• روحانیون سنت گرای مدرن

    روحانیت شیعه در داخل خود از طیف های کاملا متفاوتی تشکیل می شود که تفاوت های آن ها احتمالا در نگاه گذرای بیرونی پنهان می ماند. از طیف روحانیون فقهی- سنتی خارج از قدرت گرفته تا عرفانی مسلک ها و فلسفه گراها و تفکیکی ها و بنیادگراها و مدرن ها. موضوع روحانیت و نقش آن در تحولات از موضوعات جالب برای من است و اتفاقا بخشی از گفت و گوهایم با یاسر هم حول همین موضوع و خصوصا جای گاه و آینده روحانیون سنتی بود.

    در این بین یکی از گروه های جالب توجه جمعی از روحانیون “سنت گرا و فقه گرا” است که با زبان و ابزارهای دنیای مدرن به خوبی آشنا هستند و حتی سبک زندگی مدرنی دارند. این طیف البته متفاوت از طیف روحانیون تجددگرا و نیمه تجددگرا مثل مجتهد شبستری و مرحوم حایری یزدی و محسن کدیور و هادی و احمد قابل است.

    تفاوت مهم دو طیف این است که گروهی که از آن ها صحبت می کنم به لحاظ مبانی معرفتی هم چنان دلبسته روی کرد سنتی هستند و از دیدگاه معرفتی چندان دچار تحول نشده اند و لذا مرزبندی خود را با گروه های مدرن حفظ می کنند. ضمن این که عموما طرف دار جمهوری اسلامی در کلیت آن هستند هرچند معمولا در گفت و گوی خصوصی نقدهای تاکتیکی دارند. سعیدرضا عاملی استاد ارتباطات دانشگاه تهران یکی از این نمونه ها است که من از هم نشینی با او در کنفرانسی در کیش بسیار لذت بردم. عاملی ظاهرا جزو نمایندگان رهبری در انگلیس بوده که از فرصت استفاده کرده و دکترای جامعه شناسی ارتباطات خوانده است. فکر کنم در شرایطی که اصولا بحث پاورپوینت و مقاله های انگلیسی به عنوان مرجع درس عموما در دانشکده های علوم انسانی ما چندان جا نیفتاده بود عاملی از این روش ها استفاده می کرد.

    حسام الدین آشنا را آن هایی که تحولات فرهنگی سیاسی را دنبال کرده اند می شناسند. در سال های ۷۴ تا ۷۶ که سید مهدی شجاعی نیستان را منتشر می کرد آشنا در نیستان می نوشت. بعد از این دوره وقتی که پدر همسرش – دری نجف آبادی – وزیر اطلاعات شد با او به وزارت خانه رفت و رییس دفتر وزیر شد. الان هم که عضو هیات علمی دانشگاه امام صادق است. آشنا هم مثل عاملی استاد ارتباطات است و از دوستانی که در بحث تخصص دارند شنیده ام در زمینه روان شناسی ارتباطات یکی از به ترین ها در ایران است. امروز بعد از مدت ها دوباره وبلاگش را دیدم و به نظرم رسید دیدگاه ها و نوشته هایش جالب توجه است. خصوصا مقاله آخرش درباره دکتر توانا بسیار پرمعنی است و توصیه می کنم بخوانیدش. به عکس کنار صفحه هم نگاه کنید تا نکته ای را دریابید. فراموش نکنید که آشنا رسما یک روحانی ملبس است.

    از خصوصیات مثبت این گروه از روحانیون پرکاری و جدیت آن ها در کارشان است. این ها معمولا با مفاهیم جدید بازی نمی کنند و تلاش هایشان معطوف به هدف های مشخص است. افسوس می خورم که چرا مجموعه عظیمی از منابع که در این سال ها خرج شده است عده بیش تری از روحانیون این چنینی را تربیت نکرده است. این افراد هر چند ممکن است به لحاظ بیش پایه با امثال ما تفاوت هایی داشته باشند ولی به لحاظ زبان و روش ها بسیار به هم نزدیک هستیم و این امکان برقراری یک گفت و گوی سازنده در یک وجه و امکان عقلانی سازی رفتارهای سیاسی در وجه دیگر را به طرز قابل ملاحظه ای افزایش می دهد.

  • دستشان در یک کاسه است

    مردم ایران وقتی می خواهند انفعلال سیاسی شان و حال نداشتن برای شرکت در یک رای گیری نیم ساعتی را توجیه کنند این استدلال معمولا به دردشان می خورد که: ” این جناح های سیاسی آخر سر همه دستشان در یک کاسه است و دنبال منافع خودشان هستند. من و شما نباید این پایین بی خودی خودمان را علاف کنیم و اسباب پیروی آن ها شویم ”

    این استدلال خوش مزه و این تصور کاریکاتوری و ایرانی پسند از دنیای سیاست درست نقطه مقابل برداشتی است که در نظریه انتخاب عمومی از رفتار سیاست مداران وجود دارد. در انتخاب عمومی سیاست مداران نه انسان های ایده آل بل که سودجویان بزرگی هستند که ” در انتخابات پیروز نمی شوند که برنامه ای را طراحی کنند بل که برنامه ها را جوری طراحی می کنند که در انتخابات پیروز شوند “.

    بسته به این که بازار سیاست تا چه حد امکان ورود تازه واردین را فراهم کند ممکن است من هم ترجیح بدهم در این دور منفعت جویی شرکت کنم. اگر هم این بازار بسته باشد و مدلش نزدیک به رقابت انحصاری باشد آن وقت برای من مهم می شود که کدام تولیدکننده موقعیت بالا دست پیدا کند تا شانس عرضه کالاهای مورد علاقه من در این بازار بیش تر شود. پس خیلی عجیب نیست که من به عنوان شهروند منفعت طلب معمولا به این نگاه کنم که تامین منافع کدام یک از سیاست مداران بیش تر با منافع من هم سو است و سعی کنم به او رای بدهم یا از او حمایت کنم. این را هم خوب می دانم که او دلش به حال من نخواهد سوخت ولی برای این که دوره بعدی رای من را داشته باشد باید منافعم را تامین کند.

  • دیکتاتوری اکثریت

    یک مثال اقتصادی ساده از این که چگونه اکثریت می تواند از جیب اقلیت اندازه خدمات دولتی را بزرگ کند.

    فرض کنید عده ای کشاورز در روستا هستند که یک کانال آب بالقوه از زمین های ۵۱% آن ها می گذرد. اگر هزینه این کانال آب را بین استفاده کنندگان از آن تقسیم کنیم کسی به ساخت آن رای نمی دهد چون برایش به صرفه نیست. ولی اگر سیستم دموکراسی باشد وضع فرق می کند. در سیستم دموکراسی ۵۱% به حزبی رای می دهند که طرف دار ساخت کانال است و این حزب چون اکثریت را دارد انتخابات را می برد. نکته مهم این جا است که وقتی قانون پرداخت مالیات برای ساخت کانال تصویب شود فقط آن ۵۱% استفاده کننده هزینه آن را نخواهند پرداخت بلکه کل جامعه – که شامل آن ۴۹% ای هم که از کانال نفعی نمی برند هم هست- به یک سان این مالیات را می پردازد. با این شیوه قیمت سرانه ساخت کانال برای بهره مندشوندگان از آن تقریبا نصف می شود و حالا برایشان اقتصادی است که از ساخت کانال حمایت کنند. به عبارت دیگر دوستان بخشی از هزینه خدمات دولتی مورد علاقه خود را از جیب اقلیت جامعه تامین کردند.

    این داستان ساده یکی از توضیح هایی است که نشان می دهد که چرا دولت ها در برخی کشورها نسبتا بزرگ می شوند و خدمات متنوعی را ارائه می کنند که لزوما ارائه آن ها توسط دولت یا مقدار ارائه آن ها بهینه نیست. در واقع سطح تولید این خدمات بیش از حد بهینه است و دلیل آن هم همین ارزان شدن مصنوعی آن برای استفاده کنندگان است.

  • دوستان مشهدی

    تازه از مشهد برگشته ام. سفری فشرده ولی انرژی بخش بود. روز اول که رسیدیم بهرنگ و دوستانش آمدند سراغمان و رفتیم در رستوران مورد علاقه من در مشهد (سراب) ناهار خوردیم و تا عصر گپ لذت بخشی زدیم. ظاهر بهرنگ و نحوه سخن گفتنش و دغدغه هایش و سوال هایش من را عجیب یاد محمد مروتی می انداخت و همان حس علاقه خاصی که همیشه به محمد داشته ام – و نمی دانم که هیچ وقت به او گفته ام یا نه؟ – را در همان دقایق اول نسبت به او هم پیدا کردم. با این توضیح که بعدا فهمیدم در دبیرستان علامه حلی هم کلاسی بوده اند و لذا شباهتشان خیلی عجیب نیست.

    بعدش هم “طفل شیرخواره” عزیز زحمت کشید و آمد دنبالمان و ما را تا طرقبه برد و چند ساعتی هم همه توسعه های اخیر شهر مشهد را ریز به ریز نشانمان داد. طفل شیرخواره ناقد و خواننده بسیار تیزبینی هم بود و چند نکته اساسی در مورد برخورد من با بحث نوشته ها و کامنت ها بیان کرد که بسیار برایم آموزنده بود.

    شنبه شب هم مهمان جمع “ملکیان خوانی” یاسر میردامادی گرامی و دوستان فرهیخته و نازنینش بودیم. یاسر درست همان قدر که با سواد و متفکر و عمیق است خوش مشرب هم هست و هم نشینی با او و دوستانش بسیار خوش می گذرد. آن قدر که منی که غروب از شدت ضعف و بیماری نتوانسته بودم جلسه آخر کلاس را درس بدهم با حضور در این جمع کم یاب حالم خوب شد و سرحال شدم. باید اعتراف کنم که صحبت با یاسر با این که کوتاه بود ولی برای من بسیار پربار و آموزنده بود. فکر کنم سرقفلی چیزهایی که گفت به خودش تعلق دارد و من این جا در موردشان چیزی نمی گویم. علاوه بر قدردانی عمومی از همه دوستان عزیز آن جمع یک تشکر ویژه هم به علی ثاقبی بدهکارم که علاوه بر لطف دی شبش امروز صبح و عصر هم با محبت هایش مریم و من را شرمنده کرد.

    همه این ملاقات ها و گپ و گفت ها برایم تجسم عینی از رابطه ای که من همیشه در دیدار با رفقای وبلاگی حس می کنم بود. رفقایی که هرگز هم را ندیده اید ولی در همان پنج دقیقه اول آن قدر صحبتتان گل می اندازد و آن قدر دوست مشترک و دغدغه مشترک پیدا می کنید که انگار سال ها است که رفیق و هم دم هستید. همیشه بر این باور بوده ام که این که آدم فرصت این را داشته باشد که با انسان های فرهیخته هم نشینی کند یکی از بزرگ ترین سرمایه ها است. خصوصا برای من که اصولا آدم شفاهی هستم و از گفت و گوی رو در رو بیش از خواندن می آموزم و ایده و انرژی می گیرم. لذت و هیجان ناشی از ملاقات این دوستان و نزدیکی که با آن ها احساس کردم آن قدر بهم نشاط داد که کاملا حس کنم نوشتن این وبلاگ به زحمتش می ارزیده است.

    این ها را نوشتم تا وظیفه را به جا بیاورم و از تک تک این بزرگ واران که همه را هم به اسم خطاب نکردم تشکر کنم.

  • مصاحبه با گل آقا

    سایت گل آقا مصاحبه هایی با گروهی از بلاگرها انجام داده است. این متن مصاحبه من است.

    ۱) چرا و از کی به فکر راه انداختن وبلاگ افتادید؟

    من قبلا هم توی ایران وبلاگ داشتم و تعطیل شده بود ولی وقتی به اتریش رفتم و احساس نیاز کردم که با فضای ایران ارتباطم را حفظ کنم وبلاگ نویسی را دوباره شروع کردم.

    ۲- چرا این اسم را برای وبلاگتان انتخاب کردید؟

    چای نوشیدنی مورد علاقه من است. کم تر کسی را دیده ام که به اندازه خودم چای بنوشد. خصوصا وقتی کار می کنم یا فکر می کنم یک لیوان بزرگ چای دم دستم هست. در نتیجه سعی کردم دینم را به لیوان چایم ادا کنم.

    ۳- روزی چند ساعت پای اینترنت هستید؟

    من روزی ۸-۱۰ ساعت پای رایانه کار می کنم و خوب رایانه ام همیشه وصل به اینترنت است. از این مدت بین سی دقیقه تا یک ساعت صرف وب گردی می شود.

    ۴- وبلاگ برای شما همان دفترچه خاطرات دیجیتالی است یا برایش کارکردهای خاصی هم قائل هستید؟

    اتفاقا وبلاگ برای من دفترچه خاطرات نیست چون معمولا مطلب شخصی کم می نویسم. وبلاگ برای من دو کارکرد مهم دارد. یکی حفظ ارتباطم با دوستانم در نقاط مختلف دنیا و دیگری نوشتن ایده هایم و دریافت بازخورد از خوانندگان. وبلاگم یک جوری کارکرد حرفه ای برای من دارد.

    ۵- با چند نفر از طریق وبلاگ دوست شدید؟

    خیلی زیاد. در این سفرم به ایران بیش از نصف ملاقات هایم وبلاگی بوده. شاید بیش از ۵۰ دوست جدید خوب پیدا کردم و شاید بیش از این تعداد از دوستانم را که سال های سال بود خبری ازشان نداشتم دوباره پیدا کردم.

    ۶- با کامنتهای مزاحم چه می کنید؟ جور دیگر بپرسم،قدرت تحملتان چقدر است؟

    قدرت تحملم خیلی کم است. از کامنت های فحش آلود ناراحت نمی شوم ولی از کامنت های تحقیرکننده چرا. این یکی از نقاط ضعف مهم من است.

    ۷- چطور می‌شود تعداد بازدیدکننده‌ها را بالا برد؟

    اگر جواب این سوال را می دانستم تعداد بازدید کننده ام را بالا می بردم!:)

    ۸- به واسطه وبلاگ مشهور شدید یا چون مشهور بودید وبلاگتان پرآوازه شد؟!

    نه مشهور شدم و نه مشهور بودم.

    ۹- در وبلاگ خودتان هستید و بی‌پروای موقعیت و قضاوت دیگران می‌نویسید یا…؟

    بله دقیقا

    ۱۰- از روابط حاکم بر وبلاگستان بگویید. به نظرتان همان طور که بعضی‌ها می‌گویند باندبازی‌های خاصی در اینجا جریان دارد؟

    من رابطه خاصی حس نکرده ام. جبهه گیری های سیاسی را حس کرده ام ولی خودم خیلی درگیر نبوده ام.

    ۱۲- تا حالا فیلتر شده اید؟ چه حسی دارد؟!

    هفته پیش سر یکی از کلاس هایم یکی از دانش جویان آمد و گفت دی شب وبلاگت فیلتر شده. یک بار هم در وبلاگ انگلیسی ام مطلبی نوشته بودم که کلمه زن در آن بود و به آن خاطر آن پست خاص فیلتر شده بود. در هر دو بار اول شوکه شدم و بعد به این فکر کردم که آدرس جدید بگیرم

  • شخصیات و سفر مشهد

    ۱) کلاس های نظریه بازی تمام شد. تجربه خوبی بود. بچه ها چندین سوال اساسی پرسیدند که تا به حال بهشان فکر نکرده بودم و جواب درستی هم نداشتم. به هر حال فکر کنم خودم بیش تر از همه یاد گرفت. سعی می کنم جواب سوال ها را جست و جو کنم و برای بچه ها ایمیل کنم.

    ۲) جلسه مجله زنان هم به خیر گذشت. کار به آمبولانس و اینا هم نکشید. دم در رهام وزیری عزیز را کمی سر کار گذاشتم. با نیما منتظر بودیم که فمینیست های محترم در را باز کنند که رهام هم رسید. به قیافه هم دیگر را نمی شناختیم. خودم را زدم به آن راه و گفتم این جلسه چیه و این یارو کیه که ما پاشدیم اومدیم برای صحبتش و از این حرفا. رهام بنده خدا البته چیز ضایعی نگفت ولی فکر کنم اگر یکی دو دقیقه دیگه ادامه می دادم زیراب سخن ران یعنی بنده حقیر را می زد. وقتی خودش را معرفی کرد دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اسمم را گفتم و اساسی خندیدیم. رهام گزارشی هم از جلسه نوشته. آقای حسین قاضیان را هم که از نوشته هایشان خصوصا در هفته نامه محبوبم راه نو می شناختمشان و از نزدیک ندیده بودم ملاقات کردم و از دیدارشان مشعوف گشتم. طبق معمول جلسه برای خودم از همه مفیدتر بود و باعث شد مقاله هایی که در باره اقتصاد فمینیستی و اقتصاد خانواده خوانده بودم را در قالب یک سخن رانی ۴۵ دقیقه ای جمع و جور کنم.

    ۳) برادرم نوید که مهندسی مکانیک می خواند و من از راه به درش برده بودم فوق لیسانس اقتصاد شریف قبول شد. از جناب سروان جبل عاملی از بابت این جنایت بزرگ جدا پوزش می طلبم و قول می دهم تکرار نشود. هفته بعد شاید پویا را در روزنامه دنیای اقتصاد دیدم و حضورا استغفار طلبیدم.

    ۴) جمعه صبح زود با مریم می رویم مشهد و تا یک شنبه شب هستیم. سفر کاری را یک روز بیش تر کردم که روز جمعه دوستان عزیز حلقه روشن فکران دینی و بقیه رفقای ساکن مشهد را زیارت کنم. حضرات یاسر و مهدی و بهرنگ و حسین و خانم/آقای شیرخواره در خدمتیم. یک وقتی بود که در مشهد و سبزوار پروژه هایی داشتم و هر چند وقت یک بار می رفتم. الان شش سال است که نرفته ام و نمی دانم مشهد چه قدر تغییر کرده است.

    ۵) از بابت تاخیر در جواب یا جواب ندادن برخی کامنت ها عذر می خواهم. سیستم ویرایش کامنت های وبلاگ من کند است و وقتی با سرعت اینترنت ایران ترکیب می شود غیرقابل تحمل می شود. سرم هم خیلی شلوغ است. به هر حال امیدوارم پوزش من را بپذیرید. سعی می کنم آرام آرام جواب بدهم. این توضیح کنار هم البته هست که گاهی اگر جوابی ندادم یعنی موافقم.

    ۶) تقریبا به دیدار هر دوستی که می روم خصوصا دوستانی که مسوولیت اجرایی در بخش دولتی و خصوصی دارند سوال اصلی این است که می مانی یا بر می گردی؟ جالب است که توصیه اکثریت مطلق این است که همان جایی که هستی بمان و برنگرد که این جا وضع خیلی خراب است. گاهی فکر می کنم نکند من خیلی خام فکر می کنم که اوضاع را این قدر که دوستان می گویند غیرقابل تحمل نمی بینم یا خیلی شانس داشته ام که همیشه با سازمان هایی کار کرده ام که سطح نسبتا قابل قبولی داشته اند. شاید هم هنوز پوستم خیلی کلفت است یا این که در این یک سال اوضاع خیلی خراب تر شده است و من لمس نمی کنم.

    ۷) یک بار هم گفتم و به علت مشکلات فنی پاک شد. چهره شهر تهران را که می بینم بیش تر و بیش تر برایم مسجل می شود که کرباسچی سطح زیبایی و کیفیت خدمات شهری را به حدی بیش از سلیقه عمومی جامعه ارتقاء داد و باعث شد تا توقعات ما هم بالاتر برود. تهران در زمان کرباسچی پوست انداخت و امروزی و با پرستیژ شد. این را هر کسی که تهران قبل از کرباسچی را به خاطر می آورد می تواند شهادت بدهد. احمدی نژاد و قالیباف چهره شهر را درست به حد سلیقه متوسط جامعه و حتی پایین تر از آن بازگرداندند تا به مردم اطمینان دهند که خدمت گزارانشان عین خودشان هستند. به چراغانی های با ربط و بی ربط و ترکیب رنگ ها و پلاستیک های وسط میدان ها و پارچه های تبلیغاتی داخل شهر نگاه کنید.

  • بازی مذاکرات هسته ای

    به دلایل محیط زیستی و اقتصادی شخصا با سرمایه گذاری هسته ای در ایران مخالفم با این حال به نظرم می رسد شیوه ای که لاریجانی برای هدایت مذاکرات در پیش گرفته است تا حد خوبی عقلانی است. سعی می کنم استراتژی ایران را با “ساده سازی های فراوان” در قالب یک “مدل ابتدایی” نظریه بازی ها توضیح بدهم.

    اول از همه می دانیم که بازی مذاکرات یک بازی با جمع صفر است. بر خلاف مذاکرات تجاری که معمولا دو طرف از دست رسی به توافق نفع می برند در مذاکرات هسته ای یک طرف باید امتیازاتی بدهد تا طرف دیگر دست از برخی فعالیت هایش بردارد. لذا بر خلاف ادعاهای رسانه ای این بازی هرگز برد-برد نیست بل که یک بازی برد – باخت است که اگر طرف ایرانی خوب بازی کند می تواند قسمت برد را از آن خود کند. از این حیث می گویم برد باخت است که در صورت دست کشیدن ایران از مواضع خود غرب چیز جدیدی به دست نمی آورد ولی ایران برخی امتیازات را کسب می کند که پس از کسر کردن هزینه صرف شده برای سرمایه گذاری های هسته ای ممکن است منافع آن برای ایران مثبت باشد.

    با این فرض کل بازی را می توان در قالب یک بازی چانه زنی (Bargaining) فرموله کرد. رابن اشتاین در مدل معروفش نشان داد که عامل زمان در بازی چانه زنی فاکتور مهمی است. هر قدر زمان می گذرد کل منافع ناشی از بازی کم می شود (مثل کیک بستنی که طرفین بر سر سهم از آن چانه زنی می کنند و خود کیک هم در حال آب شدن است). بنابراین متناسب با هزینه گذشت زمان برای طرفین ممکن است دست یابی به سهم” الف” در زمان الان به تر از سهم “ب” که بزرگ تر از الف است در زمان بعدی باشد. حل بازی چانه زنی نشان می دهد که طرفی که صبورتر است یا خود را صبورتر نشان می دهد و به عبارت دیگر هزینه گذشت زمان برای او کم تر است در نهایت می تواند سهم به تری از کل منافع را به خود اختصاص دهد. به عبارت دیگر طرف کم صبرتر که کیک برای او با سرعت بیش تری آب می شود عجله بیش تری برای رسیدن به توافق دارد و لذا آسان تر پیش نهاد طرف مقابل را می پذیرد.

    به نظرم ایران اگر نقاط چرخش بازی را خوب تشخیص دهد می تواند از استراتژی “خود صبور نشان دادن” بهره گیری کند. با این استراتژی باید سعی کند نشان دهد که اولا طول کشیدن مذاکرات برایش مهم نیست و ثانیا روی مواضعش بایستد تا سطح پیش نهادات طرف مقابل را تا حد امکان بالا ببرد و درست قبل از این که طرف مقابل بازی چانه زنی را ترک کرده و بازی جدیدی – مثلا بازی تحریم یا جنگ – را شروع کند پذیرش خود را اعلام کند. در این چارچوب شعارهایی مثل این که “ما هرگز تعلیق را نمی پذیریم” یا “ما بر سر حقوق هسته ای مان مذاکره نمی کنیم” و نیز نمایش افتتاح تاسیسات هسته ای در واقع می تواند به عنوان علامتی به طرف مقابل مبنی بر زود تسلیم نشدن در بازی چانه زنی و تقاضای افزایش سهم تفسیر شود.

    یک موضوع مهم هم تشخیص درست این موضوع است که بین علامت هایی که طرف مقابل می دهد کدام یک تهدید معتبر و کدام یک بلوف است. شکل علامت ها در دنیای سیاست یکی است و این هنر طرفین است که ببینند طرف مقابلشان تا چه حد می تواند به تهدید خود وفادار بماند. مثلا باید دید که آیا تهدید به تحریم توسط غرب با توجه به احتمال افزایش قیمت نفت امکان پذیر است یا نه؟ اگر علامت های بلوف و تهدید معتبر غلط تشخیص داده شوند آن وقت ایران ممکن است زیان بزرگی را متحمل شود. چه این که بلوف را به جای تهدید معتبر بگیرد و بازی را زود خاتمه دهد و چه این که تهدید معتبر را جدی نگیرد و خود را وارد مرحله پر هزینه ای از بازی کند.

  • مشکلات فرهنگی ایرانیان و نفع شخصی

    این نوشته حنیف بیات در باب مشکلات فرهنگی ایرانیان برایم جالب بود و توصیه می کنم که بخوانیدش. خب البته او راجع به موضوعی نوشته که ماهیتا جزو موضوعات بزرگ است و نظرات متناقض می توان در آن یافت. ضمن این که امکان رد و قبول تجربی آن بسیار مشکل است. با این همه به نظرم همین ایده پردازی ها خود مفید فایده است. خصوصا این که در معرض نقد جدی قرار گیرد.

    از کل نوشته حنیف بخش اول که مربوط به کنترل احساسی بود به نظرم از همه قابل توجه تر و خواندنی تر آمد. این بخش را که خواندم یاد ایده تمدن و ملالت های فروید افتادم. فروید می گوید تمدن با خویشتن داری شکل می گیرد. به عقیده او اگر انسان قرار بود در هر لحظه انرژی خود را صرف رفع نیازی که در آن لحظه به او فشار می آورد کند هرگز قادر به خلق روش های پیچیده تر و نهایتا ساختن تمدن ها نبود. مثال خود فروید ساده و آموزنده است. اگر قرار بود هر لحظه که گرسنه می شویم تمام ذهنمان درگیر این امر شود هرگز قادر نمی بودیم به طراحی و اجرای شکار برای رفع گرسنگی فکر کنیم. تمدن آفرینی انسان در همین به تاخیر انداختن خواسته های فوری است که شکوفا می شود. این بحث تا حدی مایه های مشترک با بحث صبوری و رشد دارد که قبلا در موردش نوشتم.

    نقد من بر نوشته حنیف این است که مشابه با بسیاری از نوشته های روشن فکری در ایران به واقعیت انسان نفع جو باور ندارد. در قسمت آخر نوشته او به بحث فرار مالیاتی اشاره کرده و آن را جزو فرهنگ ما ایرانیان می داند. من با این نوع نگاه مشکل دارم. به نظر من مردم در همه جای دنیا علاقه دارند از مالیات فرار کنند. این در ذات انسان است و هیچ کس به خاطر احترام به قوانین و علاقه به رشد جامعه نیست که مالیات می دهد بل که به این خاطر از مالیات فرار نمی کند که هزینه فرار مالیاتی بسیار بالا است. جاهایی هم که این هزینه پایین است مردم دنیا تا دستشان برسد مالیات را نمی دهند. مثال واضحش را من در بحث خرید بلیط مترو دیده ام. در بخش های خاصی از خطوط مترو که بلیط نداشتن جریمه خیلی زیادی ندارد (مثلا بین شهر تا فرودگاه) تعداد کسانی که بلیط نمی خرند و در زمان مراجعه مامور مجبور به خرید بلیط داخل قطار می شوند بیش تر از مسیرهایی است که جریمه بلیط نداشتن خیلی بالا است. به عبارت دیگر این جریمه است که افراد را مجبور به خرید بلیط می کند و نه فرهنگ آن ها.

    همین نگاه در سخن رانی معروف و اخیر مصطفی ملکیان در باب علل عقب ماندگی ایرانیان نیز وجود دارد. در بند پانزدهم ملکیان می گوید : « دیدگاه‌ ما نسبت‌ به‌ کار مبتذل‌ است‌. ما کار را فقط‌ برای‌ درآمد می‌خواهیم‌ و بنابراین‌ اگر درآمد را بتوانیم‌ از راه‌ بیکاری‌ هم‌ به‌ دست‌ آوریم‌ از کار استقبال‌ نمی‌کنیم‌». باید از آقای ملکیان بپرسیم آیا در دنیا مردمی پیدا می شوند که اگر درآمد “مناسب” (بیمه بی کاری درآمد چندان مناسبی نیست) به آن ها پرداخت شود باز هم سراغ کار به معنی متداول و اقتصادی آن بروند؟ فکر کنم آرزوی هر کسی این باشد که بنشیند در خانه اش و پول مفتی بگیرد و به موضوع مورد علاقه خودش بپردازد. به نظر می رسد این تصویر از انسان غربی که گویی عاشق کار و جامعه اش است و قانون را می پرسد تا حدی غیرواقعی و رویایی است. جالب است که تمدن غرب با ایده هایی از جنس ایده آدام اسمیت که اصل را بر پی جویی نفع شخصی می گذارد جلو رفته و ما درست دنبال رفتار مخالف آن می گردیم.

    به نظرم برای این که این نوع بحث ها که احتمالا در جامعه ما جدید هم نیست و سال های سال است که ادامه دارد جلوتر برود باید بین این دو لایه تفکیک کنیم. منظورم لایه ای است که مربوط به تربیت و آموزش انسان ها است و به آن ها می آموزد که به تر است برای تحقق “نفع شخصی” خودشان پیچیده تر و خویشتن دارانه تر رفتار کنند و لایه ای که ناشی از طراحی مکانیسم هایی در جامعه است که به افراد می گوید اگر تخلف کنند به سختی مجازات می شوند و لذا به “نفع” خود آن ها است که قانون شکنی نکنند. جامعه غرب در هر دو لایه موفق تر از ما بوده است.

  • سوبسیدهای صنعتی

    از زمان دولت خاتمی برنامه هایی شروع شد که به منظور تشویق شرکت های بخش خصوصی به توسعه فن آوری و بهبود مدیریت به آن ها سوبسید بپردازند. نتیجه این برنامه طرح هایی مثل طرح ارتقاء بهره وری بود که در آن دولت تا سقف ۸۰ درصد از هزینه های آموزش یا اصلاح مدیریت شرکت ها را پرداخت می کرد. برنامه های مشابهی هم برای حمایت از تحقیق و توسعه وجود داشت و در دولت احمدی نژاد هم ادامه یافته و حتی تمایل به گسترش آن هم وجود دارد. کسانی که دستشان در کار باشد می دانند که این سوبسید ها معمولا تاثیر چندانی در بهبود عمل کرد شرکت ها نداشته است و عمدتا تبدیل به نوعی مشغولیت برای شرکت ها و البته نان دانی خوبی برای شرکت های مشاور و فارغ التحصیلان رشته های صنایع و مدیریت و اقتصاد (از قضای روزگار سه رشته ای که من خوانده ام!) شده است.

    خاطرم هست که حدود هفت سال پیش وزارت صنایع به شرکت های تولیدی سوبسید مطالعاتی برای بهبود و اتوماسیون خط تولید را پرداخت می کرد. پروژه ای که من در جریان مذاکرات و تهیه پروپوزال آن بودم مربوط به پیاده سازی سیستم بارکد در خط تولید شرکت های الکترونیکی بود و حدود هفتاد درصد هزینه آن سوبسیدی بود. به خاطر وجود چنین سوبسیدی که هزینه واقعی پروژه را برای شرکت مصرف کننده به یک سوم تقلیل می داد همه شرکت ها مستقل از این که واقعا به چنین سیستمی نیاز دارند یا نه علاقه مند به اجرای پروژه بودند. شرکت های مهندسی مشاور هم که از ماجرا سود می بردند نهایت سعی خود را برای تعریف پروژه ها و قانع کردن شرکت های تولیدی به کار می برند. همان طور که انتظار می رفت از این طرح برای مملکت آبی در نیامد ولی برای عده ای نانی درآمد.

    فکر کنم فهم دلیل شکست طرح های این مدلی خیلی مشکل نباشد. وقتی دولت سوبسید می دهد هزینه واقعی پروژه یا خدمت آموزشی را برای مصرف کننده کاهش می دهد و علامت های غلط به او می دهد. پروژه های این چنینی شکل جنس مفت را پیدا می کنند و آدم معمولا برای جنس مفت دل نمی سوزاند. اگر شرکت قرار باشد برای اعزام هر نفر کارمندش به دوره آموزشی روزانه پنجاه هزار تومان پرداخت کند آن وقت نیروهایش را با دقت انتخاب می کند ولی وقتی به علت سوبسید این هزینه به ده هزار تومان برسد ممکن است عده زیادی را همین طوری به دوره اعزام کند. به این موضوع این واقعیت را هم اضافه کنید که سودآوری این نوع پروژه ها برای مشاوران بالا است و لذا برای آن ها صرف دارد که با کارفرمای خصوصی زد و بند کنند و سوبسید را به طور مشترک به جیب بزنند. فکر می کنم روشن است که ایده قدیمی نظارت هم چاره قضیه نیست چرا که تنها کارکردش شریک کردن کارمند ناظر در منافع حاصل از این پروژه است.

    راه حل جای گزین که الان در دنیا مطرح است استراتژی تامین کالاهای عمومی صنعتی است. در این روی کرد به جای این که به یک شرکت خاص سوبسیدی پرداخت شود که برای آن شرکت منافع خصوصی ایجاد کند بودجه های حمایتی صرف توسعه زیرساخت هایی می شود که همه شرکت ها می توانند از آن بهره ببرند. مثال ساده آن این است که دولت برای خرید بانک های اطلاعاتی مقاله های علمی سرمایه گذاری کند و امکان استفاده همه شرکت ها را از یک مرکز این چنینی فراهم کند. یا کتاب خانه هایی درست کند که کتاب های روز در آن موجود باشد. یا یک روش بهبود عملکرد را ترجمه و بومی سازی کند و در اختیار همه شرکت ها بگذارد. یا سعی کند تشکل های صنعتی را تقویت کند. یا فن آوری کار کردن داخل خوشه های صنعتی را منتقل کند یا پورتال هایی درست کند که امکان بازاریابی خارجی را به شرکت ها بدهد و الخ.

    روش دیگری که من به شدت طرف دار آن هستم و در گزارش های مشاوره ای که برای جاهای مختلف نوشته ام روی آن تاکید کرده ام بحث انتقال هزینه واقعی پروژه به مصرف کننده در درازمدت است. در این روی کرد ممکن است دولت در مقطعی از این نوع سوبسید ها به شرکت ها بدهد ولی در مقابل انتظار خواهد داشت که شرکت در یک مقطع زمانی مشخص کل ارزش فعلی سوبسید دریافت شده را بازپس دهد. این روش به شرکت هایی که مشکل نقدینگی برای سرمایه گذاری در فعالیت های توسعه ای دارند کمک می کند ولی البته تاکید می کند که این کمک موقت است و شرکت باید از ابتدا بداند که کل سوبسید دریافت شده را به قیمت روز باید پس بدهد. این طوری هم از شرکت ها حمایت کرده ایم و هم پول مفت به کسی نداده ایم.

  • فاجعه دارفور

    چشم پوشی بر فاجعه دارفور سودان نمونه ای از تبعیض هایی است که توسط دولت ایران در قبال مسایل بین المللی اعمال می شود. اگر فاجعه ای که در دارفور رخ می دهد بر علیه یک اقلیت مسلمان در یک کشور دیگر اتفاق می افتاد فریادها به آسمان می رفت ولی حالا که دولت نظامی خارطوم سال ها است نسل کشی تدریجی اهالی غیر عرب دارفور را رهبری می کند می توان به سادگی در مقابل آن سکوت کرد و حتی اخبار جانبه دارانه نیز پخش کرد. در ادبیات بحران دارفور نمونه مهمی از نسل کشی و فاجعه تدریجی انسانی در قرن بیست و یکم معرفی می شود و در مقابل صدا و سیمای ما با افتخار و خوش حالی از مخالفت دولت سودان با ارسال نیروهای حافظ صلح غربی صحبت می کند.

    کاری به محتوای سیاسی جنگ و مواضع طرفین آن ندارم. مساله این است که انسان های بی گناه این وسط قربانی می شوند تا سیاست هم سان سازی نژادی به اجرا درآید. این دیگر موضوع روشنی است که دولت سودان شبه نظامیان جناوید را حمایت می کند که کارشان شبیخون زدن و قتل عام اهالی آبادی های آفریقایی نشین منطقه است. داستان محاصره های دارفور در بین کارکنان سازمان های بین المللی معروف است. گروهی از اهالی را تحت محاصره در می آورند و آن قدر نگاه می دارند تا از تشنگی بمیرند. همه این ها به این خاطر است که آن ها را مجبوربه ترک منطقه کنند. آوارگی گسترده افراد و تجاوزهای دسته جمعی نمونه ای از فجایع رخ داده در منطقه است. آمار جان باختگان متفاوت است و بین پنجاه تا چهارصد هزار نفر نوسان می کند. عدد کمی نیست. البته این جا آفریقا است و به قاعده همیشه گی جان انسان های سیاه کم ارزش است لذا صدای چندانی هم به گوش جهانیان نمی رسد.

    هنر نیست که کسی از هم کیشان خود دفاع کند. هر قبیله بدوی هم همین کار را می کند. هنر آن جا است که آدم در مقابل ظلم علیه غیرهم کیشان هم ساکت نباشد.

    پ.ت: از تذکر مهدی و بقیه دوستان ممنونم. من همیشه به قاعده جنگ جنوب فکر می کردم اهالی دارفور هم مسیحی هستند. الان که بیش تر خواندم متوجه شدم مساله بیش تر پاک سازی نژادی است تا دینی. هر چند در مقالاتی که خواندم مذهب کشته شدگان را خیلی روشن بیان نکرده بود. به هر حال اصل مساله سرجایش است. من هم متن را اصلاح کردم.

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها