندگان محترم یاداوری می شود پارادایم نئوکلاسیک که نویسنده محترم آنرا وحی منزل میداند و به هیچ وجه نمیخواند از آن دست بکشند و نمی تواند خارج از چارچوب آن فکر کند؛ سالهاست منقرض شده. در واقع چیزی که امروز وجود ندارد، پارادایم نئوکلاسیک در اقتصاد است! امیدوارم نویسنده محترم از این دانشجو و محقق کوچک ناراحت نشوند. اگر ایشان امروز به کهنه و منتفی بودن پارادایم مسلط بر ذهنشان پی ببرند، بهتر از این است که فردا با افسوس به آن برسند. توصیه پایانی از کوهن: افراد موفق کسانی هستند که زود تر علایم سقوط پارادایم ها را احساس می کنند و خود را با پارادایم جدید وفق می دهند. ”

    اگر محصول یکی از به ترین دانش گاه های کشور این اعتماد به نفس وحشت ناک در عین نادانی مطلق باشد وای به حال مملکت ما. راستی توصیه پایانی از کوهن را که دارید. بنده خدا جملات تجاری آن فیلم مشهور پاردایم ها راجع به صنعت ساعت سازی و غیره را با تئوری کوهن قاطی کرده است. بیچاره توماس کوهن.

  • مولوی و بقیه

    آیا مولوی ایرانی بوده یا ترک؟ دعواهای یکی دو سال اخیر بیش تر تجاری و توریستی است و دغدغه من نیست ولی اصل ماجرای دست به دست شدن ملیت و عرب و عجم و ترک شدن دانش مندان و هنرمندان تمدن اسلامی برای من یک ناسازگاری منطقی دارد.

    حضرت مولانا در بلخ به دنیا آمد که اکنون در افغانستان ولی آن موقع جزو ایران بوده است. در سن کم مهاجرت می کند و عاقبت در قونیه که نه الان و نه پیش از آن جزوی از ایران بوده است زندگی می کند و خلاقیت هنری اش مربوط به اقامتش در این شهر است. زبان مولوی در اکثر شعرهایش فارسی است و بر همین اساس و نیز بر اساس تعلق او به سنت فرهنگی ایرانی می توان او را شاعری “ایرانی” نامید.

    فرض کنیم که گزاره بالا را پذیرفتیم. یعنی با قبول این که مولوی نه در ایران فعلی به دنیا آمده است و نه در ایران کار کرده است صرفا به دلیل زبان و حوزه فرهنگی که به آن وابسته بوده است وی را ایرانی بنامیم. همین موضوع در مورد محی الدین ابن عربی هم صحیح است. با این که در اندلس (اسپانیای فعلی) به دنیا آمده بود ولی به دلیل وابستگی اش به فرهنگ اسلامی و نگارش کتاب ها به زبان عربی کم تر کسی او را اسپانیایی می خواند و بیش تر عارف مسلمان می دانندش. آیا به نظرتان با این استدلال در مورد برخی افراد دیگر دچار مشکل نمی شویم؟ مثال می زنم.

    ابوعلی سینا در بلخ (افغانستان) به دنیا می اید و در بخارا (آسیای میانه) رشد می کند و بعد به اقصی نقاط امپراطوری اسلامی (دقت کنید در آن تاریخ دولت ملی ایرانی به مفهوم امروزی وجود ندارد) سفر می کند. معروف ترین کتاب او قانون است که به زبان عربی نوشته است.

    ۱) اگر بگوییم که بلخ و سمرقند و بخارا جزیی از تمدن ایرانی بوده ولو این که امروزه جزوی از مرزهای قراردادی ایران نباشد پس چرا اعراب نتوانند ادعا کنند که ری و اصفهان هم جزیی از امپراطوری عباسی بوده ولو این که امروزه داخل مرزهای قراردادی ایران باشد و لذا هر کسی که در این سرزمین رشده کرده است را نه ایرانی بل که عرب بدانند.

    ۲) اگر سرزمین را ملاک نگیریم و تاثیر حوزه تمدنی و فرهنگ و زبان نوشتار را ملاک بگیریم آیا اعراب نمی توانند مدعی شوند که مثلا خواجه نصیر طوسی و فارابی یا سهروردی عرب بوده اند؟ (با عنایت به این که برخی از این افراد مثل فارابی نه در ایران ام روز به دنیا آمده اند و نه درس خوانده اند و نه زندگی کرده اند و نه آثار معروفشان به زبان فارسی است).

    روشن کنم که این که چه کسی اهل کجا بوده اصلا دغدغه من نیست و من ترجیح می دهم همه این افراد را جزیی از میراث فرهنگ بشری بدانم ولی راستش وقتی غیرت برخی مدافعین “ایرانی دانستن همه بزرگان تمدن اسلامی” را می بینم این ناسازگاری منطقی کمی اذیتم می کند.

  • مهریه، حق طلاق و آپشن آمریکایی

    این دوست عزیزم مطلبی نوشته که ذهن من را متوجه سوالی کرد: آیا می توان در جامعه ای حق برابر طلاق برای زن و مرد ایجاد کرد ولی سنت مهریه را هم چنان ادامه داد؟ آیا این وضعیت در تعادل است؟

    به نظرم این سوال می تواند جدی باشد چرا که می دانیم جوامعی وجود دارند که حق برابر برای طلاق به زن و مرد اعطا می کنند (مثلا شمال آفریقا) و در عین حال حق زن برای داشتن مهریه بالقوه در آن ها وجود دارد. هرچند موضوع مرکزی بحث من این نیست ولی مختصر بگویم که با وجود طرف داری ام از حق برابر زنان برای طلاق، تحت شرایط خاصی (مثلا خانه دار بودن کامل زن) از وجود مهریه – علی رغم همه نقدهایی که همه می دانیم بر آن وارد است – هم طرف داری می کنم. دلیلش نوع تقسیم کار در جوامعی مثل جامعه ما است که حق الزحمه زن خانه دار را به صورت پولی پرداخت نمی کند و لذا در زمان جدایی سهمی برای مشارکت او در انباشت ثروت خانواده در طول زمان وجود ندارد. مهریه می تواند تا حدی جبران کننده ضعف این مکانیسم باشد.

    حال صورت مساله این است که در شرایط اعطای حق طلاق به زن – در کشور ما مثلا از طریق شرایط ضمن عقد – سقف مهریه چه قدر می تواند باشد؟ آیا همان مقدار قبلی یا کم تر/بیش تر از قبل؟ از دید من صورت مساله بسیار شبیه آپشن فروش آمریکایی است. ولی آپشن فروش آمریکایی چیست؟

    American Put Option به زبان ساده قراردادی است که به صاحب آن اجازه می دهد در یک فاصله زمانی مشخص (یا بی نهایت) یک دارایی (مثلا یک سهم یا یک بشکه نفت) را به قیمت مشخصی به فروش برساند. بر خلاف آپشن اروپایی که فقط در روز آخر قرارداد قابل اجرا است آپشن آمریکایی در تمام طول قرارداد قابل اجرا است یعنی صاحب آن هر لحظه می تواند اراده کند و دارایی را به قیمت مشخص شده به فروش برساند. این ویژگی باعث می شود تا تحلیل و قیمت گذاری آپشن آمریکایی خیلی پیچیده تر از نوع اروپایی باشد. (این اسم آمریکایی و اروپایی و حتی آپشن آسیایی قراردادی هستند). اجازه دهید مثال بزنم.

    فرض کنید قیمت یک سهم الان ۸۰ تومان باشد. یک آپشن فروش “اروپایی” برای فروش سهم به قیمت ۱۰۰ تومان در دو سال آینده هیچ مشکلی ندارد. شما قرارداد آپشن را می خرید و دو سال بعد اگر قیمت سهم کم تر از ۱۰۰ تومان بود با استفاده از حق خود آن را به ۱۰۰ تومان می فروشید و اگر بیش از ۱۰۰ تومان بود که نیازی به اجرای آپشن ندارید. حال فرض کنید که همین موضوع را برای آپشن آمریکایی داشته باشیم و با قیمت ۱۰۰ تومان و زمان دو سال آن را بفروشیم. در این صورت خریدار آپشن را می خرد و سهم را هم به ۸۰ تومان می خرد و با استفاده از حقش در قرارداد آپشن فورا آن را به ۱۰۰ تومان می فروشد. اگر معامله در بازار خیلی سریع باشد این عمل چیزی نزدیک به آربیتراژ است (نه دقیقا آربیتراژ چون ریسک بسیار کوچکی در فاصله خرید سهم و اجرای آپشن وجود دارد). در این حالت اصطلاحا می گوییم که آپشن در پول (In the Money) است. این وضعیت مرزهای مشخصی برای قیمت فروش آپشن آمریکایی ایجاد می کند و الزام می کند تا تفاوت بین قیمت اجرایی کردن (Exercise Price) و هزینه خرید آپشن آمریکایی حتما کم تر از قیمت لحظه ای دارایی باشد.

    حال این بحث های خسته کننده چه ربطی به طلاق و مهریه دارد؟ در نبود حق طلاق برای زن، حق طلاق برای مرد حالت یک آپشن آمریکایی “خرید” (Call)برای مرد را دارد که در آن قیمت خروج از قرارداد ازدواج (خرید وضعیت قبل از ازدواج) به اندازه مهریه تعیین شده است. اگر رقم مهریه خیلی بالا باشد مرد هیچ گاه این آپشن خودش را اجرایی (Exercise) نمی کند. با معرفی وضعیت جدید یعنی حق طلاق برای زن موضوع جالب تر می شود. حق طلاق برای مرد همان نقش آپشن خرید را دارد ولی برای زن آپشن “فروش” (Put) است یعنی زن می تواند در هر زمان که بخواهد دارایی تحت قرارداد (زندگی مشترک) را واگذار کند و در عوض قیمت از پیش تعیین شده (مهریه) را دریافت کند. همانند مثال سهام اگر ارزش مهریه از ارزش ادامه زندگی (Continuation Value) با فرد مقابل بالاتر باشد زن انگیزه دارد تا قرارداد مهریه را در اولین فرصت ممکن اجرایی کند. این وضعیت سقف جدی برای مهریه تحت شرایط جدید قرار می دهد و باعث کاهش معنی دار در سطح تعادلی مهریه در جامعه می شود (البته مقدار آن به صفر نمی رسد چون به هر حال زندگی مشترک ارزش بالایی دارد).

    خلاصه این که به نظر می رسد که مهریه بالا ولی نبود حق طلاق برای زن یک نقطه تعادل بوده وقتی حق طلاق زن به او برمی گردد دیگر نمی توان مهریه را در سطح قبلی نگه داشت و باید آن را هم تحت شرایط جدید تعدیل کرد. این هم پاسخ من به سوالی که دوستم در پستش مطرح کرده بود.

  • پراکنده هایی کاملا شخصی

    عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است ….

    ماه قبل سی ساله شدم و الان مطمئنم که تقریبا به نصف میانگین سال هایی که جمعا می توانم زندگی کنم نزدیک شده ام. کمی با خودم سر و کله زدم و دیدم دیگر وقتی برای هوس بازی نمانده و باید تکلیف را یک سره کرد. یک وقتی گفتم که دیگر این جا شربت آبلیمو نخواهم فروخت و فقط چای داغ عرضه خواهم کرد. این انگار پیش درآمدی بود برای آن تکانی که انگار در زندگی ام رخ می دهد.

    چند وقت پیش مریم داشت Friends را می دید. دفعه قبل آن یکی سریال دوقلویش – … و شهر – را با هم دیده بودیم و لذت برده بودیم. چند آخر هفته یک نفس از صبح تا شب. این بار دیدم که عمرم به سی رسیده است و وقت تنگ. ندیدمش حتی برای یک ثانیه، هر چند می دانستم که اگر ببینم خیلی می خندم و خوب می دانستم که اگر ببینم دایره موضوعاتم برای گپ زدن – در باطن غیرحقیقی – با آدم هایی که مثل هم نیستیم وسیع تر می شود. ندیدمش به یاد عادتی کوچک در سال هایی دور.

    نوجوان که بودم عادتی با خودم داشتم. نوشابه مثل الان به وفور دم دست نبود. به نسبت جیب ما قیمت داشت و باید گاهی شیشه ای می خریدی و قدر جرعه جرعه اش را می دانستی. با خودم عهد کرده بودم که جرعه آخر ته شیشه را نخورم و دور بریزم و می ریختم. برگشتم و دیدم که سال ها است دیگر هیچ جرعه ای را از هیچ چیزی پیش از آن که سیر و انباشته شوم دور نریخته ام.

    آدم که سی ساله می شود شکمش حتی بیش تر از قبل گنده می شود و لپ هایش رفته رفته آویزان می شود. این وسط یک عده ای هم پیدا می شوند و توصیه های خنک می کنند: ورزش کن و رژیمت را حفظ کن تا بدنت “فیت” بماند. بندگان خدا حواسشان نیست که اصل این فربهی از جای دیگری است. گیرم که ظاهر شکم را حفظ کردم – که نمی کنم-. فربهی روح را چه کنم؟

    من عاشق دانستن داستان زندگی آدم های مختلف هستم. بیوگرافی هر آدم معروفی در ایران – از پوزیسیون و اپوزیسیون و نویسنده و متفکر و الخ – را معمولا با جزییات می دانم. عکس ها هم جزیی از این بیوگرافی است. در عکس جوانی و میان سالی خیلی ها دقت می کنم و می بینم که در میان سالی چیزی غایب است. نمی دانم چیست ولی انگار چیزی از جنس برق نگاه و ته لب خند تلخ روی صورت است که محو شده است. این بدجوری می ترساندم. هر چند همیشه معدود آدم هایی هستند – یا معدود لحظاتی در زندگی همان آدم های از دست رفته – که به آدم امید می دهند.

    چند ماه قبل رفته بودیم منزل دوستی و من آخرین شماره مدرسه را که تازه از ایران آورده بود به غنیمت گرفتم. از همان لحظه که سوار اتوبوس شدم شروع کردم به خواندن و تا مجله را جلد به جلد نخواندم نخوابیدم. مدت ها بود از این چشمه دور بودم و هر صفحه ای که می خواندم نسیم خنکی از آن سال های دور – به تعبیر دوستی از آن شب های شعر و شور و حماسه – به جان مرده ام می وزید و زنده ام می کرد. بر بطالت آن همه روزهایی که این سال ها بی می و معشوق سر کرده بودم گریه کردم. فردایش خبر آمد که زاهدان در این میکده را هم بستند.

    کتاب خانه ای در خانه داشتیم و بر حسب اتفاق آیین دوست یابی دیل کارنگی و نهج البلاغه علی ابن ابوطالب کنار هم افتاده بودند. حال و هوای این روز اقتضا می کرد که آدم ها به جاذبه و دافعه علی فکر کنند. پدرم که معمولا راجع به موضوعاتی از این دست نظر نمی دهد یک باره گفت که توصیه های این کتاب دوست یابی کجا و خطبه های آتشین این کتاب دیگر کجا؟ و این دوگانه آشتی ناپذیر بر ذهنم نقش بست. آقای کارنگی متاسفانه پیرو خوبی برایت بوده ام!

    نشستم و زندگی بقیه را مرور کردم و از خودم پرسیدم که رمز عاشق ماندن حتی در میان سالی چیست؟ یکی اش این بود که این کلیشه آگاه و ناخودآگاه “آدم متعادل و محبوب و میانه رو و موفق بودن” را که سال ها است بر ذهنت و رفتارت سایه افکنده برای همیشه فراموش کن. اگر می خواهی روحت جوان بماند باید پیه نامتعادل بودن و “غیرجذاب بودن” برای خیلی ها – که از جنس تو نیستند – را به تن بخری.

  • دکترین شوک و اقتصاد سیاسی رفورم

    آق بهمن اخیرا پستی در معرفی کتاب پر فروش نائومی کلاین “دکترین شوک” نوشته است. همین یک ماه پیش این خواهرمان کتاب را به عنوان هدیه تولد به من داده بود و من الان دارم می خوانمش و امیدوارم وقتی تمامش کردم نقدی روی متدولوژی تحلیل و اعتبار نتیجه گیری آن بنویسم. در این فاصله می خواهم موضوعی را مطرح کنم که ارتباط مستقیم با موضوع کتاب کلاین است و زمینه را برای بحث بعدی آماده می کند.

    اقتصاد سیاسی اصلاحات اقتصادی! این مفهومی بود که در دهه ۹۰ روی آن بحث جدی بود و هنوز هم ادامه دارد. اگر حافظه ام اشتباه نکند دکتر طبیبیان و دکتر فرجادی کتابی را در همین رابطه ترجمه کرده اند که البته خیلی مطرح نشده است. بحث اصلی اقتصاد سیاسی اصلاحات این است که چه عاملی باعث می شود که یک اصلاح عمیق در ساختار اقتصادی که نهایتا اکثریت جامعه از منافع آن بهره مند خواهند شد نمی تواند حمایت عمومی را جلب کند و هیچ وقت اجرا نمی شود یا اجرای آن به تعویق می افتد؟ بگذارید دو تا مثال بزنم:

    ۱) اصلاح نظام یارانه غذا در بسیاری از کشورهای جهان سوم و یا بحث یارانه بنزین در کشور ما را در نظر بگیرید. با انواع استدلال هایی که می شود احتمالا عده زیادی قانع می شوند که قطع این یارانه ها و تخصیص آن ها به مصارف دیگر ممکن است به نفع جامعه باشد ولی آیا می توانید تصور کنید که حزبی بتواند شعار “گران کردن قیمت بنزین” را جزو برنامه های انتخاباتی خود ذکر کند و رای بیاورد؟ در واقع جامعه از تعادل فعلی راضی است و بعید به نظر می رسد که هیچ حزبی بتواند شعار اصلی خود را بر مبنای این نوع اصلاحات قرار دهد.

    ۲) نظام آموزش عالی در بسیاری کشورهای اروپایی ناکارآمد است. دولت های اروپایی بودجه سنگینی برای بخش آموزش عالی صرف می کنند ولی بازده تحقیقات در این کشورها در قیاس با کشوری مثل ایالات متحده خیلی پایین تر است. نظام آموزش عالی در اکثر این کشورها (مثلا فرانسه یا اتریش) بر اساس اصل “دست رسی همه گان به آموزش عالی” اداره می شود که معنی آن حذف دو عنصر مشخص از دانش گاه های بخش عمومی است: شهریه و امتحان ورودی. حال فرض کنید که دولتی بخواهد اصلاحات عمیق در این بخش اجرا کند (مثلا مشابه اصلاحات خانم تاچر در دهه۷۰ و ۸۰) و مثلا سعی کند تا با مکانیسم هایی ورودی آموزش عالی را در مقاطعی محدود کرده و نوعی نظام گزینش رقابتی برقرار کرده و بخشی از هزینه تحصیل را هم در درازمدت از دانش جو دریافت کند. نتیجه چه خواهد بود؟ احتمالا شورش های گسترده توسط دانش جویان غیور فرانسوی (شور و هیجان همه مخالفان لیبرال دموکراسی در سراسر جهان خصوصا ایران از این خیزش عظیم را هم تصور کنید) و عقب نشینی دولت از تصمیمش. مجله اکونومیست سال گذشته مقاله جالبی در این باب داشت که با این که همه می دانند نظام آموزش عالی فرانسه باید اصلاح شود ولی کسی جرات شروع چنین اصلاحاتی را ندارد.

    توضیحات متعددی هم برای موضوع ارائه شده است. یک توضیح این است که تعهد دولت مجری اصلاحات معتبر نیست و رای دهندگان مطمئن نیستند که اگر اصلاحات انجام شد دولت به بازتوزیع منافع ناشی از اصلاح پای بند بماند و این منافع را در جای دیگری هزینه نکند. توضیح دیگر این که هزینه راضی کردن بازندگان اصلاح ممکن است آن قدر زیاد باشد که برخی از برندگان را تبدیل به بازنده کند و لذا حمایت آنان را از بین ببرد. در کنار همه این ها نقش گروه های قدرت و منافعی که آنان از حفظ وضع موجود دارند (مثلا رضایت بسیاری از اساتید دانش گاه در وضع فعلی و نقش تعیین کننده آنان در شروع اصلاحات) هم جای خود دارد.

    من نمی خواهم این جا وارد مدل های نظری اقتصاد سیاسی رفورم شوم و فقط مثال های کوچکی آوردم تا بعدا به موضوع مرکزی کتاب کلاین ارتباطش دهم. این را هم اضافه کنم که به شخصه بحث پاراداکس های اصلاحات اقتصادی دموکراتیک را یکی از دشوارترین و چالش برانگیز ترین موضوعات در بحث سیاست های اقتصادی یافته ام.

  • تفاوت هایی از آموزش تحقیق اقتصاد در ایران و خارج

    یکی از روزنامه ها از من خواسته است تا مطلبی در باب تفاوت های بین وضعیت موجود آموزش اقتصاد در ایران و خارج تهیه کنم. من هم بر اساس برداشت های خودم یادداشتی آماده کردم ولی به دلیل حساسیت موضوع و دست رسی نداشتن من به تحقیقاتی که به طور تخصصی این موضوع را در مورد ایران بررسی کرده باشند ترجیح دادم مطلب را پیش از انتشار این جا هم بگذارم تا از نقدها و نظرات تکمیلی دوستان بهره مند شوم. ممنون می شوم نقدهایتان را بر این نوشته – فروض و اطلاعات و تحلیل ها – بیان کنید.

    چون مقاله یکی دو تا جدول دارد آن را در فرمت پی دی اف هم این جا می گذارم ولی متن بدون جدول را هم در ادامه کپی می کنم.

    پ.ن: نوشته محمدرضا فرهادی پور را در همین رابطه ببینید.

    ادامه مطلب ...
  • انتظارات بهینه

    احتمالا این داستان را شنیده اید: شاعری در شب سرد زمستانی مهمان ثروت مندی شد و شعری زیبا در وصف خصایل او سرود. ثروت مند هم سرخوش شد و گفت سال همین موقع بیا این جا و به اندازه وزنت طلا بگیر. شاعر سال بعد آمد و دید از طلا خبری نیست. علت را پرسید و جواب شنید که سال قبل این موقع تو کلماتی دروغین در وصف خوبی های من گفتی و من را شبی سرخوش کردی. من هم وعده ای دروغین به تو دادم و یک سال تو را شاد کردم. حالا بی حساب هستیم.

    وقتی این مقاله را خواندم یاد این داستان افتادم. نکته اصلی مقاله این است که افراد ماشین هایی نیستند که انتظارات ذهنی خود از احتمالات آینده را به طور کاملا واقع بینانه شکل دهند (به عبارت دیگر در چارچوب انتظارات عقلانی به گونه ای شکل دهند که امید آن ها با احتمال واقعی تطبیق کند) و بعد تصمیمات فعلی (مثلا انتخاب پورت فولیو، خرید بیمه، انتخاب میزان پس انداز، انباشت سرمایه انسانی و …) را بر اساس آن به صورت بهینه انتخاب کنند. در واقع عامل ها دارای دو نوع مطلوبیت هستند (که مقاله از دومی به عنوان خوشی نام می برد) که اولی مطلوبیت ناشی از مصرف در دوره آتی (نتیجه تصمیم فعلی) و دومی لذت ناشی از فکر کردن به مطلوبیت دوره بعد است. می توان فکر کرد که افراد جمع این دو مطلوبیت را بیشینه می کنند یعنی به در ذهن خود احتمالاتی که به حالت های مختلف آینده می دهند را طوری تنظیم می کنند که گرچه در عمل تصمیمشان در دوره بعد به صورت ex-post غیربهینه است (پس از رسیدن به آن نقطه) ولی چون در لحظه اتخاذ تصمیم تصور مطلوبیت بیش تری در آینده به عامل می دهد در مجموع مطلوبیت او را بیشینه می کند. مقاله نشان می دهد که مثلا در مساله انتخاب پورت فولیو این موضوع باعث می شود تا احتمال های تخصیص یافته به حالت هایی که پورت فولیو در آن ها خوب عمل می کند به بالا منحرف شود.

    این مقاله را چند ماه پیش خواندم و به شدت تحت تاثیر آن قرار گرفتم. به نظرم مدلی که مقاله ارائه می کند (هر چند به لحاظ فنی ابهاماتی در مورد این که عاملی که احتمال واقعی را هم می داند چگونه احتمال بهینه را مبنا قرار می دهد در آن وجود دارد) به رفتار واقعی نزدیک است و خیلی پدیده ها را توجیه می کند. خیلی از ما اگر قرار باشد با خودمان کاملا صادق باشیم قضاوت دیگری در مورد احتمال های آتی خواهیم داشت ولی چون این واقعیت لزوما برای ما جالب ترین حالت ممکن نیست با دادن احتمال های متفاوت خودمان را برای یک دوره (تا زمان وقوع آن) قانع می کنیم و لذت می بریم. مثال عینی اش: من می دانم که احتمال قبولی ام در کنکور یا گرفتن پذیرش و موارد شبیه به آن چه قدر است و در حالت بهینه باید رفتار فعلی ام را با این احتمال تنظیم کنم ولی در عوض ممکن است ماه ها از نتیجه بدی که حاصل خواهد شد غصه بخورم. در مقابل من خودم را “گول” می زنم و نسبت به قبولی ام خوش بینانه تر فکر می کنم. طبیعی است که اگر خوش بین باشم تصمیماتی می گیرم (مثلا برنامه زندگی ام را طوری تنظیم می کنم) که لزوما با در نظر گرفتن احتمال واقعی بهینه نیست ولی در عوض چندین ماه از فکر کردن به موفقیت بعدی خوش حال خواهم بود و البته طبیعتا وقتی با واقعیت مواجه شوم می فهمم که تصمیم قبلی ام هم غیربهینه بوده است. چون مطلوبیت من در حالت دوم (سرجمع خوش حالی های قبل و بعد از ماجرا) از حالت اول بزرگ تر است من به طور بهینه خودم را گول می زنم. طبیعی است که میزان خوش بینی من یک حد بالا دارد و آن این است که گول زدن خودم نباید باعث شود کاری کنم که رفتارم خیلی زیاد با رفتار بهینه فاصله داشته باشد (مثلا می دانم که نباید احتمال یک به آن بدهم و خانه و زندگی ام را به امید رفتن بفروشم).

    مثال دیگرش: فرد (مثلا دانش جوی دکترای خارج از کشور) فکر می کند که وقتی فارغ التحصیل شود اوضاع کار (مثلا در داخل) برایش خیلی خوب خواهد بود و سال های تحصیلش را بر اساس این انتظار بهینه به نشاط و امیدواری می گذارند و بر اساس آن هم رفتار می کند (مثلا موضوع پایان نامه اش را بر اساس مسایل ایران انتخاب می کند) ولی وقتی با خودش رو راست است می داند که از این خبرها نیست.

    فکر کنم می توانید ده ها مثال متفاوت برای موضوع ارائه کنید. یک نکته هم که می شود بهش فکر کرد اضافه کردن عنصر سرخوردگی پس از مواجهه با واقعیت است که باعث می شود میزان بهینه گول زدن تعدیل شود چون فرد می داند که اگر بیش از حد خوش بین باشد فردا که حقیقت رو شود ضربه ناشی از مشاهده واقعیت با انتظارات قبلی شدید خواهد بود.

  • بازارهایی با جمع صفر

    ظاهرا برخی دوستان از توضیح مختصر پست قبلی در مورد بازی جمع صفر بودن بازار فارکس و تجارت آپشن قانع نشده اند. کمی بیش تر توضیح می دهم.

    اصولا مبادله بازی با جمع صفر نیست. من اگر سیبم را با پرتقال شما تعویض کنم به این معنی است که هر دو از داشتن کالای جدید مطلوبیت بالاتری داریم که دست به مبادله می زنیم. در دنیای واقع به جای سیب و پرتقال انواع کالاهای دیگر را بگذارید: پول و وام بانکی و نیروی کار و دانش و منزل و اوقات فراغت و چغندر و غیره. در مثال دیگر وقتی شما به من وام می دهید یعنی مطلوبیت پول و بهره آن در دوره بعد برای شما بیش از داشتن پول نقد در دوره فعلی و مطلوبیت داشتن پول در دوره فعلی برای من بیش از مطلوبیت داشتن اصل و بهره پول در دوره بعدی است و گرنه مبادله ای صورت نمی گرفت.

    این وسط برخی بازارها که خرید و فروش در آن ها روی تصاحب کالا نیست بل که صرفا داشتن یک موقعیت در بازار است ممکن است از قاعده بازی با جمع مثبت پیروی نکنند. یک مثال خیلی روشن و ساده بازی با جمع صفر (از دید پولی) ماشین های شرط بندی است که در آن حتما باید یک طرف بازنده شود تا طرف دیگر برنده شود و امکان ندارد تا همه در آن برنده باشند.

    ببینم در بازار فارکس (ارز خارجی) و تجارت مشتقات مالی (مثلا اختیار معامله و قراردادهای آتی) چه اتفاقی می افتد. بازی گران این بازارها را به دو دسته اصلی می توان تقسیم کرد: فعالین در موقعیت فیزیکی و فعالین در موقعیت مالی. فعالین در موقعیت فیزیکی کسانی هستند که به علت اشتغال در یک کسب و کار دیگر نیازمند خرید یا فروش قراردادهایی در بازارهای مالی هستند. مثلا یک شرکت صادرات و واردات نیازمند مبادله دائمی ارزها در بازار ارز خارجی به منظور مدیریت جریان پرداخت ها و دریافت های خود است و یا یک شرکت نفت / مس / هواپیمایی / مواد غذایی و الخ نیازمند خرید یا فروش قراردادهای آتی مربوط به مواد اولیه یا محصول تولیدی خود به منظور مدیریت نوسانات و هم وار کردن جریان نقدی خود است. تا این جا هم بازار بازی جمع صفر نیست و در هر لحظه فعالین بازار با خرید یا فروش یک قرارداد به کس دیگری که علاقه مند به داشتن آن است وضعیت خود و او را به تر می کنند.

    این وسط دسته دومی وجود دارند که اصطلاحا سوداگران (Speculators) بازار نامیده می شوند. فرق این گروه با دسته اول فعالین این است که سوداگران علاقه ذاتی به خرید و فروش قراردادهای مالی در بازار ندارند بل که صرفا با سرمایه گذاری در قرارداد کاغذی از تغییرات قیمت آن قرارداد در آینده سود می برند. در مثال ساده ای فرض کنید که قیمت قرارداد نفت برای تحویل در سه ماه آینده ۱۰۰ دلار است و سوداگر بازار حدس می زند که به هر دلیلی قیمت آن فردا به ۹۸ دلار کاهش پیدا می کند. پس دوست ما قرارداد نفت را به صورت فروش استقراضی (Short Selling) عرضه می کند و فردا ۲ دلار سود می برد. انواع و اقسام مثال های دیگر برای این موضوع می شود ارائه کرد. گاهی نیز سوداگران این قدر منفعل نیستند و می توانند با دست کاری یا تحریک بازار کاری کنند که قیمت یک قرارداد افزایش پیدا کند (قبلا در مورد پیش گویی خود محقق کننده نوشته بودم) و آن ها از محل افزایش قیمت سود ببرند.

    نکته مهمی که من روی آن تاکید داشتم این بود که این بازارها بازی جمع صفر هستند. یعنی در هر مبادله ای که کسی سود می کند یک نفر دیگر در آن بازار باید زیان کند. مثلا در همان مثال قرارداد آتی نفت برای این که دوست سوداگر ما ۲ دلار سود کند باید کسی پیدا شود که روز اول قرارداد را به قیمت ۱۰۰ دلار از او بخرد و فردای آن با قیمت ۹۸ دلاری مواجه شود. یا فرض کنید نرخ مبادله دلار در مقابل یورو ۱٫۳ است. سوداگری یک یورو می خرد و فردا که قیمت یورو بالا رفت آن را به ۱٫۴ دلار می فروشد. حال اگر بازار تا ابد در این وضعیت بماند او سود خاصی نکرده چون ثروتش به یورو ثابت است و اگر دوباره قیمت به ۱٫۳ برگردد سود کرده ولی در این بین کسی که یورو را به ۱٫۴ دلار خریده بود ۱۰ سنت ضرر کرده است.

    البته موضوعات بحث برانگیز در این بین فراوان است. مثلا این که با توجه به نقدینگی و حجم عظیم بازار ارز خارجی و نزدیک بودن آن به بازار کارا آیا اساسا امکان سود بردن به شکلی که ادعا می شود در آن وجود دارد و یا همه بازار یک قمار ساده است که البته طرف برنده آن معمولا سوداگران بزرگ (مثلا بانک های سرمایه گذاری) که قدرت دست کاری بازار را دارند هستند. البته اگر کسی به تئوری های مالیه رفتاری معتقد و مسلط باشد و بتواند روان شناسی جمعی بازار را خوب بشناسد (کاری که کینز در آن بسیار خبره بود و از محل چیزی که خودش ساختن قصر در هوا می نامید بسیار ثروت مند شده بود) می تواند برخی رفتارها و واکنش های جمعی (خصوصا در بازارهایی مثل ایران) را حدس زده و بتواند روی موج های بازار سود خوب به دست بیاورد (در واقع ابطالی برای فرض کارآیی بازار).

    این سوال هم مطرح است که که اگر کل ماجرا بازی با جمع صفر است چرا افراد در آن حضور دارند؟ (این برای بازار سهام هم صادق است و برخی مطالعات نشان گر بازده منفی فعالین خرده پا در این بازارها است). در این جا بحث مطلوبیت ذاتی ناشی از حضور در بازار (مثل لذت ناشی از شرط بندی) مطرح می شود که با وجود سود انتظاری صفر (و مطلوبیت انتظاری منفی برای عوامل ریسک گریز) مطلوبیت کل برای عامل ها مثبت است.

    بد نیست این را مجددا متذکر شوم که بازی با جمع صفر بودن این بازارها دلیلی برای صدور حکم اخلاقی یا ممنوعیت قانونی برای فعالیت آن ها ایجاد نمی کند (برداشت بسیار غلطی که برخی دوستان از پست قبلی داشتند) و فقط ترجیح شخصی من این است که تا حد امکان در چنین بازی شرکت نکنم. همین.

    پ.ن: سهامدار جزء به درستی تذکر داده که به علت وجود هزینه های کارگزاری در واقع این بازی حتی جمع صفر هم نیست و جمع منفی است.

  • تضاد علایق من با مشاغل فاینانس

    با این که فاینانس می خوانم ولی به طرز عجیبی نسبت به برخی مشاغل مرتبط با رشته خصوصا آن مشاغلی که از دید مردم مشاغل تیپیک این رشته هستند بی علاقه ام و یا حتی می شود که گفت تا حدی بی زار ام. نمونه اش کار در حوزه فارکس (Forex) است که من نه چیزی راجع بهش می دانم و نه دوست دارم بدانم و نه از بودن در فضای و درگیر شدن در مباحث آن آن لذت می برم. البته این یک حس کاملا شخصی است و هیچ حکم اخلاقی / علمی راجع به این نوع فعالیت ها صادر نمی کنم و فقط ترجیح شخصی خودم را بیان می کنم. نمی دانم دلیل این بی علاقه بودنم چیست. شاید مد روز بودن این چیزها و بی زاری ام از هر چیزی که مد روز است یا شاید ابزاری بودن بیش از حد آن ها و فقدان پایه نظری و شاید هم چیزی عمیق تر.

    یک چیزی که حس می کنم این است که در این نوع فعالیت ها – مثلا فارکس یا تجارت آپشن و امثال آن – مشارکت چندان مثبتی در رفاه جامعه نمی بینم و به نظرم می رسد که تمام آن صرفا دنبال کردن یک نفع شخصی مطلق در یک “بازی جمع صفر” است (دقیقا همین حس را سال ها پیش نسبت به تدریس کنکور خصوصا برای آدم های پول دار داشتم و با این که به خاطر موقعیت خودم در کنکور می توانستم خیلی راحت پول زیادی در بیاورم یک ثانیه هم وقتم را صرف این کار نکردم. در تدریس کنکور حس می کردم که این کار هیچ چیزی به مهارت طرف اضافه نمی کند و فقط موقعیت او را در یک مسابقه جمع صفر نسبت به بقیه به تر می کند). تا جایی که من می فهمم کسب درآمد در این بازارها معمولا از محل اشتباهات دیگران در تخمین قیمت درست دارایی ها صورت می گیرد (البته این که قیمت “درست” یک دارایی چیست البته جای بحث نظری فراوان دارد). در اکثر اوقات یک نفر یا یک جمع باید جایی اشتباه کند تا من نوعی پول دار شوم و این اصلا برایم دل چسب نیست. البته می دانم که این همه قضیه نیست و بحث های گسترده ای راجع به نقش مثبت سوداگران در تصحیح قیمت ها و فراهم کردن نقدینگی برای بازار وجود دارد با این همه آن حس یاس فلسفی ناشی از اتلاف عمر در این کار برای من بر این بخش مثبت قضیه غلبه می کند. (شبیه به این حس را تا حدی نسبت به مشاوره بازاریابی هم دارم).

    این احساس من و این دوری من از فکر کردن نسبت به این نوع فعالیت ها در واقع کمی خنده دار است چون مردم انتظار دارند که به عنوان یک دانش جوی فاینانس چیزهای زیادی راجع به این چیزها بدانم و مثلا بتوانم راه نمایی شان کنم که آیا طلا بخرند یا دلار بفروشند و از این جور قصه ها و غافلند که دانش و فهم من در این مباحث نزدیک به صفر است. از زاویه دیگر منتقدین می توانند به سادگی تضاد درونی عقاید اجتماعی کسی که همیشه مخالف مکانیسم های اجتماعی محدودکننده پیگیری مطلق نفع شخصی و مدافع سرسخت این مکانیسم ها است با سبک زندگی شخصی خود او را در این داستان می توانند ببینند.

    البته خوش بختانه همه حوزه اقتصاد و فاینانس محدود به این نوع بحث ها نیست و چیزهای دیگری هست که می توانم با علاقه فراوان آن ها را دنبال کنم هر چند که منافع مالی آن ها خیلی کم تر از موارد اول است. آن چیزهایی که جذبم می کند جایی است که حس می کنم مشارکت مثبتی در توسعه ابزارها و بازارها دارم مثلا در زمینه کمک به یک صندوق بازنشستگی برای پیاده سازی روش به تری برای انتخاب زمینه سرمایه گذاری یا توسعه ابزارهای مالی برای تامین مالی مسکن ارزان قیمت و یا در استفاده به تر یک کشور از مشتقات مالی در بازار بین المللی نفت و یا طراحی مکانیسم های به تر برای اداره صندوق های سرمایه گذاری خطرپذیر و موارد نظیر آن. در این فعالیت ها آدم احساس می کند که چیزی را به وضع موجود اضافه کرده و به زبان اقتصاد مالی به کامل شدن بازار (Market Completeness) کمک کرده است.

    امیدوارم این نوشته نوعی عذرخواهی برای پاسخ ندادن به ایمیل ها و کامنت های دوستانی که از من در مورد موفقیت در بازار فارکس و تحلیل تکنیکال و نظایر آن راهنمایی می خواهند و پاسخی دریافت نمی کنند هم باشد.

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها