• ?So What در ایران که

    ?So What
    در ایران که بودم روی موضوع سرمایه اجتماعی کمی کار کرده بودم و به سمینارهای مرتبط با آن دعوت می‌شدم. در یکی از سمینارها موضوع مقاله‌ام را تاثیرات اقتصادی سرمایه اجتماعی انتخاب کردم و بر خلاف بقیه که مسحور این مفهوم عظیم شده بودند توضیح دادم که اقتصاددان‌ها سرمایه اجتماعی را یکی از فاکتورهای توضیح دهنده رشد می‌دانند که البته موضوعی مورد اجماع نیست و برخی اقتصاددانان خیلی مشهور اساسا وجود آن‌را قبول ندارند و بر این عقیده‌اند که با تحلیل دقیق‌تر به فاکتورهای مشخص‌تری می‌توان رسید. در همان سمینار کلی مطلب در مورد لزوم سرمایه‌گذاری دولت بر روی سرمایه اجتماعی گفته شد و حتی گروهی از سازمان برنامه آمده بودند که در مورد بندی که دولت را ملزم به توسعه سرمایه اجتماعی می‌کردند صحبت کنند. موضوع برای من کمی عجیب بود تا این‌که در میزگرد پرسش و پاسخ یکی از اساتید که آمریکا آمده بود و طبعا یاد گرفته بود که حرف‌های دقیق و به درد بخور بزند گفت« من واقعا نمی‌فهمم. هیچ‌جای ادبیات از امکان دخالت برای توسعه سرمایه اجتماعی صحبت نشده است و بیشتر بر روی نقش توضیح‌دهنده آن تاکید شده است. حالا این‌جا در برنامه توسعه چهارم بندی را برای آن تخصیص داده‌اند». این‌جا هم در سمیناری شرکت کردم که در باب تاثیرات سرمایه‌ اجتماعی در توسعه صنعتی صحبت می‌شد و اتفاقا بخش عمده تحقیق حول این بود که آیا سرمایه اجتماعی موضوعی برای سیاست‌گذاری و مداخله هست یا نه؟ جواب تقریبا منفی بود مگر در شرایط خاصی.
    سرمایه اجتماعی یا در بیان کلی‌تر زیرساخت‌های اجتماعی یک عامل توضیح‌دهنده توسعه‌یافتگی کشورها است. ولی هر عامل توضیح‌دهنده‌ای را نمی‌توان دست زد و تصور کرد که می‌توان با جا‌به‌جایی آن وضع را بهتر کرد. مثلا مذهب، نسبت جمعیت شهرنشین و مستعمره بودن و نبودن هم عوامل توضیح‌دهنده‌ای هستند ولی بعید می‌دانم کسی بخواهد مذهب یک جامعه را عوض کند تا وضع توسعه در آن‌جا بهتر شود.
    من وقتی جملاتی مثل این‌که «ما ماشین را وارد کرده‌ایم ولی فرهنگش را نیاورده‌ایم» را می‌شنوم واقعا گیج می‌شوم. در پس این سخن از یک طرف تصور باطلی از امکان مداخله در زیرساخت‌های فرهنگی جوامع را می‌بینم و از سوی دیگر نوعی فرافکنی کلی‌گویانه که متاسفانه این روزها ورد زبان دانش آموختگان برخی رشته‌های خاص علوم انسانی شده است. برایم جالب است که در صحبت با خارجی‌ها چنین رویکردی را ابدا نمی‌بینم. این‌جا حرف‌هایی از این جنس نمی‌شنوم که مثلا ما صدسال است صنعت آورده‌ایم ولی فرهنگ متناسب با آن را نداریم یا مثلا روحیه پژوهش در ما نیست و یا استبداد در ما نهادینه است. به جای این کلی‌گویی‌ها صحبت بر سر این است که در شرایط حاضر و در چارچوب درجه آزادی تصمیم‌گیری‌مان و با توجه به محدودیت‌های منابع چه استراتژی را باید دنبال کرد که وضع را بهتر کند. از یکی در ایران که هیچ وقت اجازه نداده بود تا شیوه اندیشیدنش به شلختگی و خوش‌نشینی حاکم بر آن‌جا عادت کند یاد گرفتم که در مقابل سخنان کلی‌گویانه این چنینی همیشه بپرسم ?So What
    پ.ن : علی معظمی عزیز پیشنهاد کرده در مورد سرمایه اجتماعی توضیح بیشتری بدهم. اگر علاقه‌مند هستید روی سایت شخصی‌ام که آدرسش این بغل هست در بخش مقالات اولین مقاله توضیحات بیشتری در این باب می‌دهد.

  • نرخ بهره، ما و آمریکا

    نرخ بهره، ما و آمریکا
    ۱- دیروز با یکی از مدیران صنعتی کشور گفتگو می‌کردیم. از سیستم بانک‌داری بدون بهره دفاع می‌کرد ومی‌گفت برای صنعت بهترین وضعیت این است که نرخ بهره صفر شود تا تولید با سهولت صورت گیرد. پرسید تو نظر متفاوتی داری؟ گفتم بلی. نرخ بهره را صفر کنید تا صنعت متلاشی شود. تعجب کرد. توضیح دادم که اگر منابع مالی نامحدود بود البته قیمت پول یعنی همان نرخ بهره به طور طبیعی صفر می‌شد. ولی وقتی کمیابی سرمایه‌ داریم نرخ بهره صفر یعنی این‌که هر آدمی با هر طرح به درد بخور و به درد نخور را تشویق به دریافت وام کنیم. آن وقت صنایع درست و حسابی باید سال‌ها (شاید هم تا ابد) منتظر شوند تا نوبت وام‌شان شود. حرفم را قبول کرد.
    ۲- یکی از استدلال‌هایی که طرفداران کاهش نرخ بهره بانکی – و البته کلی از همین دوستان مهندس خود ما – ارائه می‌کنند سیاست‌های بانک‌ مرکزی آمریکا برای کاهش نرخ بهره است. این دوستان به یک تفاوت بنیادی توجه ندارند. سیستم بانکی آمریکا نرخ بهره را کم می‌کند چون با کمبود تقاضا برای وام مواجه است و از طریق کاهش نرخ بهره سرمایه‌گذاری‌های جدید را تشویق می‌کند. در ایران ماجرا کاملا برعکس است. سرمایه در ایران بسیار کم‌یاب‌تر از آمریکا است و سیستم بانکی همواره با تقاضایی بیش از عرضه منابع مالی مواجه است. کاهش نرخ بهره در این شرایط فقط اوضاع را بدتر می‌کند. این بحث ظرفیت‌های مازاد یکی از تفاوت‌های مهم ساختار اقتصادی کشورهای توسعه‌یافته و ایران است. سیاست‌های اقتصادی مبتنی بر تحریک تقاضا وقتی کار می‌کند که مازاد ظرفیت عرضه داشته باشیم. جناح محافظه‌کار در پوشش مردم‌گرایی دقیقا سیاست‌هایی از جنس تحریک تقاضا (چه برای کالا و چه برای سرمایه) را تصویب می‌کند که برای کشوری مثل ایران که با کمبود عرضه در بسیاری از حوزه‌ها روبه‌رو است بسیار مضر است و نتیجه عکس به بار می‌دهد.

  • حقیقت و رنج با این پیش‌فرض

    حقیقت و رنج
    با این پیش‌فرض که کاستن از درد و رنج موجود در جهان یک عمل اخلاقی است می‌توان یک سوال مهم در باب بیان حقیقت طرح کرد. وضعیت‌های واقعی بسیاری را می‌توان تصور کرد که بیان یک حقیقت (واضح است که از حقیقتی مطلق صحبت نمی‌کنم. منظورم حقیقت از دید گوینده است) منجر به نتایج عملی منفی شود. به نظر من حداقل سه حالت برای چنین وضعیتی متصور است :
    ۱- دانستن حقیقت ترس از آینده را افزایش ‌دهد. مثلا فردی مبتلا به سرطان را فرض کنید که از بیماری خود بی‌خبر است. دانستن حقیقت او را پریشان‌تر می‌کند. آیا باید حقیقت را از او کتمان کرد؟
    ۲- دانستن واقعیت‌ها باعث تشویق به اعمال خیراخلاقی یا مضر برای جامعه ‌شود. مثلا کسی ممکن است دلایل مهمی داشته باشد که ممنوعیت مواد مخدر امری نادرست است و منطق قابل قبولی هم برای این نظرش ارائه کند. بیان این‌ دیدگاه‌ها ممکن است باعث تشویق مردم به مصرف مواد مخدر شود. مثال تقریبا مشابهی بیان نتایج تحقیقات پزشکی در باب مضر نبودن خودارضایی است.
    ۳- دانستن حقیقت ارضای روانی ناشی از امری موهوم را از بین ببرد. مردمانی ممکن است فکر کنند که مناسک خاصی باعث دفع بلا یا سلامتی می‌شود. همین باور آرامش روانی آن‌ها را به شدت بالا می‌برد. آشکار کردن این نکته که این امری است موهوم این آرامش روانی را از آن‌ها می‌گیرد.
    در این شرایط چه باید کرد؟ آیا در گفتن حقیقت باید پروای نتایج آن‌را داشت؟ آیا دانستن این موضوع که بیان حقیقتی در شرایطی می‌تواند باعث نتایج منفی سیاسی یا اجتماعی یا اخلاقی شود دلیلی بر این می‌شود که گفته خود را سانسور کنیم؟ این سوال، سوالی در خلاء نیست. مثال عینی‌اش برای خود من بحث رابطه دموکراسی و رشد اقتصادی است. من بر اساس خوانده‌هایم هیچ دلیلی ندارم که دموکراسی باعث بهبود وضعیت اقتصادی می‌شود. از سوی دیگر می‌دانم که در شرایطی که در تکاپوی دموکراسی‌خواهی هستیم بیان چنین حقیقتی باعث تقویت موضع طرف مقابل می‌شود. آیا من حق دارم با علم به این نتایج به بیان حقایق بپردازم؟
    حال عمل اخلاقی چیست؟ بیان حقیقت و لو به قیمت افزودن بر مرارت‌های انسان‌ها یا چشم فروبوستن بر جهل آدمیان و نیفزودن بر رنج آن‌ها؟ من جوابی روشن برای این سوال ندارم. فقط می‌دانم سوال سختی است. شما چه فکر می‌کنید؟
    توضیح : هسته اصلی این بحث وام‌دار آقای ملکیان هستم.

  • کروبی و دولت مینی‌مال آقای

    کروبی و دولت مینی‌مال
    آقای کروبی می‌گوید می‌خواهد به هر ایرانی بالای ۱۸ سال ماهانه پنجاه هزار تومان یا به عبارتی ۶۰۰ هزار تومان در سال بدهد. جمعیت بالای ۱۸ سال ایرانی تقریبا ۵۵ میلیون نفر است که در نتیجه طرح آقای کروبی حدود سی و سه هزار میلیارد تومان بودجه لازم خواهد داشت. بودجه دولت در ایران حدود صد هزار میلیارد تومان در سال است پس این امکان هست که با حذف بخشی از خدمات دولتی طرح وی را عملی نمود. با وجود هیاهویی که شد، من فکر می‌کنم حداقل در سطح نظری طرحش قابل تامل است.
    نمی‌دانم کروبی موقع ارائه این ایده به این جنبه‌ها توجه داشته یا نه ولی اگر خوش‌بین باشیم می‌توانیم بگوییم اتفاقا شناخت خوبی از بخش دولتی ایران داشته و طرح مترقی ارائه داده است. اگر قرار است درآمد نفت در ایران صرف پایین نگه داشتن قیمت بنزین و نان شود و یا صرف پروژه‌های توسعه‌ای که معلوم نیست با چه کیفیتی اجرا می‌شود چه بهتر که این درآمد را مستقیما به شهروندان بپردازیم تا خودشان در مورد آن تصمیم بگیرند. اگر قرار است ما به دولت مالیات بدهیم و دست آخر هم مجبور شویم بچه‌مان را در مدرسه غیرانتفاعی ثبت نام کنیم یا از ترس بدترشدن بیماری‌مان به بیمارستان دولتی مراجعه نکنیم یا خودمان پول شبگرد را بدهیم تا از خانه‌مان مراقبت کند اصلا نبودن چنین خدمات دولتی بهتر از بودنش است.
    کروبی حرف عجیبی نزده است. طرح وی بسیار مشابه دولت‌های رفاهی است که از سیستم گسترده تامین اجتماعی حمایت می‌کنند و در عین حال اندازه خدمات دولتی را در حد مینی‌مال نگه می‌دارند. به لحاظ نظری‌ هم او می‌تواند پشیتبانی اقتصاددانان لیبرال و راست‌گرا را که معتقدند چون دولت بزرگ‌ترین اتلاف‌کننده منابع است، مالیات (در ایران درآمد نفت در اختیار دولت) هر قدر هم کم باشد بازهم زیاد است را به دست آورد. طرح کروبی یک فایده بزرگ دیگر هم دارد. این طرح در عمل به آن‌هایی که سعی می‌کنند با وعده عدالت سر مردم را گرم کنند نشان خواهد داد که منابع یک کشور فقیر مثل ایران حتی اگر به عادلانه‌ترین شیوه ممکن هم توزیع شود آن‌قدر کم است که انتظار رفاه چندانی را نمی‌توان از آن داشت.
    پ.ت : انگار من در مورد عدد جمعیت اشتباه کرده‌ام. به روایت خود آقای کروبی رقم افراد بالای ۱۸ سال، ۴۳ میلیون نفر است که در این صورت منابع لازم برای طرح می‌شود ۲۵ هزار میلیارد تومان که البته باز چیزی نزدیک به یک ششم تولید ناخالص ملی است.

  • دولت خدمت‌گزار و افزایش حقوق‌ها

    دولت خدمت‌گزار و افزایش حقوق‌ها
    الان جایی خواندم که فیدل عزیز حقوق کوبایی‌ها را دو برابر کرد تا وضعشان بهتر شود. همین خبر می‌گوید مردم ضمن ابراز خوشحالی گفته‌اند این میزان افزایش کافی نیست. راست هم می‌گویند. من اگر بودم ازش می‌پرسیدم حالا چرا دو برابر؟ اگه دست من و شما است بکنیمش هفت یا یازده برابر که همه چی عالی‌تر بشه. به نظرتان این طوری بهتر نیست؟
    واقعیت قضیه این است که چیزی که برای مردم رفاه می‌آورد پول توی جیبشان نیست بلکه مقدار کالایی است که دست آخر مصرف می‌کنند. مشکل مردم کوبا این است که مواد مصرفی در این کشور کم‌تر از نیاز مردم است. حالا دلیلش ممکن است این باشد که ظرفیت‌های صنعتی‌اش کم است یا نمی‌تواند از خارج وارد کند یا بخش عمده درآمد جامعه را صرف کارهای دیگری می‌کند. به هر حال کمبود است که مردم را اذیت می‌کند و خودش را به شکل قیمت بالا نشان می‌دهد. حالا شما هرقدر هم حقوق‌ها را بالا ببرید، مقدار کل کالا‌ها را اضافه نمی‌کنید. دست آخر به هر کس همان‌قدر می‌رسد که قبلا می‌رسید. فقط اگر قبلا برای مثلا یک خمیردندان یک واحد پول می‌دادند حالا باید دو واحد بدهند. باور کنید بخشی از تورم به همین سادگی درست می‌شود.
    قضیه ایران البته کمی با کوبا متفاوت است. اقتصاد کوبا تماما دولتی است و اصولا بازار کار خارج از دولت خیلی جدی نیست. در ایران ولی این دو بازار را در کنار هم داریم. اثر بالا بردن حقوق کارمندان دولت در ایران کمی با آن‌جا متفاوت است. دولت ایران می‌تواند حقوق کارمندان را دو برابر کند ولی برای تامین پول لازم برای این‌کار دو راه اصلی بیشتر پیش رو ندارد. یا از سهم پروژه‌های عمرانی در بودجه کم کند و یا کسری بودجه را افزایش دهد. اولی بیکاری را تشدید می‌کند و دومی سطح تورم را در جامعه بالا می‌برد و در عوض به حقوق کارمندان می‌افزاید. دست آخر ممکن است وضع کارمندان دولت کمی بهتر شود. یعنی دولت با این کار نوعی مکانیسم بازتوزیع را دنبال کرده است. وضع کل در جامعه عوض نشده ولی اوضاع به نفع گروهی بهتر و به ضرر عده‌ای بدتر شده است. گول ظاهر را نخورید. می‌دانید در این قضیه ممکن است وضع چه کسانی بدتر از همه شده باشد؟ وضع کارگران بدون مهارتی که خارج از سیستم دولتی هستند و ممکن است نتوانند به اندازه تورم دستمزدشان را بالا ببرند. من هم معتقدم که باید دستمزد کارکنان دولت بالاتر رود ولی واقعیت‌ها می‌گویند ماجرا به سادگی یک بخشنامه و دستور نیست.

  • بازهم احمدی‌نژاد محمود احمدی‌نژاد در

    بازهم احمدی‌نژاد
    محمود احمدی‌نژاد در آخرین سخنرانی‌اش به روشنی ماجرایی را که من به خلاصه‌ نقل کرده بودم شرح داده است. گفته که ما دیدیم دریافت بهره از طلب‌های شهرداری خلاف است و آن‌را حذف کردیم. هر دانشجویی می‌داند که ارزش یک تومان پول امروز با یک تومان سال بعد یکی نیست. وقتی بدهی یک نفر را تقسیط می‌کنی و سال بعد همان مبلغ را ازش می‌گیری معنی‌اش این است که رسما بهش تخفیف می‌دهی. شهردار محترم اضافه کرده است که به خاطر پافشاری بر اصول خداوند راه‌هایی را برایشان گشود که بدون این‌که نیاز باشد تراکم بفروشند یا عوارض را گران کنند بتوانند شهر را اداره کنند. البته ایشان هیچ توضیحی در مورد این موضوع نمی‌دهد که این‌ راه‌ها چه بود و بلاخره در عمل کسری بودجه شهرداری از چه راهی تامین شد.

  • خصوصی‌سازی مردمی یکی از شعارهای

    خصوصی‌سازی مردمی
    یکی از شعارهای انتخاباتی که بیشتر کاندیداهای محافظه‌کار سر می‌دهند بحث خصوصی‌سازی مردمی است. منظورشان هم این است که سهام کارخانجات دولتی به جای فروش به تعداد محدودی سرمایه‌گذار عمده به عده‌ زیادی سرمایه‌گذار خرد عرضه شود. ایده اصلی آقایان هم این است که به این ترتیب جلوی رانت‌خواری در واگذاری‌ها گرفته شود. راستش تا جایی که من می‌دانم اکثریت مطلق شرکت‌های سهامی عمده در دنیا توسط چند سهام‌دار اصلی اداره می‌شود. ممکن است هزاران نفر دیگر هم سهام داشته باشد ولی مساله این است که هزاران سهام‌دار خرد هرگز نمی‌توانند بر سر انتخاب هیات مدیره شرکت به توافق برسند. پس همه جا قبول می‌کنند که عمده‌ها که ممکن است فقط بیست سی درصد سهم داشته باشند این انتخاب را انجام دهند. نامزد‌های محترم لازم است در مورد روش اداره شرکت‌ها پس از واگذاری هم توضیح بدهند.
    یکی از دوستان که زمانی از مسوولان خصوصی‌سازی بوده تعریف می‌کرد که یکی از شرکت‌های زیان‌ده و دردسر دار را چهار میلیارد قیمت گذاشته بودند ولی خریداران حاضر نبودند بیش از سه میلیارد پای آن پول بدهند. این‌ها هم از ترس بازرسی و دادگاه و غیره نتوانستند با خریدار کنار بیایند. الان ده سال از آن ماجرا گذشته و دولت چند برابر این یک میلیارد تومان اختلاف را به صورت پنهانی و آشکار برای سرپا نگه داشتن شرکت خرج کرده و هنوز هم کسی حاضر به خریدنش نشده است. در این رابطه تجربه کشورهای دیگر یک موضوع را آشکارا بیان می‌کند: «در زمان خصوصی‌سازی روی قیمت حساس نباشید. مهم این است که از شر شرکت‌های دولتی خلاص شویم و آن را به توانمندترین آدم‌ها بسپاریم». چه بسا حساسیت زیاد روی «حفظ بیت‌المال» نتیجه‌اش تحمیل هزینه‌هایی به مراتب بیشتر به مردم باشد.

  • در دفاع از بازار امیدوارم

    در دفاع از بازار
    امیدوارم بتوانم به سوالات علی جواب مفصل‌تر بدهم ولی علی‌الحساب این‌ را بگویم که من مداخله در بازار را خطرناک می‌دانم به این دلیل که این مداخله نظام اطلاعاتی جامعه را به هم می‌ریزد و به بازیگران اطلاعات غلط می‌دهد یا قواعد انتخاب درست را تخریب می‌کند. وقتی منابع ما محدود است مجبوریم آن‌ها را به بهترین موقعیت ممکن تخصیص دهیم. قیمت نقش حامل اطلاعاتی برای این تخصیص را بر عهده دارد – اطلاعاتی در باب کمیابی‌ها و ترجیحات-. به وضوح گوشت از سیب‌زمینی گران‌تر است چون قاعدتا خوشمزه‌تر است و وقتی خوشمزه‌تر شد طبعا کمیاب‌تر هم خواهد شد. گوشت گران‌تر دارد به روشنی به خریدار می‌گوید که این چیزی که تو دوست را خیلی‌های دیگر هم دوست دارند و گوشت موجود در کشور این قدری نیست که همه شما به اندازه دلخواهتان از آن مصرف کنید. در بازار کار هم سطح دستمزد‌ها میزان نیاز جامعه به تخصص‌های مختلف را بیان می‌کند. دانش‌آموزان با استعدادتر و کوشاتر طبعا رشته‌های پولسازتر را انتخاب می‌کنند و این یعنی جامعه بهترین منابع انسانی‌اش را به سمت مهم‌ترین نیازش هدایت کرده است.
    هایک از همین زاویه دخالت دولت را نقد می‌کند. می‌گوید آن‌چه ما در جامعه می‌بینم حاصل هزاران تصمیمی است که بخش عمده آن بر مبنای اطلاعات ضمنی (غیر صریحی) است که قابل تبدیل به کاغذ و مستندات نیست. اگر هم بود پردازش چنین حجم عظیمی از اطلاعات که هر لحظه هم تغییر می‌کند از عهده هر نظام سیاسی خارج است. یک مثال دم دستی‌ برای این قضیه توزیع بقالی‌ها و نانوایی‌ها در ایران است. توزیع بقالی در ایران – که نیازی به مجوز دولت ندارد – بسیار عالی است. کم‌تر خانه‌ای در تهران است که در فاصله ۵۰ متری‌اش یک بقالی موجود نباشد. تاسیس نانوایی اما مستلزم مجوز دولت است. نتیجه مداخله در انتخاب طبیعی این می‌شود که گاه می‌بینی در یک کوچه سه تا نانوایی هست و گاه در کل یک محله (نمونه‌اش محله ما در تجریش) یک نانوایی پیدا نمی‌شود.
    وقتی صحبت از مداخله دولت می‌شود عملا داریم به نوعی دستکاری قیمت حرف می‌زنیم. مهم نیست که این دستکاری در قیمت پنیر است یا سرمایه یا نیروی کار. مهم این است که دستکار قیمت‌ها یعنی گمراه‌کردن یا از کار انداختن دستگاه‌های سنجش جامعه که نتیجه‌اش این خواهد بود که منابع به بهترین شکل خود تخصیص نیابد. وقتی قانونا شرکت‌ها را موظف می‌کنیم تا نیروی کار خود را به تساوی از دو جنس استخدام کنند یعنی در رقابت آزاد بین مردان و زنان بخشی از مردان با قابلیت‌تر را از دور خارج می‌کنیم (چرا که در غیر این صورت آن‌ها برنده می‌شدند) و به صف بیکاران اعزامشان می‌کنیم. من فکر می‌کنم دست آخر همه ما از چنین تخصیص نابجایی لطمه می‌ببینیم.
    متاسفانه یا خوشبختانه بنای جهان بر رقابت است. در این رقابت بازنده‌ هم داریم آیا بازنده‌ها حق دارند به این عنوان که از بازی لطمه می‌خورند بازی را به هم بریزند یا قانون را جوری تغییر دهند که خودشان برنده شوند؟
    بگزارید بحثم را با یک سوال از علی و در واقع از خیلی دوستان دیگر پایان دهم. بیشتر ما به لیبرالیسم فرهنگی اعتقاد داریم یعنی به نظرمان می‌رسد که دولت حق یا صلاحیتی ندارد که در مورد نوع لباس یا روابط یا کتاب یا موسیقی یا فیلمی که آدم‌های جامعه به آن علاقه دارند دخالت کند. ماجرا شخصی است و هر کسی خود بهتر می‌داند که چه چیز برایش بهترین است. آن عقل کلی که بخواهد در قالب چارچوب‌های ساده‌ای تکلیف آدم‌ها را مشخص کند اصولا وجود ندارد. حال من می‌پرسم که همین دولت از کجا صلاحیت این را به دست آورده است که آزادی انتخاب را در عرصه اقتصاد محدود کند؟ آیا واقعا ماجرا این‌جا ساده‌تر از بخش قبلی است؟

  • همان طور که در یکی

    همان طور که در یکی از یادداشت‌های قبلی هم گفتم به عقیده من تا جرم بحرانی در بسیاری از حوزه‌های علوم انسانی در کشور شکل نگیرد انتظار معجزه‌ای نمی‌توان داشت. به دلایل بسیار از این جرم بحرانی فاصله بسیاری داریم. وضعیت آموزش علوم انسانی در برخی رشته‌ها حلقه معیوبی است که با کمال تاسف در خیلی موارد خودش را تکرار می‌کند. واضح‌تر نمی‌توانم بگویم. امروز با محمد مروتی – دوستی که درباره‌اش در اورکات گفته‌ام که مرا یاد نسلی گمشده در شریف می‌اندازد – گپی زدیم و بعدش این یادداشت را نوشت. محمد که مهندسی برق را ادامه نداد و اگر خدا بخواهد به زودی می‌رود تا در یکی از دانشگاه‌های خوب آمریکا دکترای اقتصاد بگیرد خیلی خودمانی چیزهایی نوشته که حرف دل من هم هست ولی جرات نمی‌کنم این‌جا بزنم. در وبلاگ خودش بخوانیدش.

  • در کجای جهان ایستاده‌ام؟ به

    در کجای جهان ایستاده‌ام؟ به بهانه خیلی از مطالب این روزها
    دانشگاه که بودیم با دو گروه مشکل داشتیم. گروه اول سوسول‌ها بودند که ما در ساده‌سازی‌ها و خامی‌های جوانی‌مان رفتارشان را مبتذل می‌دانستیم و گروه دوم بسیجی‌ها بودند که ما به گیر دادنشان به خلق‌الله اعتراض می‌کردیم. ما کتاب‌های سروش را می‌خواندیم که برای گروه اول کسالت‌بار بود و برای گروه دوم کفر آمیز. به نوعی با هر دو گروه هم رفیق بودیم چون سر نماز و دعای کمیل جماعت بسیجی‌ها را می‌دیدیم و سر ناهار آن یکی گروه‌ را. ولی هیچ کدام ما را محرم نمی‌دانستند. نه به پارتی‌ها دعوت می‌شدیم و نه به جلسات خصوصی در خوابگاه. این‌جا هم که هستیم باز همین قضیه را داریم. نه حوصله برنامه‌های کسالت‌ بار مرکز اسلامی را داریم و نه علاقه‌ای به حضور در بارها و دانسینگ‌ها. به قول مهران چوب دو سر طلا هستیم.
    پیش خودم تاریخ را که مرور می‌کنم می‌بینم به بعضی‌ها احترام می‌گذارم. بعضی‌هایی که ممکن است اسمشان حسن مدرس باشد یا محمد مصدق یا علی شریعتی یا موسی صدر یا محمود طالقانی یا اکبر گنجی یا مهدی بازرگان یا میرحسین موسوی یا مصطفی چمران. با این وجود وقتی به نتیجه حرف‌هایم فکر می‌کنم دست آخر خودم را هوادار گروه دیگری می‌یابم که مهم نیست اسمشان امیرکبیر باشد یا حسین‌خان سپهسالار یا علی‌اکبر داور یا محمدعلی فروغی یا ابوالحسن ابتهاج یا علینقی عالیخانی یا غلامحسین کرباسچی یا بیژن زنگنه یا حتی ماشاا.. شمس‌الواعظین.
    موقعیت کاری و اجتماعی‌ام را هم که نگاه می‌کنم باز در این وضعیت دوگانه هستم. ایران که بودم به طور همزمان هم مشاور صدا و سیما و شرکت‌های بنیاد بودم، هم مدیر پروژه شرکتی‌ که متعلق به اعضای نهضت بود و هم به آن شرکت معروف که بهش می‌گفتم شاخه آب و نیروی جبهه مشارکت مشورت می‌دادم. با هرسه گروه هم رفیق بودیم و همدم. توی وبلاگم هم جایی این وسط‌ها هستم. هم با تحریم انتخابات مخالفم و هم از حاکمیت احمدی‌نژاد‌ها می‌ترسم. دوستان مذهبی‌ام خرده می‌گیرند که گفته‌ام به کل‌هایی مثل غیرت و شرافت اعتقاد ندارم و دوستان چپ یا فمینیستم من را سر سپرده بازار می‌دانند.
    این‌روزها دارم به این فکر کنم که شاید وقتش شده باشد که تیپ‌هایی مثل ما موقعیت خودشان را روشن و علنی بیان کنند. ما جایی بین حکومت و روشنفکران ایستاده‌ایم. من در کنار بقیه‌ نقش‌ها این نقش را هم مهم می‌دانم. برای کشوری که حکومتش روشنفکران را رانده و روشنفکرانش به طور تاریخی منتقد همیشگی حکومت‌ها هستند لازم است که عده‌ای این وسط بایستند. از زیاده‌روی و بی‌تدبیری حکومت انتقاد کنند و در عین حال ایده‌های دور از واقعیت روشنفکران را به چالش بکشند. طبیعی است که هر دو گروه را خواهند آزرد ولی تصور کاری کردن و باری برداشتن از دوش این مردم به اندازه‌ای لذت‌بخش هست که به این آزردگی‌ها بیرزد.

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

بایگانی‌ها