• یک نکته فیلم لیلا برای من مبهم است و هر وقت هم می بینمش به چشمم می آید. در آن صحنه شاهکار فیلم که وقتی رضا و زن جدیدش با سر و صدا وارد خانه می شوند و لیلا آرام از خانه می رود “چادر مشکی” تنش (سرش؟) کرده است و انگار آن جا متوجه می شوی که لیلا چادری است. حال آن که در صحنه های قبلی این طور نیست و مانتو می پوشد. به نظرتان مهرجویی با این تغییر لباس خواسته چه چیزی را القاء کند؟

  • جیره بندی اعتبارات

    معمولا وقتی با دوستان گفت و گو می کنیم به این نکته اشاره می کنم که بحث تعادل در بازار پول و مسایل بانکی تفاوت ظریفی با بازار کالاهای دیگر دارد ولی آن را دقیق توضیح نداده ام. موضوع اصطلاحا جیره بندی اعتبارات (Credit Rationing) است که آن را برای اولین بار استیگلیتز و وایس تئوریزه کرده و ریشه آن را در مساله اطلاعات نامتقارن (Asymmetric Information) دانستند.

    فرض کنید شما یک بانک هستید. وقتی کسی (یا شرکتی) برای دریافت وام مراجعه می کند بانک اطلاع درستی از میزان ریسک وام گیرنده (به اصطلاح نوع یا type او) ندارد و لذا مساله اطلاعات نامتقارن پیش می آید. طبیعی است که هر قدر احتمال ورشکستگی وام گیرنده بیش تر باشد بانک بیش تر ضرر می کند.(در کل این موضوع حتی با فرض دریافت وثیقه کامل هم چندان تخفیف نمی یابد چرا که به هر حال نقد کردن وثیقه و تاخیر زمانی ناشی از آن برای بانک هزینه زا است). به این ترتیب بانک ترجیح می دهد تا حد امکان از مشتریان پرریسک حذر کند. حال فرض کنید که بانک نرخ بهره وام هایش را افزایش دهد در این صورت متوسط ریسک (احتمال ورشکستگی) متقاضیان وام بانک افزایش یافته و سود بانک کم می شود و به اصطلاح مساله کژگزینی (Adverse Selection) رخ می دهد.

    دلیل موضوع این است که به علت بحث مسولیت محدود در شرکت ها وقتی شرکتی وام می گیرد هزینه وام را در دو بخش حساب می کند: پرداخت هزینه بدون ورشکستگی (پرداخت اصل و فرع وام) و هزینه در صورت ورشکستگی (پرداخت اصل و فرع فقط تا سقف دارایی های موجود در شرکت). وقتی نرخ بهره بالاتر می رود توجیه پذیری وام برای کسانی که احتمال ورشکستگی پایین دارند و در نتیجه تمام هزینه های وام را تمام و کمال خواهند پرداخت کم تر می شود و لذا نسبت کسانی که ریسک بالاتر و احتمال ورشکستگی بیش تری دارند (و لذا بخشی از هزینه را پرداخت نخواهند کرد) در متقاضیان وام زیاد می شود.

    در این حالت بانک ها لزوما تمایل ندارند که نرخ بهره را تا جایی افزایش دهند که بازار اعتبارات صرفا از طریق تعادل قیمتی عرضه و تقاضا پاک شود و لذا ترکیبی از نرخ بهره پایین تر از تعادل (لذا مازاد تقاضا به نسبت عرضه) و جیره بندی یا تخصیص اداری (برای پاک شدن بازار) را بر می گزینند. هر قدر مساله اطلاعات نامتقارن قوی تر باشد این موضوع شدیدتر بوده و جیره بندی محکم تر اعمال می شود. این یکی از دلایلی بود که در اقتصاد توسعه مدرن برای ناکارآیی نظام های وام (خصوصا وام های غیررسمی) در کشورهای در حال توسعه ارائه شده است (برای مرور این مقاله را ببینید). چون در این کشورها نظام سابقه و ارزیابی ریسک اعتباری ضعیف است مساله سقف (جیره بندی) اعتبارات شدیدتر می شود و لذا کارآفرینان به نقدینگی کم تر از مقدار بهینه دست پیدا می کنند. دقت دارید که هر قدر در یک بازار قیمت به مقدار تعادلی عرضه و تقاضا نزدیک تر باشد کارآیی تخصیص به تر شده و افراد با صلاحیت بالاتر وام دریافت می کنند.

  • ۱) اگر در یک سایت دارای خواننده عمومی – مثلا الف – مطلبی بنویسی و بر اساس یک چارچوب مبتنی بر اقتصاد آزاد استدلال کنی که دولت باید بنزین آزاد را در کنار جیره بنزین (به قول صادق الحسینی) به مردم بدهد بسیاری از خوانندگان شما را خواهند ستود. در حالی که اگر عینا با همین ذهنیت و دقیقا بر اساس همان خط استدلال از آزادسازی نرخ بهره و استقلال عمل بانک های خصوصی برای تعیین نرخ بهره وام ها دفاع کنی همه بهت فحش خواهند داد.

    ۲) در کارگاهی که شرکت کنندگانش مدیران صنعتی بخش خصوصی بودند داشتم صحبت می کردم. بحث به مفهوم نرخ بهره حقیقی و اسمی و مقایسه ایران با خارج از کشور رسید. یکی از مدیران گیر داده بود که این بهره ها ملت را نابود کرده و الخ. من هم هرچه استدلال از جنس تعادل بازار و عرضه و تقاضا آوردم دیدم قبول نمی کند. بهش گفتم شما که بنگاه بخش خصوصی داری دوست داری دولت روی محصول شرکتت قیمت بگذارد؟ گفت هرگز! گفتم پس چرا از دولت می خواهی که برای محصول بانک خصوصی قیمت بگذارد؟ چیزی که برای خود نمی پسندی برای دیگری هم نپسند. به طرز عجیبی این استدلال خطابه ای موثر واقع شد و فوری قبول کرد.

  • To Change or Not To Change: This is the Question

    هم کلاسی لیسانس بودند با آرزوها و دغدغه هایی نسبتا شبیه به هم: توسعه، روشن فکری دینی، حقوق زنان، دموکراسی، پول و مقام و طبعا زنی رویایی …

    اولی تصمیم گرفت “موثر” زندگی کند. یعنی از اولش این طور نبود. اولش این طور شروع شد که در دو ماجرای عشقی پیاپی شکست خورد و به ناچار لیسانسش را شش ساله کرد و به جایش خودش را با انبوهی از کارهای سیاسی قبل و بعد دوم خرداد و پروژه های اجرایی و جلسات فلسفی و ماجراهای عاشقانه بعدی خفه کرد. آخر سر هم فوق را ایران خواند و دکترایش را هم از سوئد گرفت و وسط های دکترا هم بلاخره با آن دختری که توی جلسه انجمن سرش داد کشیده بود ازدواج کرد و دست آخر هم شد استاد شریف. استاد سخت گیری است ولی با این همه کلاس هایش پر مشتری است و دانش جوها از کلاسش به عنوان تجربه منحصر به فرد در زندگی یاد می کنند. هنوز هم کتاب خانه اش در دفترش در دانشگاه و در دفترش به عنوان رییس هیات مدیره شرکتشان و خانه شان نیمی فنی است و نیمی دیگر انباشته از تاریخ و فلسفه و ادبیات و ادیان شرقی و گه گاهی سیاست است. در دانش گاه فقط درس فنی نمی دهد بل که یک پای ثابت بیانیه ها و سخن رانی های فرهنگی – سیاسی و دوست نزدیک بسیاری از روشن فکران معروف است. شرکت خوبی هم دارد که به اتکای آن از اخراج از دانش گاه باکی ندارد و دانش جوها آرزویشان است که آن جا کارآموزی کنند. یکی از گرفتاری هایش انبوه جلسات سیاست گذاری است که دعوت می شود و وقت ندارد که برود و دو در کردن درخواست های مصاحبه از طرف مجلات و روزنامه ها و تمام کردن مقاله هایی که به خواهش این طرف و آن طرف نوشته و نهایی نکرده است.

    دومی چون گرفتار شکست در عشق نشده بود به طرز عاقلانه ای تصمیم گرفت “احمق” نباشد. تافل و جی آر ای را خوب داد و از سه تا دانش گاه رنک زیر ده پذیرش گرفت و فوق و دکترایش را سر هم ۵ ساله تمام کرد و تا درسش تمام نشده بود پایش را این طرف نگذاشت که به دردسر ویزا برنخورد. الان ۱۲ سال است که درس می دهد: معمولا مبانی برای لیسانس و پیش رفته برای تحصیلات تکمیلی. دانش جوی دکترا هم مرتبا می گیرد خصوصا از ایران. این آخرها البته کارش کمی سخت شده چون “ان اس اف” بودجه ها را کم کرده و پروپوزال و نتیجه کار خیلی خوب می خواهد تا “فاند” درست و حسابی تخصیص دهد بنابراین باید در انتخاب دانش جوی دکترایش دقت کند که سابقه اش آن جا خراب نشود. از دوره لیسانس به بعد مهم ترین سمت اجرایی که داشته ریاست کمیته پذیرش دانشکده بوده و تنها باری که با کسانی غیر از هم کاران دانش کده اش کار کرده است در کمیته علمی یکی از کنفرانس ها بوده است. یک جوری حوصله اش از شهرشان سر رفته است. خیلی بزرگ نیست و آدم هایش با این که تحصیل کرده اند ولی خیلی تیپ او نیستند. دلش برای یک گپ درباره چیزهایی که آن موقع در دفتر مطالعات فرهنگی بحث می کردند لک زده است ولی جز دانش جویان ایرانی سال اولی اش کسی دیگر در باغ این چیزها نیست. گاهی به این فکر می کند که آرام آرام برگردد ایران (توی شریف منتش را می کشند) بعد یادش می افتد که آن قدر به این جا عادت کرده که تحمل صف بانک و سانسور اینترنت و دروغ و کلک های جامعه ایران را ندارد. از آن طرف هم دیگر به اندازه بیست و شش سالگی اش از علم و فن آوری و نوآوری و “هایکینگ” و “بایکینگ” لذت نمی برد. راستش را بگویم در این دو سال اخیر و پس از جدا شدن از هم سرش و شکست برای یافتن یک نامزد جذاب کمی افسرده هم شده است ولی به روی خودش نمی آورد و هم چنان برای دانش جویانش مظهر یک استاد خوش اخلاق و “کول” است.

    هر سال هم را می بینند، دست کم دو سه بار، گاهی در اروپا، گاهی هم تصادفی در جلسه یا سخن رانی در تهران یا اصفهان، حرف و خاطره مشترک زیاد دارند، خصوصا راجع به سرنوشت دانش جوهایی که اولی برای دومی فرستاده و بعضی هاشان برگشته اند و دارند به طور جدی منشاء تغییرات می شوند. ولی آقای دومی هر وقت که اولی را می بیند (خصوصا وقتی دم انتخابات در جلسه سخن رانی در دانش گاه داشت با اعتماد به نفس و آرامش حرف هایی می زد که دومی از شنیدنش می ترسید) از خودش می پرسد یعنی واقعا ارزشش را داشت؟

    تفسیر این که چه چیزی ارزشش را داشت با شما.

    رفع اتهام: تمامی شخصیت های این داستان و داستان قبلی کاملا خیالی بوده و هیچ ارتباطی با وضعیت فعلی و آینده ده تا نفر از دوستان بنده ندارند.

  • Happy or Not Happy, This is …

    هم کلاسی لیسانس بودند با آرزوها و دغدغه هایی نسبتا شبیه به هم: توسعه، روشن فکری دینی، حقوق زنان، دموکراسی، پول و مقام و طبعا زنی رویایی …

    اولی تصمیم گرفت “هپی” زندگی کند. یعنی از اولش این طور نبود. اولش این طور شروع شد که لیسانسش را پنج ساله کرد و چند ماهی خواند و تافل ۵۹۰ آورد و جی آر ای کوانت را ۸۰۰ زد و ۱۰-۱۲ تایی فرم برای انواع یو سی ها فرستاد و آخر سر هم رفت پیش یک استاد ایرانی و دکترا گرفت و صاف هم یک جاب گرفت در یکی دیگر از همان یو سی ها. در شهری که خوب چون نزدیک “وست کوست” است آب و هوایش هم حرف ندارد. ایرانی هایش هم تحصیل کرده هستند و مدل شان با “ال ای” ای ها فرق دارند. زنش هم رشته ای اش نبود ولی همان جا دکترا گرفته بود. الان روی هم ۲۳۰ هزار تا در سال می گیرند. خانه خوبی دارند که چمن ۱۰۰۰ متری دارد و از دانشگاه به اندازه یک درایو ۴۵ دقیقه ای فاصله دارد. صبح ساعت هفت و نیم می رود و عصرها همیشه ساعت ۶ خانه است. سالی چند تا پابلیش می کند، یکی دوبار برای تدریس یکی دو هفته ای می رود سوئد یا مالزی، سالی چند بار هم کنفرانس هایی در ایرلند و کره و آفریقای جنوبی و اسپانیا به تورش می خورد و این طوری دنیا را می گردد. مشکل رفت و آمد هم ندارد چون سه سال بعد از فارغ التحصیلی گرین کارت را گرفت. تابستان ها هم یک ماه می آید ایران، هم مایه افتخار فک و فامیل است، هم خانه خوبی برای پدر و مادرش خریده، هم کنفرانس هایی می دهد – در موضوعاتی که کسی با آن آشنا نیست و لذا به رشد علمی کشورش خدمت می کند – و یکی دو تا دانش جوی دکترا هم با خودش می برد. قیافه اش و صورتش در چهل سالگی از سی ساله های ایرانی هم بشاش تر است، شلوار کتان نزدیک به سفید با تی شرت خوش فرم زرد می پوشد و نگرش و روحیه اش هم- تحت تاثیر همان سادگی و خوش بینی و “کول” بودن آمریکایی – به شدت سرحال و خلاق است.

    دومی با آن که مثل همان اولی موضوع برایش آب خوردن بود ولی به طرز احمقانه ای تصمیم گرفت “هپی” نباشد. در ایران ماند – یا فوقش رفت جایی دور و بر ایران – و دکترا گرفت و با مقداری دردسر شد استاد شریف. یک شرکت هم درست کرده بودند و کارشان گرفته بود. عضو بیست و سه تا کمیته (نصفش بدون پول) و مشاور سیزده تا شرکت و عضو هیات رییسه هفت تا انجمن است. افتخارش این است که چهار تا از درس هایی که داده را تا به حال کسی در ایران نمی شناخته است، افتخارات دیگر این که عمل کرد چند پروژه بزرگ را متحول کرده، کلی دانش جوی بی علاقه به این رشته را به موضوع علاقه مند کرده و در گسترش ادبیات موضوع در ایران خیلی موثر عمل کرده است. وضع مالی اش بد نیست، خانه ۱۷۰ متری دارد در آتی ساز با دو تا ماشین و یک ویلا در شمال (اگر وقت کند برود) و یک مشت سهام و غیره. ته ریشی دارد و کت و شلوار خاکستری می پوشد و موهایش نیمی ریخته و نیمی از باقی مانده اش سفید شده. با آن که چهل ساله است ولی چهل و پنج ساله دیده می شود. شکم آورده است (ورزش کند؟) و در معرض حمله قلبی است. آخرین باری که جای درست و درمانی پابلیش کرده همان سال بعد از دکترایش بوده است، هر چند ۱۴۰ تا مقاله برای روزنامه ها و مجله ها نوشته است. سالی چند بار هم خارج می رود برای سمینار و برای پیگیری پروژه ها یا جلسات اداری یا حتی تفریح ولی اعصابش از این که هر بار که شخصی سفر می کند باید صبح زود در صف سفارت بلژیک یا سوییس بایستد خرد است. گاهی به سرش می زند که ول کند و برود کانادا (مهاجرت هم گرفته) بعد یادش می افتد که تخصص و سواد ایرانی شده اش آن جا خریداری ندارد. دیگر به اندازه بیست و شش سالگی اش خلاق و پرشور نیست. راستش را بگویم در این دو سال اخیر که دیگر پاک ناامید و تا حدی افسرده است البته به رویش نمی آورد و هنوز هم برای دانش جویان بیست و یک ساله اش منبع انرژی و عشق به تحول است.

    هر سال هم را می بینند، دست کم دو سه بار، گاهی در تهران، گاهی هم تصادفی در کنفرانسی در هایدلبرگ یا ناتینگهام، حرف و خاطره مشترک زیاد دارند، خصوصا راجع به سرنوشت دانش جوهایی که دومی برای اولی فرستاده و هر کدامش الان برای خودشان یک “هپی” هستند. ولی آقای دومی هر وقت که اولی را می بیند (خصوصا وقتی که با لهجه متوسط دارد یک مقاله خوب را در یک کنفرانس معتبر ارائه می کند) از خودش می پرسد “واقعا ارزشش را داشت؟”

    تفسیر این که چه چیزی ارزشش را داشت با شما.

  • سرمایه اجتماعی؟

    به دوستان قول داده بودم که چیزی راجع به سرمایه اجتماعی و این که چرا چندان با این گفتمان جدیدی که حول موضوع شکل گرفته هم دلی ندارم بنویسم که دیدم نیما مثال مورد نظرم را برداشته و تقریبا هر حرفی که می خواستم بزنم را زده است (این تله پاتی ذهنی بین ما دو نفر تقریبا امری معمول است). خلاصه اول مطلب نیما را بخوانید.

    این جا فقط دو حاشیه به موضوع اضافه می کنم.

    ۱) نقد اولم این است که در ایران مفهوم “زیرساخت اجتماعی” که اولین بار توسط هال و جونز به عنوان یکی از متغیرهای “توضیح دهنده” تفاوت سرمایه گذاری و نرخ رشد ارائه شد را با مفهومی که قابلیت سیاست گذاری و دست کاری توسط دولت دارد را خلط کرده اند. موضوع شبیه این است که مثلا در مطالعات جهانی رشد فاکتورهای مختلفی از جمله آب و هوا و موقعیت جغرافیایی قطعا روی رشد اثر دارد ولی کسی از این متغیرها برای سیاست گذاری استفاده نمی کند و گوش فلک را با لزوم تغییر در وضعیت آب و هوا و جغرافیای کشور پر نمی کند! ذکر این خاطره به موضوع کمک می کند. فکر کنم سال ۸۲ بود که اولین سمپوزیوم سرمایه اجتماعی در دانشگاه بهزیستی و رفاه اجتماعی برگزار شد و من هم جزو سخن رانان مدعو بودم. موضوع سخن رانی ام “تاثیرات اقتصادی سرمایه اجتماعی” بود که فایل ارائه و یک خلاصه مقاله طولانی را می توانید از این جا بگیرید (هر چند الان ممکن است خودم به بخش هایی از آن نقد داشته باشم). فکر کنم سخن رانی ام کمی برای جلسه ناراحت کننده بود چون صحبتم را با این جمله شروع کردم که “بر خلاف جامعه شناسان که خیلی از مفهوم سرمایه اجتماعی ذوق زده هستند اقتصاددانان هنوز در مورد آن به اجماع نرسیده اند و برخی با تردید به آن نگاه می کنند”. بعد از سخن رانی ها نوبت پرسش و پاسخ از پانل بود و یادم هست که دو نفر از شنوندگان هم از سازمان برنامه و بودجه زمان ستاری فر آمده بودند و شروع کردند به توضیح که ما بند صد و چند را در برنامه چهارم اضافه کرده ایم که دولت بودجه ای برای بازسازی سرمایه اجتماعی تخصیص دهد. وقتی حرف شان تمام شد برجسته ترین متخصص این حوزه در ایران ( که فکر کنم بخش مهمی از گسترش این مفهوم در ایران به خاطر نوشته ها و پروژه های او بوده است و من به دلایلی مجبورم اسمش را این جا نیاورم) یک دفعه از کوره در رفت و گفت آقا شما کجای ادبیات دیده اید که سرمایه اجتماعی قابل بازسازی آن هم توسط دولت و در زمان کوتاه باشد که برداشته اید در برنامه چهارم برای آن بند اضافه کرده اید؟ (هال و جونز خودشان در آخر مقاله اشاره می کنند که “زیرساخت های اجتماعی” متغیرهایی “درون زا” در اقتصاد هستند که طور تاریخی توسط برخی فاکتورها شکل می گیرد. حال این نگاه “درون زا” به بحث کجا و تحلیل های برخی دوستان در ایران کجا.)

    ۲) مشکل دوم ام با سرمایه اجتماعی این است که به علت تعریف کش سانش هر جا که مولف دلش بخواهد ظاهر می شود و همه چیز را می توان به آن ربط داد (مقاله علی دهقان که نیما هم به آن لینک داده را بخوانید تا مثالی از این موضوع را ببینید). این مفهوم هم در سطح بنگاه ها ظاهر می شود و هم برای توضیح دلایل موفقیت کارآفرینان (شبکه ارتباطی) و هم در سطح جوامع از طریق ربط دادن به مفاهیمی مثل اعتماد و مشارکت اجتماعی ( در این مقاله ام که در همایش سرمایه اجتماعی و جامعه مدنی در سال ۸۱ ارائه شد مروری از تعاریف را آورده ام. فایل ارائه سخن رانی هم این جا است. آن موقع در ادبیات موضوع تازه کار بودم و فکر می کردم می شود موضوع را دست کاری کرد. ولی بعدا هر چه خواندم دیدم خبری از مقاله های جدی که صحبت از “سیاست گذاری” برای سرمایه اجتماعی در سطح کلان یک جامعه می کنند نیست.)
    این دقیقا همان شلختگی و لیزبودن مفهومی است که از آن بیزارم و معتقدم که نهایتا منجر به تحلیل های ناسازگار و دل بخواه و صد البته به دردنخور می شود. هر چند به نظرم در این وضعیت تغییراتی رخ خواهد داد. اقتصاددانان سعی خواهند کرد تا آن بخش پسماند (Residual) رشد را که امروز با اسم کلی سرمایه اجتماعی نام برده می شود را به عناصر باقی مانده دقیق تر بکشند. آن وقت است که شاید عبارت گنگی مثل سرمایه اجتماعی از ادبیات رخ ببندد و به جایش مجموعه ای از متغیرها و مفاهیم دقیق و مشخص بنشیند که بشود به طور روشن در موردشان حرف زد. تا زمانی که این موضوع رخ ندهد شخصا ترجیح می دهم از به کارگیری این عبارت معجزه آسا که همانند بقیه مفاهیم از این دست توضیح دهنده هرچیزی در هر جایی است خودداری کنم.

  • چگونه در اوقات فراغت خود مدل اقتصادی بسازیم؟

    این مقاله مفید واریان را مدتی پیش خوانده بودم ولی نسخه اینترنتی اش را پیدا نمی کردم که این جا لینک بدهم تا این که دی روز تصادفی بهش برخوردم. اگر در کار مدل سازی و نوشتن تز و مقاله نویسی و این جور کارها هستید توصیه می کنم حتما بخوانیدش. خلاصه ای از توصیه های واریان از این قرار است:

    ۱) به جای این که در مقالات علمی دنبال ایده تحقیق بگردید در دنیای واقعی و مجلات تجاری (مثلا اکونومیست) دنبال موضوع باشید.

    ۲) هر وقت فکر کردید که یک فرض تحقیق خوب پیدا کرده اید باید بتوانید آن را به زبان غیرریاضی و برای غیراقتصاددانان به خوبی بیان کنید. اگر نتوانید این کار را بکنید ایده تان به درد نمی خورد.

    ۳) .اول مدل اولیه خودتان را بسازید و بعد سراغ ادبیات موضوع بروید. فایده این کار این است که خودتان با دست خودتان مدل را توسعه می دهید هر چند که احتمالا بعدا خواهید دید که عین کار شما را قبلا کس دیگری انجام داده ولی در عوض شما یاد گرفته اید که خودتان مدل بسازید.

    ۴) وقتی مدل اولیه را ساختید به جای پریدن به اثبات یا تست تجربی سعی کنید چند مثال را با آن حل کنید و شهود لازم را از این طریق کسب کنید (حامد: من خودم این را دقیقا تجربه کرده ام که چه طور یک مثال خوب توانست ایده اثبات فرضیه یک مقاله را به من بدهد که در حالت کلی بسیار برایم مشکل بود.)

    ۵) تا می توانید مدلتان را ساده کنید. واریان داستان بامزه ای تعریف می کند. می گوید زمانی داشتم مقاله ای را ارائه می کردم که وسطش یکی از اعضای هیات علمی گفت که او هم دقیقا روی همین موضوع کار می کند ولی مدل او “به مراتب پیچیده تر است”. واریان جواب می دهد که مال من هم اولش پیچیده بود ولی من رویش کار کرده ام و لذا مدلم ساده شده است!

    بقیه اش را در خود مقاله بخوانید.

  • زنان و مردان

    یک مشاهده (طبعا اولیه) در مجموعه کلاس ها و سمینارهای این دفعه خصوصا در کلاس نظریه بازی برایم جالب بود. سوال های آقایان واریانس زیادی داشت به طوری که هم نکات دقیق علمی در آن بود و هم تعمیم های معمول به دنیای واقع و کاربردهای عملی که این لزوما همیشه با دقت کافی هم راه نیست. سوال ها و نکات خانم ها کاملا در چارچوب مفاهیم علمی بود به طوری که اگر از من بپرسند خواهم گفت که به طور متوسط خانم ها مفاهیم ریاضی را دقیق تر و صحیح تر از آقایان یاد گرفته بودند. بیرون کلاس هم تعداد قابل توجهی از خانم ها از من مقاله و کتاب علمی امانت گرفتند یا در مورد موضوعات تحقیق مشورت کردند ولی آقایان بیش تر در مورد چیزهایی مثل بازار کار و شیوه پذیرش سوال داشتند. خلاصه گفته باشم که اگر این مشاهده صحیح باشد با این جدیت علمی که من می بینم در عرصه های آکادمیک موقعیت آقایان در خطر است.

  • هرم های وارونه اقتصاد در ایران

    اقتصاد هم مثل هر علم جدی دیگری یک متن اصلی دارد که معمولا مورد اجماع دانشمندان این حوزه است و تعداد قابل توجهی حاشیه. مثال بزنم: پزشکی یک متن دارد که از فیزیولوژی و آناتومی و بیوشیمی شروع می شود و با اکسترنی و اینترنی در بخش های مختلف تمام می شود و همه جای دنیا هم یک سان است و آدم ها در آن یاد می گیرند که فرضا اگر نصف شبی پیرمردی با درد قفسه سینه مراجعه کرد چه باید بکنند. حاشیه هم دارد: می توانند راجع به اخلاق در پزشکی و حد و مرز دخالت علم در درمان های ژنتیکی بحث کنند، پیش فرض های علی – معلولی پزشکی را زیر سوال برده و راجع به مکانیسم های درمان آلترناتیو (مثلا هامیوپاتی) صحبت کنند، از نابودی طب سنتی در مقابل هجوم داروسازی صنعتی شکایت کنند و الخ. احتمالا عقل سلیم می گوید جامعه پزشکی باید مثلا ۹۵% انرژی اش را صرف کار اصلی اش کند و ۵% مابقی را به این مباحث که ممکن است اثر درازمدت یا حتی پارادایم شکن داشته باشد (شاید هم نداشته باشد) اختصاص دهد.

    حالا اگر ببینیم که در یک جامعه خیالی ۷۵% دانشجویان پزشکی اش وقت خود را صرف بحث های اخلاق پزشکی می کنند و در عوض تکس بوک های ۳۰ سال پیش را می خوانند یا مثلا در حالی که کاملا به مبحث فلسفه پزشکی مسلط هستند در تشخیص سرما خوردگی ویروسی یا استفاده از دستگاه ای سی جی اشتباه های آشکار می کنند حس می کنیم که چیزی این وسط غیرطبیعی است و آن هم غلبه حاشیه بر متن است.

    هرم های وارونه در علم اقتصاد در ایران زیاد است. برای مثال در کتاب فروشی ها به قفسه اقتصاد مراجعه کنید (البته فرض این که کتاب فروش داستان ما از آن نوعی که قبلا صحبتش را کردیم نباشد). احتمالا چیزی که در باب علم اقتصاد مشاهده می کنید تعدادی متن درسی قدیمی است. مثلا در حوزه خرد و کلان که بنیان اصلی کار است تقریبا هیچ کتابی متناسب با محتوای منابع درسی معمول در دنیا پیدا نمی کنید. یا مثلا در ایران که بودم چندین نفر از بچه ها از من جویای منبعی مناسب برای بحث کاربرد ریاضیات در اقتصاد بودند که من هرچه بازار را گشتم کتاب مناسبی پیدا نکردم در حالی که این یکی از پرمخاطب ترین و پایه ای ترین مباحث این رشته است. در حوزه های تخصصی کاربردی مثل اقتصاد کار یا ساماندهی صنعتی یا حتی اقتصادسنجی های تخصصی هم کتاب بروز تقریبا وجود ندارد. در عوض تا بخواهید کتاب جدید و با چاپ خوب که عمدتا در نقد بنیان های علم اقتصاد و بازار آزاد و بیان گناهان علم اقتصاد و نقدهای مارکسیستی به جریان جهانی شدن و به اصطلاح پژوهش های کاربردی رییس دانا و الخ است گیرتان می آید.

    به این فکر می کنم که اگر یک بنده خدایی که اساسا اطلاعی از اقتصاد ندارد و می خواهد در این باب چیزهایی بیاموزد و کسی را هم ندارد که راهنمایی اش کند تصادفا به یک کتاب فروشی برود (مثلا برود نشر آگه) و کتابی از قفسه اقتصاد انتخاب کند چه تصوراتی ممکن است از این مسایل پیدا کند. البته کم کم سر و کله کتاب های خوب در مورد مفاهیم اقتصادی برای عموم مردم (از جمله کتاب عالی مبانی اقتصاد دکتر نیلی انتشارات نشر نی که توصیه می کنم اگر به یادگیری مفاهیم پایه علاقه دارید حتما بخوانیدش) دارد پیدا می شود ولی باز هم نسبت حاشیه به متن حالا حالاها از هرم جهانی فاصله قابل توجه دارد.

    پ.ن: یک نقد محتمل به بحث من می تواند این باشد که بچه های رشته اقتصاد کتاب های درسی روز را به زبان انگلیسی می خوانند و لذا تقاضایی برای ترجمه وجود ندارد ولی چون خواندن کتاب های غیردرسی و متنی به زبان انگلیسی دشوار است این کتاب ها مشتری پیدا می کند. نمی دانم این حدس آیا درست هست یا نه.

  • والیبال

    کسانی که به مسایل عقب ماندگی ایران علاقه مند هستند – از جمله همان استاد عزیز پست دو روز قبل – از پیروزی های اخیر ایران در عرصه بسکتبال و والیبال می توانند دو نوع متفاوت نتیجه گیری کنند. یک نتیجه گیری می تواند این باشد که “پس خوش بختانه مساله فقدان کار تیمی به عنوان یکی از ریشه های عقب ماندگی حل شد” و نتیجه گیری دوم این که استدلال های بی مغز و همه جا و در همه سطح رایجی از جنس “ما ایرانی ها اهل کار تیمی نیستیم. شاهدش این است که در ورزش های انفرادی مثل کشتی خوب هستیم و در ورزش های جمعی مثل فوتبال بد!!!” (تازه مثال های بیش تر هم داریم: در ورزش های کاملا انفرادی مثل تنیس و کریکت و اسکی و اتوموبیل رانی و پینگ پونگ جزو قهرمانان جهان هستیم!) چه قدر کشکی و آبکی است و چه راحت با عمل کرد یک مربی می تواند دچار مثال نقض شود. آیا خیلی از استدلال های مربوط به علل عقب ماندگی ما استحکامی در همین حد ندارد؟

    پ.ن۱) ممنون از بهاره برای طرح موضوع
    پ.ن۲) کامنت های مخالف مطلب عقب ماندگی را جواب دادم.

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها