• نوستالِِژی

    به خودم می‌گویم نوستالژی‌ها را آسان به باد نده و خودم وسوسه می‌شوم که توصیه‌ام را زیر پا بگذارم. پارسال ناپرهیزی کردم و مجموعه آثار صمد را بعد از نزدیک به بیست سال دوباره خواندم و آن برج عاجی که از خواندن حریصانه تک‌تک‌ کتاب‌هایش در نه سالگی و ده سالگی ساخته شده بود برایم فرو ریخت. دی‌شب هم دو سه قسمتی از هزاردستان را دیدم (شاید بعد از پانزده سال) وحس کردم با آن شاه‌کاری که در ذهنم بود فاصله زیادی دارد.

    تصمیم برای حفظ یا نابودی آگاهانه نوستالژی یک جور انتخاب برای ماندن در ذهنیت کودکی و غوطه خوردن عمرانه در لذت آن یا شکستن بت‌های ذهنی و رو به رو شدن با حقیقت تلخ است. انتخاب دوم شاید به بالغ زیستن نزدیک‌تر باشد ولی بهایش رها کردن لذت مجانی است که می‌توانست تا آخر عمر به عنوان مخدر روح به کار برود.

    پ.ن: ممنونم از ساغر بانو. نیم‌فاصله‌ درست شد.

  • سرهمنوشتنکلمات

    من دانشی در باب زبان شناسی یا اصول نگارش ندارم ولی چون بارهای بار با کامنت های اعتراضی دوستان مواجه شده ام فقط توضیح می دهم که از چه نظری پیروی می کنم که کلمات را جدا می کنم.

    بر حسب آن چیزی که از بزرگان ماجرا آموخته ام اعتقاد دارم که هر قدر زبانی که استفاده می شود معنای روشن تری داشته باشد اندیشه مان روشن تر و دقیق تر خواهد بود. از روشنی زبان هم این را می فهمم که هر کلمه تا حد امکان به معنی دقیق و واقعی خود نزدیک باشد. کوروش علیانی سال ها قبل این مثال را برایم زد که سلام معنی مشخصی دارد (آرزوی سلامتی) ولی وقتی به کسی می گوییم “سلام” منظورمان این نیست که “من آرزو می کنم تو سلامت باشی” بل که فقط فقط یک چیزی می گوییم که به طرف احترام گذاشته باشیم. کلمه “سلام” این جا معنی واقعی خودش را به تدریج از دست داده است. این یک جور نابود کردن زبان است.

    به متن های راهنمایی و دبیرستان مراجعه کنیم. “دهقان” در واقع بوده ده گان یا دانشجو در واقع بوده دانش جوینده. همان طور که دهقان برای مان یک کلمه بسیط جلوه می کند “دانشجو” هم اگر سر هم نوشته شود فقط یک معنی قراردادی- ضمنی را منتقل خواهد کرد حال آن که اگر بنویسیم ” دانش جو ” به مخاطب گفته ایم که من دارم راجع به کسی صحبت می کنم که دانش می جوید. اگر بگویم “بیچارگی” چیزی در مایه های بدبختی و درد و این ها گفته ام ولی اگر بنویسم “بی چاره گی” یعنی وضعیتی که طرف در آن فاقد چاره است و لذا مثلا بی چاره گی از “بد بختی” متمایز می شود.

    تمایل شخصی من این است که در موقع نوشتن یا موقع سخن گفتن دقیق به این تفکیک معنایی در کلمات ترکیبی دقت کنم. این به دقیق شدن ذهنم کمک می کند. به عنوان یک قاعده ویرایشی هم این اصل عمومی را رعایت می کنم که “هر کلمه ای که معنی مستقل داشته باشد باید جداگانه نوشته شود”. مثلا “همسر” غلط است و باید نوشت هم سر. اگر اشتباه نکنم اولین بار فرج سرکوهی این شیوه را در آدینه عمومی کرد. این شیوه اوایل کمی عجیب بود ولی فکر کنم الان موضوع برای خیلی ها عادی شده است و جای خود را باز کرده است.

    البته دو مشکل دارم. یکی این که گاهی کلماتی را جدا می نویسم که بعد که فکر می کنم می بینم ممکن است اجزای جدای آن لزوما معنای مستقل نداشته باشند. ثانیا یک مشکل فنی دارم که نمی توانم نیم فاصله ایجاد کنم و لذا شیوه ام گاهی موضوع را سخت می کند. راه های معمول برای نیم فاصله در وبلاگ من جواب نمی دهد یا شاید من آن ها را درست به کار نمی برم. ممنون می شوم اگر راهنمایی در باب هر دو مشکل ارائه دهید.

  • اثرات منطقه ای جنوب خلیج فارس

    اثرات جغرافیایی در رشد اقتصادی موضوعی شناخته شده است. مجاورت یک منطقه با یک منطقه توسعه یافته تر باعث می شود تا منابعی مثل فن آوری به منطقه مجاور سرریز شود (مثلا از طریق تاسیس مراکز مونتاژ در مناطق کناری) و در مقابل نیروی کار منطقه کم تر توسعه یافته امکان حضور در بازار هم سایه گان توسعه یافته تر را به دست آورد. از طرف دیگر مشاهده توسعه یافتگی روی سطح انتظارات سیاست مداران و مردم کشورهای مجاور تاثیر گذاشته و آن ها را تشویق به پیروی از این رفتار می کند. نهایتا این که چون معمولا ساختار جغرافیایی و جمعیتی کشورهای هم سایه به هم نزدیک است امکان تقلید از کشورهای موفق بیش تر فراهم است.

    خوشه های رشد را در مناطق مختلف دنیا می توان دید. یک نمونه بسیار مشهود آن کشورهای آسیای شرقی هستند که مثل دومینو یکی پس از دیگری مسیر رشد را طی کردند و هم اکنون هم استراتژی توسعه خود را به کشورهای کم تر توسعه یافته تر منطقه مثل فیلیپین و ویتنام صادر کرده اند. رفتار مشابهی در کشورهای اروپای شرقی و خصوصا بخش های مرکزی تر آن مثل چک، اسلواکی، مجارستان و لهستان مشاهده می شود. نهایتا سیستم اسکاندیناوی مثال دیگری از پیروی از سیستم اقتصادی و مسیر رشد مشابه در چهار کشور هم سایه در شمال اروپا است.

    کشورهای عرب جنوب خلیج فارس ظاهرا این مسیر را آغاز کرده اند. الگویی که دوبی به عنوان یک کشور مناسب برای سرمایه گذاری خارجی آغاز کرد هم اکنون توسط قطر و بحرین در حال دنبال شدن است. امیر فعلی قطر با کنار زدن پدرش این کشور را در زمان کوتاهی از یک جامعه بدوی به سمت دنبال کردن مسیر توسعه یافته گی سوق داد. الجزیره و خطوط هوایی قطر به عنوان دو نماد مهم تصویر قطر را در اذهان عمومی زیر و رو کرده و این کشور کوچک ناشناخته را در جهان شناسانده است. این روزها که اجلاس داووس در حال برگزاری است تمامی گزارش ها و تبلیغات خبری سی ان ان در مورد این اجلاس با تبلیغ بسیار هنرمندانه ای در مورد بحرین شروع می شود که این کشور را به عنوان نمونه ای از یک جامعه مدرن و آینده گرا و ایده آل برای سرمایه گذاری معرفی می کند ( و البته جهت اطلاع ناسیونالیست های دو آتشه از بیان لفظ خلیج عربی هم غافل نمی شود). این کشورها یک امتیاز بزرگ که دارند کم تر بودن پیچیدگی های اجتماعی – فرهنگی جامعه شان است که باعث می شود به جای درگیر شدن در بحث های بی هوده و بی پایان فلسفی-فرهنگی مسیری عمل گرا در پیش بگیرند و قدم های عملی سریع برای توسعه اقتصادی خود بردارند.

  • منزلت اجتماعی و تحصیل

    در بسیاری موارد منافع ناشی از تحصیل ممکن است تماما به خود فرد باز نگردد و مثلا منافعی را برای نسل های آینده به دنبال داشته باشد یا منجر به گسترش علم یا فرهنگ در جامعه شود بی آن که دست مزدی بابت آن به فرد پرداخت شود. از تئوری اقتصاد می دانیم که اگر چنین اتفاقی بیفتد میزان سرمایه گذاری افراد روی آموزش کم تر از میزان بهینه اجتماعی آن خواهد بود. به زبان ساده تر اگر مثلا کسی در رشته باستان شناسی تحصیل کند از یک طرف خودش از طریق دست مزد بالاتر در آینده منتفع می شود و لذا برای تحصیل انگیزه خواهد داشت. از طرف دیگر کار او ممکن است منافعی هم برای کل جامعه داشته باشد که تمام ارزش آن در قالب دست مزدی که به فرد داده می شود متجلی نمی شود. فرض کنیم که این امکان بود که حقوق باستان شناسان دقیقا معادل ارزشی می شد که برای جامعه و نسل های آینده تولید می کنند. در این صورت حقوق باستان شناسان بالا می رفت و افراد انگیزه بیش تری برای سرمایه گذاری روی این حوزه داشتند. در حالی که وقتی دست مزد باستان شناس کم تر از این رقم (منظور رقم معادل ارزش اجتماعی) است طبعا از میزان سرمایه گذاری افراد روی تحصیل در این رشته کاسته می شود و لذا جامعه با میزان کم تری از سرمایه گذاری روی آموختن باستانی شناسی نسبت به وضعیت بهینه مواجه خواهد شد.

    این مساله در تمامی جوامع وجود دارد و به دلایل مختلف امکان بازگرداندن کل ارزش کار افراد در قالب پرداخت های پولی وجود ندارد و لذا مکانیسم های دیگری فعال می شود. یکی از مکانیسم ها این است که جامعه از طریق اعطای پرستیژ و منزلت اجتماعی به افراد تحصیل کرده سعی می کند بر مطلوبیت ناشی از تحصیل بیفزاید. فکر کنم اساتید دانش گاه (یا معلمان در چند دهه قبل در ایران) یک مثال از این قضیه باشند که با وجود این که لزوما دست مزدهای بالایی دریافت نمی کنند ولی منزلت اجتماعی شغل شان با جبران کم تر بودن دست مزد به نسبت زحمت مورد نیاز برای رسیدن به این موقعیت باعث تشویق افراد به ورود به این مسیر شغلی می شود.

    یک نکته مهم این است که اگر پرستیژ در یک جامعه خیلی مهم باشد ممکن است افراد وابسته به طبقات ثروت مند (ولی نه لزوما دارای قابلیت فردی) تشویق شوند که صرفا جهت کسب منزلت ناشی از مدرک روی تحصیلات سرمایه گذاری کنند. این تمایل افراد ثروت مندتر خود به خود فضای تحصیل و حضور در محیط های کاری نیازمند تخصص بالا را برای افراد با قدرت مادی کم تر ولی با قابلیت فردی بالاتر محدود می کند. در نتیجه پرستیژ اجتماعی اثر معکوسی ایجاد کرده و از طریق افزایش انگیزه تحصیل افراد با قابلیت پایین ولی پول زیاد مجددا باعث تخصیص غیربهینه تحصیلات در جامعه می شود.

    فکر کنم هر دو اثر را در جامعه خودمان به وضوح می توانیم ببینیم. از یک طرف پرستیژ جبران کننده درآمد مادی پایین تر در بسیاری از شغل ها به نسبت فعالیت های دیگر (مثلا دلالی در بازار) است و لذا باعث می شود برخی افراد این شغل ها را به شغل های پردرآمد ولی کم پرستیژ ترجیح دهند. از طرف دیگر انگیزه ای می شود تا افراد صندلی های دانش گاه ها را بدون این که تحصیل لزوما برایشان به ترین انتخاب باشد اشغال کنند.

  • سهمیه بندی جنسیتی

    ظاهرا بحث سهمیه بندی جنسیتی دانش گاه ها دوباره مطرح شده است. به نظرم از دو زاویه مختلف می توان به قضیه نگاه کرد:

    ۱) اگر تحصیلات دانش گاهی را فرصتی برای گسترش مهارت های عمومی افراد و زمینه ای برای ارتباط اجتماعی آنان بدانم در این صورت اساسا سهمیه بندی موضوع نادرستی است. من برعکس معتقدم در جامعه ای مثل ما باید به نفع زنان تبعیض مثبت اعمال کرد چون تحصیلات دانش گاهی برای زنان می تواند برخی تبعیض های دیگر را کاهش دهد. ضمن این که نفس سهمیه بندی با عدالت در تضاد است چرا که با وجود برتری یک زن در رقابت ورودی دانش گاه جای او به یک مرد داده می شود. این عین تبعیض است.

    ۲) در نگاه دوم اگر هدف از تحصیلات دانش گاهی را تربیت متخصص برای زمینه کاری مشخص بدانیم موضوع ممکن است کمی فرق کند. دقت کنید که همه بحث ما با فرض یارانه ای بودن تحصیلات دانش گاهی در ایران است و گرنه در یک نظام آموزش عالی که خود دانش جو هزینه اش را می پردازد که اساسا این جور بحث ها منتفی است. اگر این فرض “تربیت متخصص” را بپذیریم آن وقت این نتیجه را هم خواهیم داشت که منابع ملی کشور باید به طریقی هزینه شود که بالاترین بازدهی را داشته باشد. به عبارت دیگر تحصیلات دانش گاهی فقط یک سرمایه گذاری خصوصی برای فرد نیست چون هزینه اش از طرف جامعه تامین می شود و لذا در کنار بازده خصوصی بازده اجتماعی آن هم باید در نظر گرفته شود. در این چارچوب ممکن است استدلال برخی طرف داران سهمیه بندی از یک حیث درست باشد که بازده سرمایه گذاری روی نیروی کار زن در برخی رشته ها ممکن است کم تر باشد چون نهایتا زنان در مقایسه با مردان به نسبت کم تری در بازار کار مشارکت می کنند (چه به لحاظ ساعت کار و چه به لحاظ تصمیم برای مشارکت یا عدم مشارکت). یادم هست چند سال قبل جایی همین بحث بود و موافقین سهمیه بندی استدلال می کردند که مثلا در رشته پزشکی برخی زنان فارغ التحصیل بعد از ازدواج یا حتی قبل از آن دست از کار می کشند (مثلا اگر مجبور شوند برای طرح خود به نقطه دور افتاده ای بروند) و به این ترتیب سرمایه گذاری روی آن ها هدر می رود (دقت کنید که راجع به صحت آمار این قضیه چیزی نمی دانیم و فعلا فرض می کنیم این ادعا صحیح باشد).

    اگر واقعا این موضوع مشاهده شود هم راهش سهمیه بندی نیست بل که روش منطقی تری را می توان به کار برد. می توان یک قاعده جدی اعمال کرد که هر فردی که در رشته های پرهزینه (مثل پزشکی و مهندسی) تحصیل کند و بعد از تحصیل با وجود فراهم بودن فرصت شغلی وارد بازار کار نشود باید هزینه تحصیلات خود را به دولت بازگرداند. به این ترتیب اگر کسی صرفا جهت توسعه قابلیت های شخصی و پرستیژ اجتماعی وارد دانش گاه شود باید هزینه اش را شخصا بپردازد یا این که در به ترین حالت صندلی را در رشته های پرهزینه اشغال نکند. این قاعده البته ممکن است برخی مردان را هم شامل شود.

    نهایتا این که در باب استدلال های مثل این که عدم تعادل در تحصیلات دانش گاهی زنان و مردان یک نسل باعث عدم تعادل در بازار ازدواج می شود باید گفت که لطفا دولت کار خودش را بکند و در تصمیمات خصوصی افراد دخالت نکند. این که زنان بعد از دانش گاه رفتن شانس کم تری برای ازدواج خواهند داشت موضوعی است که به خودشان مربوط است. ضمن این که اساسا هنجار اجتماعی موضوعی پویا است و خودش را به نوعی با شرایط جدید تطبیق می دهد. شاید فزونی تعداد زنان تحصیل کرده نسبت به مردان باعث شود تا نقش مدرک تحصیلی دو طرف در قضیه کم رنگ تر شود.

  • شکست فجیع در تحقیق

    نمی توانم روی نوشتن مطلب جدی تمرکز کنم. خودم را بدجوری توی دردسر انداخته ام. دیدم کلا شش هفت ماه بیش تر ممکن است در این موسسه نباشم (امیدوارم که این طور نباشد و سال بعد هم این جا باشم) و لذا باید از فرصت استفاده کنم و تا می توانم چیز یاد بگیرم. در نتیجه چند تا درس و گروه سمینار اضافی برداشته ام و حالا تقریبا هر هفته یک امتحان و یکی دو تا ارائه سنگین دارم. تا از یکی خلاص می شوم فوری آن یکی سر و کله اش پیدا می شود. کنارش هم باید دو سه تا مقاله ای که دستم است را تمام کنم. دو در هم که اصلا نمی شود کرد. خصوصا ارائه ها را که باید تک تک کلمات و نقدهایت را با دقت انتخاب کنی. این جور که برنامه ام نشان می دهد دقیقا تا سه ماه دیگر اوضاع همین طوری است (هفته ای حداقل یک امتحان و یک ارائه) و اگر بخواهم همین طور به گرفتن درس های مورد علاقه ادامه دهم فکر کنم تا آخر سال همین طور بماند. به حال اوضاع بدجوری فشرده شده است.

    حالا این وسط یک دردسر جدید هم پیدا شد. مقاله اصلی ام که راجع به رفتار رای دهندگان تحت تعادل هماهنگ شده بود، داشت خوب جلو می رفت. اثبات قضیه کلیدی را تمام کردم و چند هفته متوالی سرش با استادم بحث کردیم و کلی خوش حال بودیم که از زمان بندی جلو هستیم. گفت آماده اش کن که برای جایی بفرستیمش. نشستم و مقاله را توی لاتک تایپ کردم. فقط یک چیزی کمی اذیتم می کرد و آن این که یک جوری تعادلی که پیدا کرده بودم زیادی از حد خوش رفتار بود. همش فکر می کردم یک جای کار باید ایراد داشته باشد. شب آخر که می خواستم بروم پیش استاد گفتم کمی مقاله بخوانم که در مقدمه نتایج نظری هم بگذاریم و نتیجه کار خودمان را باهاشان مقایسه کنیم. چند تا مقاله از ژورنال گیم تئوری که روی هندسه تعادل هماهنگ شده بحث می کردند را نگاه کردم و شکم راجع به کار خودم بیش تر شد. یکی از مثال های مقاله ها را حل کردم و دیدم جواب عمومی که در مقاله خودم دارم با جواب آن ها تفاوت دارد و بعد از یکی دو ساعت بازرسی معادلات تازه دوزاری ام افتاد. یک جا درست اول قضیه در نوشتن معادلات یک اشتباه فجیع مرتکب شده بودم و آن این که احتمال تجمعی رای دادن را به صورت حاصل ضرب احتمال های کناری نوشته بودم. تازه یادم افتاد که این کار در تعادل هماهنگ شده مجاز نیست و در واقع اگر این کار را بکنی مساله را از یک فضای احتمالی با بعد خیلی زیاد به بعد کم تقلیل می دهی. مثلا در مورد سه بازی گر فضا به جای هفت بعد فقط سه بعد خواهد داشت. تا نصف شب نشستم و هر کاری کردم نتوانستم جواب های قبلی را حفظ کنم. همه نتایج دو ماه اخیر کلا بر باد رفته بود. صبح آویزان رفتم پیش استاد و وقتی قضیه را گفتم زد توی پیشانی اش و یک دقیقه سر تکان دادیم و خندیدیم که از عصبانیتمان کم کنیم. خلاصه این که برگشته ام سر جای اول و فعلا هم کار پیش نمی رود چون هیچ امکانی برای ساده کردن معادلات نیست. از آن برج عاج جواب عمومی برای همه حالت ها مجبورم برگردم و مساله را در حالت های بسیار خاص امتحان کنم شاید که جوابی پیدا بشود.

    بدی اش این است که این مقاله ای بود که می خواستم به عنوان نمونه کار برای دانش گاه هایی که اپلای کرده بودم بفرستم و حالا دستم خالی شده است و باید یکی دو روزه چیزی جور کنم.

  • رفقای مقیم یو اس می گم بهتون بد نگذره یک موقع. تا الان سه تا درس با سه تا استاد آمریکایی از سه دانشگاه خیلی معروف داشتم. سری های زمانی مالی با تسای از شیکاگو، نظریه تصمیم با بلوم از کرنل و قیمت گذاری دارایی ها با ورنر از مینه سوتا. امتحان هر سه نفر گلابی به معنای واقعی بود. دقیقا مدل آمریکایی: اگر تعریف ها را بدانی می توانی همه سوالات را حل کنی. هر سه را شب امتحان خواندم و از هر سه هم نمره الف گرفتم یا می گیرم. ما واقعا داریم این جا شکنجه می شویم با این امتحان های مدل المپیادی استادان اروپایی. بعدش هم موقع پذیرش نمره ها را نگاه می کنند و می گویند چرا معدلتان ب است و الف نیست.

    پ.ن: آقا من این پست را با لحن شوخی و مزاح نوشتم ولی انگار قضیه جدی شد و مخالف و موافق پیدا کرد. ظاهرا باید برای برخی رفقا که متوجه لحن نوشته نشده اند توضیح بدهم که نمونه آماری من فقط این سه تا است (ان شاا… به زودی یک نفر از ایلی نوی و یک نفر از برکلی را هم تجربه خواهیم کرد) و معلوم است که نمی شود روی آن حرف زد. مجبور شدم این را بنویسم که کسی برداشت جدی بودن از این پست نکند و احیانا رگ های غیرت آمریکاییش بیرون نزند (برخی کامنت ها را ببینید). متاسفانه بر خلاف آمریکا حداقل در موسسه ما نمره ها را روی منحنی نمی برند و این از حیث معدل خیلی به ضرر ما تمام می شود. ضمنا جهت اطلاع برخی دوستان دیگر این جا بحث بیزنس اسکول نیست بل که بحث تحصیلات تکمیلی اقتصاد است. بین اقتصاد و بیزنس مقدار قابل توجهی تفاوت وجود دارد!

  • مهندسی صنایع

    اجازه بدهید این پست را از بحث فقر فاصله بگیرم و برگردم. این پست ممکن است برای همه جالب نباشد ولی چون عده قابل توجهی از کسانی که این جا را می خوانند مهندس صنایع هستند یا به نوعی با آن سر و کار دارند فکر کردم بحث های چگالی آموزش را به یک سرانجامی برسانیم.

    ۱) من در آن جا ادعا کردم که مهندسی صنایع جذابیت خودش را از دست داده است. دوستان در مقابل به آگهی های استخدام اشاره کردند. فکر می کنم اکثر این دوستان کمی جوان تر از من هستند و بازار کار سال های ۷۲-۷۵ را در تحلیل وارد نمی کنند. مهندسی صنایع تا قبل از دهه هفتاد به شدت مهجور بود و فارغ التحصیلان آن به ندرت کاری پیدا می کردند. در اوایل دهه هفتاد این رشته کشف شد و در نیمه اول این دهه با یک رشد ناگهانی مواجه شد. کارفرمایان تازه به اهمیت مسایل سازمانی و مدیریتی پی برده بودند و فکر می کردند مهندسان صنایع می توانند برایشان معجزه کنند. در نتیجه تقاضا برای مهندسان صنایع و دست مزد پیش نهادی برای آنان به شدت بالا رفته بود و فاصله قابل توجهی با بقیه رشته های مهندسی پیدا کرده بود. این حباب به دو دلیل اصلی در نیمه دوم دهه هفتاد شکست. یکی افزایش قابل توجه عرضه مهندسان صنایع (فکر کنم واحد جنوب به تنهایی سالانه ۱۰۰۰ نفر فارغ التحصیل داشت) و یکی هم عدم تطبیق قابلیت ها و عمل کرد مهندسان صنایع با انتظاراتی که کارفرمایان از آنان داشتند. کافرمایان دریافتند که مسایل سازمانی پیچیده تر از این حرف ها است و درس هایی که مهندسان صنایع می آموزند آن قدر قوی نیست که مسایل آنان را حل کند. در واقع کیسه شعبده مهندسان صنایع لو رفت و بسیاری از مهندسان فنی در مدت کوتاهی با مفاهیمی مثل کنترل پروژه، کنترل کیفیت یا ایزو آشنا شدند و تصورشان راجع به قابلیت این ابزارها واقعی شد. در نتیجه شغل مهندسی صنایع در بسیاری از سازمان ها تبدیل به شغلی شد که کار روتین و تقریبا تزیینی داشت (دوستان مهندسان صنایع به وجدان خود رجوع کنند و ببینند چند بار از خودشان پرسیده اند که آیا کار من را یک دیپلمه با چند هفته آموزش نمی تواند انجام دهد؟ یا چند بار از کار خود خسته شده اند و کار را عوض کرده اند؟). خود من ایران که بودم یک بنگاه سیار کاریابی – نیرویابی بودم و فکر کنم برای عده قابل توجهی از دوستانم کار پیدا کرده بودم. در نتیجه وضعیت دست مزدها و مشاغل را به خوبی در ذهنم دارم.

    ۲) می خواهم بین بحث چگالی آموزش و مقدمه فوق رابطه برقرار کنم. اوضاع در بازار کار می توانست به شکلی کاملا متفاوت پیش برود اگر مهندسان صنایع بیش از این متخصص بودند. در واقع نیازهای کارفرمایان برای به کارگیری ابزارهای مدیریتی نوین کاملا واقعی بود ولی مشکل این بود که دروسی که در رشته مهندسی صنایع تدریس می شد آن قدر سطحی بود که نمی توانست پاسخ تخصصی به این نیازها بدهد. در کامنت های یکی از دوستان آمده بود که برای برخی از دروسی که ما در شریف می خواندیم نیم واحد هم زیاد بود و این دقیقا چیزی است که من ازش به عنوان چگالی پایین آموزش اسم بردم. مهندسی صنایع معمولا با چگالی خوبی شروع می شود و در ترم های اول دروس جدی مثل تحقیق در عملیات و آمار و احتمال دارد ولی درست پس از پایان این دروس و شروع دروس کاربردی این چگالی به صورت معنی داری افت می کند و ذهن ها شروع به تنبل شدن یا سطحی دیدن ماجرا می کند.

    ۳) به نظرم مهندسی صنایع می توانست یک رشته عمیق و با پرستیژ در بازار باشد اگر دروس آن از انسجام و عمق بیش تری برخوردار بودند. ایده ای که من دارم این است که مهندسی صنایع به جای این وضعیت پراکنده به چند رشته تخصصی تفکیک شود. مهم ترین رشته ای که از این تفکیک بیرون می آید تحقیق در عملیات است. من فکر می کنم اگر یک رشته تخصصی به اسم مهندسی تحقیق در عملیات داشتیم که در آن زنجیره ای از دروس پایه ای مثل جبر خطی، فرآیند های تصادفی، اصول مدل سازی، رگرسیون و اقتصادسنجی، طراحی و آنالیز الگوریتم ها، نظریه تصمیم، سیستم های دینامیکی و کنترل و الخ به علاوه دروس تخصصی جداگانه در تحقیق عملیات (مثل برنامه ریزی پویا، خطی پیش رفته، غیرخطی و الخ) تدریس می شد و نهایتا کاربردهای تحقیق در عملیات در حوزه های مختلفی مثل حمل و نقل، بهداشت، انرژی، مدیریت تولید (همان مهندسی صنایع سنتی)، مدیریت شهری، مدیریت مالی و الخ در قالب دروس تخصصی ارائه می شد مهندسی صنایع می توانست به یک تخصص تبدیل شود که قابلیت ارائه پاسخ های دقیق به مسایل را داشت. همین زنجیره تخصصی سازی می توانست در گرایش بعدی به اسم مهندسی تولید رخ دهد که در آن به جای تمرکز بر مدل سازی ریاضی به مهندسی فرآیند توجه می شد و زنجیره دروس تخصصی مثل انواع علم مواد و فن آوری های تولید، ارگونومی، اتوماسیون و روباتیک، مهندسی فرآیند و فن آوری گروهی، مدیریت نوآوری و فن آوری، اصول طراحی محصول جدید، زنجیره تامین و خدمات مشتری (بخش سیستمی)، سیستم های حمل مواد و انبار، طراحی و تولید به کمک رایانه و الخ تدریس می شد و فارغ التحصیلان آن می توانستند به عنوان مهندسان نوآوری یا فرآیند در کنار متخصصان محصول کار کنند.

    ۴) یک نکته هم مهم است. مهندسان صنایع در ایران عمدتا کار مهندسی صنایعی نمی کنند و در حوزه کار مدیریت وارد شده اند. بین مهندسی صنایع و مدیریت مرزهای مشخصی وجود دارد. اولا مهندسان صنایع عمدتا باید به مسایل مدیریت عملیات (مثل برنامه ریزی تولید) بپردازند. ثانیا ابزارهای مهندسان صنایع عمدتا ریاضی و کمی و ابزارهای مدیریت عمدتا کیفی و رفتاری است. به نظر می رسد چون کار کردن در حوزه اول سخت است مهندسان صنایع کارهای سهل و ممتنعی مثل برنامه ریزی استراتژیک، سازماندهی و سیستم های اطلاعات را ترجیح می دهند و علاقه ای به کارهای تحقیق در عملیاتی و آماری که قلب تخصصی مهندسی صنایع است ندارند.

  • امنیت غذایی

    بخش مهمی از تور تامین اجتماعی به بخش خوراک مربوط می شود که دلایل آن و تاثیراتش در سلامت و قابلیت های نسل های آینده روشن است. روی کرد کلی برای تامین امنیت غذایی همان طور که در کشور ما هم رایج است پرداخت یارانه به برخی محصولات پایه و یا ارائه سهمیه های غذا به طبقات محروم است. این سیاست ها باید چند ویژگی اصلی داشته باشند تا منجر به ناکارآمدی و شکست برنامه ها نشوند:

    ۱) یارانه آن ها به طبقه نیازمند برسد. تجربه جهانی می گوید اگر یارانه عمومی باشد در این صورت ممکن است طبقات ثروت مندتر به علت مصرف کل بیش تر یارانه بیش تری دریافت کنند. ما در ایران سوبسید گسترده عمومی روی مواد غذایی نداریم ولی موضوع درباره آب و برق و بنزین صادق است.

    ۲) یارانه ذایقه مصرف کنندگان را به سمت کالاهای وارداتی یا گران متمایل نکند. این اتفاق فی المثل در مورد برنج در ایران افتاده است. برنج یارانه ای باعث شد تا این ماده وارد سبد غذایی بسیاری از طبقات شود که قبلا مصرف کننده آن نبودند.

    ۳) فرصت سوء استفاده از شبکه درگیر در توزیع آن را به حداقل برساند. مثلا اگر نان را دو نرخی کنیم در این صورت احتمال خیلی زیادی دارد که نانوایی های سوبسیدی آرد خود را پنهانی در بازار آزاد بفروشند.

    ۴) یارانه ها متوجه طرف تقاضا باشد تا طرف عرضه. به این ترتیب هم انگیزه تولیدکننده برای افزایش بهره وری از بین نمی رود و هم مصرف کننده قدرت انتخاب کافی متناسب با ترجیحات خود را دارد. یارانه نان در ایران باعث هدردهی گسترده آن می شود.

    ۵) با بزرگ کردن بخش ناکارآمد دولتی باعث ایجاد کسری بودجه پایدار و در نتیجه تورم های ناشی از آن نشود. باز یارانه سوخت یک مثال است که هر ساله با بلعیدن چیزی بین هفت تا ده میلیارد دلار از منابع بودجه به بیش تر شدن کسری بودجه کمک می کند.

    ۶) هزینه تفکیک افراد هدف از غیر هدف در آن زیاد نباشد. در واقع هزینه اجرای سیاست نباید از درصد معینی از منافع آن تجاوز کند. این موضوع در کشور ما که درآمدها به شدت غیرشفاف است بسیار کلیدی است.

    ۷) علامت های غلط به عامل ها برای تغییر در شرایط زندگی خود جهت بهره مند شدن از یارانه ها ندهد. مثلا محدود کردن یارانه به زوج ها یا پرداخت کمک هزینه به بچه ها ممکن است باعث تشویق به ازدواج در زمان نامناسب یا زاد و ولد بیش تر شود.

    ۸) با واردات مواد غذایی ارزان توسط بخش دولتی یا سیاست های قیمت گذاری غلط به رشد تولید بخش خصوصی داخلی ضربه نزند. قیمت گذاری ها و نظارت های دهه شصت روی محصولات غذایی جلوی رشد بسیاری از شرکت های صنایع غذایی را در کشور گرفته بود.

    ۹) با انحصار واردات مواد غذایی کلیدی در دست بخش دولتی باعث گسترش فساد و ناکارآمدی و منع بخش خصوصی برای حضور بهره ورتر در این حوزه نشود و دست مصرف کنندگان را از گزینه های دیگر کوتاه نکند.

    در پست بعدی راجع به مکانیسم های انتخاب خودکار مصرف کنندگان هدف صحبت می کنیم.

  • مهار فقر و بازار آزاد

    مدت نسبتا طولانی است که این کابوس فقر در ایران من را رها نمی کند. متاسفانه بی تدبیری های دولت جدید هم مساله را تشدید کرده و همان هایی که به امید گشایشی در زندگی شان به این آقا رای داده بودند تا به حال بیش تر از همه از ماجرا ضرر کرده اند. اگر ماجرا این طور جلو برود و شوک های تورمی دوباره دامن جامعه را بگیرد بی آن که مکانیسمی برای حمایت از اقشار پایین تعبیه شده باشد معلوم نیست چه بر سر زندگی عده زیادی از افراد می آید (تبعات اجتماعی-امنیتی آن هم جای خود ولی من فعلا دغدغه ام آن آدم ها است). بنا بر این الان بیش تر از هر زمان دیگری باید راجع به این سوال اساسی که “چه طور می شود در درون نظام اقتصادی مبتنی مکانیسم بازار، حداقل معیشت را هم برای همه فراهم کرد” بحث کرد و راجع بهش نوشت و به گوش کسانی که فعلا عهده دار امور هستند رساند. من در چند پست آتی روی این موضوع متمرکز می مانم.

    سوال مقدماتی این است که چرا باید اساسا به این موضوع پرداخت؟ به نظرم دو جواب برای مساله داریم. اول این که مکانیسمی که ما از آن دفاع می کنیم در درازمدت پاسخ می دهد و مساله فعلا این است که در زمان فعلی عده قابل توجهی از آدم ها با این فقر مواجه هستند و از آن رنج می برند. بنابراین یک اقتصاددان مسوول این سوال را پیش رویش خواهد داشت که تا زمان تحقق رشد اقتصادی چه مکانیسم هایی را می شود تعبیه کرد که کم ترین میزان انحراف از مسیر بهینه تخصیص منابع را ایجاد کند و در عین حال وضع افراد فقیر را در همین فاصله به حداقل قابل قبولی به تر کند.

    مساله دوم جدی تر است. ما از مکانیسم بازار به طور جدی دفاع می کنیم چون در یک چارچوب تکاملی اعتقاد داریم این مکانیسم منابع کم یاب جامعه را به به ترین شکل تخصیص می دهد و ضمن شکوفا کردن استعدادها، این استعدادها را به بالاترین نیازها تخصیص می دهد. با این همه یک نکته را نباید فراموش کرد. مثل هر مکانیسم تکاملی دیگری، بازار هم در پشت سر خودش عده ای را که در این فرآیند ضعیف تشخیص داده می شوند در وضعیت بدی رها می کند. عده این افراد البته بسته به سطح توسعه یافتگی کشورها متفاوت است. در یک کشور ثروت مند مثل کشورهای اروپای غربی سطح عمومی تغذیه و آموزش و امکانات اجتماعی در حدی است که شاید درصد اندکی از افراد از بدو تولد یا در طی دوران بلوغ اجتماعی به سطحی نمی رسند که قادر به مشارکت فعال در فرآیند بازار باشند. همین عدد ممکن است در یک کشور آفریقایی درصد قابل توجهی از جمعیت را شامل شود. از این گذشته شوک های بهره وری در بازار آزاد که باعث جهش و رشد کل اقتصاد می شود معمولا قربانیانی دارد که در آن مقطع زمانی از ماشین پیاده می شوند و بعضی هرگز دوباره بر نمی گردند و بعضی دیگر برای بازگشتن به زمان نیاز دارند و لذا تکلیف این دوره برای آن ها باید مشخص شود. زندگی افراد را نمی توان به این راحتی رها کرد.

    هر دو مثالش را در جامعه خودمان داریم. فردی که در یک خانواده فقیر در یک روستا در بلوچستان یا ایلام یا حتی در انواع مناطق حاشیه نشین اطراف تهران* به دنیا می آید و مثلا قدرت بدنی و توان ذهنی متوسط به پایینی هم دارد ممکن است هرگز در عمرش شانس این را پیدا نکند که به اندازه ای بهره وری داشته باشد که دست مزدش کفاف حداقل نیازهای خودش و خانواده اش را بدهد. این آدم را نمی توان در چرخه سیاست گذاری فراموش کرد. از طرف دیگر کسانی را هم داریم که در جریان تغییر فن آوری یا تجدیدساختار شغل خود را از دست می دهند و برگشتنشان به دنیای حرفه ای نیاز به زمان طولانی دارد.

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها